قربانیان قاچاق انسان منافقین

مجاهدین و قاچاق انسان - شاهد ۲۰

من حسین افشار هستم اهل قزوین.

در سال ۱۳۸۰ از ایران خارج شدم و برای کار به ترکیه رفتم، از آنجا که می خواستم به یک کشور اروپایی بروم، موفق نشدم. سپس با یکی از رابطهای سازمان آشنا شدم و سر یک سری مسائلی که پیش آمد، مجبور شدم به سازمان بروم. من را به عراق بردند و آنجا بعد از اینکه به عراق رفتم، در قرارگاه اشرف به پذیرش رفتم و آنجا آموزشهای عقیدتی و تشکیلاتی و ایدئولوژیک را دیدم، بعد آموزشهای نظامی را دیدم و حدود ۱۳ ماه توی پذیرش بودم، بعد از آن یک سری چیزها را درک کردم و فهمیدم که برایم خیلی سنگین بود. مثلاً طلاق زن بود، جدایی از همسر، حتی اجازه نمی دادند با خانواده ات ارتباط برقرار کنی و بهانه شان هم این بود که هیچ جا تلفنی وجود ندارد.

در آنجا یک بار اعلام انصراف دادم، ولی با توجه به اینکه شنیده بودم بچه ها را می زنند، شکنجه می کنند و .. می ترسیدم از آنها جدا شوم و نمی گذاشتند جدا شوم. یک دفعه همین که آنجا بهشان گفتم با کلی صحبت و ... من را نگه داشتند. بالاخره بعد از ۱۳ ماه که توی پذیرش بودم، من را به ارتش فرستادند، حدود تقریباً یک ماه و نیم توی ارتش بودم، بعد جنگ آمریکا شروع شد و رفتیم به زمین. توی زمین ما آمدیم نزدیکهای لب مرز بودیم، من آنجا توپچی تانک بودم.

بعد از اینکه حمله آمریکا به عراق انجام گرفت، رژیم عراق سقوط کرد و اینها خلع سلاح شدند با آتش بسی که با آمریکا اعلام کردند و به قرارگاههایشان برگشتند که همه ارتششان جمع شد در قرارگاه اشرف. آنجا دیگر اینها می گفتند که ما خط جنگ را داریم پیش می رویم یعنی می خواستند بر علیه نظام ایران بجنگند، ولی وقتی سلاحهایشان را تحویل داده بودند، دیگر جنگی وجود نداشت. ما ازشان می پرسیدیم چرا سلاح هایتان را تحویل دادید؟ می گفتند که ما صاحب سلاح را به خود سلاح ترجیح می دهیم. ما سلاحمان را خرج این می کنیم که رژیم ایران را اینجوری از بین ببریم. بعد از مدتی که توی قرارگاه ها بودیم یک سری کلاسها را راه انداختند، دانشگاه بود، من خودم دانشگاه اتومکانیک می رفتم، بعد از آن کلاسهای کامپیوتر گذاشتند. یعنی دیگر چیزی به معنای نظامی بودن و اینها وجود نداشت. ما دوباره درخواست جدایی ازشان را دادیم، ولی به هر طریقی و به هر بهانه ای که بود، اجازه جدایی به ما نمی دادند.

درنهایت ۲۵ دی ۱۳۸۲ بود که همسرم و دو تا از بچه هایم و پدر و مادرم به ملاقات من آمدند. آنها من را صدا کردند و گفتند که اینها آمدند ملاقاتت، ولی چون اینها از طرف رژیم و از طرف وزارت اطلاعات و با کاروان اطلاعات آمدند، تو نباید بروی اینها را ببینی. من چون بچه سومم را اصلاً ندیده بودم، بهشان گفتم که آقا من بچه سومم را اصلاً ندیدم، می خواهم ببینمش. با اصراری که داشتم اجازه دادند که نیم ساعت با خانواده ام ملاقات کنم ولی آنها حتی توی آن نیم ساعت هم حتی به اندازه پنج دقیقه هم به من اجازه ندادند که با خانمم صحبت کنم. یعنی چنین اجازه ای ندادند. آنها ترس و واهمه شان از این بود که با خانواده صحبت کنی و دیگر پیش آنها نمانی و برگردی ایران.

بعد از آن دیگر حال و احوال خوبی نداشتم و قصد جدایی ازشان را داشتم، ولی هر دفعه به هر بهانه ای و به هر طریقی من را نگه می داشتند. تا اینکه در تاریخ ۷ آذر ۱۳۸۳ بود که با توجه به اینکه عصا داشتم توی دستم به بهانه ای از قرارگاه خارج شدم و فرار کردم ساعت ۹ صبح بود که فرار کردم و نزد آمریکایی ها رفتم. حدود ۷۰ روز نزد آمریکایی ها بودم و بعد از آن با سری دومی که به ایران آمدند به ایران آمدم و در تاریخ ۱۹ اسفند از مرز قصر شیرین وارد ایران شدم. وقتی که وارد ایران شدم، برادران اطلاعات خیلی برخورد خوبی با ما داشتند. ما اصلاً چنین انتظاری نداشتیم که چنین برخوردی داشته باشند. حتی توی این مدتی که اینجا بودیم، حتی بازرسی مان نکردند. در حالی که ما وقتی وارد مجاهدین شدیم و پیش آنها رفتیم، آنها توی اولین رده ای که ما وارد بغداد شدیم کل لباسها و وسایل ما را گشتند، ولی اینجا اصلاً چنین کاری از ما نکردند و یک سری سؤال جوابهای خیلی ساده ای کردند. امروز هم بعد از ظهر من قرار است به نزد خانواده ام بروم و تا الان هم که اینجا هستم، دو دفعه با خانواده ام تماس گرفتم و باهاشان صحبت کردم و هیچ مشکلی هم ندارم.

دریافت فیلم مصاحبه