شهیدان علیرضا و عرفان انتظامی

منبع: هابیلیان


ولادت (علیرضا): ۲۵/۱۰/۱۳۷۶
ولادت (عرفان): ۱۹/۱۰/۱۳۸۲
شهادت: ۲۴/۰۱/۱۳۸۷
مکان شهادت: حسینیه سیدالشهدای (ع) شیراز
عامل شهادت: انفجار بمب توسط گروهک تروریستی تندر (وابسته به انجمن پادشاهی)

** پدر شهیدان

خوابی که تعبیر شد
علیرضا در یکی از روزهای سرد زمستان متولد شد و گرمی خاصی به زندگی‌مان بخشید. او اولین فرزندم بود. حس بسیار خوبی داشتم وقتی به چهره پاک و معصوم نوزاد خیره می‌شدم و گویی به آرامش می‌رسیدم. در میان آن شادی و خوشحالی پزشکان به ما اطلاع دادند که قوزک پای علیرضا مشکل دارد. این موضوع کمی فکر مرا مشغول کرد اما پزشک معالجش گفت اگر در سن ۱۲ سالگی عمل کند مشکل او برطرف می‌شود. من هم درنگ نکردم و همان زمان برای ۱۲ سال بعد از دکتر برای او نوبت عمل گرفتم. هیچ‌کس از آینده خبر ندارد و تنها خداوند است که از نامه‌های نانوشته آگاه است. من در آن روزها هرگز تصور نمی‌کردم که علیرضا در ۱۲ سالگی به شهادت می‌رسد. در سال‌های دوران دفاع مقدس در سن ۱۵ سالگی برای مدت کوتاهی توفیق حضور در جبهه‌های نبرد را پیدا کردم اما سعادت شهادت نداشتم. چون خودم از قافله شهادت جا ماندم هرگز فکر نمی‌کردم که روزی شهادت فرزندانم را ببینم. به خاطر دارم علیرضا سه ماهه بود که خواب جالبی دیدم. در دامنه کوهی قرار داشتم که از دور تعدادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. در میان آنها حاج همت چهره‌اش کاملاً هویدا بود. من به جهت علاقه‌ای که به شهید همت دارم به سوی او رفتم و گفتم من سعادت شهادت نداشتم در آن لحظه او رو به من کرد و گفت: شما هم مدتی بعد یکی از اعضای بدنت را در راه خدا خواهی داد. سال‌ها بعد که فرزندانم در حادثه انفجار حسینیه سیدالشهدا (ع) به شهادت رسیدند یاد آن خواب افتادم و فکر می‌کنم خوابم تعبیر شده است؛ چراکه عرفان و علیرضا هم جگرگوشه‌های من بودند.

** عشق به اهل بیت

اما عرفان فرزند دومم بود که از قضا خداوند او را هم در یکی از روزهای دی ماه به ما هدیه کرد. علیرضا و عرفان مقابل چشمان من و همسرم روزهای کودکی را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتند و شور خاصی در زندگی ما به جریان افتاده بود. (با خنده می‌گوید) به هر حال پسر بچه‌ها شیطنت‌های خاص خود را دارند. با این حال، علیرضا به رغم همه شیطنت‌های شیرین، رفتار بسیار متین و مودبانه‌ای داشت و در این زمینه زبانزد همه دوستان و آشنایان‌بود. من خودم در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم و از کودکی علاقه بسیار به ائمه و معصومین داشتم. به همین خاطر همیشه هر هیئتی که می‌رفتم بچه‌ها را با خودم می‌بردم. تا عشق اهل بیت در دل و جانشان ریشه بدواند.

** چرا نامم را حسین نگذاشتید؟

هر بار که بچه‌ها را با خودم به هیئت می‌بردم بیش از پیش احساس می‌کردم که مهر اهل بیت در دلشان جا گرفته است. علیرضا به معنای واقعی و با وجود همه کودکی‌اش، عاشق امام حسین(ع) بود. به خاطر دارم او آنقدر شیفته سالار شهیدان بود که مدتی گریه می‌کرد و می‌گفت چرا نام مرا حسین نگذاشته‌اید؟ من و همسرم هم در نهایت او را قانع کردیم و گفتیم: نام تو را هم از ائمه انتخاب کردیم. زمانی که خودت صاحب فرزند شدی نام او را حسین بگذار.
به خاطر دارم یک بار با عرفان به مسجد محله‌مان رفتیم و در میان جمع نام او را صدا زدند تا هدیه‌ای به عرفان بدهند. او با حالتی کودکانه تعجب کرده بود و می‌گفت: بابا نام مرا صدا زدند. من هم خندیدم و گفتم: بله نام تو را صدا زدند. برو هدیه‌ات را بگیر. آن جریان تأثیر بسیار زیادی روی این کودک پنج ساله داشت و از آن زمان به بعد شیطنت‌هایش خیلی کمتر شد و رفتارش بسیار بامتانت بود.

** آرامش عجیب

۱۲ فروردین ماه سال ۸۷ یعنی دقیقاً ۱۲ روز پیش از آن اتفاق ما تصمیم گرفتیم برای گردش سیزده بدر به بوشهر برویم. خانواده چهار نفره ما راهی بوشهر شد. آن آخرین سفرمان بود. تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد. با وجود اینکه سفر بسیار ساده و با قناعتی رفتیم اما خیلی دلچسب بود طوری که علیرضا می‌گفت: بابا خیلی خوش گذشت. بعد از اینکه از سفر برگشتیم بچه‌ها تلویزیون را روشن کردند حاج سعید حدادیان شعر «یاد امام و شهدا» را می‌خواند که بچه‌ها هم با صدای بلند این شعر را می‌خواندند و من و همسرم آنها را تماشا می‌کردیم.
تعطیلات عید به پایان رسید و روزهای بهاری، آرام‌آرام از پی هم می‌گذشتند تا اینکه به ۲۴ فروردین رسیدیم. شنبه بود و من از سر کار برگشتم. وقتی به خانه آمدم عرفان پای تلویزیون دراز کشیده بود آنقدر آرام و بی‌سر و صدا که فکر کردم خوابش برده است در حالی که اینطور نبود. به شوخی به او گفتم: عرفان، بابا را تحویل نمی‌گیری؟ کمی بعد علیرضا از خواب بیدار شد او هم بسیار آرام بود.

** پای قطع شده عرفان

هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و به اذان مغرب نزدیک می‌شدیم. من هم برخلاف همیشه که برای شرکت در مراسم و نماز جماعت عجله داشتم آهسته آهسته آماده شدم و به همسرم گفتم آماده شوید. من هم در ماشین منتظرم. برای مدتی در ماشین انتظار کشیدم که همسرم، علیرضا، عرفان و همسر برادرم آمدند. راهی حسینیه شدیم. نماز شروع شد. عرفان به دور از عادت همیشگی‌اش که فقط حرکات نماز را به جا می‌آورد، آرام در کنار من نشست. آن شب آقای انجوی‌نژاد لباس سفید پوشیده بود و بچه‌ها به من گفتند: بابا امشب جشن است. گفتم: چطور؟ گفتند: آخر آقای انجوی‌نژاد لباس سفید پوشیده است. مراسم مداحی شروع شد. من کمی سردرد داشتم. با خود فکر کردم کم‌کم به انتهای حسینیه برویم و بعد هم برگردیم خانه. اما مداحی آنقدر گرم و گیرا بود که میخکوب شده بودم. کمی‌که گذشت بچه‌ها گفتند: بابا ما به انتهای حسینیه می‌رویم. این را گفتند و من دیگر در میان آن جمعیت آنها را ندیدم گویا که غیب شده باشند. دقایقی نگذشته بود که ناگهان صدای مهیب انفجار به گوش رسید. ابتدا مات و مبهوت بودم کمی به اطرافم نگاه کردم و ناخودآگاه به انتهای حسینیه دویدم. در آن لحظات انتظار داشتم علیرضا و عرفان را در گوشه‌ای ببینم که ترسیده‌اند و منتظر من هستند تا آنها را در آغوش بگیرم. هرگز تصور نمی‌کردم که تکه‌ای از شلوار عرفان را که پای قطع شده او داخل آن بود، ببینم. آن را بلند کردم و بوسیدم اما با خود گفتم این پای عرفان نیست و بی‌اختیار به دنبال بچه‌ها به سوی بیرون دویدم.

** لحظه حادثه در گلزار شهدا

آن روزها خیلی سخت می‌گذشت و تنها و تنها یاد مصیبت‌های ائمه من و همسرم را آرام می‌کرد. آنقدر فکر و خیال می‌کردم که گاهی دوست داشتم سرم را به دیوار بکوبم اما با یادآوری واقعه کربلا آرام می‌شدم. همه فکر و خیالم این بود که آیا بچه‌ها آن لحظه مرا صدا کرده‌اند یا نه؟ فکر می‌کردم در آن دقایق چه کشیده‌اند؟ در آن حال و هوا به علیرضا گفتم: بابا تو بزرگ‌تری، تو عاقل‌تری. به من بگو در آن لحظه شما چه کردید؟ درست مراسم هفتم آنها بود که علیرضا و عرفان به خوابم آمدند. خیلی خوشحال شدم و سراسیمه به سویشان دویدم و آنها را در آغوش گرفتم و بوسیدم. بعد از کمی صحبت علیرضا رو به من کرد و گفت: بابا شما فکر می‌کنی من و عرفان آن شب در آن ماجرا اذیت شدیم؟ گفتم: بله، چه کردید؟ او گفت: بابا! زمانی که بمب منفجر شد من و عرفان اصلاً آنجا نبودیم. ما به بیرون از حسینیه رفتیم و آنجا سوار تاکسی شدیم و به گلزار شهدا رفتیم. وقتی به گلزار شهدا رسیدیم پولی نداشتیم که به راننده بدهیم با این حال راننده لبخندی زد و گفت: من پول نمی‌خواهم.
در همین لحظه از خواب بیدار شدم. از آن زمان به بعد خیلی آرام شدم و بی‌تابی‌ام کمتر شد. انگار خدا آن دو را دربست به بهشت دعوت کرده بود.