برخورد لاجوردی با فرقانیها
گفتوگو با دکتر اصغر فردی
*برخورد مرحوم لاجوردی با فرقانیها چگونه بود؟
_ محبتی که مرحوم آقای لاجوردی به بچههای فرقان کرده، هیچ کس به هیچ جریان انحرافی نکرده. معادیخواه میگوید من نسخه تواب سازی را پیدا کردم و لاجوردی غرشان زد حرف بیربطی زده است.
روش محاکمه معادیخواه را تلویزیون پخش کرد و من کلمه به کلمهاش یادم هست، خصمانه و کودکانه است. کجا تواب سازی میکرده؟ او به گودرزی میگوید: مردک... اما لاجوردی به من میگفت: آمیز اصغر آقا میگفت: تو بچه طلبهای، باید حرمت روحانیت را نگه داشت.
آقای لاجوردی بچهها را پیش امام میبرد، کی این کار را میکند؟ من در ۱۰ تیر ۶۰ دستگیر شدم، دو ماه بعد آمد و گفت: اصغر آقا آقای رجایی و آقای باهنر شهید شدهاند، میتوانی شعری بگویی و توی نماز جمعه بخوانی؟ در خلوت خودم شروع کردم به شعر نوشتن، اما نتوانستم چیزی که مطلوبم باشد جور کنم.
از من پرسید: دلت میخواهد یک سر بروی خانه خالهات، با این بچهها که نماز جمعه میروند برو. بچهها میرفتند نماز جمعه بیآنکه حتی یک تکه کاغذ نوشته شود یا جایی چیزی را امضا کنند یک نفرشان ساعت ۲ بر میگشت، یکی دیگر شب آقای لاجوردی فقط میپرسید: فلانی کو؟ میگفتند: هنوز نیامده. نه کاغذی بود نه وثیقهای
بچهها درخواست اجازه عزیمت به جبهه میکردند که آقای لاجوردی موافقت میکرد. مثلاً مرحوم مسعود معینی رفت و شهید شد. آقای لاجوردی پسرش را میآورد به بند ما و میگفت با او صحبت کنید. ناهارش را با ما میخورد، ما ناهار هر چه داشتیم، برایش نگه میداشتیم. ساعت ۳، ۴ میآمد و کمی میخورد، خیلی کم خوراک بود.
با هم استخر میرفتیم، با ما شوخی میکرد، آقای لاجوردی فرقان را کشف کرده بود. هیچ کس مثل او تا آخرش همه جوره فکر فرقان را کشف نکرد که بداند با آنها چگونه رفتار کند. آقای لاجوردی گره فکری فرقانیها را باز کرد.
کمال یاسینی را آوردند و پرسیدند: چرا آقای مفتح را کشتی؟ او جواب داد: ما نمیفهمیدیم، رهبر ما به ما گفت بروید بکشید، ما هم رفتیم و کشتیم. اینها را با اکبر گودرزی مواجهه دادند و گودرزی گفت: من نکشتهام، شما کشتید، بروید جواب بدهید. همان روز بود که اینها شکستند.
همه بچهها از آقای لاجوردی فرصت گرفتند تا درباره کارهایی که کرده بودند فکر کنند و ایشان فرصت میداد. به تدریج کتابهای فرقان را آوردند و بچههای فرقان نشستند و مطالعه کردند و بر آنها نقد نوشتند. الان این نقدها موجود هست. میگفتند: ما اصلاً خودمان هم این ترهات را قبلاً نخوانده بودیم. آقای لاجوردی میگفت: بنشینید و بخوانید و نقد بنویسید تا اگر کسی خواست فرقانی شود بخواند و بفهمد.
...آقای لاجوردی به اعتبار آشنایی من با استاد علامه حاج شیخ محمد تقی جعفری و شاگردی استاد شهریار، خیلی به من علاقه داشت و میگفت از استادهایت برایم خاطره تعریف کن آقای جعفری از من شفاعت کرده و گفته بود که این بچه خودمان است.
من سالها خدمت استاد رفته بودم، بالاخره یک روز آقای لاجوردی به من گفت: اصغر جان ما دیگر با تو مطلبی نداریم، من هم سرم شلوغ است، یک چیزی بنویس به وکیل بند، به بچهها هم گفتهام، ولی انیها هم سرشان شلوغ است، بده به وکیل بند که آزادی تو را یادآوری کند.
یک روز عصر ساعت ۴، ۵ بود که ایشان آمد به بند. بند ما در باغ تیمور بختیار واقع در ارتفاعات اوین بود، استخر داشتیم و باغ، اصلاً زندان نبود، بقیه به آنجا میگفتند: هتل گفت: بلند شو برویم. گفتم: کجا؟ گفت: وسایلت را جمع کن. اورکتی داشتم که پوشیدم و ساعت و کفش کوه هم داشتم که دادم به رفیقی و نعلینی پوشیدم و راه افتادم.
گفت: پدرت هم که نیامد، امضا کند. گفتم: آقا میگفتید میآمد. گفت: ولش کن، خودت امضا کن که اگر در هر یک از سازمانها و تشکلها عضویت پیدا کردی، به دادستانی اطلاع میدهی. دست مرا گرفت و آمدیم دم در زندان اوین. من نمیفهمیدم دارد چه کار میکند.
یک بنز مشکی ایستاده بود جلوی در داخل محوطه زندان. آقای لاجوردی سوار شد و مرا هم سوار کرد و پرسید: مسیر؟ گفتم: چه مسیری آقا؟ گفت: کجا میخواهی بروی. گفتم: شما چرا آقا؟ گفت: ما را به خانهات نمیبری؟ باید تو را با تشریفات برد. آدرس خانه خالهام را در یوسف آباد دادم.
مرا برد، پیاده شدیم، مرا بغل کرد و گفت: حلالم کن اگر به تو سخت گذشت گفتم: آقا اختیار دارید. گفت: نه بگو حلال کردم تا خاطرم آسوده باشد. او را در آغوش گرفتم و به ترکی گفتم: آقا حلال خوشوز اولسون. فارسی عبارت به ذهنم نرسید.
بیست سال از این موضوع گذشت، من هم ده سالش را تهران بودم، بازار تهران را دیده بودم. یکی از دوستان گفت: اگر کاری نداری بیا برویم بازار، من باید پولی را به کسی بدهم. من ماشین پاجیروی خوبی داشتم، تابستان بود، رسیدیم انتهای ناصر خسرو، نگه داشتم تا برود پول را بدهد و بیاید و کولر را روشن کردم، موتور ماشین داغ کرده بود.
پیاده شدم، سالها بود میخواستم قبله نما بخرم و پیدا نمیکردم، دیدم آنجا پر از قبله نماست، رفتم بخرم. فروشنده گفت: خارجیاش را نداریم. برو سر بازار آن طرف خیابان. رفتم همان جا و قبله نما خریدم که یک مرتبه یکی گفت: به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران، جلاد رژیم به اعدام انقلابی محکوم شد
دلم ریخت و گفتم یا ابالفضل (ع) چند ماه قبلش ماشین مرا زده بودند، من در تبریز با حنیفنژاد و موسی خیابانی در آن سالهای اول رفیق بودم، ولی بعد دیگر با این منافقین خصومت عملی نداشتم که الان میخواهند مرا بزنند. رفتم بازار بین الحرمین، نزدیک مسجد امام.
دیدم در آستانه در مغازهای جنازهای افتاده روی زمین، عینکی هم افتاده کنارش، نگاه کردم دیدم آقای لاجوردی است، خواستم مداخلهای کنم و نفس مصنوعیای چیزی، دیدم تمام شده است و فکر کردم که توقفم مناسبتی ندارد. من زندانی بودهام و ایشان هم آقای لاجوردی است به سرعت رفتم و سوار ماشینم شدم و رفتم و عصری شنیدم که ایشان شهید شده است.
منبع: نشریه یادآور، تابستان، پاییز، زمستان۱۳۸۸ و بهار ۱۳۸۹، شماره های ۶ و ۷ و ۸.