شرح ماجرا از زبان شاهد ماجرا، آقای غلامرضا راهداری

منبع: هابیلیان


آقای غلامرضا راهداری که با بیش از سه مدال عمیق زخم از حادثه تروریستی ، گردن آویز دارد معاون شعبه ۲ اداره تامین اجتماعی زاهدان است که در جریان حادثه دلخراش از راه بندان زابل – زاهدان مورد اصابت هشت گلوله قرار گرفته و اولین مجروحی بوده که بعد از حادثه خود را به جاده رسانده می گوید: جهت شرکت در مراسم یادواره شهدا به همراه تعدادی از دوستان به زابل رفته بودیم پس از پایان یادواره شهدای سیستان به سمت زاهدان در حرکت بودیم در حد فاصل تاسوکی و شیله به تعدادی افراد ملبس به پوشش نظامی برخوردیم.ابتدا به اینکه تصور نیروی انتظامی برای حراست و ایجاد امنیت در محور مستقر شده باشد توقف نمودیم.
دیدیم دو نفر با لباس نیروی انتظامی و نور افکن دو طرف جاده را گرفته اند در همین اثنا بی سیم به صدا آمد که یاسر ، یاسر کارتهای شناسایی آنها را بگیرید و آنان را به پشت جاده هدایت کنید. آقای پورشمسیان – معاون حراست هلال احمر کشور – در پاسخ به سوال فردی که مشخصات ما را جویا شد کارت شناسایی خویش را به آنان ارائه داد. این عمل باعث شد تا همه ما را از خودرو پیاده و خودرو را به پایین جاده انتقال دهند. من قدری مشکوک شدم ، آنطرف جاده عده ای زن و بچه فریاد می زدندیکی می گفت شوهر من که نیروی انتظامی است و یکی دیگر می گفت برادرم بسیجی فعال است و .....
وقتی یکی از آنها به بلوچی گفت که برو چسب ها را بیاور یقین کردم که اشرار هستند از همین رو به دوستان – آقای علی پورشمسیان و محبعلی یوسفی «مسؤول حراست شرکت آب و فاضلاب استان» و آقای حسن نوری «فرماندار زاهدان»- گفتم موبایلم را روشن کردم چون صفحه ی موبایل من آبی بود بمحض روشن شدن ، یکی از آنان متوجه شد و با قنداق تفنگ به گردنم کوبید ، اما متوجه روشن شدن موبایل محبعلی یوسفی نشدند. در همین وقت گروه دیگری را نیز آوردند وقتی ما را به زمین انداختند سرم به سر فرد دیگری که قبلا به آنجا آورده بودند برخورد کرد؛ در همین حدود فردی به بلوچی گفت به من آب دهید من سرم را بالا کردم تا شاید از زیر چسب ها او را ببینم که یکی از اشرار با لگد به سرم کوبید و گفت سرت را پایین بیاور . می خواهیم فیلمبرداری کنیم ، از شغلهایمان می پرسیدند نوبت به من که رسید گفتم من معلم هستم.
در ادامه آقای حسن نوری می گوید که : در همین موقع از یکدیگر سوال کردند که آن سه نفر چه شدند؟ ما وقتی از ماشین پیاده شدیم کارتهایمان را داخل ماشین انداختیم و آنها پس از انتقال ماشین به پایین جاده کارتها را پیدا کرده بودند و متوجه شدند که ما مسؤول هستیم ، در آنجا دنبال ما می گشتند.
آقای راهدار می افزاید که در ازدحام ناله یکباره بوی آتش و باروت فضا را پر کرد ؛ پس از چند لحظه که سکوتی بر آن صحرا حکم فرما شد و احساس می شد که اشرار در سیاهی شب گریخته اند ، با انگشتم که بر اثر تماس اصابت گلوله چسب هایش باز شده بود چسب روی چشمانم را مقداری کنار زدم و آهسته و درد آلود یوسفی و پورشمسیان را صدا زدم جواب ندادند، صدایی آهسته به گوشم رسید که می گفت من زنده هستم بیا دستهایم را باز کن من نمی توانم پاهایم را تکان دهم –بعدا متوجه شدم که آقای نشرطی «معاون فرماندار» است – و در همین اوقات صدای محزون حسن نوری به گوشم رسید که می گفت : من زنده ام ولی سینه ام می سوزد ؛ اطرافم را که نگاه می کردم متوجه اجساد شدم که همانند گوسفند و بی رحمانه کشته شده بودند بعد از آن آقای حسن نوری با موبایل با دوستان در زابل تماس گرفت و موضوع را اطلاع داد. چون وضع من نسبت به دیگران بهتر بود خودم را به جاده رساندم آقای کول –همان پیرمردی که همراه ما بود و اشرار به او کار نداشتند به من کمک کرد و از مردم نیز می خواست که کمک کنند – پس از چندی اتوبوس ولویی که از زاهدان می آمد رسید و زخمی ها را سوار کرد و به سمت زابل راه افتاد ، در همین اثنا تازه ماشین دوکابین نیروی انتظامی با دو نفر سرباز از راه به صحنه رسیدند.