من محمدرضا شمسی هستم، بچه تبریز، شهرستان هادی شهر. من به خاطر اینکه ورزشم را در کشور دیگری ادامه بدهم، در سال ۸۱ از تهران خارج شدم و به ترکیه رفتم. در ترکیه شروع به کار کردم و در باشگاهی مربی باشگاه شدم. حدود یک ماه و نیم بود که در ترکیه بودم و با سازمانی آشنا شدم که هوادارهای آن سازمان آمدند سراغ من و گفتند که اگر تو می خواهی می توانی ورزش خودت را ادامه بدهی و می توانی پول خوبی در بیاوری و درآمد خوبی داشته باشی و اگر دوست داشتی تو را به کشورهای دیگر می فرستیم. با من خیلی صحبتها شد در این باره که بیا آنجا، ما تو را می فرستیم کشورهای دیگر، اگر نخواستی سه روز آنجا بمان، بعد از سه روز تصمیم گیری کن و به ما بگو نمی خواهم بمانم یا میخواهم بمانم. کار آنجا را ببین. باشگاه آنجا را ببین. ما بهترین امکانات رفاهی و تفریحی و باشگاهی را برای تو فراهم می کنیم. اصلاً چنین چیزی هست، تو اگر دوست داشتی بیا آنجا. یک هفته بود که من با خودم کلنجار می رفتم. گفتند در ضمن به تو یک کیس سیاسی داده می شود، چون اسم تو توی لیست سیاسی ما می آید، هر جای دنیا تو را جا می دهند، به خاطر اینکه کیس سیاسی هستی. من هم به خاطر اینکه هدفم ورزش کردن بود و دوست داشتم به هدف خودم برسم قبول کردم، گفتم باشه در این شرایط می روم آنجا، اگر آنجا بد بود، می گویم نمی خواهم و برمی گردم. گفتم باشه ما می آییم. گفت باید برویم عراق. عراق پایگاه ماست. گفتم باشه. حرکت کردم.
در تاریخ ۲۴/۴/۸۱ بود که از ترکیه حرکت کردم به سوی عراق. آمدم عراق و یک هتلی بود که رفتیم آنجا ساعت ۴ صبح بود استراحت کردم تا ظهر. ظهر بلند شدیم و ناهار را خوردیم و حدود ساعت ۴ بود که گفتم باشگاهتان کجاست؟ من یک تمرینی بکنم من ورزشکارم و باید تمرین کنم گفتند باشگاه پایین است الان با هم می رویم یک ربع ما را علاف کرد و بعد ما را برد پایین یک زیرزمین بود دیدم یک میز پینگ پنگ است... با یک فوتبال دستی... بهم بر خورد گفتم اینجا کجاست این باشگاهی که می گویی این است وسایل ورزشی کجاست؟ من رشته ام بدنسازی است من کارم این نیست که پینگ پنگ بازی کنم.
وقتی دید که من حالتم برگشته و دارم می فهمم که دروغ گفته اند گفت نه نه گوش کن گوش کن اینجا هتل است ما هیچ چیزی نداریم که از تو پذیرایی کنیم تو می روی جلوتر توی ارتش آنجا پایگاه ماست بچه ها می آیند از اینجا انتقالشان می دهیم به آنجا تو برو جلوتر می بینی همه چیز را.
گفتم باشد، شاید دارد راست می گوید، ولی دوزاریم افتاد که یک دروغی اینجا دارد روشن می شود. گفتم باشه من می روم جلوتر، اگر جلوتر چیزی نبود فوقش بر میگردم. حدود یک روز آنجا بودیم و بعد از ظهر فردای آن روز حرکت کردیم به طرف اشرف. گفت پایگاه ما اشرف است. گفتم برویم. ما را سوار یک وانت کردند و بردند اشرف. رفتیم اشرف و خواستیم وارد شویم بین راه جاده به یک خاکی می پیچید از خاکی پیچیدیم دیدم که سیطره عراقی ها است و پادگان عراقی و چند تا تانک این طرف و چند آدم مسلح آن طرف همینطور ایستاده اند که ما رد شویم و رسیدیم به در اصلی اشرف و دیدم اینطرف و آنطرف آن هم نیروی مسلح ایستاده است. گفتم خدایا! اینجا کجاست؟ یک لحظه ی بدی بود. گفتم خدایا! دارم وارد کجا می شوم؟ اشتباه نکنم...
دیگر نمی توانستم کاری بکنم چون توی ماشین بودم. هیچ حرفی هم نمی توانستم بزنم. چون آن نفراتی که ما را می بردند عراقی بودند. ما را بردند و تحویل یک نفری دادند به نام آیدین. آیدین ما را تحویل گرفت و اسمهایمان را پرسید و گفت که من شما را می برم به ورودی بعد می رویم پذیرش و بعد یواش یواش مراحلتان شروع می شود. گفتم بگذار بروم جلوتر، بعد سوال میکنم که وضعیت ورزش اینجا چطور است. رفتیم به ورودی. به ورودی که رسیدیم موقع ناهار، ناهار را خوردیم و دوباره بعد از ظهر شد. طبق معمول رفتم سراغ آیدین و گفتم آیدین این سالن ورزش را به من نشان بده! من می خواهم تمرین کنم. چند روز است که تمرین نکرده ام. گفت برو انتهای سالن یک سوئیت است که وسایل ورزشی همه چیز هست ما رفتیم دیدیم دوباره همان چیزهایی که گفتم... یه میز پینگ پنگ و یک فوتبال دستی... دیگه آنجا خیلی ریختم به هم، شروع کردم به داد و بیداد کردن و توهین کردن و آمدم بیرون. گفت چی شده؟ گفتم بچه گیر آوردی؟ گول می زنی؟ از همان اول بگو فلان جاست می خواهی ببری فلان قبرستان... چرا به من دروغ گفتی؟ چرا می خواهی جوان مردم را پیر کنی؟ چرا من را از راه زندگی ام داری دور میکنی؟ گفتند ما از همان روز اول بهت گفتیم اینجا ورزش نیست، زن و زندگی نیست. گفتم قبول! زن و زندگی را قبول کردم. چون ورزشکار بودم و نه دنبال زن بودم و نه دنبال زندگی. تو به من گفتی ورزش و پول. من به این امید از ایران خارج شدم. حالا به اینجا رسیدم و تو می گویی نمی توانی برگردی. اینجا نمی مانم. میخواهم بروم. گفت راهی که آمدی یک طرفه است! فقط رو به جلوست. برگشتی وجود ندارد.
حدود ۱۲ روز من را علاف کردند گفتند تو اگر می خواهی بروی داخل، باید اینها را امضاء کنی تا بروی تو. گفتم نمی روم تو! گفتند خب بمان! اینقدر می مانی تا روزی که بخواهی بروی تو! اگر هم نخواهی بروی می فرستیمت ابو غریب، دو سال و نیم آنجا می مانی حسابی که پوستت کنده شد، اگر زنده ماندی، تبادل نیرو می کنند و می فرستنت ایران. ایران هم که بروی وزارت اطلاعات پوستت را می کند، به خاطر اینکه تو اینجا بودی، آمدی پیش ما و می شوی یک نفوذی، ما هم اسمت را رد می کنیم تمام روزنامه ها و مجله ها می گوییم تو نفوذی وزارت اطلاعات بودی. گفتم بسم الله من نه کاری کردم و نه آشی خوردم و دهن سوخته باید برگردم یک عالمه هم کوله بار تروریستی و بار منافقین و اینها را به ما بار کردید. ماندم چکار کنم از بد و بدتر مجبور شدم بد را انتخاب کنم. گفتم می روم جلوتر شاید از آنجا بتوانم به وسیله ای فرار کنم. یک وقت می بینی کسی هست. کسان دیگر هم مثل من بودند حتماً با آنها یک کاری می توانم بکنم گفتم باشه! بده امضاء کنم! شروع کردم چیزهایی را که می خواستند، امضاء کردم. مدارک را تکمیل کردند و من را فرستادند پذیرش.
پذیرش که فرستادند دیدم اینجا واقعاً زندگی کردن سخت است. ۵ صبح باید بلند شوی و بلاتکلیف نگهت می دارند و بحث های سیاسی می کنند انقلاب را می آورند وسط، تاریخچه را می آورند وسط... دیگر خیلی خسته شده بودم گفتم بابا! من نمی توانم اینجا بمانم. من دوست ندارم! آنجا دوباره شروع کردم با آنها دعوا کردن که من دوست ندارم اینجا بمانم که این دفعه بردنم یک جایی توی یک اتاقی که چهار نفر بودند؛ رضا مرادی، سعید نقاش و سعید خدایی صفت، فرشید، نورالله، فرزاد. من را نشاندند پشت یک میز و شروع کردن به من فحش دادن و توهین کردن که تو غلط کردی و فلان و فلان و فلان. رضا مرادی کلتش را کشید و گذاشت روی سر من. گفت اگر تکان بخوری اینجا می زنمت هیچکس هم خبردار نمی شود. خانواده ات خبر دارد که تو اینجایی؟ گفتم نه! گفت کی خبر دارد که تو اینجایی؟ گفتم هیچ کس! گفت خب می کشیمت می اندازیمت توی سبتیک آنجا هم از بین می روی! اگر این را می خواهی ما آماده ایم، می زنیمت و تمام!
با خودم فکر کردم گفتم اینها دارند این کار را می کنند باید با اینها بروم، توی یک جایی هستم در مسیر رودخانه و نمی توانم برعکس شنا کنم. بگذار با مسیر بروم تا روزی برسد که شاید فرجی شد. با این مسیر ما آمدیم جلو تا زمان جنگ. زمان جنگ هم شد و دیدیم که زمان جنگ هم نمی شود فرار کرد چون اینقدر بلبشو بود در عراق که نمی شد تکان خورد. از هر طرف می رفتی جنگ بود و تیراندازی و معلوم نبود که کشته شوم یا زنده بمانم باز دوباره برگشتم توی قرارگاه و تا اینکه نیروهای آمریکایی آمدند به ما گفتند که هر کس می خواهد برود می تواند الان برود من چون در قرارگاهی که بودم نشست بزرگی برایم گذاشته بودند بخاطر ورزش من حدود هشت ماه بود که غذا نمی توانستم بخورم چون ورزش می کردم، تغذیه ام فرق می کرد، وقتی رسیدم آنجا تغذیه من برعکس شد، نمک به من می دادند که فشار خون گرفتم! بهشان میگفتم فشار خون دارم. اینها قبول نمی کردند. می گفتند داری، خوب داشته باش! غذا کمتر بخور! گفتم بابا من تغذیه ام این است، مشکلم این است! گفتند باشه! هشت ماه به من سیب زمینی و گوجه دادند. گفتند غذای بی نمک برایت نمی توانیم درست کنیم! فقط سیب زمینی و گوجه است. دوست داری بخور؛ دوست نداری برو بمیر! خدایا! کجا گیر افتادم وزنم از ۱۲۵ کیلو رسید به ۸۵ کیلو. مجبور بودم ماست بخورم و خرما بخورم و نان. نانی هم که بود باز هم شور بود ولی مجبور بودم با همین بسازم. یک نشست برایم گذاشتند، گفتند تو مشکلت ورزش کردن است تو نباید ورزش کنی چون اگر ورزش کنی بر میگردی به حالت عادی ورزش کردن برای تو قدغن است هشت ماه ماندیم تا زمان جنگ شد و رفتیم و برگشتیم و رفتیم به ارتش، در ارتش چون سلاح ها را گرفته بودند و می خواستند یک طوری بچه ها را نگه دارند، گفتند می توانی ورزش کنی ولی در حد معمول و نه بیشتر از آن! ما شروع کردیم به ورزش کردن و باز غذایمان همان سیب زمینی و گوجه بود، فقط یک کم بهش اضافه شد و یک عدسی هم اندازه نصف لیوان کمتر کنارش گذاشتند. جوری می شد که اینقدر حالم بد می شد که می رفتم دکتر و اینور و آن ور و گفتند فشار خون داری و سوء تغذیه گرفتی. گفتیم باشه این هم از محبت مجاهدین است که به ما دارند.
گذشت تا روزی که آمریکائیها آمدند سراغ ما و در نشستهایشان اعلام کردند هر کسی میخواهد برود می تواند برود. من هم دستم را بلند کردم گفتم من می خواهم بروم که آمدم بیرون پیش آمریکائیها و یک سال هم پیش آمریکائیها بودم بعد از یک سال هم برگشتم به وطن خودم ایران.