شرح ماجرا از زبان رضا لک زایی

منبع: هابیلیان


رضا لک زایی دانشجوی رشته فلسفه دانشگاه سیستان و بلوچستان می باشد که در شب فاجعه تروریستی تاسوکی در محل فاجعه به گروگان گرفته می شود و پس از ۱۵۰ روز آزاد می شود. آنچه می خوانید بخشی خاطرات وی از شب فاجعه تروریستی تاسوکی و مدت اسارت وی می باشد.

تاسوکی یک

ساعت از نه گذشته بود. معصومه کوچولویه سه ماهه خیلی گریه می کرد نمی دانم چرا . زهرا (خواهرزاده ی کلاس اولیم ) روی پاهای من – در حالی که دستانم چون حلقه ای برگردنش بود - نشسته ، به مادرش که کنارم مشغول صحبت با من بود گفته بود : چند ماه است دایی را ندیده ام می خواهم پیش دایی باشم و به قولی اذن گرفته بود . مسلم ، برادرزاده ام ، سمت راست کنار عمه اش . دامادم و آقای راننده گرم صحبت . راننده می گفت که من تو خط کار نمی کنم ، خانمم و بچه کوچکم را فرستاده ام زابل ،خانمم به من گفته تنها نیایی . ومعصومه همچنان گریه می کرد .
از دو راهی رد شده بودیم ، جلوتر کمی شلوغ به نظر می رسید ، چند نفر با لباس نیروی انتظامی برای ماشینها دست تکان می دادند ،ولوی سفید رنگی سمت چپ جاده پارک بود و یک ماشین سواری سمت راست؛ که ما را مجبوربه ایستادن کرد. می گفتند ماشین باید باز رسی شود بروید توی خاکی – سمت چپ جاده کویر بود و نیز سمت راست – و اینها از ما می خواستند که ماشین را از جاده به خاکی ببریم . گفتیم که بچه ی کوچک همراه ماست همینجا بازرسی کنید . خواهرم با اظطراب می گفت از کجا معلوم که اینها مأمور باشند . راننده از ماشین پیاده شده بود ، یکی از همانها سوار ماشین شد و ماشین را از جاده به خاکی آورد . به راننده و داماد و برادرزاده ام گفتند بروید جای ماشین . چند نفر دیگر هم آنجا بودند ، به دنبال موبایل بودیم ، نداشتند . ماشینهای دیگری هم آنجا بود ؛ بدون سر نشین و هر چهار در کاملا باز .
فقط من در ماشین بودم ،کنار خواهرم و دو تا بچه اش ؛ البته بنا به توصیه ی دامادم . شب بود وچیزی دیده نمی شد، اگر چه ماه کامل بود . ناگهان تیری شلیک شد....

تاسوکی دو

طاقت نمی آورم و پیاده می شوم. فردی که لباس نظامی به تن دارد فریاد می زند برو پایین، برو پایین. منظورش پایین جاده توی خاکی بود. تیر هوایی را هم، همو و در پاسخ بگو مگو و اعتراض کسی که بر سرش فریاد می زد ، شلیک کرده بود. می شنوم که برادر زاده ام، مسلم، می گوید: اگر اینها مأمورند پس چرا هیچ ماشین پلیسی این اطراف دیده نمی شود؟ به اطراف نگاه می کنیم. راست می گوید. کم کم مطمئن می شویم مأمور نیستند. جوانی هراسان از راه می رسد و سراغ پدرش را از ما می گیرد. اطلاعی نداشتیم . پدرش پیش از او رسیده و پسر، که در ماشین دیگری بوده، کمی که جلوتر می رود متوجه می شود پدرش نیست و اکنون به دنبال پدر آمده بود.
به اشاره دامادم دوباره کنار خواهرم داخل خودرو مینشینم اما همچنان منتظر و بیش از پیش نگران. دامادم و کسان دیگر را صدا می زنند، می روند. من هنوز نشسته بودم. حالا همان کسی که چراغ قوه به دست وسط جاده ایستاده بود و به ماشین ها ایست می داد در ماشین را باز کرد و لب جنباند: مگر نگفتم همه از ماشین پیاده شن؟ بدون این که حرفی بزنم پیاده می شوم. دیگر زهرا، خواهرزاده ام، روی پاهایم نبود. از وقتی مسلم پیاده شده بود او کنارم نشسته بود. کمی جلوتر به بقیه ملحق می شوم. ناگاه سلاحها از هر سوی به سمت ما نشانه میرود: دستها روی سرتان! راه بیفتید. همین کار را انجام می دهیم.
دامادم می گوید: بچه کوچولو همراه ماست؛ بچه ی سه ماهه. وقتی با بی توجهی سرد دارنده اسلحه ی گرم مواجه می شود با ناراحتی و عصبانیت می گوید: بچه ی کوچک که می فهمی یعنی چه؟ هنوز امیدی به رهایی زود هنگام در دلم جوانه نزده که جواب می شنود برو و الا ..... و ما همچنان می رویم
صد متری از جاده دور نشده ایم که می گویند بایستیم و بر روی زمین بخوابیم. همین کار را انجام می دهیم؛ انگار چاره ای نیست. در حالی که هنوز هویت واقعی این دارندگان سلاح های گرم و پوشندگان لباس نیروی انتظامی بر ما روشن نیست ، افتاده بر خاک ، پچ پچ می کنیم که اینان کیستند و از ما چه می خواهند ! در مقابل آنها که بیشتر از ما هراسناک به نظر می رسند با فریاد ما را به سکوت فرا می خوانند. از فرصت استفاده می کنم و به ساعتم نگاهی می کنم؛ بیست و یک و بیست و چهار دقیقه ای شامگاه پنج شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴. احساس می کنم کسی دوربین به دست از ما فیلم می گیرد. ناراحتم ،امااهمیتی نمی دهم.
سکوت مرگبار می شکند؛ کسی سئوال و جواب می کند. گوشها را تیز می کنم شاید جای مسلم و نعمت را بفهمم. با لحنی عصبی و کمی قلدرانه می پرسد: چه کاره ای؟ محصل. دوباره مغرورانه می پرسد: محصل چی؟ اولین باری است که چنین سئوالی می شنوم. گو این که موقعیت هم برای فهماندن مناسب و مساعد نبود.
نه صدای نعمت بود و نه صدای مسلم. چه کاره ای؟ دانشجو. این صدا، صدای نعمت بود. درست روبه روی من، البته با یک متری فاصله از سمت چپ. کت و شلواری سرمه ای رنگ پوشیده است، با پیراهنی به رنگ نیلی آسمان. مسلمان باید مرتب و منظم باشد. چه برسد به این که عزیزی بعد از ماهها از شهری دور در آستانه سال نو به میهمانی و مخصوصاً به دیدار مادرش برود. فکر کنم همه لباسهایش خاکی شده، مسلم را نفهمیدم. او نیز بعد از ماهها و در پایان سال به دیدار پدر و مادر شتافته بود. حتماً خیلی های دیگر هم مثل ما برای تعطیلات آخر سال عازم مسافرت بودند که اکنون گرفتار افراد مسلح ناشناخته ای شده بودند.
چه کاره ای؟ این بار نور چراغ قوه روی صورت من بود. اسلحه گرم آنان را بر بالای سرم احساس می کردم.
گفتم دانشجو. گفت بلند شو. و من برخاستم....

تاسوکی سوم

و من بر خاستم. همان هایی که وسط جاده جلوی ماشین ها را می گرفتند اینجا بودند، با کسان دیگری که لباس محلی به تن داشتند. ظاهراً ایست و بازرسی جعلیشان را بعد از شلیک تیر هوایی جمع کرده اند. کمی مضطرب و هراسناک به نظر می رسند و فریاد میزنند. اینجا دیگر کسی فارسی حرف نمیزند. حالا زبانشان، مثل لباسشان محلی شده است.
از گوشه و کنار صدای ناله می آید، ناله هایی که از ضرب لگد و احتمالاً قنداق تفنگ برخواسته است. ماشین را نشانم می دهند. بی هیچ مقاومتی به طرف لنکروز به راه می افتم اما منتظر مشت و لگد و فحش و ناسزا و احیاناً قنداق تفنگی بر پشت یا روی سینه ام هستم: بی آن که از جرمم با خبر باشم. ناگاه صدای برخورد قنداق اسلحه ای را بر پشت کسی احساس می کنم.
رسیده ام کنار خودرو. عقب لنکروز جایی برای نشستن نبود. قبلاً پر شده بود از لباس و اسلحه و چند کارتون کمپوت گیلاس و پتو و یک یا دو تا شصت لیتری که یا آب داشت و یا بنزین و جوانی به صورت افتاده بر روی این همه. او را قبل از من آورده اند، صورت استخوانی تراشیده ا ش کمی خون آلود است. پس تنها نیستم.
دو نفر تلاش می کنند جوان دیگری را عقب لنکروز سوار کنند، اما نمی توانند. نفر سومی را به کمک فرا می خوانند، پیراهن سفیدش پاره و چند تا از دگمه هایش کنده می شود اما جوان، که تا حدودی میان سال نشان می دهد، مقاومت می کند. قنداق تفنگ را هم بر پشت او نواخته بودند. نگاهی به او می اندازم. فریاد می زند و ناله می کند. لابه لای فریادش نام کسی را می برد: احتمالاً نام پسرش را. با التماس می گوید محمدم کنار جاده است، محمدم.... تقریباً قد بلندی دارد، قوی هیکل، با اندامی ورزیده، نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر، با صورتی تراشیده و سبیلهایی پرپشت. چشمهایش را بسته اند و نیز دست هایش را از پشت. او وقتی متوجه جوان کف لنکروز می شود ناگاه دست از مقاومت بر می دارد و خودش سوار می شود.
وقتی من می خواهم سوار شوم کسی کاپشنم را میگیرد و بالا می کشد و احتمالاً در پی اسلحه. در همین لحظه عینکم می افتد. خاطرم نیست چرا. عینکم را می خواهم که یکی از آنها عینک را سالم تحویل می دهد. به زحمت جایی برا ی نشستن پیدا می کنم اما چهار زانو و راحت می نشینم. تازه متوجه چشمان باز و دست های گشوده ی من می شوند. ابتدا با پارچه دست هایم را از پشت محکم می بندند و بعد هم چشم هایم را.
تصمیم گرفته ام مقاومت کنم امّا نمی دانم در برابر چه؟ لابد در برابر هرچه آنها تقاضا داشتند و در توان تو بود، این جواب خودم را می پذیرم. مشغول خط و نشان کشیدن بین خود و خدایم هستم که کسی می پرسد:
چه کاره ای؟
دانشجو.
دانشجوی چه رشته ای؟
می خواهم تصوری الهی گونه از خودم در نظر آنها بسازم تا شاید راحت تر مقاومت کنم. برای همین به جای فلسفه می گویم: الهیّات.
- تازه دانشگاه قبول شده بودم. هر کسی می پرسید چه رشته ای؟ بادی به غب غب می انداختم و پر طمطراق می گفتم فلسفه. امّا چند وقتی که گذشت سر عقل آمدم و به همان الهیّات اکتفا می کردم. بعد اگر طرف گرایشم را هم می خواست، متواضعانه و آرام می گفتم فلسفه. -
می گوید: الهیّات یا کفریّات؟ پس اینها خدا و پیغمبر هم می شناسند. با خودم می گویم رضا خراب کردی! انگار همان فلسفه را می گفتی بهتر بود.
ماشین راه می افتد و کمی به جلو می رود. صدای تیر می شنوم. به پندارم تیرها هوایی است. لنکروز چراغ خاموش در کویر تاسوکی به حرکت خود ادامه می دهد. چند نفرشان در حین حرکت سوار می شوند. نفس، نفس، میزنند. یکی الله اکبر می گوید. دیگری ربنا تقبّل منّا. فکر می کنم مسخره می کنند. اما وقتی کناریم شروع می کند به خواندن قرآن، آن هم سوره های ناس و فلق و فیل را کمی مردد می شوم.
جایم واقعاً تنگ است، امّا حرفی نمی زنم و شکایتی نمی کنم. به که باید چیزی گفت و از که و به نزد که باید شکایت برد. یکی از آنها روی زانوهای من نشسته است. استخوان هایم تیر می کشند، دوستش به او می گوید: بالش خوبی داری و او چیزی می گوید که من متوجه نمی شوم.
کمی خوشحالم؛ خوشحال از این که به جای نعمت و مسلم مرا انتخاب کرده اند. گمان می کردم الان آنها نگران برگشته اند نزد خواهرم، آن گاه به پلیس خبر می دهند، و بعد هم می روند کنار تلفن، منتظر تماس من می شوند.
خودروها از یکی بیشتر است، نمی دانم چه تعداد. لنکروز هر از چندی متوقف می شود و این ناشناسان آدم ربا پیاده می شوند. به گمانم ماشین در ریگزار فرو می رفت و اینان پیاده می شدند تا خودرو را نجات دهند.
تا صبح نخوابیدم. حسابی کوفته و کوبیده شده ام؛ مخصوصاً وقتی خودرو با سرعت از پستی ها و بلندی های کویر عبور می کرد، می رفتم هوا و کوبیده می شدم به خرت و پرتهای کف ماشین. خودم را محکم گرفته ام که نیفتم.
برای نماز صبح می ایستیم. من هم می خواهم نماز بخوانم. درخواستم را با آنها در میان می گذارم. با خونسردی می گوید باید بپرسم. چند دقیقه ای نگذشته که بر می گردد و می پرسد کی می خواست نماز بخونه؟ من! پیاده شو! پیاده می شوم. دست هایم را باز نمی کنید؟ نه! چشم هایم را؟ نه! قبله کدام طرف است؟ شانه هایم را به سمتی می گرداند. تیمم می زنم؛ با دست های بسته. بین راه دست هایم را از جلو بسته اند. الله اکبر. به نماز ایستاده ام. امیدوارم قبله را درست به من نشان داده باشد. زود باش! رکعت دوم نمازم. کسی با عصبانیت فریاد میزند: این چرا آمده پایین؟ کی گفته بیاد پایین؟ رفیقش با خنده ای که بوی تمسخر می داد، پاسخ می دهد: نماز میخواند. و جواب می شنود: این که نمازش قبول نیست. الله اکبر. نمازم را تمام می کنم.
- با خودم می گویم در کربلا به ابا عبدالله الحسین(ع) گفتند نمازت قبول نیست. تو که محلّی از اعراب نداری. امام سجّاد(ع) بعد از اسارت با ناراحتی به حضرت زینب(س) می فرماید: عمّه جان! گویی اینان ما را مسلمان نمی دانند. بگذار عاشق رنگی از معشوق بگیرد. به امامِ رضا گفته اند، به خود رضا هم بگویند. مهمّ نیست. و به رسم معهود سجده ی شکر به جا می آورم. -
سوار می شوم. راه می افتیم. نمی دانم به کجا. سکوت غیر عادی که بر فضا حاکم بود، همچنان ادامه دارد، کسی حرفی نمی زند. فقط صدای ناله های همدردانم جانم را می خراشد و قلبم را به آتش می کشد. کاش می توانستم بر دردشان مرهمی بگذارم.
نمی دانم چه وقت است که این سکوت همراه با هراس آنان می شکند و من همان دم احساس می کنم که از مرز ایران گذشتیم. خیال من هم به نحوی راحت می شود. خدا را شکر که ربوده شدن و حرکت ما تا دم صبح مزاحمت و درد سری برای کسی ایجاد نکرد. نه تنها ربوده شدن ما، که حضور این ناشناسان مسلّح، با ایست بازرسی ساختگیشان آن هم با لباس حافظان امنیت شهروندان این مرز و بوم و در میانه ی جاده ای که از دو سوی به پاسگاه ختم می شود هم برای کسی ملالی ایجاد نکرده است. الحمدلله!
دو نفر هم دردم، که آنها نیز چون من از کنار نزدیکانشان ربوده شده اند، بی تابی می کنند و من به آنها حق می دهم، اگر چه خودم آرام و ساکتم اما آرام زیر لب زیارت آل یاسین را می خوانم‌؛ به عنوان تعقیبات نماز. «سلامٌ علی آل یاسین. السّلام علیک یا داعیَ الله و ربّانیّ آیاته. السّلام علیک یا باب الله و دیّان دینه ....» به فراز «وأنّ الموت حقّ» که می رسم آرام می گیرم، چرا که "مرگ" حق است و دیر یا زود باید رفت. "مرگ " برگ ریزانی است که منتظر پاییز نمی ماند، گاهی در بهار می آید، در بهار جوانی و نوجوانی. گاهی در تابستان میانسالی و گاهی در پاییز و زمستان پیری و ناتوانی. و چه زیبا است مرگ "شهید".

تاسوکی چهارم

خورشید سرک می کشد و هوا را کم کم گرم می کند. از سوز سرمای شب های آخر اسفند ماه کاسته شده است. واقعاً شب سردی را پشت سر گذاشتیم.
خودرو می ایستد. به ما می گویند پیاده شوید. فکر می کنم رسیده ایم. دست هایم را باز می کنند و نیز چشم هایم را. هر چه می بینم ریگ است و ریگ است و ریگ. تا به حال ریگ زاری چنین، جز در تلویزیون ندیده ام. نگاهی به آنها می افکنم برخی صورت ها را بسته اند و برخی دیگر نه. با کسی که چشم و دستم را باز کرده سلام و علیکی می کنم و می پرسم: کجاییم؟ افغانستان! عجب! پس نمردیم و به خارج هم رفتیم!
همراهانم که با فاصله نه چندان زیادی از من زیر سایه درخت گزی پناه گرفته اند هراسان می پرسند: ما را که نمی کشید؟ هنوز جرمم را نمی دانم و برایم عجیب است که انسانی خون انسانی را بریزد که او را نمی شناسد و تا به حال حتی او را ندیده است. او پاسخ می دهد: نه! با شما کاری نداریم. شما چند روزی میهمان ما هستید! تا دولت زندانی های ما را آزاد کند. دو نفر همراهم که به نظر می رسد یکدیگر را می شناسند با لحن و حالتی التماس گونه می پرسند: می گذارید زنگ بزنیم منزلمان؟ و او پاسخ می دهد: بله ما به شما تلفن می دهیم و وقتی رسیدیم به حمام می روید. بعد هم بلند می شود می رود طرف ماشین.
به ساعتم نگاه می کنم هنوز هشت صبح نشده ولی هوا به سرعت رو به گرمی رفته. عجب هوای گرم و آفتاب داغی! با خودم می گویم این هم رسم جدید و خوبی است که کسی را بدزدی و به او بگویی میهمان! جوان چند کمپوت برمی دارد و می آورد. با کارد کندی کمپوت ها را باز می کند و به ما می دهد. اشتهایی برای خوردن کمپوت گیلاس نیست، نه برای من و نه برای دو نفر هم دردم که انگار همدیگر را می شناسند. به آب گیلاس لبی می زنیم و چند تا از گیلاس ها را می خوریم. جوان که ریش بلندی دارد، مشغول خوردن کمپوت است. از من می پرسد: اهل کجایی؟ کارِت چیه؟ کم کم سر صحبت باز می شود؛ دیپلم دارد. دیپلمش را در ایران گرفته است خودش را با نام علی به ما معرفی می کند. از او می پرسم کجا دیپلمت را گرفته ای ؟ چیزی نمی گوید. می فهمم جزو اسرار است. از او می پرسم: حالا به خاطر ما زندانی های شما را آزاد می کنند؟ سری تکان می دهد، چقدر طول می کشد؟ - زیاد طول نمی کشد. می پرسم تا به حال هم گرو گان گرفته اید – مثل کسی که سالهای سال این کاره بوده می گوید: ها!
جوان قوی هیکل دوباره می پرسد: ما را که نمی کشید؟ این بار در جواب در می آید که وقتی سوارتان کردند به شما چه گفتند؟ می گوید کسی گفت شما را با خودم می برم ولی نمی کُشمتان. من که کمی دور تر نشسته ام وقتی می شنوم که جوان می گوید حرف همان است، به زنده ماندن امیدوارتر می شوم، هر چند به من کسی چیزی نگفته است.
کسی به طرف آنها می رود. چند نفری هم اطراف او هستند. چیزهایی به آن دو نفر می گوید. پیش من نمی آید. اصلاً مهم نیست! به بیابان نگاهی می کنم. یک ماشین دیگر هم هست؛ درست مثل همین لنکروز ما! که کسی تشر می زند: سرت پایین! نمی دانم که بود. به طرف دیگر که کسی نیست رو ی بر می گردانم. صحرایی به وسعت بی نهایت. بی نهایت همیشه برایم زیبا بوده است؛ حتی الان. یاد یک رباعی از فیض می افتم:
یارما گرمیل صحرامی کند درچشم ما صحرا خوش است
میل دریا گر کند در چشم ما دریا خوش است
هرچه خواهد خاطرش ما آن کنیم و آن شویم
هرکجا ما را دهد جا جای ما آن جا خوش است
یادم هست که خواهرم از این رباعی خیلی خوشش می آمد. بگذریم.
از آب خبری نیست. من هم از کسی آب نخواستم. همراهان را نمی دانم. می خواهند دست هایم را از پشت ببندد که به فکر بازرسی جیب هایم می افتد. بازرسی که نه، چون هر چه در جیب ها دارم بر می دارد، به جز عطر، دستمال و خودکارم. دفترچه ای دارم که تازه خریده بودم و فرصت پیدا نکرده بودم تا چیزی در آن بنویسم، آن را هم بر می دارد. دست و چشمم بسته می شود. دوباره عقب لنکروز سوار می شویم و دوباره به راه می افتیم. اینجا ماشین با سرعت بیشتری رانده می شود. راه با این که خاکی و ناهموار است، اما صاف تر از مسیر قبلی به نظر می رسد.
دیگر «هوا بس ناجوانمردانه گرم است». در این جای تنگ و در این هوای گرم پتویی روی ما می اندازند؛ حتی روی سرمان. صدایی می گوید: اینجا مردم است! نفسم بند می آید تا به حال چنین تجربه ای نداشته ام. به سختی نفس می کشم. یکی از دو همراه حالش به هم می خورد و بالا می آورد. به گمانم به او اجازه دادند سرش را برای مدتی از زیر پتو بیرون بیاورد. چشم هایم بسته بود و جایی را نمی دیدم. پتو را کمی بالا می گیرم حداقل هوایی برای تنفس داشته باشم. سخت گیری نمی کنند.
نمی دانم چه وقت است اما در کویریم خورشید رقاصی می کند. پتو را کنار زده ایم. حالا به هوای داغ، گرد و غبار و باد هم افزوده شده. نمی دانم چه بلایی سر موهای بلندم- که می خواستم در این چند روز مانده به عید بسپارمشان به لبه های قیچی اوس جواد، سلمانی محلمان- آمده است.
مشغول فکر کردنم. می اندیشم انسان وقتی اراده اش با اراده الهی پیوند بخورد شکست نا پذیر می شود. از خودم می پرسم چطور می شود که اراده کسی با اراده الهی پیوند بخورد؟ در تفکراتم از این چون و چراها با خودم زیاد دارم. پاسخ می دهم: وقتی هدفت در نفس کشیدن، بوییدن، پوشیدن، راه رفتن، گفتن، شنیدن، دیدن، خواندن، نوشتن، کوشیدن، همه و همه رضایت او باشد و رضایت ولیّ او. با این فکر، جان می گیرم. استوارتر می نشیینم و با دست های بسته ام محکم تر لبه لنکروز را می گیرم.
باد موهایم را به بازی گرفته. خاک ها هم، هم بازی باد شده اند. سرت را بگیر پایین تر! خم می شوم. دوباره زیر پتو، مثل دفعه قبل. الا ن می رسیم. سخنی است که تا حالا چند بار شنیده ام. گه گاهی ماشین به سرعت از جایی عبور می کند و بعد احساس می کنم آبها به اطراف پاشیده می شوند. علامت بدی نبود. آب و آبادانی و سبزی و زندگی. نمی دانم از کجا این جمله را خواندم که: نه زندگی آن قدر شیرین و نه مرگ آن قدر تلخ است که انسان شرافتش را حراج آن کند. الا ن می رسیم سخنی است که در جواب بی تابی همراهانم گفته می شود و تفکرم را قطع می کند.
لحظه ای بعد، لنکروز متوقف می شود. پیاده می شویم. همین جا بشین. چند نفر دیگر هم هستند. احساس می کنم در روستایی هستیم. نمی دانم کسی هم اطراف هست یا نه! سکوتی سنگین بر فضا حاکم است. از نشستن با دست هایی که از پشت بسته شده خسته و کوفته شده ام. از دیشب تا الان که از ظهر رد شده پشت لنکروز بوده ام. خودم را به پهلوی راست می اندازم. خسته و کوفته. کسی کمی جرأت پیدا کرده می پرسد: از اینجا رفتن؟ نمی دانیم. زبان دو همراه من هم، هر از گاهی چرخی در کام خورده و کلامی تولید می کند.
بیست، سی دقیقه ای گذشته که می آیند، بلند شوید! بیایید! با چشمان بسته؟ کجا؟ کسی می گوید: بیا! نترس! آرام، آرام، قدم برمی دارم. سرت را خم کن، برو. به جایی وارد می شویم، ظاهراً پشت سر هم و به نوبت. چشم هایمان را باز می کند. همان جوانی است که به ما می گفت میهمان! در آبی رنگ خانه را می بندد و می رود. خانه ای است بدون موکت و فرش با کفی سیمانی که یک گوشه ی آن کیسه خوابی انداخته اند و سقفی که بر دوش نی مانندهایی قطور و توخالی که در واقع نقش تیر آهن داشت سنگینی می کرد. تا حالا مثلش را ندیده ام، یک لامپ مهتابی و پنکه ی سقفی هم دارد. به علاوه دو پنجره و دو اتاقک دیگر در دو سوی جایی که ما نشسته ایم. به بقیّه که کنار هم به ترتیب به دیوار تکیه زده اند و زانوهایشان را بغل گرفته اند نگاه می کنم. انگار فقط دستان من از پشت بسته شده است و به دست یکی از همراهان دست بند زده شده.
در باز می شود و همان جوان که به ما قول حمام رفتن و تماس گرفتن داده وارد می شود. دست های پنج نفر را باز می کند به جز دست های همان کسی را که با دست بند دست هایش به هم قفل شده بود. و نیز دست های مرا. فکر می کنم شاید جرمم که هنوز از آن خبر ندارم سنگین تر از بقیه است. نمی توانم بنشینم. دوباره به پهلو می افتم. یکی از دو همدردم که تا حالا چند بار شنیده ام که گفته من شخصی هستم، می گوید: انگار طفلک مریضه! تو ماشین هم اصلاً حرف نزد، بعد خطاب به همان آشنایش می گوید: دست هایش را باز کن! جواب می شنود که صبر کن خودش بیاد؛ شاید... . دوست ندارم کسی به چشم مریض به من نگاه کند. با زحمت خودم را به دیوار تکیه می دهم. به چهره دیگران نگاهی می اندازم. همه مضطرب و پریشان و نگران و غمناک. نفر آخر کمی آرام به نظر می رسد.
دوباره در باز می شود و همان جوان می آید دست مرا هم باز می کند. کلید دست بند پیدا نشده و دست یکی از همسفران همچنان بسته مانده است. به ساعتم نگاه می کنم؛ یک و سی دقیقه را نشان می دهد؛ فکر می کردم الان سه چهار شده باشد. دراز می کشم. نماز نخوانده ام. نصف بانکه آب می آورد و می گوید: کم مصرف کنید؛ آب نیست. هر چند همراه بانکه آب، شامپو هم آورده. لابد برای حمام رفتن! که پیش از این وعده اش را داده بود! باید دندانِ طمعِ رفتن به حمام را از خاطرم بکنم!

تاسوکی پنجم

دو همسفرم، در گوشه اتاق خزیده­اند و کنار آن دو همان کسی که دست بند به دست دارد. بنده­ی خدا خیلی ناراحت به نظر می­رسد. شانه به شانه­ی او جوان خوش پوش با ریش مرتب و موهایی که به بالا شانه زده شده­اند که البته حالا به هم ریخته­اند. بعد هم همان مردی که کمی آرام به نظر می­رسید. من همراه نفر هفتم که می­گوید درجه دار است کنار هم، گوشه­ی دیگر اتاق رو به روی دو برادر. در وسط هم، ورودی اتاقک دخمه مانند. رو به رو و در آن سوی اتاق هم انباری است. طول اتاق ده متر و عرضش شش متری می­شود. البته منهای دو اتاقک.
دنیا را آب ببرد رضا را غم نماز. در اتاقک دخمه مانند، که مثلا نًقش حمام را ایفا می­کند، وضو می­گیرم. بانکه­ی آب را هم همان جا گذاشته­اند. از دخمه بیرون می­آیم. موهایم را مرتب می کنم. همراهان طوری نگاهم می­کنند که گویی اگر با هم آشنا می­بودیم می­گفتند انگار آقا آمده میهمانی! کسی می­گوید کاش از ما دو برادر یکی را بکشند و دیگری را آزاد کنند. نگاه می کنم. دو هم سفر هم دردم، برادرند! واقعا ًدل آزار است. کاپشنم را کف سرد و سیمانی و خاک آلود اتاق پهن می­کنم و نماز می­خوانم.
بعد از نماز، در چند باری باز می­شود و کیسه خواب­هایی به داخل پرت می­شود. هر کداممان یکی بر می­داریم. دراز می­کشم. کفش هایم را گذاشته ام زیر سرم و همان پارچه ای که دست ها و چشم هایم را با آن بسته بودند انداخته ام روی کفشهایم. از کاپشن هم به جای پتو استفاده می کنم. همراهان هم مشغول نماز می شوند. اولین کسی که نماز می خواند همان نفر آخری است که کمی آرام به نظر می رسید. بعد از نماز کنار من دراز می کشد. نگاهی به او می اندازم باید در دامن مادری مومن بالیده باشد می گویم که مادر شما مذهبی هست؟ و او با اشاره ی سر تأیید می کند.
هوا کمی سرد است. دو تایی کیسه خواب را می کشیم روی سرمان. خدایا چه بر سرمان خواهد آمد؟ می شنوم که کناریم با لحنی مظلومانه به سان قیافه اش می گوید: امام کاظم هم زندان بوده و خطاب به من می پرسد: امام سجاد هم زندانی بوده؟ می گویم: بله امام سجاد هم اسیر بوده و حضرت امام باقر هم در همان دوران طفولیت جزو اسرای کربلا بوده است. با تعجب می پرسد: امام باقر هم بوده؟ متعجبم که امکان دارد کسی نفهمد امام باقر هم در کربلا حضور داشته اند. می خوابم. یادم می آید که خواب هم دیدم. هر چند زیاد طول نکشید.
حدود ساعت چهار در باز می شود و علی وارد می شود. سفره آورده؛ همراه دو کاسه آب گوشت که فکر کنم گوشت نداشت. غذا، کم به نظر می رسد ولی در پایان اضافه هم می آید. کسی را اشتهایی نیست. تازه می فهمم علت آن ترس است. علی، کمی رو به ما حرف می زند. گویی دو برادر با او از من آشناترند. هر چند هر دو یک زمان او را دیده ایم. کمی با او گرم می گیرند. می فهمم که دو برادر مغازه فرش فروشی دارند. به قول خودشان شخصی هستند. او می خواهد برود اما با اصرار برادر بزرگ چند لحظه ای درنگ می­کند و دوباره به صحبت با آنان مشغول می­شود. وقتی می خواهد برود هنوز به در اتاق نرسیده که برادر بزرگ می پرسد با کسانی که دراز کشیده بودند روی خاکها چه کردید؟ به آرامی و با خونسردی تمام جواب می دهد: «کشتیمشان!» بعد هم لبخند می زند! و می گوید: ما این جا دروغ نداریم. و در را می بندد و می رود. ما می مانیم و حرف او. شاید خواسته باشند ما را بترساند! شاید راست گفته باشد! کسی چیزی ندیده؟ شاید... هزار چیز به ذهن می­رسد و هر کسی چیزی می گوید.
خدایا! یعنی می شود که انسانی خون انسانی بی پناه و مظلوم را بر زمین بریزد و قلبی لطیف و مهربان را خاموش کند و بعد هم لبخند بزند؟
خدایا! نعمت ... مسلم ... و خواهرم چه شده­اند؟ چه کرده­اند؟ آن هم با دو بچه ی کوچک؟چگونه بر ...
آخر به چه جرمی؟ مگر می شود؟ خودم را تسلیم اراده ی معبودم کرده ام. رضا را ادعای مقام رضا نیست. از خدا میخواهم که مرا راضی و مطمئن به قضا و قدرش کند.
هنوز نمی دانیم اینان کیستند. علی، که با خونسردی خبر ناگوار کشتن شماری از انسان­های بی­گناه را به ما داد، گفته که رئیسشان به زودی می آید تا با ما صحبت کند.
کلید دست بند همراه ما پیدا نشده و دستان او همچنان بسته مانده. همه ساکتیم. باید این سکوت بشکند و کسی چیزی بگوید. رو به حاج خداداد، که برادر بزرگ خدابخش است، کرده و می پرسم: حالا کجا مغازه فرش فروشی داری؟ دقیق آدرس می دهد. با لبخند به او می گویم اگر بیام مغازه ات فرش بخرم گرون که حساب نمی کنی؟ یک لحظه با چشم هایم لبان دوستان را مرورمی کنم تقریبا ًهمه لبخندی می زنند. از همه بیشتر و با صدای بلند جوان شیک پوش می خندد. خودش غنیمتی است. حاج خداداد با لبخند جواب می دهد حالا شما اجازه بده از اینجا سالم بیرون برویم. با اصرار می گویم جواب من چی شد آقا جون؟ او هم به ناچار می گوید چشم! در خدمتیم. می گویم حالا شد. کمی حرف می زنیم. مخصوصاً در باره حرف علی.
هوا تاریک شده. نمازی خوانده و نخوانده و شامی خورده و نخورده، می آیند که بخوابید. این چند نفر هم حرف های علی تأیید و تکرار و اضافه می کنند که برخی هم زخمی شده اند. با خودم می گویم ان شاءالله نعمت و مسلم زخمی شده اند. نمی دانم. هر چند امید وارم درست نباشد. همان جا که هستیم پاهایمان را به پای کناری با هم می بندند و دست ها را هم از پشت. دست و پای مرا که می بندد، می گوید: سنت رسول الله است که اسیر را می بسته. لحظه ای فکر می کنم، به ذهنم نمی آید که پیامبر دست و پای کسی را بسته باشد. انکار آمیز می گویم: کجا پیامبر دست کسی را بسته؟ با اخم نگاهم می کند و با چهره­ای عصبانی می گوید: یعنی می گویی نمی بسته؟ من هم به خاطر این که به جرم مخالفت با سنت رسول الله متهم نشوم با دست پاچگی می گویم: می بسته! بله می­بسته! و به آرامی ادامه می دهم ولی نه به این محکمی. حال آن که معتقدم رسالت حضرت رسول باز کردن غل و زنجیر از دست و پای فکر و روح بشر بوده است؛ «لیضع عنهم اصرهم و الاغلال التی کانت علیهم» نه بستن و به زنجیر کشیدن. یاد فیلم محمد رسول الله می­افتم؛ در مدینه قبل از جنگ بدر حضرت حمزه خطاب به پیامبر، که می خواهد رضایت ایشان را برای جنگ با مکیان، که اموال مسلمانان را مصادره کرده اند، جلب کند، یکی از جملات ایشان که برا ی من جالب بود این بود که:... می دانیم شما از شمشیر بدتان می آید و... بعد آیاتی نازل می شود و به مسلمانان اجازه ی جهاد داده می شود. پس از جنگ مسلمین، کفار را به بند می کشند. این بار حضرت حمزه از سوی پیامبر پیغام می آورد که پیامبر می فرمایند: اسیران را بند بگشایید. مسلمانان اعتراض می کنند که این ها ما را شکنجه کرده و بر زنان و مردان ما رحم نکرده­ا ند.... که حضرت حمزه می فرماید: سخن، همان است. احتمالاً این بنده ی خدا این فیلم را ندیده است. ناگفته نماند که در اسلام نه جنگ اصالت دارد و نه صلح. در اسلام تکلیف - آن هم به قدر مقدور- اصالت دارد. هر که بامش بیش برفش بیش تر.
خودمانیم. با دست و پای باز خوابیدن نعمتی است. تنها لامپ مهتابی اتاق روشن است. کاش آن هم خاموش بود. نیم ساعتی نشده که احساس می کنم حسابی کتفم کوفته شده است. با زحمت خودم را به این پهلو بر می گردانم. تازه می فهمم غلط زدن در خواب هم نعمتی است. پس از چندی بیدار می شوم. فکر می کنم نزدیک صبح است. با تلاش فراوان ساعت را نگاه می کنم. یک نصفه شب را نشان می دهد. حاج خداداد نشسته و تکیه زده به دیوار. می پرسم: نخوابیدی؟ با ناراحتی به دست های بسته اش اشاره ای می کند و با تلخی می گوید: این طوری! معلوم می شود دوستان همه بیدارند و فقط دراز کشیده اند. نگهبان می آید و از همان پشت در تذکر می دهد. امشب چقدر طولانی شده، انگار نمی خواهد تمام شود.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
بالاخره صدای اذان به زحمت شنیده می شود. بلند می شویم. منتظریم بیایند دست هایمان را باز کنند. همان کسی که دیشب نگهبانی می داده می آید. نماز که می خوانیم بدمان نمی آید خوابیدن با دستانی که از جلو بسته شده اند را تجربه کنیم. از دیشب بهتر است.
صبحِ سرد و ابری سه روز مانده به عید است. وقتی علی به عنوان صبحانه چای و نان می آورد، الان یادم نیست که شکر هم بود یا نه. حاج خداداد از او می پرسد: رئیستان امروز می آید؟ او هم با سر اشاره می کند و با تردید می گوید: می آید. می رود و در را هم می بندد. یکی از رفقا می گوید در که بسته می شود نفسم بند می آید. احساس خفگی می کنم. بقیه هم می گویند: ما هم همین طور. با لحن آن بنده خدا در آن فیلم در می آیم که: «درست است که درهای زندان به روی شما بسته است، اما درهای رحمت الهی که باز است.» دوباره همه می زنند زیر خنده. محمد می گوید بی خود نیست که به تو می گویند روحانی هستی. یاد حرف برادرم می افتم که گفته بود رضا همه چیز را به شوخی می گیرد. اگر حرف او درست باشد این بار مرگ را هم به سخره گرفته ام. زندگی جدی است، اما مرگ جدی تر است؛ چرا که ما برای ابد خلق شده ایم برای ابد: «خلقتم للبقاء» تصمیم گرفته ام نگریم. حتی در تنهایی. حتی یواشکی زیر کیسه خواب.
شنبه هم گذشت. امروز، سرکرده گروه، می آید. جوان لاغر اندام بیست و چند ساله ای همراه چندین نفر اسلحه به دست صورت پوشیده وارد می شود. برخی صورت هایشان باز است. فرشی هم آورده اند. فرش را پرت می کنند داخل اتاق و همان جوان می گوید تصور کنید اگر شما به جای ما می بودید چه می کردید؟ فرش را پهن می کنیم.
ما به جای شما؟ چه ربطی دارد؟ البته شاید چون او برهانی قاطع به نام اسلحه دارد، حق هم با اوست!
برای باز جویی آمده. یک پلاستیک در دست دارد که کارت شناسایی و کاغذهایی که از اسرای جنگی! گرفته در آن قرار دارد. می نشیند. افرادش، برخی ایستاده و برخی دیگر به صورت نیم دایره نشسته اند. او در سمت چپ این نیم دایره یکی مانده به آخر قرار گرفته است. باز جویی را شروع می کند.

تاسوکی ششم

قیافه­ای اخم آلود، جدی و عصبانی به خود گرفته است. کارت­های شناسایی وکاغذهایی که درون پلاستیک است را زیر و رو می کند. کارتی را برمی دارد. کارت کسی که از همه ی ما به او نزدیک تر است: پورشمسیان. علی پور شمسیان، معاون فیزیکی حراست هلال احمر کل کشوراست. جوان می گوید: تو لب جاده گفته بودی نگهبانی! او محترمانه می گوید: عرض می کنم خدمتتان. منظور از حراست فیزیکی همین نگهبانی است. درسازمان عام المنفعه­ی هلال احمرمن مسئول نگهبان ها محسوب می شوم. الان هم ایام عید است و مردم به مسافرت می روند، من برای نصب چادر و نظارت بر کار اکیپ های مستقر در جاده رفته بودم زابل. البته من نمی خواستم بیایم اما به خودم گفتم هم کاری انجام می دهم وهم بعد از مدت­ها خبری از مادر پیرم می گیرم. مادرم زاهدان است و آن شب من به خانه ی ایشان می رفتم. اومی گوید: یعنی ما معنی حراست فیزیکی را نمی فهمیم؟ و پورشمسیان می گوید: چنین جسارتی نکردم قربان!
نفر دوم همان جوان شیک پوش است. خودش را راننده سرویس بچّه­های پاسدار معرفی می کند. گواهینامه ی پایه ی یک و دواش هم درون همان پلاستیک است. جوان می گوید: اینجا که نوشته است پاسداری؟ مجید نجار می گوید: رتبه ی حقوقیم به اندازه ی گروهبان سوم است. کسی از آنها که کنار همان جوان، که او را امیر صاحب صدا می زنند، نشسته و دفترچه­ای را ورق می زند چیزی توجّهش را جلب می کند و می پرسد سرهنگ موسیٰ کیه؟ مجید چشمی تنگ می کند و لبی می فشارد و می گوید : سرهنگ موسیٰ ؟ نمی دانم! خشمگین رو به مجید می گوید: اینجا شماره تلفنش را نوشته ایی، می گویی نمی شناسیش؟ بالاتر از تو این جا آمده اند و حرف زده اند، تو که جای خود. ناگاه مثل این که چیزی به یاد مجید می آید، می گوید: آهان! سرهنگ موسوی است. شماره اش پیش تو چه کار می کند؟ مجید می خواهد قسم بخورد، همین که نام خدا را بر زبان جاری می کند واژه ها را در گلویش می شکنند و به او پرخاش می کنند. نفهمیدم چرا این گونه برآشفتند اما وقتی با غیظ به مجید می گویند: اسم خدا را نبر! کی گفت قسم بخوری؟ اسم خدا بیش از این ها ارزش دارد که تو به آن قسم بخوری؛ متوجه می شوم علت ناراحتی اینها، قسم خوردن مجید بوده. مجید مظلومانه عذر خواهی می کند و می گوید: شماره اش را نوشته ام چون دنبال بچه اش می روم. غیر از او دنبال بچه های چه کسانی می روی؟ مجید اسم چند نفر دیگر را هم می گوید. جوان انگار چیز مهمی را کشف کرده باشد می گوید: خوب! کسی را به کنارش فرا می خواند، همان کسی را که لب جاده چراغ قوه به دست برای ماشین ها دست تکان می داد. از مجید آدرس پاسدارهایی که دنبال بچه­هایشان می رود، می خواهد و می گوید: وای به حالت اگر دروغ بگویی! مجید چیزهایی می گوید. جوان رو به کسی که او را به نزدیک خودش فرا خوانده و به نظر می رسد از بقیه زاهدان را بهتر می شناسد، می پرسد؟ بلدی کجا را می گوید. او هم چند سئوال از مجید می پرسد و سری تکان می دهد ومی گوید رفته ام خوب ادامه بده ...
نفر سوم همان رفیق ماست که دست بند هنوز به دستش سنگینی می کند از او می پرسد: ستوان یکم پاسدارمحمد شاهبازی. با عصبانیت می گوید: سپاهی هستی؟ سپاهی ِخبیث! دست­های این خبیث را ازپشت ببندید. دست­های همه ما با پارچه و یا با طناب از جلو بسته شده. علی و یک نفر دیگر به طرف او می روند بلندش می کنند. دست­هایش را با دست بند از زیر پاهایش رد می کنند، اما هر چه فشار می آورند دست بند پشتش قرار نمی گیرد. هیچ کس، هیچ چیزی نمی گوید، تا این که خود محمد با چهره ای که درد از آن هویدا بود، با ناراحتی رو به همان جوان می گوید: دستم شکست. و او با لبخند پاسخ می دهد، عجب! نمی توانند دستش را با دست بند بسته شده به پشتش ببرند. با اشاره­ی او رهایش می کنند.
نفر چهارم خدابخش باغبانی برادر کوچک خداداد باغبانی است. فرش فروش است. آدرس مغازه اش را که در زاهدان قرار دارد دقیق می گوید. و تأکید می کند که کارت مغازه اش هم دست اینهاست.
خداداد هم همین طور. دو برادر حساب و کتابشان با هم است. حساب، حساب است، کاکا، برادر؛ برای این دو برادر معنایی ندارد. و با التماس ادامه می دهد: پدر و مادر پیری داریم که امیدشان به ماست. یک برادر هم از ما قبلا ً کشته شده.
نفر ششم درجه دار نیروی انتظامی، ستوان سوم امیر هراتی است. او می گوید: به علت.... سه سال است که اخراج شده.
نفرهفتم: نا امید ِ نا امید است و امیدوار ِ امیدوار. نا امید از مخلوق و امیدوار به خالق. دانشجوی رشته ی فلسفه. که می گوید: تو که گفته بودی الهیات؟ توضیح می دهم که رشته­ی الهیات چند گرایش دارد. ادبیات عرب، فقه و حقوق، یکی هم فلسفه است. اسم­های چند تا از استادانت را بگو! می گویم. از خانوده­ام می پرسد. می گویم پدرم معلم است. معلم کجا؟ -راهنمایی، دبیرستان. الان کجا درس می دهد؟ -الان بازنشست شده. چند تا برادر داری؟ -یکی! پیش دانشگاهی است، همان شهرستان زابل.
جوان به پورشمسیان و دو برادراشاره می کند و می گوید: شما در امان هستید. می خواهم بگویم من دانشجو هستم. دانشجو هم به قول حاج خداداد شخصی است، پس باید به من هم امان بدهی. اما نمی دانم چرا چیزی نمی گویم. از مجید نجّار و محمّد شاهبازی می پرسد: شما سرهنگ شیخی را می شناسید؟ آن دو حالتی فکورانه به خود می گیرند، کمی به هم نگاه می کنند و می گویند: نه! سرهنگ شیخی! نه نمی شناسیم. جوان پیروزمندانه می گوید: چطور؟ او که شما را می شناسد. نگران می شوم. جوان می پرسد: اصلا ً زاهد شیخی تو سپاه ندارید؟ مجید می گوید: زاهد شیخی، چرا! ولی سرهنگ نیست، در راه و ترابری کار می کند، مکانیک است. -از او خبری ندارید؟ نه! تو زاهدان مردم می گفتند: قرض خواهانش او را گرفته اند. جوان سری تکان می دهد و می گوید: نه! او این جا پیش ماست. تعجب می کنم. یعنی راست می گوید؟
فیش حقوقی مجید را به کسی می دهد و می گوید: این را به جناب سرهنگ نشان بده بپرس درجه اش چیست؟ جناب سرهنگ! چند دقیقه بعد می آید و می گوید: گروهبان سوم!
در این میان کسی دوربین به دست وارد می شود. دوربینش را که­ می بینم مطمئن می شوم که آن شب هم فیلم گرفته اند. دوربین کوچک را که مارکش را نفهمیدم روی سه پایه اش می گذارد. جوان به ما می گوید: خودتان را معرفی می کنید، کارتان را می گویید، بعد هم از دولت می خواهید زندانی های ما را آزاد کند و کاری برای شما انجام دهد. فیلمبردار می­گوید یک بار تمرین کنند؟ -اشکالی ندارد. یک بار تمرینی می گوییم. به من که می رسد می گویم «از دولت محترم»؛ هنوز حرفم تمام نشده همان جوان که به خاطر ضبط فیلم جایش را تغییر داده و الان کنار من نشسته غضبناک می گوید: کی گفت بگی محترم؟ -خوب نمی­گم.
به دو برادرفرش فروش می گوید: شما نمی خواهد شغلتان را بگویید. به مجید نجار هم می گوید: تو هم در جه­ات را می گویی!
جوان کاغذی را که چهارتا کرده از جیبش در می آورد. تاهایش را باز می کند و با اشاره ی فیلم بردار شروع می کند به خواندن. بعد از بسم الله الرحمن الرحیم، دوبار الحمدلله نوشته، کاغذ تا جایی که به یاد می آورم بدون خط خوردگی و با خطی نه چندان زیبا نوشته شده یود. او بعد از حمد و سپاس و شکر از این که خداوند آنها را برای جهاد پذیرفته و این توفیق را به آنها داده، می خواند: شبکه­ی اطلاعاتی سازمان، طیّ اخباری دقیق به ما اطلاع داد که جلسه­ی بسیار مهمی با حضور فرماندار و استاندار و عده­ی زیادی از روحانیون حکومتی و مأموران بلند پایه ی امنیتی و اطلاعاتی درشهرستان زابل برگزار می شود. مجاهدین پس از بستن شاه راه اصلی زابل – زاهدان و درگیری، موفق می شوند ۲۲ نفر از روحانیون و مأموران سپاه، اطلاعات و نیروی انتظامی را کشته و ۷ نفر را زنده دستگیر کنند. در این عملیات ۷ دستگاه خودروی دولتی به آتش کشیده شد. چند نفری را اسم می برد. فکر کنم ۶ نفر را، و می خواند: این عملیات در حقیقت فقط و فقط برای انتقام خون این ۶ نفر بوده. درباره متنی که او خواندفقط می توانم بگویم:

" چشم بینا عذر می خواهد لب خاموش را "

در ادامه بعد از نطق او، عده ای با صورت بسته و اسلحه به دست پشت سر ما می­ایستند. کسی که می خواهد فیلم بگیرد می گوید: هر وقت من اشاره کردم شروع می کنید. خودمان را معرفی می کنیم و همان سخن را که تمرین کرده ایم، می گوییم.
در آخر دوباره نوبت به جوان می رسد. این بار می گوید: اگر دولت ۵ نفر زندانی ما را آزاد نکند سرهای این ها را- به ما ۷ نفر اشاره می کند- برای رئیس جمهور هدیه می فرستیم. و تأکید می کند در صورت برآورده نشدن خواستشان قطعاً ما کشته خواهیم شد.
مطمئن شده ام که ۲۲ نفر نیز در تاسوکی به شهادت رسیده­اند. با این همه امیدوارم نعمت و مسلم جزو زخمی ها باشند. وقتی دست کسی را از پشت ببندند و با چسب چشمهایش را، بعد هم او را به گلوله ببندند، آیا امکان دارد زنده بماند؟ به خودم دلداری می دهم که اگر خدا بخواهد شیشه را در بغل سنگ نگاه می دارد.
ساعت از یک گذشته است که او بلند می شود وما هم. جوان به سه نفری که امان داده می گوید: حتی اگر من کشته هم شدم کسی با شما کاری ندارد.آقای.... از فرصت استفاده می کند و خودش را به او می رساند و به آرامی می گوید: تجدید نظر نمی کنید؟ که او هم­زمان با تکان دادن سر، جواب می دهد: نه! و می رود. به نماز می ایستم. به نماز ظهر. سلام نماز را که می دهم به تعقیبات مشغول می شوم. صدای جوانی را می شنوم که داد سخن در داده. نگاهی به او می اندازم دم ِ در، سر دو پا نشسته است. می گوید: شما از عقاید خودتان خبر ندارید. شما باید تحقیق کنید. چه عذری در پیشگاه خداوند خواهید داشت؟ این که «هر چه روحانیون گفته اند ما پذیرفته ایم.» این سخن را خداوند از شما قبول نخواهد کرد. حالا من بعضی از عقایدتان را می گویم، تا بفهمید چه عقایدی دارید! شما قائل به تحریف قرآن هستید. بنای مذهب شما بر تقیه و کتمان است. این کتاب­های شما مثلا ًبحار الانوار پراز مزخرفات است. ما و عده ای دیگر از آنها، ساکتیم و گوش می دهیم. دو هزار حدیث در بحارالانوار وجود دارد که می گوید: قرآن تحریف شده است. دو هزار حدیث! کسی که قائل به تحریف قرآن باشد کافراست. شما کی می خواهید اینها را بفهمید؟ در اصول کافی حدیثی است که می گوید: قرآن هفده هزار آیه دارد و حضرت مهدی آن را با خود خواهد آورد. یکی از دوستان می گوید: ما که تا الان خبر نداشتیم. جوان موهای بلندش را از پیشانیش کنار می زند و ادامه می دهد: بله! به شما که نمی گویند. حالا که خداوند خواسته و شما به اینجا آمده اید قدر بدانید. هر چند تصمیم گرفته بودم حرفی نزنم با این همه دخالت می کنم. می­پرسم: معنای لغوی بحارالانوار یعنی چه؟ نمی داند. می پرسم: شما بحارالانوا ر را مطالعه کرده ای؟ - نه! می گویم: مگر قرآن نمی فرماید: «فبشرعباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه؟» شما کتابی را که نخوانده­ای چطور رد می کنی؟ از سویی شما که معنای کتاب را نمی دانی چگونه در باره ی یک مذهب نظر می دهی؟ ما قائل به تحریف قرآن نیستیم. بعد هم حسّ دانشجوییم گل می کند و به او یک کتاب معرفی می کنم؛ الغدیر را. الغدیر کتابی است به زبان عربی در یازده جلد نوشته­ی علامه امینی که در بیست جلد به فارسی ترجمه شده.علامه این کتاب را در طول چهل سال از ده هزار جلد از کتابهای خودتان جمع آوری کرده. سپس ادامه می دهم: کتابمان یکی است، قبله مان یکی است، خدایمان یکی است، پیامبرمان یکی است. حالا در برخی موارد جزئی هم اختلافاتی داریم. تازه شما باید این احادیثی که از کتاب های ما نقل می کنی، به ما نشان دهی. او می گوید: تو این حرف را می زنی چون می دانی که من این جا کتاب ندارم. تو تقیه می کنی! سری به علامت نفی تکان می­دهد و می گوید: موارد اختلافی ما اصلاً هم جزئی نیست. شخص دیگری که کنار او مثل بقیه تا حالا ساکت نشسته بود رو به من می گوید: همین شماها هستید که مردم را گمراه می کنید! جوان با اشاره­ای او را ساکت و به کسی که دم در ایستاده می گوید برود چند تا کتابی که آدرسشان را داد بیاورد. کتابی را باز می کند و شروع می کند به خواندن. همان حدیثی را که مدعی بود در اصول کافی است و... بعد کتاب ها را جلوی من می گذارد که می توانی این ها را بخوانی. کتاب ها را بر می دارم و ورقی می زنم و به او بر می گردانم. می گویم: قرآن می خواهم، به من قرآن بدهید. کتاب ها را برمی دارد و با ابرو به سقف اشاره می کند و می گوید: بعد زنجیر یا طناب، دقیق خاطرم نیست، می آورم وآویزانت می کنم. به آرامی به او می گویم: مرغابی از آب نمی ترسد. متعجب به من نگاه می کند، و می پرسد: چی؟ و دوباره همان جمله­ی قبل را می شنود.
می پرسد: در جیب هایت چی داری؟ می گویم چیزی ندارم. تا حالا دو بار جیب هایم را گشته اید، دستور می دهد جیب هایم را بازرسی کنند. این بار دستمال و عطرم می ماند. خودکار مشکیم را بر می دارند.

تاسوکی هفتم

خودکارم را بر داشتند. حیف شد! بعد هم در را می بندند و می روند. آنها که می روند، دوستان لب به سخن می گشایند و تا می توانند مرا راهنمایی و نصیحت می کنند. بالاخره همه شان از من بزرگ ترند و به قول معروف چند پیراهن بیشتر پاره کرده­اند. یکی از دوستان می گوید: تو که حرف می زدی من می ترسیدم. یکی دیگراز همراهان طوری که فقط خودم بشنوم با صدایی آهسته در حالی که با ابرو به همدردانم اشاره می کند، می­گوید: به اینها این جوری نگاه نکن؛ مشکلی پیش بیاید تنهایت می گذارند. به خودم می گویم: مهم نیست تا بوده همین بوده اما:«لا تستو حشوا فی طریق الهدی لقله اهله» این مهم است. دوستان، کم کم برای نماز آماده می شوند. بعد از نماز حدود ساعت سه در باز و علی وارد می شود. بی مقدمه رو به من می گوید: من از کسی که از عقیده اش دفاع می کند خوشم می آید. به او می گویم اما رفقا می گویند حرف نزن. چیزی نمی گوید. فقط نگاهی معنادار به دوستان می اندازد.
حاج خداداد می پرسد: کار ما تا کی طول می کشد؟ -درست می شود، زیاد طول نمی کشد. موقع سربازها که ۳۵روز طول کشید. سربازها هم دست شما بودند؟ -بله! انگار یکی از آنها کشته شد. -بله! فرمانده شان، نامجو! برای چی؟ -خودش را چند روزی زد به مریضی، بعد هم فرار کرد. بین راه پشت سنگی پنهان می شود، چند بار او را صدا می زنند ولی جواب نمی دهد، وقتی به همان جایی که احتمال می دانند که او پنهان شده تیر اندازی می کنند زخمی می شود. اگر فرار نمی کرد زنده می ماند؟ -بله! ما با او محترمانه رفتار می کردیم. بعد هم چون دوا و دکتر نداشتیم او را کشتیم. اینجا دکتر تیر خلاصی است. فکر کنم آن لحظه در دلمان همه دعا کردیم که خدا کند مریض نشویم. دوباره رو به من می گوید: خودت را آماده کن! فردا کسی می آید که با تو بحث کند حاج آقا! -من روحانی نیستم. کارت دانشجوییم که دست شماست. کارت بسیجی که داری؟ -نه دو تا کارت دارم یکی کارت دانشجویی است، یکی هم کارت سلف. که نشانی می دهد همان کارت کوچولو! -بله! همان کارت کوچولوی زرد رنگ. من می پرسم. -حتماً بپرس. -حالا کی هست؟ فردا می فهمی. او که می رود دوستان دوباره دلسوزانه راهنماییم می کنند که حرف نزن! نکند فردا با کسی که می آید بحث کنی. بعد هم می گویند: چرا به او گفتی که ما به تو گفته ایم حرف نزن؟ می گویم: نگفتید؟ و آنها جسورانه پاسخ می دهند: ما گفتیم، اما تو نباید به او می گفتی. -سرم را می اندازم پایین و به آرامی می گویم: باشد؛ دوباره نمی گم. این بار که علی می آید و غذا می آورد تند تند شعری را هم برای ما می خواند. فکر کنم شعر از مولوی بود. بیت آخرش یادم مانده:
روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست
کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست
من هم در جواب شعر او که نفهمیدم معنایش را می دانست یا نه خواندم:
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
چه چه و به به دوستان شعر را بدرقه می کند. تقریباً تا شب دوستان در گوشم می خوانند که مبادا با کسی که فردا قرار است بیاید بحث کنی. شب که در باز می شود، چند نفر وارد می شوند. یکی شان که قبلاً او را در جاده دیده بودیم با خنده رو به شاهبازی می گوید: چطوری همکار؟ یادت هست وقتی از تو پرسیدم: چه کاره ای؟ گفتی از همکارها هستم. تو کجا همکار ما هستی؟ و می زند زیر خنده.
دو باره بحث سربازها پیش کشیده می شود. همو می گوید: ما هم اینجا یک بهشت زهرا داریم؛ نامجو را هم همانجا دفن کرده­ایم. هراتی از ماشینش که با آن از زابل به زاهدان مسافر می برده می پرسد. او با خنده می گوید: سوزاندیمش با شش تا ماشین دیگر! اما خنده­ی او امید امیر را زنده نگه می دارد که شاید شوخی کرده. مجید نجارهم سراغ خواهر زاده اش را می گیرد. نشانی می دهد. مثل لباس محلی شما پوشیده بود. لباسش سفید بود. تقریباً چهارشانه ونسبتاً قد بلند. -او را هم کشتیم. مجید سوزناک می گوید: پانزده، شانزده سال بیشتر نداشت! از دست ما کاری ساخته نیست. در همین لحظه علی از راه می رسد وعلت بی قراری مجید را جویا می شود. به او می گوییم. او حرف هم قطارش را به شدت تکذیب می کند و می گوید: ما به زن ها، بچه ها و پیرمردها کاری نداشته ایم. مجید کمی آرام می شود.
شب هم زیبایی خاص خودش را دارد. به علاوه­ی یک سکوت و به علاوه­ی.... شب را هر طور هست به صبح می رسانیم. حدود ساعت ۱۰صبح دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴همان جوان دیروزی می آید. سه تلفن، که از موبایل بزرگتر است، را از جیب هایش، از هر جیب یکی! در می آورد و می گذارد مقابلش. کسی را هم می فرستد که کارت تلفن ۱۰دلاری بخرد. دوست ما آقای...هم از فرصت استفاده می کند و برای چندمین بار تقاضای سیگار می کند. جوان می گوید برای او هم سیگار بخرند. و می خرند. کمی با ما صحبت می کند واز جمله می گوید: من دلم نرم شده است. با خودم می گویم خون ۲۲ انسان بی گناه را ریخته ای می خواهی هنوز دلت نرم نشود؟ او از ما شماره تلفن می خواهد تا با خانواده مان تماس بگیرد. شماره ها را کسی یادداشت می کند. یک به یک تماس می گیریم، اما گریه به کسی امان حرف زدن نمی­دهد. تک به تک پشت تلفن صدای عزیزشان، مادرشان، پدرشان، همسرشان و فرزندشان بغض فرو خورده شان را به سان شیشه­ای بلورین می شکند. پنج مرد هق هق می گریند و آنها پنج بار قاه قاه می خندند. اولین نفری که صحبت می­کند محمد است. او نگران همسری است که آن شب همسفرش بوده، همراه دختر کوچکش. از اینها گذشته خانمش مسافری با خود داشت که هنوز پا بر سفینه­ی خاک نگذاشته بود و محمد مضطربِ دلهره­ی همسرش و به تبع آسیب طفلش به خاطر واقعه­ی آن شب بود. زنگ می زند زابل خانه­ی پدرش. اما خانمش نرسیده. می توانم بگویم نزدیک بود غالب تهی کند. گوشی را همان جوان می گیرد و می گوید باید به استانداری ... بروید تا دولت زندانی های ما را آزاد کند والا....
محمد پریشان و نگران، بغض آلود با خود تکرار می کند نرسیده اند، نرسیده اند. جام وجود لبریز از غصه و غم، تکیه می دهد به دیوار. به او می گویند زنگ بزند خانه­ی خودشان زاهدان. خدا را شکر! خانواه اش سالمند. آنها به جای رفتن به زابل، برگشته اند زاهدان.
مجید سراغ خواهرزاده اش را می گیرد. می گویند سالم است. با خودم می گویم اگر هم اتفاقی افتاده باشد به تو که نمی گویند.
هراتی به سرهنگی به نام آقای رخشانی زنگ می زند که از قضا در اتاق فرمانده­ی نیروی انتظامی استان، سردار حامد است. جوان گوشی را از هراتی می گیرد و بیرون می رود. از پشت پنجره می شنویم که می گوید: من می خواستم ۵۰۰ نفر رابزنم. از ما بی گناه نزنید که ما هم بی گناه می کشیم . بمب گزاری می کنیم . اتوبوس های شرکت های مسافربری را با همه مسافرانشان با آرپیجی می زنیم و حسابی تهدید می کند.
از هراتی می پرسیم سردارچی گفت؟ -به من گفت پسرم! اصلاً نگران نباش، ما برای آزادی شما تمام تلاشمان را می کنیم. هراتی از این که سردار او را پسرم خطاب کرده خیلی خوشحال شده بود. این را وقتی با لبخند به ما گفت: «بچه ها! سردار حامد به من گفت: پسرم» فهمیدم. یکی ازدو برادر با پدر پیرشان وبرادر دیگر هم فکر کنم با همسرش صحبت می کند و پور شمسان با مادرش.
نوبت من می رسد. نمی گریم. نمی خندند. نمی دانم گوشی را چه کسی برداشته از او سراغ پدرم را می گیرم، نیست. ... نیست. و خیالم را راحت می کند که فقط او در منزل است. کجا رفته اند؟ می شنوم که می گوید: رفته­اند پرسه! دوستان همین که واژه­ی پرسه را می شنوند هاج و واج به همدیگر نگاه می­کنند و به گوشهایشان التماس می کنند که دقیق تر بشنوید. بلافاصله می پرسم پرسه­ی کی؟ اسم نعمت را می گوید. هنوز امیدوارم که مسلم سالم مانده باشد. با اصرار می پرسم دیگه کی؟ که اسم مسلم را بر زبان می آورد. مشک امیدم پاره پاره بر خاک نا امیدی فرو می­غلطد. جوان گوشی را از من می گیرد و مثل دفعات قبل از اتاق بیرون می­رود. از مسلم کسی نباید چیزی بفهمد. من یک لحظه از زمانی که یادم می آید از همان موقع که منتظر نعمت بودم تا از مشهد - که از سال۷۲ تا سال ۷۹ آنجا مشغول تحصیلات حوزوی بود و البته دانشگاهی. نعمت سال ۷۴ با رتبه­ی ۷ دانشگاه رضوی قبول شده بود - بیاید و برای من ومصطفی بستنی بخرد وما را به نوبت سوار دو چرخه اش کند و با ما بازی کند، تا ۲۴عشاء پنج شنبه۲۵/۱۲/۸۴ که برای تبلیغ دین محمد - در زمانی که امپراتوری های تبلیغاتی غرب، قرآن را کتاب تروریست­ها معرفی کرده­اند، و آورنده­ی قرآن را هم خشونت طلب و تروریست - از قم - که از سال ۷۹ تا ۸۴ به تحصیل درس خارج فقه و اصول وهمزمان ازسال ۸۲ درمقطع کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث شهر ری مشغول تحصیل علم بود - به سوی قوم آمده بود او را مرور می­کنم. تمام رگهایم به یکبارگی آتش می گیرند. آن دو را همراه ۲۰ گل سرخ پر پر شده، آغشته به خون، دست و چشم بسته و زخم بر بدن نشسته تصور می کنم. آتشفشانی، می شود، گدازه های وجودم، می خواهم فوران کنم، که اشک عصاره­ی وجود آدمی است. اما، اما به چه قیمتی؟ من بگریم و آنها بخندند. هرگز! روزنه­های حسّاس دروازه­ی احساس و عاطفه­ام را می بندم. می ایستم. همه فهمیده اند که چه شده. خدا بخش می پرسد: کی بوده؟ -دامادم. از مسلم اسمی نمی برم. چه کاره بوده؟ به شدت ناراحتم.عصبانی هم می شوم. از سویی سئوال و جواب او در دیدگان آنها - که سر تا پا گوش شده ا ند - حالت بازجویی پیدا کرده واذیتم می­کند. با تندی به او می گویم الان با من حرف نزن. وقتی عصبانی هستم بهترین کمک به من این است که کسی با من حرف نزند. چند ساله بوده؟ این بار به او پرخاش می کنم و او با این که از من ۱۰سال بزرگتر است عذر خواهی می کند. دیگر کسی چیزی نمی پرسد و با من حرفی نمی زند.
ما را رها کنید در این رنج بی­حساب
با قلب پاره پاره و با سینه­ای کباب
...
مرغم درون آتش و ماهی برون آب
عرق سردی بر پیشانه ام نشسته است احساس می کنم جامه­ی روحم به آتش کشیده شده،نه نوازش نگاهی، نه ترنم کلامی، نه نگاه آشنایی. با این همه، حسرت دیدن اشکی، بماند؛ که شنیدن آهی را به دلشان خواهم گذاشت. بی قرارم. به نماز می ایستم که فرمود: «واستعینوا باالصبر والصلوه.» اصرار دوستان برای خوردن نهار بی فایده می ماند. جز چند لقمه بعد از این که سفره را جمع کرده­اند و من نمازم را خوانده­ام. یاد روزی می افتم که من از زابل رفته بودم قم خانه­ی دامادم و او برایم سفره اندا خت وغذا گرم کرد و جلویم گذاشت. یاد آن روز که از نعمت سئوالی پرسیدم. گفت: جواب اجمالی بدهم یا جواب تفصیلی؟ با پررویی تمام گفتم: اول جواب اجمالی بدهید تا چار چوب بحث دستم بیاید، بعد هم جواب تفصیلی. با لبخند گفت: جواب اجمالی این است که نمی دونم. هاج و واج گفتم: و جواب تفصیلی؟ - و اما جواب تفصیلی این که مراجعه شود به کتب مربوطه! یاد آن روز سرد و بارانی که من بدون کاپشن و چتر از خانه بیرون رفته بودم. وقتی در راه مرا آن گونه دید کاپشن خودش را در آورد داد به من به علاوه­ی چتری که در دست داشت و خودش....
یاد آن روز که در روستایی برای تبلیغ می رفت. یک بار من هم همراهش رفتم. در این فکر بودم که طلبه­ی درس خارج فقه و اصول خوان چه حرفی برای روستانشینان دارد؟ بعد از نماز ظهر و عصر رو به روستایی­های با صفا، که پیرمردهای ریش سفید هم در میانشان حضور داشتند، کرد و در باره­ی فضیلت صلوات شروع کرد حرف زدن. برای روستایی کشاورز و یا دامدار چه موضوع خوبی بود. یاد آن وقت ها که نعمت به من عربی درس می­داد، اما خودش می گفت با هم عربی مباحثه می کنیم و اگر نبود تدریس او کجا من کنکور۹۰٪ عربی می زدم.
یاد آن روزها که ....
کنون نسیم وصال او را به جای دیدار مادر مهربان به لقای مهربان تر از مادر در فصل بهار به میهمانی فرا خوانده است. همیشه این گونه بوده و یا غالباً این گونه بوده که در مسلخ عشق جز نکو را نمی کشند. مهتاب شبی بی " تو" شدم. چه فاصله­ی مبارکی از ۵۴ تا ۸۴ نعمت عزیز!

تاسوکی هشتم

آنها می روند و ما چون پرنده ای زخمی و شکسته بال و پر ریخته و بی پناه هر کداممان گوشه ای کز کرده ایم و در خود فرو رفته ایم. این سکوت غصه ساز را صدایی باید بشکند، اما سوز کدامین صدای غمناک. بگذار غم به همراه این سکوت سهمگین، همسایه­ی دیوار به دیوار دلمان باشد، هنوز خیلی فاصله هست میان ما و زینب(س)! فاصله ای طی ناشدنی. فقط اوست که رهنورد و رکورددار این وادی است؛ او در یک روز بیش از هفتاد بار به شهادت رسید؛
«سلام بر زنی که دشمن خون سرش را بر ستونهای کجاوه دید ولی تضرعش را ندید.»
ما به گرد و غبار قدوم مبارک او نخواهیم رسید. وانگهی، شهیدان ما که از شهیدان او عزیزتر نبوده­اند. از عباس او، از علی اکبر او، از حسین او و....
نمی دانم چه موقع است که در باز می شود و علی وارد می شود، او می­گوید قرار است از اینجا به مکان دیگری برویم. و با لبخند ادامه می دهد البته آنجا از اینجا بهتر است. کی؟ -موقعش را بعد می گویم. یکی دیگر از دوستان می پرسد همان جایی که سرباز ها بودند؟ -نه! سربازها در خانه و در منطقه ای کوهستانی بودند. ما را هم دلداری می دهد که نگران نباشید درست می شود و.... اگر لحظه ای ناظر همدردی او می بودید باورتان نمی­شد که او زندان بان ماست. کمی بعد از او همان جوان می آید. شروع می کند حرف زدن از این که انرژی هسته ای نمی خواهند تا افسانه بودن شهادت حضرت زهرا(س) و این که چرا فرشهای مساجد شما بوی جوراب می دهد؟ چرا شما پاهایتان را موقع وضو گرفتن نمی شویید؟ چرا بر خاک سجده می کنید؟ تا خاطراتش در یکی از زندانهای ایران به خاطر تبلیغ دین رسول الله.
او حسابی ما را نصیحت می کند. در ضمن یادش نمی رود که با یادآوری بحث دیروز مثل هم قطارش دوباره تکرار کند: بحار الانوار پر از مزخرفات است. و نیز یادش نمی رود که از من بپرسد تاربخ اسلام خوانده ام یا نه؟ به او پاسخ می دهم: نه! رشته ام فلسفه است. پس از نصایح او یکی از دوستان می­پرسد: با این خانم­هایی که ایمانها را تضعیف می کنند چه باید کرد؟ جوان که متوجه سؤال او نشده عالمانه از او می خواهد سؤالش را دوباره تکرار کند. بعد از سؤال جوان سری تکان می دهد و می گوید: متأسفانه وضع حجاب خانم­ها خوب نیست. رعایت نمی کنند و ... همان رفیق ما دوباره می پرسد: شما برنامه ای ندارید؟ او چرایی می گوید و بعد از مکثی کوتاه با خون­سردی ادامه می دهد: اگر به همین وضع ادامه بدهند می کشیمشان.
از این گفته تعجب می­کنم. حاج خداد بهت زده می گوید: اخطاری، تذکری، چیزی؟ و او متواضعانه سری تکان می دهد و می گوید: البته، قبلش اعلام می کنیم. خدا را شکر می کنم که لا اقل قبلش اعلام می کنند، بعد هم هر چه فکر می کنم که حدیثی، آیه ای و یا روایتی را به خاطر بیاورم که حضرت رسول(ص) مجازات کسی که چار تار مویش از زیر مقنعه، یا روسری و یا چادرش پیدا باشد، یا لباس مناسبی نپوشیده باشد را مرگ تعیین کرده باشد یادم نمی آید.
و در آخر خطابه اش که در آن به خصوص از سپاه هم به شدت اعلام برائت کرده بود، از ما می خواهد مذهب آنها را در آنجا قبول نکنیم. می گوید: شما باید آزادانه حقیقت را انتخاب کنید. باید تحقیق کنید. باید مطالعه و بررسی کنید. و خلاصه از این که کور کورانه عقیده­ی آنها را بپذیریم ما را بر حذر می دارد. حقیر در اثنای صحبت های او متوجه شده است کسی که قرار بوده با این جانب بحث کند همان جوان است.
از ظهر گذشته که می رود. دم دمای غروب دوباره می آید رو به روی درِ دو لختِ آبی رنگ که شش، هفت تا سوراخ ریز و درشت دارد و آنها از این طریق نظارت نامحسوسی بر ما دارند، در حالی که بر دیوار تکیه داده ام، نشسته­ام. همه بلند می شوند من هم برای این که از بقیه عقب نمانم برمی خیزم. دوباره سر جایم می نشینم. او به طرف من می آید و بدون این که چیزی بگوید کتابی را به طرف من دراز می کند. کتاب را از او می گیرم. با این که هوا تاریک و کم رمق شده، کتاب را ورقی می زنم و می­بندمش و روی طاقچه پشت سرم می گذارم. فکر می کنم کتاب را داده که نگهدارم. نیز اعلام می­کند که می خواهیم از اینجا برویم، به خاطر این که اینجا دیگر امن نیست. از همراهانش، که دور تا دور اتاق ایستاده اند، می پرسد لباس محلی اضافه دارند که به ما بدهند. برخی از آنها دو دست و برخی سه دست لباس دارند. آنها که سه دست لباس دارند می روند که بیاورند.
منزلی که در آن در بند هستیم سه اتاق دارد. اولی اتاق ما، دومی اتاق چسبیده به اتاق ما از سمت چپ. اتاق سوم که محل استقرار نگهبان ها بود. این سه اتاق با هم مرا یاد اِل انگلیسی می انداختند. کسانی که یک دست لباس دارند و همچنان نشسته اند می گوید یکی از لباس هایشان را برای ما بیاورند و این آیه را می خواند: «و یؤثرون علی أنفسهم و لو کان بهم خصاصه.» و آنها بین حسابگری و ایثار گری. ایثارگری را بر می گزینند و لباسهایشان را برای ما می آورند. لباس ها را می پوشیم. ساعت ۹ قرار است حرکت کنیم. یعنی یکی دو ساعت دیگر. وقتی می خواهد برود از من می پرسد کتاب را که دادم، بله ای می گویم. و کشف می­کنم که کتاب "نبی رحمت" را برای من آورده.
می روند و در دوباره بسته می شود. وضو می گیریم و مشغول نماز می­شویم. حدود ساعت هشت و نیم در باز می شود. تذکر می دهند که آماده شویم و چیزی جا نگذاریم. چه چیزی را؟ ما که چیزی نداریم. به علی هم که تازه از راه رسیده می گوییم: شاید آنجا فرش نداشته باشد، فرش را با خودمان ببریم؟ سه روز قبل که اینجا آمدیم کف سرد و سیمانی اتاق برهنه و خاکی بود. دوستان به مصداق مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد این پیشنهاد را مطرح کردند. او می گوید: نه لازم نیست؛ آنجا هم خانه است و فرش دارد. با آن که نگرانیم آنجا نیز مثل همین منزل باشد اما دیگر چیزی نمی گوییم. علی می گوید میهمان دارید. میهمان! نکند کس دیگری گرفته باشند؟ -حالا کی هست؟ چیزی نمی گوید و در را می بندد و می رود.
به ساعت کاسیوی ژاپنیم که سلمان چند روز بعد از کوچ مادرم از عالم ماده به عالم معنی، دم در مسجد حضرت اباالفضل(ع) به من داده بود نگاهی می کنم. ساعت نزدیک ۹ را نشان می دهد. امشب شب عید است. ساعت دقیق تحویل سال یادم نیست. اما می دانم حدود ساعت ۱۰ زمین طوافش را به دور کعبه­ی شمس به پایان می رساند. سال ۸۴، از سوی رهبر انقلاب، سال همبستگی ملی و مشارکت عمومی اعلام شد. خیلی دلم می خواهد بدانم امسال را چه می­نامد.
پار سال فکر می کردم بعضی ها عید ندارند، مثل مادری که من خود، هق هق گریه هایش را می شنیدم. بدان علت که طفل شیر خواره اش را شوهر معتاد و نماز نخوانش گرفته بود و حتی اجازه نمی داد مادر، طفلش را ببیند، تا به قول یکی از نزدیکان همسرش، او را زهر کش کند. یا پدر، مادر، برادر، خواهر و اقوامی که برای جوانشان، برای "صادق"شان یک ماه قبل رفته بودند خواستگاری و یک ماه بعد به تشییع پیکر او. دیگر عید نداشتند. و امسال ما عید نداشتیم. نه تنها ما که حداقل سی خانواده عید نداشتند. به خاطر ....
این بار که در باز می شود بعد از علی دو نفر دیگر هم وارد می شوند. یکی جوان است و دیگری پیرمرد. دستان پیرمرد که کلاهی هم به سر دارد با زنجیر بسته شده، اما از جوان هم دست ها و هم پاها. اگر اشتباه نکنم. علی زیاد ما را منتظر نمی گذارد. دستش را به طرف پیرمرد دراز می کند و می گوید: جناب سرهنگ کاوه، بعد هم به جوان که محزون به نظر می رسد اشاره می کند و می گوید: احمد زاهد شیخی. او توضیح می دهد که این دو نفر در همین اتاق کناری زندانی بوده اند و از این به بعد با شما هستند. با آنها سلام و علیک و احوال پرسی می کنیم. احساس می کنم احمد خیلی به سرهنگ احترام می گذارد.
به خودم می گویم از فردا باید دست به سینه جلوی جناب سرهنگ خم و راست بشویم. مخصوصاً من که از همه کوچک­تر بودم! هم پیر مرد است، هم جناب سرهنگ. احمد هم معلوم است که خیلی تحویلش گرفته. به جناب سرهنگ و احمد با اجاز­ه­ی آنها اسمهایمان و آنچه بر ما رفته است را می گوییم. جناب سرهنگ از آنها اجازه می گیرد تا با ما صحبت کند. بفرما! مثل این که هنوز عرقهایش خشک نشده می­خواهد نصیحت کند و تجربه­اش را به رخ ما بکشد. حالتی کارآگاهی به خودش می گیرد و از ما می­پرسد: خوب چند وقت است که اینجا هستید؟ -با امروز ۴ روز. فکورانه می گوید: کار شما دو هفته ای طول می کشد. خودتان را برای دو هفته آماده کنید. به خودم می گویم دو هفته! من امیدوار بودم سال تحویل آزاد شده باشیم. حالا هم که نشده تا همین چند روز. نه دو هفته. دو هفته خیلی زیاد است!
برای ما هم زنجیر خریده اند. دست­های ما را دو به دو به هم قفل می کنند. کیسه خواب­هایمان را برمی داریم و سوار می شویم. ۹ نفر آدم با چند نفر نگهبان به علاوه اسلحه­هایشان و ظرف و ظروف و قابلمه. یاد شب اول می­افتیم. جایمان واقعاً تنگ است. قرار عوض شده ساعت ۵/۹ حرکت می­کنیم. حاج علی پورشمسیان از جوانی که به او زل زده و لبخند می زند، می­پرسد: چرا می­خندی؟ -آن شب یادت هست وقتی روی خاک­ها دراز کشیده بودی کسی به تو لگد زد؟ پورشمسیان که او را هلال احمری هم صدا می زنند، با خنده پاسخ می دهد: ها! مگه میشه یادم بره؟ -فهمیدی کی بود؟ حاج علی مثل قبل با خنده جواب می دهد: نه بابا. –من بودم! حلالم کن! بالاخره آنجا میدان جنگ بوده!
- کدام جنگ؟ با لباس نیروی انتظامی ایست بازرسی زده­اید، بعد هم انسانهایی را که دست و چشمشان را با چسب بسه بودید، به رگبار بسته اید، بدون این که آنها را بشناسید. فکر کنم از اینترنت و اخبار با خبر شده اید که خون چه کسانی را بر زمین ریخته اید. و ظاهراْ وقتی اخبار استان اعلام کرد فرماندار زخمی شده فهمیدید که فرماندار هم در جنگ حضور داشته. یا من اینگونه احساس کردم. به عنوان این که تحقیق کرده باشم از خوانندگان می پرسم: کار این گروه چه نام دارد؟ جنگ یا ترور؟- و ادامه می دهد راضی باشی آقای پور شمسیان. و پور شمسیان رضایتش را اعلام می کند.
حیاط، درِ دو لختِ بزرگ قرمز رنگی دارد. از دم در اتاق ما تا در حیاط پنجاه قدمی می شود. اطراف پر از کوه است. ساختمانی سفید رنگ هم رو به روی خانه قرار دارد، که نمی دانیم مال کجاست. از صدای اذانی که صبح به زحمت شنیده می شود و صدای کودکی که در روز اول مشغول بازی بود می­توان گفت در روستایی هستیم. الان هم شب حرکت می کنند به خاطر امنیت. چشم­هایمان را می بندند. پتو هم می کشند روی سرمان. چفت هم نشسته ایم. ماشین روشن می شود و به راه می افتد. شبیه همان ماشینی است که از تاسوکی ما را تا این جا آورد.
هوا سرد است. سرعت ماشین هم سوز سرما را قوت بخشیده است.

تاسوکی نهم

ماشین با جان کندن راه را می­پیماید. مجید نجار و محمد شاهبازی دست هایشان به هم قفل شده تکیه داده­اند به پشت شیشه؛ هراتی هم تکیه داده به آنها. دست مرا با هراتی بسته­اند. دستم در گرو هراتی است. چون جا نبود که من هم کنار او پناه بگیرم. کنارم سمت چپ هم حاج خداداد. پورشمسیان ته خودرو. دستش با خدابخش قفل شده. رو به روی من احمد زاهد شیخی و پشت سرش جناب سرهنگ. در اطراف هم آنها هستند.
احساس می کنم داریم از کوه بالا می رویم. راه ناهموار و پر از دست انداز است. مدتی نگذشته که ساعتم با دو بوق کوتاه، که سر ساعت می­نوازد، اعلام می کند ساعت ده است. به دوستان می گویم سال تحویل شده! مجید، که فکر کنم حالش هم کمی به هم خورده، با نشاط به محمد تبریک می گوید. و حاج خداداد می خواهد دعا کنیم که ان شاءالله هر چه زودتر آزاد شویم. دو ساعت بعد، حدود ساعت دوازده، دوازده و نیم ماشین متوقف می­شود. به ما می­گویند پیاده شویم. هر چه نگاه می­کنیم کوه­ است و کوه است و کوه. هیچ خانه­ای دیده نمی­شود. از علی که حالا با او رفیق شده­ایم می­پرسیم پس خانه­ای که قرار بود آنجا برویم چه شد؟
- به ما خبر دادند که آنجا نا امن شده، ما هم به ناچار شما را اینجا آوردیم.
در منطقه­ای کوهستانی هستیم. نمی­دانیم از آنِ کدام کشور است. کیسه خواب ها و ... را از داخل لنکروز بر می­داریم. خودرو می­رود. علی به همراه چند نفر دیگر باقی می­مانند. ما کیسه خوابهایمان را پایین کوه که شکل دیواری به خود گرفته، با این که نگران ریزش کوه هم هستیم، پهن می­کنیم. علاوه بر دست­ها، پاها هم به رفیق کناری قفل می­شود. من و هراتی، بعد دو برادر، بعد مجید نجار و محمد شاهبازی و در آخر احمد زاهد شیخی و جناب سرهنگ کاوه. از علی جهت قبله را می­پرسم، بلافاصله سرش را بلند می­کند و به آسمان نگاه می­کند، ستاره­ای را به من نشان می­دهد، فکر کنم ستاره­ی قطبی است و می­گوید باید طوری بایستی که آن ستاره سمت راستت باشد آن وقت رو به رویت می­شود قبله. این اولین باری است که می­بینم کسی با ستاره قبله را پیدا می­کند. شب سردی است. به دنبال ماه می­گردم. پشت کوه پنهان شده است. نیمه شب که چند بار بیدار می­شوم می­بینمش.
صبح برای نماز بیدار می­شویم، اما با پاهای بسته چگونه می­توان نماز خواند؟ یکی از دوستان، نمی دانم کدام یک، احتمالاً احمد با آب اندکی که داریم وضو می گیرد و با پاهای بسته بلند می شود برای نماز. من هم که تیمم زده و نشسته دو رکعت نماز صبح را به جا آورده بودم متنبه می شوم که با دست و پای بسته هم می شود وضو گرفت و ایستاده نماز خواند، علی از راه می رسد و قفل پاها را می گشاید. بهتر شد. نماز که می خوانیم هنوز زیر کسیه خواب پناه نگرفته ایم که فرمان حرکت را صادر می کند.
دست راستمان به دست چپ یکی دیگر از همدردان قفل، کیسه خواب هایمان را بر می داریم. علی می گوید هر چه را نمی توانید ببرید بگذارید همینجا باشد. بقیه که آمدند می آورند. تعدادی از کیسه خواب هایمان را می گذاریم. به راه می افتیم. از مسیری که بر اثر عبور آب هنگام بارش باران حالت رودخانه مانندی پیدا کرده به سمت قله کوه به­ طرف بالا حرکت می کنیم. با این که روز اول بهار است، سوز سرما را به خوبی احساس می کنیم. بین راه چند باری می نشینیم و استراحت می کنیم. نمی دانیم به کجا می رویم تا این که به جایی می رسیم که کوهها به هم رسیده اند شکل ۸ . بم بست است.
جایی روی تخته سنگ ها می نشینیم. آفتاب طلوع کرده، و هوا را کم کم گرم می شود. فکر می کنم تا چند روز دیگر از اینجا خواهیم رفت. چند نفر دیگر هم بعد از ما از راه می رسند. تک و توک کیسه خوابی را که ما گذاشته بودیم اینها با خودشان آورده اند. کیسه خواب ها را به ما می دهند و بالاتر جایی که علی و چند نفر دیگر هستند می روند. چای درست می کنند. با هیزم. پیرمردی که ابروهایی درهم و قیافه ای خشن دارد برای ما چای می آورد. همراه چای مقداری شکلات هم به ما می دهد. بعد می ایستد و به ما زل می زند. با لبخند می گوید: «الله مهربان است.» ما هم سری تکان می دهیم و حرف او را تأیید می کنیم. پیرمرد با این که چند دقیقه­ی دیگر هم ایستادنش را طول می دهد، بر جمله ای که گفته چیزی اضافه نمی کند. خودمانیم بر خلاف قیافه اش چه مهربان حرف زد!
کلید یکی از قفلهایی که پای احمد را با آن بسته اند، گم شده، چند نفری ریخته ایم سر احمد که قفل را بشکنیم. البته با اجازه­ی علی. با هر مشقتی که هست قفل را می شکنیم. زیر درخت بنه ای هستیم. کمی سنگ های بزرگ را بر می داریم و سعی می کنیم جای صافی درست کنیم که بشود آنجا بنشینیم و یا بخوابیم. زمین صاف هم نعمتی است!
علی که رسماً زندان بان شده است، می گوید اینجا بیشتر از چهار، پنج روز نمی مانیم. ما هم به آزادی در همین چند روز امیدوارتر می شویم.
خیلی دلم می خواهد بدانم کاوه و احمد را چطوری گرفته اند. اول پای صحبت جناب سرهنگ می نشینم. می گوید مرا گروه دیگری اشتباهی به جای آقای کشمیری گرفته اند، بعد تقاضای پول کرده اند و به این گروه فرو خته اند. البته خانواده ام تا حالا چندین میلیون تومان به این گروه پول داده اند. بعد هم با ناراحتی می گوید من اگر خیانت می کردم لااقل پیش اینها که رو سفید می بودم یا نه؟
احمد را که نگو. مجید نجار و محمد که با احمد همکار بوده اند می گویند درباره­ی تو شایع شده چون از تو قرض می خواسته اند، قرض خواهان تو را گرفته اند.
احمد با ناراحتی می گوید: سر شب همراه پدر، همسر، مادر و پدر همسر و بچه­ی دو ساله ام داشتیم می رفتیم منزل عمویم که برای شام ما را دعوت کرده بود. از خانه زیاد دور نشده بودیم که پیکانی سفید رنگ جلویمان پیچید. عده ای اسلحه به دست پیاده شدند و چند تیر هوایی شلیک کردند. من از پیکانم پیاده شدم ، آنها مرا سوار کردند. به من می گفتند تو سرهنگ سپاهی! بگو در کدام عملیات ها بوده ای؟ اما من، رو می کند به مجید و محمد، شما که می دانید مکانیک سپاهم. به آنها هم گفتم که تحقیق کنند. یکی، دو روز بعد به من گفتند ما تو را اشتباهی گرفته ایم و می خواهیم آزادت کنیم. سه روز در خانه ای در زاهدان بودم. اما بعد از این که دست چند گروه گشتم، بالاخره از اینجا سر در آوردم. پس تو را هم این گروه نگرفته اند؟ این گروه، نه!
هر دو سه نفری دور هم نشسته ایم و حرف می زنیم. من تا حالا در چنین جمع هایی خیلی کم بوده ام. جمعهایی که افراد نه از ملاصدرا حرفی نقل کنند نه از شهید مطهری نه از علامه طباطبایی و نه از هیچ فیلسوف یا نویسنده­ی غربی یا شرقی دیگری. حرفی برای گفتن ندارم. اما حرف هایشان برای من تازگی دارد. حرف های پلیس کهنه کاری که از خاطراتش راجع به دستگیری مجرمین می گوید و آدم را یاد فیلمهای کارآگاهی تلویزیون می اندازد. احمد از سرگذشتش در مکانیکی حرف می زند. پور شمسیان از مردم زلزله زده­ی بم و دیگر جاهایی که بوده، مثل پاکستان، می گوید. دو برادر، حاج خداداد و خدابخش از بازار و فرش تجربیات گرانبهایی به آدم می دهند. بالاخره هر کدام در حیطه ی تخصصی خودشان ید طولایی دارند.
ظهر بعد از این که نمازمان را خوانده ایم همان پیرمرد همراه پیرمردی دیگر مشغول برداشتن قلوه سنگ ها از کنار درخت می شوند. علی به ما می گوید این جا را برای شما درست می کنیم، اگر دوست دارید می توانید با آنها کمک کنید. همراه چند نفر از رفقا من هم می روم کمک. چند تا سنگ ریز و درشت بر نداشته، خسته شده ام. می نشینم. به دست های پیرمردها خیره می شوم. انگار نه انگار که سنگهای زمخت و تیز را جا به جا می کنند. دست های آنها از سنگ های سخت کوه خشن تر است. زمینی ناهموار و پر از قلوه سنگ را که ما به ذهنمان نمی آمد که می شود هموارش کرد تا غروب صاف شده و در حالی که دورش را هم سنگ چیده اند، تحویل می دهند.
تا از نگهبان اجازه بگیریم و تک تک دست به آبی برویم و وضویی بگیریم، غروب جایش را به شب داده است. مزه­ی نماز زیر کام جانمان است که شام آورده اند. شام بقیه­ی همان گوسفندی است که ظهر کشته اند. نه نفر ما هستیم. آنها هم با چهار نگهبان و پنج پیر مرد همین تعداد را تشکیل می دهند.
بعد از شام همان جایی که پیرمردها آماده کرده اند، می خواهیم بخوابیم. علی سراغ زنجیرها را می گیرد. می آوریم. پاهایمان و نیز دست های هر نه نفرمان را با هم می بندند. و ما غرغر کنان که از این دره به کجا می توانیم بگریزیم که لازم است چنین به زنجیر شویم. ما که جایی را نمی دانیم. این طوری که نمی شود خوابید. و...
همه خسته ایم. با این امید که فردا روز آزادیمان باشد زیر آسمان بلند که این جا در حصار کوهها کوچک به نظر می رسد به خواب می روم.

تاسوکی دهم

شب چادرش را جمع کرده ، و روز کم کم خیمه می زند. با اینکه زمین به بهار نشسته، اسفند سرمایش را در دامن بهار جا گذاشته است.
زیر سایه ی درخت نشسته­ایم. علی مشغول صحبت است. او از ما می خواهد که درباره­ی عقایدمان تحقیق کنیم. یکی از دوستان می پرسد علی آقا شما خودت تحقیق کردی؟ علی میگوید بله! و به یک مورد که درباره­ی آن تحقیق کرده اشاره می کند. کسی از دوستان می پرد وسط که علی آقا من هم می خواهم تحقیق کنم. –خوبه. رفیق ما می پرسد ببینم مگر حضرت علی و معاویه در صفین با هم نجنگیده­اند؟ -خوب چرا. حالا سئوال تحقیقی من این است که چطور می شود که دو نفربا هم می جنگند و حق هم با هر دو طرف است. به عبارتی چطور می شود که آدم هر دو طرف جنگ را قبول داشته باشد؟ علی سری تکان می دهد و جواب می دهد که این نبرد یک امر جزیی بوده. رفیق ما فقط چیزی زیر لب زمزمه می کند و دیگر چیزی نمی گوید و نمی پرسد.
روز دوم چادرمی آورند، زمین را صاف می کنند و چادر علم می شود. در روز دست­ها بسته در چادر اسیریم و شب­ها علاوه بر دست­ها، پاها هم به زنجیر کشیده می شود. دو به دو. به جز حاج خداداد که پاهایش به عمود آهنی وسط چادر قفل می شود و من و احمد و جناب سرهنگ، که سه نفری باهم پاهایمان به هم گره می خورد. علی در چادر می نشیند و می گوید دوستان بی اجازه حق ندارند از چادر خارج شوند. برنامه هم اینطور است که سه دفعه در روز می توانید به دست شویی بروید. مواظب قفل­ها و زنجیرهایتان هم باشید که گم نشوند. اگر هم کاری داشتید به خودم می گویید. در ضمن این­جا هواپیماهای آمریکایی هم زیاد است. شما باید مراقب آنها هم باشید. از او می پرسیم حالا چند روز اینجا هستیم؟ علی سری تکان می دهد و اظهار بی اطلاعی می کند و با تردید می گوید چهار، پنج روزی بیشتر طول نمی کشد. علی دستی به ریش بلندش می کشد و می پرسید شما چیزی هم داشته­اید؟ از شما چی گرفتن؟ پورشمسیان می گوید یک موبایل بود که آن هم مال خودم نبود. مال کی بود؟ از مادرم بود. با مقداری پول و کارت شناسایی. هراتی می گوید علاوه بر کارت شناسایی، چهل هزارتومان پول همراهم بود. نجار می گوید موبایلم بود، با گواهینامه­ی رانندگی پایه­ی یک و دو. احمد زاهد شیخی می گوید زاهدان که مرا را گرفتند، یک چک چهارصد هزارتومانی در جیبم بود که آن را برداشتند. حاج خداداد و برادرش، خدابخش باغبانی می گویند همون کارت ماشین را اگر به ما بدهید واقعاً ممنون می شویم. شاهبازی هم سراغ کارت­هایش را می گیرد. من هم کارت دانشجویی، کارت سلف، مقداری پول وسه تا دفترچه. در یک دفترچه برنامه ریزی­هایم را نوشته بودم از سال ۸۴ تا سال ۱۴۰۰. در دفترچه­ی دیگر یادداشت­های فلسفی و شعرو حدیث و.... دفترچه­ی سوم را هم تازه خریده بودم وسفید بود. بعد هم با پررویی به علی می گویم خودکارم را هم اینجا برداشته­اند، من عوض خودکارم را می خواهم. حق الناس است. باید به جایش به من خودکار بدهی. علی خود نویسش را از جیبش در می آورد و دراز می کند طرف من، با اعتراض دوستان مواجه می شوم، اما قلم را از علی می گیرم. خود نویس را از پاکستان خریده بود، قیمتش را هم گفت ولی یادم نمانده. بعد هم می گوید جوهرش را هم بعد برایت می آورم.
علی به مجید نجار و امیر هراتی و محمد شاهبازی و احمد زاهد شیخی می گوید چون شما نظامی هستید، اموال شما برای ما حلال است و جزء غنیمت جنگی محسوب می شود، وسایل بقیه را وقتی آزاد شدند تحویل می دهیم.
یکی از رفقا اجازه می گیرد دست به آب برود. می رود. چند قدمی از چادر دور نشده که فریاد می زند
« زمین گیر شین! زمین گیر شین!» احتمالاً وقتی به ما این توصیه را می کرد خودش هم زمین گیر شده بود. هم­زمان با فریادهای او صدای خنده­های علی، که بلافاصله بعد از شنیدن فریا د او به بیرون چادر دویده بود و هم قطارانش، به گوش می رسد. می شنویم علی لابه لای خنده­هایش می گوید مرد حسابی بلند شو! این­ها هواپیمای شناسایی هستند نه هواپیمای جنگی. ما هم تازه می فهمیم ماجرا از چه قرار است. رفیق ما فکر بوده بود، الان است که هواپیما بمب هایش را بر سر ما بریزد. بالاخره او زمان جنگ را هم درک کرده بود و به قول خودش تجربه داشت. از آن روز به بعد هر از چند گاهی یکی از دوستان به شوخی با صدای بلند می گوید: « زمین گیر شین! زمین گیر شین!». هر چند کسی حال و حوصله­ی خندیدن ندارد، اما اگر شوخی او لبخندی را هم میهمان لب کسی کند، خودش غنیمتی است.
یکی از دوستان، در میان هق هق گریه هایش که تا بیرون چادر می رفت و تذکر زندان­بان را به همراه می آورد، می گفت حالا که من نیستم کی برای بچه ام شیر خشک می خره؟.... کی برای بچه ام پوشک می خره؟ بچه ام ...
گاهی مواقع هم رو به من می گفتند تو نمی فهمی ما چه می گوییم؟ تو نمی فهمی ما چه می کشیم؟ تو نه زن داری، نه بچه. فکرکنم راست گفته اند که سوخته دل، حال سوخته دل داند و بس.
یک روز کاوه بی مقدمه، رو به من گفت انسان موجود با شکوهی است. در اندیشه فرو می روم که چگونه ممکن است کسی اینجا، در چنین موقعیتی، با دست و پای بسته، چنین فکر بازی داشته باشد و این گونه خوش بینانه به انسان بنگرد.
صبحانه معمولاً چای شیرین می خوریم، بعد از نماز صبح، با نان­هایی که همان پیرمردها می آوردند که احتمالاً توسط خانم­هایشان پخته می شد. نهارهم آب گوشتی، با گوشت یا بدون گوشت، برنجی، ویا... سه کاسه­ی نه چندان بزرگ برای نه نفر. هر سه نفر، یک کاسه. برخی اوقات هم دو کاسه، یک کاسه برای چهارنفر و کاسه­ی دیگر برای پنج نفر. البته با دست و بدون قاشق. چند روزی که می گذرد متوجه می شویم آنها اول به ما غذا می دهند و بعد خودشان کاسه­های استیل را می شویند و در همان ظرف­ها غذا می خورند. یکی از دوستان برای اینکه مطمئن شود اشتباه نکرده از علی جریان را می پرسد. علی می گوید این سنت پیامبر است که اول به اسیر غذا می داده و بعد خودشان غذا می خورده­اند. یک سنت دیگر هم پیامبر داشته که اجازه نمی دادند اسیر کار کند.
شام را سر شب به ما می دهند. بعد از نماز مغرب، غروب نشده شام حاضر است. در شب نه هیزمی روشن می شود و نه حتی چراغ قوه­ای. چه برسد به شلیک تیر، علی می گوید این کارها به خاطر امنیت و احتیاط است. گاهی اوقات علی هم در چادر سر سفره، همراه ما غذا می خورد. در یک کاسه. یک شب موقع شام از ما پرسید: آداب غذا خوردن را یاد دارید؟ کمی رفقا به هم نگاه کردند و بالاتفاق پاسخ منفی دادند و از علی خواستند آداب غذا خوردن را بگوید. علی فروتنانه می گوید سنت-سنت یعنی سنت حضرت رسول الله صلوات الله علیه و آله- این است که قبل از غذا باید دست­هایمان را بشوییم، البته بعد از شستن، نباید دستمان را با حوله یا چیز دیگری خشک کنیم. اول غذا هم باید بسم الله الرحمن الرحیم بگوییم، با دست غذا می خوریم، نه با قاشق، لقمه را کوچک برداریم، از جلوی خودمان بخوریم و...
به کاوه، علاوه بر جناب سرهنگ و حاج حمید، مسئول تدارکات هم لقب داده­ایم. علاوه بر شستن استکان­هایی که یکی، دوتاشان در اثر برخورد با پای یکی از رفقا در تاریکی شکسته شده بود. تمیز کردن، پهن کردن و جمع کردن سفره را نیز داوطلبانه بر عهده داشت. شب هم که می خواستیم بخوابیم کاوه که دبه­ی آب کنار او قرار داشت، چند بار می پرسید دوستان! کسی آب میل داره؟ -نه! هنوز چشم­هایمان گرم نشده بود، که کسی از دوستان آب می خواست. کاوه با مهربانی لیوان استیل را پر از آب به او می داد و می گفت: دوستان اگر ساعت دوی شب هم آب خواستند بیدارم کنید.
سینه ­ام عفونت کرده بود و شدیداً سرفه می کردم، کاوه لیوان چای را به دستم داد. پرسیدم چی کار کنم؟ گفت: نمک ریختم توش. ولرم هم هست. برای سینه­ات خوبه. اجازه بگیر! همین بیرون غرغره کن.
ما در باره­ی کاوه چی فکر می کردیم چی شد؟ از قضاوت عجولانه­ام پیش خودم خجالت زده می شوم و احساس پشیمانی می کنم.
یکی از دوستان که برای آزادی همه مان و نیز خودش دعا می کند، در مقدمه­ی دعایش همیشه چنین می گوید: خدایا من که به کسی ظلم نکرده­ام، فقط به فکر کمک به دیگران بوده­ام، خدایا اگر هم ظلم کرده­ام معذرت می خواهم. اشتباه کرده ام، تعمدی نداشته­ام، تو کریمی! تو بزرگی! تو بخشنده ای! تو... با خودم فکر می کنم که رضا تو می توانی بگویی به کسی ظلم نکرده­ای؟ جواب این سئوال چنان برایم روشن است که خنده ام می گیرد، حرف دل من این است که خدایا ! از آن روز که مرا آفریدی به غیر از معصیت از من چه دیدی؟ خداوندا به حق هشت و چهارت شتر دیدی؟ ندیدی!
من تا حالا فکرش را هم نکرده­ام و اولین کسی را در بیست وچند سال عمرم می بینم که این­گونه می گوید. می گویم شاید بنده­ی خدا حواسش نیست که چه می گوید. یک بار بعد از دعایش به او می گویم فلانی این "اگر" را برداری بهتر نیست؟ و جواب می شنوم که: نه! باشه، غبطه می خورم. کاش من هم این قدر به خودم مطمئن می بودم، که لااقل می توانستم چنین ادعایی داشته باشم. الهی العفو.

تاسوکی یازدهم

حوصله­ام سررفته، فکر می کنم کاوه را راحت تر از سایر دوستان می شود به حرف گرفت. با خودم فکر می کنم اگر چه سئوالی از کاوه بپرسم خطابه­ای در وصف آن ایراد خواهد کرد و با امتداد آن از مدت زمان خواهد کاست. پس از مختصر تفکری رو به سرهنگ می گویم: یک خواهشی از شما داشتم، حاج حمید. کاوه حج نرفته بود، اما وقتی به او می گفتم "حاج حمید" خوشش می آمد. این را خودش گفته بود. –بله! هیچی می خواستم نصیحتم کنید. و ادامه می دهم به هر حال شما به قول معروف چند پیراهن از ما بشتر پاره کرده­اید و سردی و گرمی روزگار را چشیده­ا­ید. کاوه دستی به صورتش کشید و گفت: متعادل باش. در زندگی متعادل باش.
حسابی غافل­گیر شدم. سکوت می کنم شاید جناب سرهنگ بر حرف مختصرش، کلامی بیفزاید، اما انگار فایده­ای ندارد، می گویم در چه کارهایی باید متعادل باشم. کاوه با لبخند می گوید: همه­اش. در تمام عرصه های زندگی. هرچه می کنم حرف کاوه همان است که بود. شاید در مجموع دو دقیقه هم نشد.
بحث را عوض می کنم. می پرسم: خدا وکیلی از اینجا که آزاد شدیم و رفتیم در کارهای خانه به خانمت کمک می کنی یا نه؟ این بار کاوه با اعتماد به نفسی فکورانه گفت: من همیشه کمک می کردم. با تعجب می پرسم یعنی استکان می شستی؟ ظرف می شستی؟ خانه را جارو می کردی؟ -بله. این بحث من هم برای به حرف گرفتن کاوه بی فایده می ماند.
به سراغ کتاب نبی رحمت می روم. کتاب نسبتاً قطوری که نوشته­ی یکی از علمای هندوستان به نام سید ابوالحسن ندوی است و به فارسی ترجمه شده. کتاب در باره­ی زندگی پیامبر است. خدا رحمت کند نبی رحمت را که در جنگ بدر فرمود فقط با کسانی بجنگید که با شما می جنگند و وقتی مکه را تصرف کرد فرمود کسانی که در پشت درهای بسته­اند در امان­اند.
داستان حجاز و نبی حجاز را از کتاب­های درسی دبستان گرفته تا دو واحد درس تاریخ اسلام در دانشگاه خوانده­ایم. و همیشه از همان دبستان، دلتنگ حجاز بوده­ام. نگاه به کوه هم این دلتنگی­ام را همیشه تجدید کرده است. نمی دانم چرا. هر جا در کتاب نبی رحمت آیه­ای از قرآن را می بینم انگار گم شده­ام را یافته­ام. مخصوصاً آیاتی که در جنگ­ها بر پیامبر نازل شده­اند. «لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذله»؛ خداوند در نبرد بدر شما را یاری رساند و حال آن که شما خوار و بی مقدار بودید. «لقد نصرکم الله فی مواطن کثیره و یوم حنین»؛ خداوند در منزل گاه­های بسیاری شما را یاری رساند، از جمله در روز حنین، در نبرد حنین. «فانزل الله سکینته علی رسوله و علی المؤمنین»؛ پس خداوند آرامش خویش را بر رسول خویش و بر مؤمنان نازل فرمود. «و زلزلوا حتی یقول الرسول و الذین آمنوا معه متی نصرالله؟ الا ان نصر الله قریب»؛ و متزلزل شدند، آن قدر که رسول و کسانی که همراه او ایمان آورده بودند، پرسیدند: پس یاری خدا کجاست؟ (و خداوند پاسخ داد:) آگاه باشید! یاری خداوند نزدیک است. با این آیه کم صبری­ها و بی قراری­ها و نا آرامی­ها و گاهی هم ضعف­های خودم را توجیه می کنم.
یک نکته­ی جالب که در این کتاب خواندم این بود که نامه­هایی که پیامبر(ص) در سال هفتم هجری به پادشاهان روم، ایران، حبشه، مصر، یمامه، بحرین و اردن نوشت، الان در برخی موزه­های جهان وجود دارند. در این کتاب دقیقا ً گفته شده بود کجا، و نیز نویسنده ذکر کرده بود. بر روی یکی از این نامه­ها اثر یک رفوگری ماهرانه دیده می شود و نشان از آن دارد که این نامه از وسط پاره شده و این رفوگری، دو پاره­ی نامه را به هم پیوند داده.
در بخشی از کتاب هم ذکر شده بود بعد از این که پیامبر از غار حرا به منزلشان آمدند، خدیجه برای این که به حضرت اطمینان بدهند که ایشان به پیامبری مبعوث شده­اند، همراه حضرت محمد(ص) رهسپار منزل ورقه ابن­نوفل، که عالمی مسیحی بوده می شوند و او تأیید می کند که محمد امین به پیامبری مبعوث شده­ است. اما من از شبکه­ی چهار که سخنرانی آیت الله معرفت را می دیدم ایشان این داستان را نقل و رد کردند و گفتند این داستان ساختگی است. یکی از دلائلی که ایشان ذکر کردند این بود که ورقه ابن­نوفلی که به محمد امین اطمینان دادند که به پیامبری مبعوث شده، چرا به او ایمان نیاورد؟ ایشان یکی، دو دلیل دیگر هم ذکر کردند که خاطرم نمانده.
عادت کرده ایم منتظر زنگ تلفن باشیم، برای شنیدن خبر آزادیمان. چهار فروردین علی می گوید: رئیس قوه­ی قضائیه چیه اسمش؟ ها! همون. حکم آزادی زندانی­های ما را صادر کرده است. یکی از زندانی­های ما هم که زاهدان زندانی بوده آزاد شده. کم کم احساس می کنیم آزادی­مان نزدیک شده.
حاج خداداد بر روی یکی از این نامه­ها هم خیلی امیدوار شده و حسابی دعا می کند تا چهل و هشتم زاهدان باشد و به نذر همه ساله­اش عمل کند و به عشق سالار شهیدان، حضرت ابا عبدالله الحسین(ع)، با حلیم از سوگواران حضرتش پذیرایی کند.
همین حاج خداداد از یکی از زندانبان­ها پرسید تو شب­ها راحت می خوابی؟ طرف پرسید برای چی؟ حاج خداداد گفت: بالاخره شما چند نفر آدم کشته­ای، شب­ها خوابشان را نمی بینی؟ -نه! حاج خداداد گفت: اصلاً؟ -نه، و ادامه می دهد، یک بار که آدم کشتی برایت ساده می شود. و در حالی که نگاه متعجب حاج خداداد او را بدرقه می­کند، می رود. همو یک بار صحنه­ای را که در ریگزار تاسوکی به انسانی دست و چشم بسته تیر اندازی کرده بود و شاهد جان دادن او بود، برایمان تعریف کرد.
علاوه بر چهار زندانبان، یک پیرمرد هم هست که درست روبه روی چادر، دوشک­اش را پهن کرده و کاملاً مشرف به ما و مراقب ماست. علی می گوید او بزرگ این منطقه است و زبان پشتو را به خوبی صحبت می کند. بعد هم ادامه می دهد اگر طالبان یا کسان دیگری آمدند من زنجیرها را از دستان شما باز می کنم و به آنها می­گویم، البته من که نه، همین پیرمرد -و با دست به او اشاره می کند- که زبان­شان را بلد است، شما برای خرید مواد مخدر این­جا هستید. البته این­جا منطقه­ی امنی است و تا حالا این­جا در گیری نداشته­ایم.
گفتم که چهار تا نگهبان داریم. علی می گوید اگر کسی بخواهد حمله کند نزدیک صبح این کار را خواهد کرد، به همین دلیل خودش این ساعت نگهبانی می داد.
یکی از نگهبان­ها یک بار به ما گفت این مهدی شما کجاست که سوار بر اسبی سفید برای نجات شما بیاید؟
همان جوان که از ما بازجویی کرد هم، چیزهایی می گفت. می گفت برخی می گویند ما فلان جا مهدی را دیدیم، خوب به ما هم نشان بدهید؛ این حرف­ها یعنی چه؟
مهدی را پدری شرقی و مادری غربی است. او بر جهان حکومت خواهد کرد. او خود در نامه­ای که به شیخ مفید نوشتند، فرمودند اگر شیعیان و دوست داران ما بر حمل پیمانی که بر دوش دارند، و فرمانبرداری از دستورات خداوند، یک دل و متحد می­بودند سعادت دیدار ما از آنان سلب نمی گشت.
السلام علیک، ایهاالعلم المنصوب و العلم المصبوب و الغوث و الرحمه الواسعه؛ سلام بر تو ای پرچم بر افراشته­ی اسلام، سلام بر تو ای علم فروزان و جوشان، سلام بر تو ای فریاد رس و سلام بر تو ای رحمت فراخ. از آن لحظه به بعد از این فراز زیارت آل یاسین خیلی خوشم می آمد. سیدی و مولا! از حال ما با خبری، معدن رحمتی ، فریادرسی، دریاب که می توانی.
حاج خداداد با ناراحتی به من می گوید مگر اینها امام مهدی را قبول ندارند؟ می گویم قبول دارند اما می گویند هنوزحضرت متولد نشده­اند. حاج خداداد می گوید خوب بگویند، اما نباید این طوری راجع به حضرت حرف بزنند. راست می گوید بنده­ی خدا. حرف من هم همین است.

تاسوکی دوازدهم

یکی دو روز بعد از علی می پرسیم خبری نشد؟ -چرا! ما منتظر ضامن هستیم. همین که ضامن پیدا شد، شما آزاد خواهید شد. ماشین­ها را بنزین زده­ایم. برای من باور کردنش مشکل است، ولی وقتی یکی از دوستان که از قیافه­ام فهمیده چه خبر است، با خنده می گوید: بابا! ماشین­ها را هم بنزین زده­اند. خوشحال باش. بزن قدش. چند روز دیگر هم سپری می شود و ما در انتظار.
یک روز خدابخش که ما به او لقب مترجم داده­ایم با همان پیرمردی که به ما گفته بود "الله مهربان است" کنار چادر مشغول صحبت بود. نمی فهمیدم چه می گفتند. اما اشک­های پیرمرد را می دیدیم. پیرمرد که رفت از خدابخش پرسیدیم پیرمرد چرا به گریه شد؟ خدا بخش با ناراحتی ژست یک مترجم را می گیرد و می گوید به او گفتم در تاسوکی جاده را بسته اند و ۲۲نفر از مردم بی گناه را کشته­اند و ما را هم گروگان گرفته­اند. می پرسم مگر خبر نداشت؟ -نه! فکر می کرد این ها به خاطر اینه که از ما پول مواد مخدرطلب دارند، ما را گرفته اند. وقتی موضوع را فهمید شروع کرد اشک ریختن. می گفت اگر من می دانستم اصلاً اینجا نمی آمدم و با این­ها همکاری نمی کردم.
۱۷فروردین علی خبر آزادی ما را می آورد. خوشحال می شویم. چشم­های رفقا لبریز از اشک شوق می شود. در این میان کاوه خوشحالی سایرین را ندارد. او را چند ماه قبل از ما گرفته بودند. تا حالا هم چند بار به او وعده­ی آزادی داده بودند. خودش می­گفت. می گفت تا حالا چند بار من را تا لب چاه آورده­اند، اما رها کرده­اند. یکی از رفقا که فکر می کرد واقعاً کاوه را با طناب از چاه کشیده اند بالا، بعد هم طناب را بریده اند تا کاوه پرت شود پایین، با شگفتی می پرسد: کجا؟ زخمی که نشدید؟ کاوه با خونسردی توضیح می دهد به من تیغ و شامپو و صابون می دادند و می گفتند برو حمام به خودت صفایی بده، می خواهیم آزادت کنیم. می رفتم و برمی گشتم، اما از آزادی خبری نبود. یکی از رفقا می پرسد همین گروه بودند و کاوه با اشاره­ی سر جواب منفی می دهد. حالا هم که علی خبر آزادی را به ما داد، کاوه متفکرانه از او پرسید زندانی­های شما آزاد شده­اند؟ علی پاسخ می دهد نمی دانم. بالاخره ما فکر می­کردیم مسئله­ی کاوه و احمد زاهدشیخی با ما فرق می کند و امیدوار بودیم، آنها هم با ما آزاد شوند. ما همه به جز من که به سجده­ی شکر قناعت کرده ام دو رکعت نماز شکر می خوانند. بقیه انگار درد مرا ندارند. درد از دست دادن نعمت و مسلم را. از شهادت مسلم هنوز رفقا خبر ندارند. بی مسلم و نعمت کجا بروم؟ چه بگویم؟ از زنده بودنم احساس شرمندگی می کنم.
ساعت ۵/۱ کیسه خواب­ها و وسایلمان را برمی داریم و از کوه شروع می کنیم بالا رفتن، دست بسته و کسیه خواب به بغل. کوهپیمایی طولانی را در پیش داریم. بار کاوه از ما سنگین تر است. او علاوه بر پتو، - فقط احمد و کاوه پتو دارند، بقیه کیسه خواب.- کیسه ای دارد که در آن سفره و شکر و ظرف آب و نان و برف و شامپو صابون و... گذاشته است. فقط یک بار یکی از دوستان در مسیر با اصرار خواست که کیسه را از جناب سرهنگ بگیرد، اما حاج حمید به جای آنکه کیسه را به او بدهد در جواب در آمد که به احمد کمک کن، سرش گیج رفته، یک بار نزدیک بود از کوه پایین پرت شود. از احمد که حاج خداداد به او لقب احمد گُل داده جریان را می پرسیم. می گوید چشم­هایم سیاهی رفت می خواستم بیفتم، که کاوه یا یکی از نگهبان­ها (یادم نیست) احمد گل را گرفته بودند.
به قله می رسیم. سیاه چادرهایی را می بینیم. فکر کنم آن سیاه چادرها محل زندگی همین پیرمردها باشد. همان پیرمردی که با شنیدن حکایت ما از زبان خدابخش اشک ریخته بود با شادمانی به ما می گوید نگران نباشید، امشب زاهدان خواهید بود. تخفیف می دهم و با خودم می گویم کنون که نسیم آزادی وزیدن گرفته است اگر امشب نشد، فردا شب که حتماً ما را به آغوش خواهد کشید. تشنه و خسته و دست بسته با جان کندن و خیس عرق، کوه را پشت سر می گذاریم. برخی رفقا که فرصت نکرده­اند در چادر نماز بخوانند، نماز را سلام می دهند. چشم­هایمان را می بندند.
علی می گوید باید منتظر بمانیم تا ماشین بیاید. از علی می پرسیم بعد کجا می رویم. می گوید به طرف مرز حرکت می کنیم. ساعت حدود ۵/۳است. در زیر سایه­ی صخره­ای چشم بسته پناه می گیرم. به این صورت که دراز می­کشم روی زمین خشن و ناهموار و سرم، فقط سرم را زیر سایه­ی مختصر صخره از دید نور شدید خورشید پنهان می­کنم. بقیه هم لابد مثل من. دست­ها دو به دوبه هم قفل می شود. صدایمان در می آید که حالا که آزاد می شویم چرا ما را به زنجیر می کشید؟ اما اعتراض چه فایده­ای دارد، جواب می دهند که این دستور است و چند باره مرا به یاد آن حدیث حضرت رسول(ص) می اندازند که فرمود: لا طاعه لمخلوق فی معصیه الخالق؛ هیچ مخلوقی را اطاعت نشاید، آنگاه که به معصیت خالق لب گشاید.
صدای ماشین است. پیرمردهایی که همراه ما در چادر بودند می مانند. و ما دست و چشم بسته سوار خودرو می شویم. تنگ هم. مثل شب اول. بعد از ظهر گرمی است، پتو هم می کشند روی سرمان، با این توجیه که این جا مردم است. دوباره نفسم به شماره می افتد و احساس خفگی می کنم. به زحمت یک روزنه باز می کنم که لااقل بتوانم نفس بکشم. نفس کشیدن در هوای آزاد هم عجب نعمت شیرینی است. مدتی که ماشین راهش را طی می کند اجازه می دهند که چشم­هایمان را باز کنیم و از زیر پتو بیرون بیاییم. با این شرط که هر وقت آنها گفتند دوباره برویم زیر پتو.
وارد دره­ای می شویم. راه بس پر سنگلاخی است. آنها می گفتند که این راه را فقط ما یاد داریم. آدم باورش نمی شد که بتوان از چنین جایی با لنکروز- از شما چه پنهان من بالاخره نفهمیدم این لنکروز ۴۵۰۰بود یا ۲۵۰۰- عبور کرد. از یکی شان اسم کوهها را می پرسم. جواب می دهد پنج شیر شنیده­ای؟ -آره! از تلویزیون شیر دره­ی پنج شیر شنیده­ام، آنها رابطه­شان با احمد شاه مسعود اصلاً خوب نبود. قبولش نداشتند. این را از خودشان شنیده بودم. نمی دانم چرا با او مشکل داشتند. او بعد می گوید این جا همان جاست. یک بار ماشین به یک طرف کج شد فکر کردیم الان است که ماشین واژگون شود. یکی دو نفر از همراهان خودشان را پرت کردند از ماشین بیرون. در مسیر، صخره­هایی را که یکی، دو جا مزاحم جاده بود، منفجر کرده بودند. بین راه پرنده­های قشنگی را دیدم. رنگ غالبشان سبز بود. نیم ساعتی راه طی کرده­ایم که چند نفر با اسلحه­هایی که انگشت اشاره شان بر روی ماشه­ی آن قرار دارد هراسان می پرند جلوی ماشین. یکی­شان همان کسی است که من وقتی در خانه بودیم با صحبت کرده بودم. همان جوان مو بلندی که دم در آبی رنگ خانه نشسته بود. فکر نمی کردم دوباره او را ببینم. یک لحظه احساس کردم الان است که شلیک کنند. پس از مکثی نه چندان طولانی فهمیدند که خودی هستیم. و اسلحه­هایشان را غلاف کردند و با ما احوال پرسی کردند وقتی دوستانشان علت اسلحه کشی شان را پرسیدند جواب دادند که منطقه حسابی ناامن شده است.

تاسوکی سیزدهم

یک لنکروز کمی جلوتر پارک بود. همان جوان که از ما باز جویی کرد هم مشغول راه رفتن و صحبت کردن با تلفن ماهواره­ای بود. این تلفن از موبایل کمی بزرگتر بود. با نور خورشید شارژ می شد، البته منهای روزهای ابری یا بارانی. علی هم یکی از آنها داشت. در چادر که بودیم حاج خداداد از علی پرسید اینجا که هستیم از کجا می فهمیم افغانستان است؟ با خودم می­گویم این چه سئوالی است؟ افغانستان است دیگر؛ که علی هم صفحه­ی گوشی را به ما نشان می­دهد و می­گوید این جا را می بینی؟ همین جایی را که به انگلیسی نوشته شده افغانستان. بعد هم ادامه می­دهد به هر کشوری که وارد بشوی روی صفحه­ی ستلت اسم آن کشور به طور خودکار نوشته می شود. -ستلت؟ به همین دستگاه ستلت هم می گویند. ساخت آمریکا است. مارک ثریا ، هم به عربی و انگلیسی روی صفحه­ی آبی رنگ شارژر نوشته شده. صحبت­های جوان که تمام می شود به سراغ ما می آید. سلام و علیکی می کند، منتظرم که وسایلی که از ما گرفته­اند، برگرداند و اگر هم حرفی، پیغامی و یا تقاضایی از دولت ایران دارد که لازم است به ما بگوید، بگوید، اما چیزی نمی گوید و می رود.
ما هم وسایلمان را بر می داریم و از ماشین پیاده می شویم. مسیری را پیاده می رویم. همه خسته­ایم. محمد شاه بازی پلاستیکی که لباس­های من و چند نفر دیگر از هم­داغان را در آن گذاشته­ام از دستم می گیرد. انتظار این فداکاری را نداشتم. دو لنکروز منتظر ما هستند. پنج نفر؛ دو برادر، مجید، محمد، حاج علی و چند نفر از آنها در یک لنکروز و چهار نفر؛ من، هراتی، کاوه و احمد، به علاوه­ی چند نگهبان در لنکروز دومی سوار می شویم. منتظریم همان جوان بیاید. او دوباره مشغول صحبت با ستلت بود. اینجا قیافه­های جدیدی را می بینیم. برخی صورت بسته و برخی چهره گشاده. صحبت­های او که با تلفن تمام می شود متوجه می شوند یکی از رفقایشان نیامده. همان جوان به کسی می گوید با کلاش تیری شلیک کند تا او راه را بیابد و یا لااقل برای رساندن خودش به دوستانش عجله کند. چند لحظه بعد نفر آخر هم از راه می رسد.
قبل از حرکت، جوان به مرد میان سالی که ریشی تراشیده و سبیل­هایی پر پشت دارد می گوید یک تیر شلیک کند، او هو با اسلحه­ی کمری­اش یک تیر شلیک می کند . کوه بازتاب صدای تیر را چند برابر به گوشمان تحویل می دهد. بعد جوان رو می کند به شخص دیگری که عصبانی به نظر می رسد و می گوید حالا تو، او هم کلتش را به طرف آسمان می گیرد و با عصبانیت سه تا تیر پشت سر هم شلیک می کند. جوان به او می گوید: سمعنا، که مرد عصبانی حرفش را قطع می کند. جوان او را به سکوت فرا می خواند و می گوید: سمعنا و أطعنا؛ علیکم بالسمع و الطاعه؛ ما حرف خدا و رسول خدا را شنیدیم و اطاعت کردیم، بر شما نیز شنیدن و اطاعت کردن لازم است. بعد جوان پشت رل می نشیند، و به لنکروزی که ما در آن نشسته ایم اشاره می کند که حرکت کند و خودش هم پشت سر ما به راه می افتد. احتمالاً طرف مرز می رفتیم. تعدادشان هم به این دلیل افزایش یافته بود تا امنیتشان را راحت­تر حفظ کنند. بالاخره مقصدشان مرز ایران بود و احتمال خطر فراوان. در راه که حرف جوان را پیش خودم تحلیل می کردم احساس می کردم جوان برای خودش جایگاه پیامبری قائل است. به خودم با تردید نگاه می کنم که این چه نتیجه­ای است که تو گرفته­ای. بگذریم، ما که نفهمیدم چرا تیرهای هوایی شلیک شد.
حدود ساعت ۵ لنکروز متوقف می شود، چشم­های ما را باز می کنند. همانطور که دو به دو دست­هایمان را بسته­اند کنار هم می نشینیم. البته به جز حاج علی که دست­هایش را تنهایی قفل کرده بودند. به اطراف که نگاه می کنیم پر از کوه است، من شنیده بودم که مرز پر از درخت گز است نه کوه. آنها ما را با چند نگهبان که صورتشان را پوشیده­اند، تنها می گذارند و می روند.
با هم پچ پچ می کنیم که مگر نمی خواهند ما را آزاد کنند؟ کسی از دوستان می گوید من شنیدم که آنها می گفتند از آزادی خبری نیست. حاج خداداد می گوید برو بابا! من خودم شنیدم که فردا ساعت ۸ قرار است حرکت کنیم به طرف مرز ایران. آن رفیق ما هم می گوید حتماً! به همین خیال باش. با این حرف او که با کمال ناراحتی و در عین حال کاملاً جدی مطرح شده بود، همه ناراحت می شویم. همچنان منتظریم. ۲۰دقیقه بعد می آیند. با ما سلام و علیک می کنند. در میان آنها پیرمردی به چشم می­خورد که ما مثل چندین نفر دیگر، برای اولین بار است که او را می بینیم. اما کاوه نه. کاوه او را قبلاً دیده بود و می شناخت. از همین روی با کاوه گرم­تر از ما احوال پرسی کرد.
این بار کسی می پرسد مولوی کجاست؟ مولوی نیامده؟ اسم مولوی را که می شنوم امیدوار می شوم که شاید بتوانم با او صحبت کنم و به او جریان را بگویم، قبلاً هم من چند باری با مولوی­ها صحبت کرده­ام. شاید اصلاً خبر نداشته باشد، مثل همان پیرمرد که خبر نداشت و از زبان خدابخش شنیده بود. ناگهان کسی می گوید مولوی هم آمد. نگاه می کنم جوانی است با صورت خندان. همان جوانی است که وقتی خواستیم حرکت کنیم دیرتر از سایرین آمد. او همین که می نشیند به رفیقش می گوید کفر شیعه خَتَم. بعد هم هم ادامه می دهد، کتابی که درباره­ی کفر شیعه نوشته­ام تمام شده. بَه! ما چی فکر می کردیم، چی شد؟ از حرف زدن با او در دم پشیمان می شوم.
ما به صورت نیم دایره­ای می نشینیم. اول نیم دایره جناب سرهنگ است و آخر نیم دایره من.
همان پیرمردی که کاوه او را می شناخت می پرسد آخوندی که گرفته­اید کدام است؟ به من اشاره می کنند، دوباره شروع شد. خدا را شکر می کنم که کارت دانشجویی­ام همراهم بود و الا تا الان حتماً آیت­الله شده بودم. دوباره تو ضیح می دهم که دانشجو هستم و بعد از تعطیلی دانشگاه به خاطر نزدیک شدن سال نو، همراه دامادم، خواهرم و دو بچه­ی کوچکشان از زاهدان به زابل می رفتم. از مسلم اسمی نمی­برم. رشته­ام هم فلسفه است. مولوی می پرسد تو که گفته بودی الهیات؟ به او توضیح می دهم که رشته­ی الهیات چند گرایش دارد یک گرایش­اش فلسفه است. بعد هم به خودم می گویم یعنی از بین اینها یک نفر لیسانس ندارد که بفهمد من چه می گویم؟ بعد مولوی می پرسد تو برادرت فرمانده­ی سپاه زابل است؟ می گویم نه! انگار این حرف مرا هم مثل قبلی باور نکرده، ادامه می دهم ببینید فرمانده­ی سپاه زابل الان چه کسی است؟ من که این جا دست شما اسیر هستم. بقییه­ی دوستان هم خودشان را معرفی می کنند.
به پورشمسیان که می رسد مولوی از او می پرسد اسم شما در موبایل فرماندار بوده؟ پورشمسیان توضیح می دهد که شاید آن وقت که پاکستان زلزله شده برای هماهنگی­های لازم با فرماندار تماس گرفته. در خانه که بودیم به ما خبر دادند که فرماندار هم زخمی شده و حالش وخیم است. و یکی از دوستان که پرسیده بود چرا فرماندار را با خودتان نیاوردید؟ پاسخ شنیده بود که فرماندار خودش را معرفی نکرده بود. بعد هم خبر شهادت فرماندار را آوردند ، بعدتر هم تکذیب خبر شهادت او را. و پور شمسیان ادامه می دهد من همیشه به فکر کمک به دیگران بوده­ام. برای کسی که در سازمان عام­المنفعه­ی هلال احمر است نژاد، قومیت و ملیت اصلاً مطرح نیست. همان پیرمرد سری تکان می دهد و می­گوید درست است، با تو کاری نداریم. نگران نباش.
به احمد هم دوباره می­گویند تو سرهنگ سپاه هستی! نوبت به کاوه که می رسد کسی از او می پرسد اگر ما بخواهیم یک نفر از شما را بکشیم شما چه کسی را معرفی می کنی؟ حاج حمید گفت: هیچ کس را. طرف دوباره سئوالش را تکرار کرد و گفت باید اسم یک نفر را بگویی. این هم از آزادی. ما را به امید آزادی آورده بودند و حالا از ما می­پرسیدند کدامتان را بکشیم؟ با خودم فکر می­کنم که آیا در تاریخ داریم که حضرت رسول(ص) چنین سئوالی را از اسیری پر ریخته و بال شکسته پرسیده باشد؟ اصلاً کی پیامبر(ص) در لباس دوست راه را بر کسی بسته؟
همه ناراحت سرمان را می اندازیم پایین، انگار سرمان بر بدنمان سنگینی می کند. من فکر می کردم کاوه الان است که اسم مرا بگوید، با این دلیل موجه که بقیه زن و فرزند داشتند و من نداشتم. مثلاً خدا به همین حاج خداداد دو فرزند دو قلو عطا کرده بود. حاج خداداد می خواست اسم یکی را حسین و اسم دیگری را ابوالفضل بگذارد.
کاوه پس از سکوتی نه چندان طولانی دو زانو صاف نشست و کمرش را راست کرد و با دستش که سنگینی قفل و زنجیر آزرده­اش کرده بود زد تخت سینه­اش و محکم و در عین حال آرام گفت اسم خودم را. همه جا خوردیم، و احتمالاً همه نفس راحتی کشیدیم که خدا را صد هزار مرتبه شکر که اسم مرا نگفت. طرف هم که جا خورده بود پرسید اسم خودت را؟ کاوه انحنایی به گردنش داد و دوباره گفت: آره! اسم خودم را.

تاسوکی چهاردهم

طرف هم که جا خورده بود پرسید اسم خودت را؟ کاوه انحنایی به گردنش داد و دوباره گفت: آره! اسم خودم را. به دوستانی هم که به آنها امان داده­اند -که من نفهمیدم بر اساس چه قانون و ملاکی، البته من از اینکه می دانستم آنها برمی گردند کنار خانواده­شان خوشحال بودم، اما ضابطه­ی امان دادن و ندادنشان را متوجه نشدم. به هر حال من هم به قول حاج خداداد شخصی بودم.- می­گویند شما خیالتان راحت باشد کسی به شما کاری ندارد.
هوا کم کم تاریک می شود. از آزادی ما و از اینکه آنها به ما گفته­اند آزادیم اصلاً حرفی نمی زنند. انگار نه انگار که چنین صحبتی هم بوده. انگار نه انگار که علی به ما گفته بود رئیس قوه قضائیه حکم آزادی زندانی­های آنها را صادر کرده است. انگار نه انگار که به ما گفته بود ما اینجا دروغ نداریم. دو به دو دست­ها به زنجیر کیسه خواب­هایمان را برمی داریم و به سمتی که آنها می گویند خسته و رنجیده خاطرحرکت می کنیم. در راه فقط با خودم زمزمه می کنم که لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذله، لقد... ده دقیقه­ای که راه می رویم به ما گردنه­ای باریک را نشان می دهند و می گویند باید از این گردنه عبور کنید. می گوییم لااقل دست­هایمان را اگر باز نمی کنید، تک تک و جدا از رفیق کناری قفل کنید تا بتوانیم از گردنه عبور کنیم. قبول نمی کنند. می ایستیم. این کار را خودکشی می دانستم. می گوییم نمی شود از این جا عبور کرد، اما یکی ازآنها می گوید اگر من رد شدم چه می گویید؟
اولین نفراتی که به طرف گردنه به راه می افتند احمد و کاوه هستند. از دست آنها عصبانی می شوم. کاوه کیسه را به پشت دارد و احمد هم پتویش را. نزدیک گردنه که می رسند، آنها پشیمان می شوند و رضایت می­­دهند که از راه دیگری برویم. و ما خدا را شکر می کنیم. از لابه لای کوهها عبور می کنیم. به جایی می رسیم. یکی از آنها می گوید همین جا بایستید. سوراخی را که غار می نامیدش به ما نشان می دهد و می گوید امشب باید آنجا را تمییز کنید و همان جا بخوابید. نگاهی به غار که در تاریکی شب وحشتناک به نظر می رسید، می اندازم، به احتمال زیاد در غار مار و عقرب هم منتظر ما بودند. این هوای گرم مارها و عقرب­ها را از خانه­شان بیرون می کشاند، در چادر که بودیم چندین مار کشته بودیم، یک مار را در فاصله­ی یک متری چادر.
چادر! یادت بخیر! انگار تو هم از آن نعمتهایی بودی، که قَدرت مجهول ماند. ما، نه از لحاظ روحی و نه از لحاظ جسمی، آن هم در تاریکی، توانایی تمیز کردن آن سوراخ وحشتناک را که در ارتفاعی چند متری قرار داشت، نداشتیم. با خواهش راضی می شود همان جایی که هستیم زمین را برای خواب آماده کنیم. زمین را صاف می کنیم و همان جا نماز می خوانیم. نماز خواندن در چنین شرایطی چه لذت بخش است. وقت خواب هم مثل چادر پاها و دست ها به هم زنجیر می شود. به ترتیب از راست به چپ؛ حاج حمید، احمدگل، من، امیر، محمد، مجید و دو برادر. مجید و محمد رو انداز ندارند. می شنویم که کسی می گوید اگر از جایی که کیسه خوابتان را انداخته­اید ذره­ای فاصله بگیرید تیر باران خواهید شد. از نگهبان­های قبلی این جا هیچ کدام نیستند. هم آدم­ها غریب­اند و هم محیط.
کمی با کاوه صحبت می کنم. می گوید ما الان همه شوکه شده­ایم. می پرسم چه باید کرد؟ کاوه با فراست می گوید هیچ کار. باید منتظر گذشت زمان باشیم. همه چیز درست می شود.
از اینکه کاوه در سخت­ترین شرایط هم خوش­بین و امیدوار بود و به سایرین روحیه می داد خوشم می­آمد. در چادر هم که بودیم یک بار کاوه به من گفت تجربه­ای که نصیب تو شده نصیب کمتر کسی می شود بر خلاف یکی از رفقا که به من می گفت اول زندگی­ات عجب تجربه­ی تلخی را چشیدی. بعد از کاوه هم یکی از رفقا در حالی که یواشکی زیر چشمی نگاهم می کرد فرمود البته اگر از این جا زنده رفتی.
صبح بعد از نماز، چای درست می کنند و ما با مقدار کمی نان که داریم صبحانه می خوریم. می گویند باید به جای دیگری برویم. دست بسته تک، تک باید از گردنهای عبور کنیم و به نظرم سپس به راه ادامه دهیم. فکر می کنم باید راهی طولانی در پیش داشته باشیم.
نفر آخر من هستم. از گرنه رد می شوم و می خواهم از کوه بالا بروم که چند چهره­ی جدید را می بینم که در سایه نشسته­اند و به من می خندند. خوب که دقیق می شوم می بینم که همدردان خودم هستند. حاج خداداد با لبخند به من می گوید کجا می روی؟ از دامنه­ی کوه پایین می آیم و پس از عبور از رودخانه­ی خشک شده کنار سایر دوستان در غار قرار می گیرم. کف غار راهم صاف می کنیم.
هنوز از صاف کردن کف غار فارغ نشده­ایم که یکی از آنها که تازه از راه رسیده می گوید اگر من سر یکی از شما را امروز نبریدم ... حاج خداداد با ناراحتی به اومی گوید شوخی نکن. طرف قیافه­ای جدی به خودش می گیرد و می گوید شوخی می کنم ها؟ باشه!
حدود ساعت نه و نیم به احمد می گویند تو را خواسته­اند. احمد ناراحت از جا برمی خیزد و نگران می گوید می خواهید مرا بکشید؟ -نه! حالا تو بیا برو. چرا می­ترسی؟ وسایلت را بردار! احمد یک حوله­ی سبز دارد و دیگر هیچ، برش می­دارد. احمد که می رود، بنا به توصیه­ی حاج خداداد که گفته بود ریشت را کوتاه کن تا به تو اینقدر آخوند نگویند، اجازه می گیرم و از جناب سرهنگ که قبلاً آمادگی خودش را برای اصلاح صورتم اعلام کرده خواهش می کنم ریشم را کوتاه کند. حاج حمید با حوصله مشغول اصلاح صورتم می شود. احمد که بر می گردد کاوه هنوز مشغول اصلاح صورت من است. خدا را شکر می کنیم. انگار کشتن در کار نیست. بعد از احمد، محمد شاهبازی را صدا می زنند. او می رود. حاج حمید که اصلاح صورتم را تمام می­کند، دستش را به آرامی می­گیرم، تا متوجه می­شود و می­خواهد دستش را از دستم رها کند لبان من به دست او رسیده بودند و بوسه­ای بر دستش نشانده بودند، که شکر نعمت نعمتت افزون کند.
می­رویم در غار کنار رفقا. از نگهبان­ها هم چند نفری هستند یکی ازآنها می گوید اگرشما به جای ما بودید چگونه با ما رفتار می کردید؟ هراتی محکم و متین در آمد که مگر ما چه خطایی مرتکب شده­ایم؟ کسی را شکنجه کرده­ایم؟ کسی را بازداشت کرده­ایم؟ خبر چینی کرده­ایم؟ حکم دست گیری کسی را صادر کرده­ایم؟ حکم اعدام کسی را صادر کرده­ایم؟ ما کاری نکرده­ایم، ما آزارمان حتی به مورچه هم نرسیده، بعد هم به ما اشاره می کند این بنده خدا راننده است، این یکی هلال احمری، این دانشجو، این مکانیک، دو برادر هم کاسب. طرف سکوت می کند و چیزی نمی گوید.
بعد از ظهر مولوی به سراغ ما می آید و مفصل تا غروب با ما صحبت می کند. برادر همان جوان بود، با اینکه قیافه­اش سنش را بزرگ­تر نشان می داد، می گفت متولد ۶۰است. یک سال بزرگ­تر از برادرش. البته اگر اشتباه نکنم. مولوی ما را دعوت به اسلام کرد. و آیه­ی «ومن یبتغ غیر الإسلام دیناً فلن یقبل منه»؛ و هر کس غیر از اسلام دینی قبول کند، هرگز از او بپذیرفته نگردد، را برای ما خواند. از من پرسید اصول دین چند تاست آقای رضا؟ گفتم سه تا، اصول دین سه تاست. عالمانه پرسید: سه تا یا پنج تا؟ گفتم من که در کتاب­ها دیده­ام عدل و امامت اصول مذهب است. که گفت: نه! اینطوری خواسته­اند درستش کنند. الان جواب بده! اگر کسی یکی از اصول دین را قبول نداشت کافر هست یا نه؟ با مکث می گویم کافر است. آنها همه به وجد می آیند اما مولوی همه را به سکوت فرا می خواند و می گوید، من، امامت را قبول ندارم آیا کافرم؟ پاسخ می دهم: نه! با حالتی شاد و خندان که احتمالاً از این بحث سریع و موفق کسب کرده بود ما را به تحقیق در دینمان فرا می خواند. در اثنای صحبت­های او من به عدل الهی شهید مطهری فکر می کردم.
من و رفیقم رضا اطمینان بر این باور بودیم و هستیم که آیت­الله مطهری این کتابش را بیش از همه­ی کتاب­هایش دوست داشته. فصل مفصل این کتاب، در باره­ی عمل خیر از غیر مسلمان است. که قرار بود رضا اطمینان آن را خلاصه کند. حالا مثل انسانی افتاده در دریا که در حال غرق شدن است و هر از چند گاهی دستش را از آب بیرون می آورد و دوباره زیر آب می رود این حرف یکی از بزرگ­ترین تئوریسین­های انقلاب در ذهنم غوطه می خورد. «ایمان به نبوت و امامت از چه نظر لازم است؟ و چرا باید شرط قبول اعمال باشد؟» این یکی از سئوال­های شهید مطهری در این فصل پایانی کتاب است. و این هم پاسخ استاد: «به نظر می‏رسد دخالت ایمان به انبیاء و اولیاء خدا در پذیرش اعمال از دو جهت است :یکی اینکه معرفت آنان برمی‏گردد به معرفت خدا. در حقیقت شناختن خدا و شؤون او بدون معرفت اولیاء خدا کامل نمی‏گردد، به عبارت دیگر اینکه: شناختن خدا بطور کامل شناختن مظاهر هدایت و راهنمایی است. دیگر اینکه شناختن مقام نبوت و امامت از این نظر لازم است که بدون‏ معرفت آنان، بدست آوردن برنامه کامل و صحیح ممکن نیست.»
این جا بحث در باره­ی موحدان نیکو کار غیر مسلمان است. آیا شهید مطهری آنها را به دلیل معتقد نبودن به، نه تنها امامت که نبوت کافر دانسته است؟ اما دست این حرف از ذهنم به زبانم نمی رسد و در دریای ذهنم غرق می شود. مولوی بحارالأنوار را معنی می کند. ظاهراً گزارش بحث مرا به او داده­اند. او هم می گوید شیعه معتقد به تحریف قرآن است.
از من می­پرسد چه کتا­ب­هایی خوانده­ام. من هم چند کتاب من جمله اصول فلسفه و روش رئالیسم را هم نام می­برم. که می­گوید بله! این کتاب ۶جلدی است. من آن را دیده­ام.
بعد از بحث­های اعتقادی، مولوی وارد مشکلات استان می شود و به برخی مشکلات ریز و درشت اقتصادی و سیاسی و معیشتی اشاره می کند. وقتی مولوی از مشکلات استان صحبت می کرد من این سئوالات در ذهنم گردش می­کرد که آیا با ایجاد نا امنی و کشتن عده­ای انسان بی­گناه و بی دفاع مشکلات حل می شود؟ آیا وقتی منطقه ناامن باشد، تجار برای سرمایه گذاری در استان علاقه­ای خواهند داشت؟ آیا باید در محیطی ناامن منتظر تأسیس کارخانه و رفع مشکل بیکاری باشیم؟ و...