منافقین فکر می‌کردند به پیک‌نیک آمده‌اند

Maleki Taghiدر پنجم مرداد ماه سال ۱۳۶۷ و با پذیرش قطع‌نامه از طرف رهبر کبیر جمهوری‌اسلامی با عنوان معروف «جام زهر را نوشیدم» منافقین که با رژیم بعث عراق در حمله و جنایت علیه مردم ایران هم‌دست و هم‌داستان شده بودند عملیاتی را با نام فروغ جاویدان آغاز کردند اما پس از گذر از چند شهر کوچک کرند و اسلام‌‌آباد در برابر سد خروشان رزمندگان جمهوری‌اسلامی از حرکت ایستادند و تمام مدعیاتشان در یک گذرگاه بر باد رفت و ذلیلانه راه فرار به سوی مرزهای عراق را در پیش گرفتند.

این شکست مفتضحانه که به سادگی اتفاق افتاد، بعدها ضربه‌های مهلکی به پیکر مرکزیت گروهک منافقین از درون وارد ساخت و خرد مسعود رجوی سرکرده این گروهک را در رهبری گروه خود برای اعضایش زیر سوال ببرد.

گذرگاهی که سدی برای حرکت و شروعی برای شکست و فرار منافقین شد گرچه تا پیش از آن تنگه چهارزبر نام داشت اما پس از آن به زیبایی تنگه مرصاد (کمین‌گاه: اشاره به آیه ۱۴ از سوره فجر: ان ربک لبالمرصاد«همانا خداوند تو سخت در کمین است») نام گرفت. کمین‌گاهی که در آن دست الهی از آستین مجاهدین واقعی‌اش درآمد و نقشه‌های منافقین را نقش بر آب کرد.

تقی ملکی از دلاوران جانبازی است که در جریان عملیات مرصاد به دست منافقین کوردل اسیر و تا پای شهادت می‌رود. اما مدد الهی او و دیگر هم‌رزمانش را از چنگال منافقین نجات می دهد. وی که به قول خودش از طلایی‌خوران(مجروحانی که در اثر ترکش مجروح می‌شدند) جبهه و جنگ است هم اکنون در کنج فراموشی و تنهایی به سر می‌برد و از نظرها پنهان و خانه‌نشین است. جا دارد طالبان و راهیان نور که مسافت‌های زیادی تا جای پای این دلاوران طی می‌کنند برای رویت آن نور، دیداری هم با این عزیزان داشته باشند و از نور پیشانی این دلیرمردان خبری بگیرند.

شما از رزمندگان عملیات مرصاد بوده اید و در این عملیات به دست منافقین اسیر شده اید. گفته شده که منافقین اسیر نمی گرفتند و همه را به شهادت می رساندند، چه شد که شما به دست آنها به شهادت نرسیدید؟

البته این اسارات برای چند ساعتی بود. نزدیک ظهر بود که دیگر مهمات نداشتیم و از طرفی هجمه منافقین بیشتر شد. آنجا روستایی بود که نامش یادم نیست، نرسیده به سه راه‌ پل دختر و قصرشیرین و کرمانشاه فرودگاهی بود که محل استقرار گردان حمزه بود. گردان ما هم در طرف دیگر فرودگاه مستقر شد که دستور رسید اینجا باید درگیر شوید. اصل درگیری هم از اینجا شروع شد. خدا رحمت کند شهید محمود سلطان‌محمدی را. با دسته‌اش رفتند بالای ارتفاعی در روستا که پشت آن تپه منافقین با تجهزیاتشان ایستاده بودند تا صبح حمله کنند. نزدیک ظهر که شد و مهمات ما رو به اتمام بود که جنگ ما با منافقین تن به تن  شد. آنها یک طرف جاده اسلام‌آباد بودند و ما این‌طرف. یادم هست کسی بود به نام حجت عالی که خیلی زرنگ بود. منافقین نارنجکی را پرتاب کردند، او سریع این نارنجک را به سمت خود منافقین پرتاب کرد. یعنی درگیری اینقدر نزدیک اتفاق می‌افتاد. فاصله مان در حد یک جاده بود. بعد بخشی از بچه ها رفتند طرف گندم زار ها و ما هم رفتیم طرف روستا.

برای چه کاری رفتید داخل روستا؟

مهماتمان تمام شده بود رفتیم سنگر بگیریم و پنهان شویم. من و چند نفر از بچه ها به داخل اتاق خانه ای رفتیم. هر لحظه منتظر بودیم بیایند. یکباره یک منافق آمد داخل اتاق و گفت: «اون آر‌پی‌جی رو بده، اون آر‌پی‌جی رو بده.» یک قبضه آر‌پی‌جی انداز خالی داشتیم تنها چیزی که داشتیم که به درد نمی‌خورد چون گلوله نداشت. حجت عالی پرتش کرد گفت بیا بگیر. بعد صدایی شنیدیم. فهمیدیم نارنجک پرتاب کرد. هر کداممان به سمتی پریدیم(جان‌پناه گرفتیم) من پشت یک جنازه دیگر قایم شدم. بعد از انفجار آمدند بقیه را به حیاط بردند. یک شیر آب و حوض کوچک در حیاط بود که قبل از آن بچه ها را آنجا تیرباران کرده و به شهادت رسانده بودند.

یعنی هر اسیری را که می‌گرفتند شهیدش می‌کردند؟

ما را که بردند دیدم گروهی را قبل از ما با دستان بسته تیرباران کرده بودند. در حیلط یکی از زنان منافق دوسه تا سیلی به من زد. دوستی داشتم قاسم کمالی که به آن منافق گفت: اگر دستش باز بود می‌دانست با تو چه کار کند. رفت و قاسم را زد. من هم ساکت نماندم بعد آمد من را زد. بعد قاسم کمالی بعد من...! در همین حین که من را می‌زد بعد قاسم و بعد من را، ما خنده‌مان گرفت. افتادند و هر چقدر که میخواستند ما را زدند. ما هم در این بین و زیر دست و پای این‌ها می‌خندیدیم. اینجا بود که صدای الله اکبر بچه‌های گردان مقداد آمد و این‌ها پا به فرار گذاشت.

در آن موقع خیلی ناراحت و افسرده بودیم دوستانمان را با تیر خلاص شهید می‌کردند و این صحنه ها به شدت ما را ناراحت کرده بود. به یک نفرشان گفتیم شما بی‌شرف‌ها به جای این‌که بیایید کنار ما و کمک ما با بعثی‌ها بجنگید آمدید کنار دشمن با ما می‌جنگید. یا می‌گفتیم شما ادعا دارید برای مردم مبارزه می‌کنید ولی همین مردم را کشتید با بمب‌گذاری و... .

چه جوابی می‌دادند؟

فقط مشت و لگد جواب‌ می‌گرفتیم. گاهی هم می‌گفتند این ایدئولوژی ما بوده و اراجیفی این چنین. وقتی که صدای الله اکبر گردان مقداد آمد خیلی خوشحال شدیم، تا به حال آنقدر خوشحال نبودیم. نه به خاطر آزادی خودمان برای اینکه بتوانیم اسلحه به دست بگیریم و با این‌ها بجنگیم.

هم‌زبانیمان هم دردسر شده بود. تشخیص آن‌ها خیلی سخت بود تنها فرقشان آنها با ما آستین سفیدی بود که به دست داشتند، یک آرم نارنجی رنگ هم رو سینه‌شان بود. نزدیک اذان بود یک دوشگا روی تویوتا گذاشته بودند کنارش را هم با ورق پوشانده بودند، طوری‌که تیرانداز فقط سرش معلوم بود. شروع کردیم به زدن منافقین که با ماشین آمده بودند، یک گروه از منافقین آمد و چون فکر می‌کردند هنوز هم نیروهای خودشان جایی که ما بودیم مستقر هستند، گفتند چرا دارید این طرف را می‌زنید بچه‌های خودمان را می‌زنید.

چه چیز‌هایی ازمنافقین به یاد دارید که برایتان جالب است؟

داخل کوله پشتی‌هایشان را که گشتیم چیزهای جالب و خنده‌داری بود. مثلا سوغاتی برای خانواده‌شان گرفته بودند یا در بعضی کوله‌پشتی‌ها مایو شنا بود. فکر می‌کردند به پیک‌نیک می‌روند. بعضی‌هایشان نوار ویدئویی با خودشان داشتند که می‌خواستند وقتی صدا و سیمای کرمانشاه را گرفتند از آنجا پخش کنند. فکر می‌کردند وقتی وارد کشور می‌شوند مردم می‌آیند و در آغوششان می‌کشند. فکر نمی‌کردند همین مردم در کرند جلوشان بایستند.

در کرند غرب قبل از اینکه‌ بچه‌های هوابرد سپاه بیایند یک سری از مردم منطقه جلو منافقین ایستاده بودند. وقتی به کرند رفتیم خیلی آثار گلوله و درگیری بود. گرچه آنجا عده‌ای هم غیر شیعه وجود داشت و منافقین به نوعی به امید این افراد آمده بودند، ولی مردم جلوشان ایستادند مخصوصا عشایر آن منطقه.

علت پیش‌روی منافقین تا اینجا چه بود؟

چون عراق از جنوب حمله کرده بود تقریبا غرب کشور خالی بود و تنها بچه‌های 9 بدر بودند که در آن قسمت مستقر بودند.

خیلی ممنون از این‌که علی رغم نداشتن توان جسمی وقتتان را به ما دادید.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31