محمد کچویی اززبان خواهر...
منبع:
نوید شاهد
این عنایت خدا بود که شهادت برادرم با فاجعه هفتم تیر و انفجار حزب جمهوری، همزمان شود. یادم میآید، وقتی خبر شهادت شهید بهشتی را شنیدیم، همگی عزادار بودیم.
برای چه کسی گریه کنیم؟
وقتی از مهری کچوئی میپرسم، احساستان بعد از شنیدن خبر شهادت برادرتان چه بود پاسخ میدهد: این عنایت خدا بود که شهادت برادرم با فاجعه هفتم تیر و انفجار حزب جمهوری، همزمان شود. یادم میآید، وقتی خبر شهادت شهید بهشتی را شنیدم، همگی عزادار بودیم و فضای حزن و اندوه بر ما غالب شده بود، همین شوک عصبی، التهاب شنیدن خبر شهادت محمد را از ما گرفت. گرچه با این احوال شنیدن خبر شهادت ایشان برای ما بسیار سخت بود.
من خودم زندان کشیدهام
مهری باور دارد، شهید کچویی از نظر روحی، اخلاقی، ایمانی، به تمام معنا کامل بود و شخصیت چند بعدی داشت، شاید من که خواهرش هستم نتوانم این سخن را بگویم و باعث سوء تعبیر شود اما این چیزی بود که حقیقت داشت و حتی زندانیان هم به این نکته اذعان داشتند، حتی شهید کچوئی با افرادی که با انقلاب سر سازگاری نداشتند، با عطوفت رفتار میکرد.
برخی به دلیل عطوفت زیاد شهید کچوئی و اینکه از قبل از انقلاب در زندان بود، معتقد بودند که نباید مسئولیت زندان اوین به ایشان واگذار میشد اما شهید محمد دلیل میآورد که: «من خودم زندان کشیدهام و به همین خاطر بهتر میتوانم درد و رنج زندانی را بفهمم و زبان زندانیها را درک کنم. به خاطر تجربهای که دارم میتوانم به زندانیها خدمت بیشتری بکنم، میدانم که زندانی را چه چیز خوشحال و چه چیز ناراضی میکند و همچنین طرز برخورد با خانوادههای زندانیان را میدانم، به همین دلیل هم این کار را انتخاب کردم و خیلی هم فشار روی من میآید.
من فقط سرباز خمینی هستم!
ایشان صد درصد شخصیت معتقدی داشت و ولایت کامل داشت به هیچ وجه نمیتوانستی او را عصبانی ببینی مگر اینکه در حوزه دین، تقوا، خداشناسی، نماز و حجاب تخلفی صورت میگرفت. وقتی میپرسیدیم: چه کارهای؟ پاسخ میداد:» من فقط یک سرباز خمینی هستم. «
ماجرای حبس تأدیبی، اعدام، حبس ابد
شهید کچویی، به عنوان اولین رئیس زندان اوین، کسی است که برای نخستین بار بحث ملاقات خصوصی را در زندان مطرح کرد و این ایده بسیار مفید واقع شد.
قبل از انقلاب به دلیل سابقه مبارزاتی در ۲۴ تیر ۱۳۵۱ به خاطر اعترافات حسین جوانبخت دستگیر شد او در دادگاه به یک سال حبس تأدیبی محکوم شد. او پس از آزادی، ارتباط خود را با گروههای فعال و مبارز حفظ کرد و در آذر ۱۳۵۳ به دلیل همین ارتباطات و پشتیبانیها و نیز نقل و انتقال پیغامهای عزت شاهی دوباره دستگیر شد، او در مرتبه اول گرفتاریاش خود را به بیراهه و جاده خاکی میزند، ولی دفعه بعد تلافی این بیاطلاعی را سرش در میآوردند و حکم سنگینی برایش بریدند. او این بار در دادگاه به دلیل تکرار جرم ابتدا به اعدام و سپس با تخفیف مجازات به حبس ابد محکوم شد. سال ۵۶ با تغییر شرایط سیاسی آن سال و فشار کمیسیون حقوق بشر، در ۲۸ خرداد ۱۳۵۶ مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد و بعد از پیروزی انقلاب با حکم امام خمینی (ره) به ریاست زندان اوین رسید.
زندانی، زندانبان خود را جراحی کرد
اکثر زندانیان اوین، در سالهای اول پیروزی انقلاب، متصدیهای رژیم پهلوی، وزرا و رؤسای سیاسی زندان رژیم سابق و ردههای بالای حکومت قبل بودند. حتی دکتر شجاع الدین شیخ الاسلامزاده، وزیر پیشین بهداری و بهزیستی در رژیم پهلوی به جرم و حکم اینکه وزیر دوره شاه بود دستگیر شده و در زندان اوین بود. شیخ الاسلامزاده روایت میکرد که» من مدیون کچویی هستم و جان خود را از او دارم. چرا که شهید کچوئی بود که گفت شیخ الاسلامزاده باید زنده بماند و مسئولیت بیمارستان اوین را به من واگذار کرد «. به دنبال این ماجرا در روزنامههای آن روزگار تیتر زدند:» زندانی، زندانبان خود را جراحی کرد «
قربانی حس ظن بیش از اندازه؛ افجهای آدم نشد
کاظم افجهای، از اعضای سازمان تروریستی منافقین، بعد از انقلاب اظهار ندامت و پشیمانی کرد و با جلب نظر مسئولین، به منظور کمک به زندانیان در اوین مشغول به کار شد. خبر انفجار دفتر حزب که در زندان پیچید، منافقین با برنامهٔ قبلی در زندان اوین شورش کردند.
همه میگفتند:» افجهای آدم نشده «اما او میگفت:» حسن ظن داشته باشید «و با همین نظر پاسداری زندان اوین را به وی سپرد. افجهای در آن زمان به شدت تحت تأثیر محمدرضا سعادتی از رده بالاهای گروهک منافقین در زندان بود. شهید سید اسدالله لاجوردی که سالها از نزدیک با شهیدکچویی آشنایی داشت و در آن زمان هم دادستان انقلاب تهران بود و از نزدیک صحنه شهادت شهید کچویی را مشاهده کرده بود،، جزئیات آن واقعه را برای ما این گونه نقل کرد که» شهید کچوئی معتقد بود که با امثال اینها باید کار کرد و اصلاحشان نمود. اگرچه افجهای با محمد زیاد برخورد داشت. محمد میخواست با او کار کند و او را ارشاد نماید و اعتقادش هم همین بود. چندین بار همه به او تذکر داده بودیم که او که یکی از هواداران سازمان است، صلاحیت پاسداری از اینجا را ندارد. اما محمد معتقد بود که نه، من او را اصلاح میکنم «. با پافشاری لاجوردی و دیگر دوستان اسلحه کلاشینکف را از کاظم گرفتند اما او یک کلت کمری برای خود نگه داشت. او قربانی این حس ظن بیش از اندازه خود شد.
اگر از ایران بروم، حمام خون راه میاندازم
توطئه بنی صدر بسیار حساب شده و گسترده بود، و همه را مبهوت ساخته بود. حتی برنامه داشتند تا سران قوه قضائیه را از بین ببرند. چرا که گفته بود» اگر از ایران بروم، حمام خون راه میاندازم «. سال ۶۰ سختترین سالها در دوران بعد از انقلاب بود. عوامل نفوذ بنی صدر در همه شکل کسوت و لباسی در تمام دستگاههای ایران نفوذ داشتند. نیروهای نفوذی منافقین حتی در خود نخست وزیری هم نفوذ کرده بودند و کشمیری یکی از این افراد بود. یادم میآید با خانم مرضیه حدیدچی (معروف به دباغ از جمله زنان پیشرو در مبارزه) به تشییع جنازه شهدای ۸ شهریور (انفجار دفتر نخست وزیری و شهید شدن رجائی و باهنر) رفتیم. وزیر شعار فریاد میزد:» کشمیری، کشمیری... خدا حافظ.. خداحافظ «در حالی که کشمیری زنده بود و از آنجایی که اجساد به دلیل سوختگی بیش از حد قابل شناسایی نبودند، همگان گمان میکردند او در جمع سوختههای شهدای نخست وزیری است و به شهادت رسیده است.
چرا از غافله شهید بهشتی جا ماندم؟
مهری کچوئی از قول همسر مرحومه، شهید کچویی نقل کرد:» پیش از شهادت، محمد ۱۰ روزه تمام به خانه نیامد و مشغول بررسی احوال زندانیان منافق بود. صبح روز ۸ تیر به من زنگ زد که من وقت ندارم بیایم، پای رادیو بنشین و لیست شهیدان فاجعه هفت تیر را به من بگو. «شهید کچوئی از آنجایی که جزو سران حزب جمهوری بود افسوس میخورد که» من هنوز کامل نشدهام که سعادت شهادت داشته باشم. «و غصه دار بود که چرا همراه شهید بهشتی عروج نکرده است. در آن زمان هنوز وسایل ارتباطی پیشرفت چندانی نکرده بود. لیست شهدای هفت تیر با یک پیجر کوچک مخابره به زندان مخابره شد و صدای هلهله و شادی منافقین در اردوگاه صحرایی زندان پیچید.
توبه گرگ مرگ است/ مورچه سیاه، سنگ سیاه، شب سیاه
مهری کچوئی با اشاره به روایتی که میگوید» وارد شدن شرک در قلب مؤمن از راه یافتن مورچه سیاه بر روی سنگ سیاه در دل شب تاریک هم نامحسوستر است. «گفت: به نظر من این روایت مصداق منافقین است.
۸ تیر ماه ۱۳۶۰ در پی پخش خبر انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی در زندان، زندانیان هوادار گروهک منافقین در روز هشت تیر ۱۳۶۰ به شادمانی پرداختند و میرفت که اوضاع رنگ شورش به خود بگیرد. به همین علت محمد محمدی گیلانی رییس و اسدالله لاجوردی دادستان دادگاه انقلاب در زندان حضور یافتند و در حیاط اوین دادگاه تشکیل دادند. محمد کچوئی چند نفر از زندانیان عضو سازمان مجاهدین را به محوطه زندان اوین آورد و کنار استخر نشاند تا همان جا بار دیگر محاکمه شوند. کاظم افجهای که از پاسداران زندان اوین بود (و محمد هم خودش میدانست که او از هواداران سازمان منافقین است)، محمد را با اسلحه کمری ترور کرد.
افجهای تصمیم داشت اگر بتواند توفیقی به دست بیاورد یک جا همه دادگاهیها را به رگبار ببندد و از صبح کمین کرده بود، کاظم کلت به دست، لنگان لنگان نزدیک شد و با نیت پلیدی که داشت، بلند فریاد زد:» به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران «لاجوردی سریع متوجه سوء قصد او میشود و خود را به زمین میاندازد و به شکل مارپیچ فرار میکند و پشت درختها قرار میگیرد، ولی برادرم محمد برای اینکه بتواند در برابرش بایستد، از جا برخاسته و فریاد زد:» نزن نامرد، نزن «که مورد اصابت گلوله ناجوانمردانه قرار گرفت. در حقیقت به گفته شهید لاجوردی، محمد، شهید جوانمردیاش شد. افجهای پس از ترور به طبقه سوم ساختمان فرار کرد و خود را به پایین انداخت و پس از انتقال به بیمارستان به هلاکت رسید.
به دلیل ملاحظات سیاسی، شرایط حساس دهه ۶۰ و جلوگیری از شاد نشدن دل دشمن ابتدا اعلام کردند که کچوئی با دیگر اعضای حزب جمهوری به شهادت رسیده است. اما روز نهم که شهدا را برای خاک سپاری به بهشت زهرا آوردند، اعلام کردند که» سرانجام کچویی به خیل شهدای هفت تیر پیوست «
گرگها در لباس میش
مهری میگوید: محمد توبه منافقین را میپذیرفت و از در دوستی با آنها وارد میشد. دیدگاهش این بود که منافقین اغفال شدهاند، فریب خوردهاند و نمیفهمند. تا اینکه بالاخره به دست این گرگان در لباس میش، به. شهادت رسید
روزی محمد به عنوان سرپرست زندان، با یکی از منافقین برخوردی داشت، و از او خواست تا مقررات را رعایت کند و زندان را بهم نریزد، او با گستاخی هر چه تمامتر آب دهان به صورت محمد انداخت سربازان خواستند منافق را تنبیه کنند اما محمد ممانعت کرد و با آقایی هرچه تمامتر تف را از صورت خود پاک کرد و به او گفت که» این برخورد شما یک برخورد انسانی نیست «و در همین حد بسنده کرد. آن منافق عذر خواهی کرد و شرمنده شد در حالی که محمد حاکم بود و قدرت داشت و میتوانست هر نوع عکس العملی نشان بدهد. آخر. هم شهید همین مردانگیها و حسن ظنهای بیش از اندازهاش شد.
یکی از ویژگیهای محمد این بود که وقتی با زندانیان برخورد میکرد خیلی صمیمی بود. گویی زندانیان برادران و خواهرانش بودند. من یک مورد یادم میآید و آن این است که مادر یکی از منافقین با داد و فریاد به زندان آمده بود و اعتراض خود را نسبت به دستگیری پسرش اعلام کرد. محمد با حوصله فراوان تمامی پرونده و اسناد مربوط به جنایات پسرش و اینکه چگونه آن پسر منافق در قتل انسانهای بیگناه دست داشته است را. به مادر نمایش و توضیح داد و به این وسیله او را قانع کرد
همه میگریستند حتی منافقین
خواهر شهید کچوئی با ابراز تنفر نسبت به وجود چنین آدمهای قدر نشناسی گفت: جالب است که پیش از این واقعه، در یک تصادفی افجهای از یک بلندی پرت و دست و پایش شکسته شده بود و محمد به خرج خودش شاید حدود پانزده هزار تومان از پولی که از فروش دکانش به دست آورده بود، خرج مداوای او کرده بود و دستش را سالم کرد ولی باز مورد حمله ناجوانمردانه همان شخص قرار گرفت و شهید شد.
بعد از شهادت محمد کچویی، بعضی از زندانیهای توبه کرده برایش گریه میکردند. خیلی از منافقین زندانی و غیر زندانی همان موقع هم کار کاظم افجهای را احمقانه میدانستند. از بس که کچویی با زندانیهایش مهربان بود. مرتب با زندانیها صحبت میکرد و همواره به این و آن، امید هدایت آنها را میداد. شاید به خاطر همین بود که وقتی کاظم افجهای او را زد، خودش را هم کشت. همه ی توابین گریه کردند و افجهای هم از پلهها به پشت بام فرار کرد و خودش را از آن بالا پرتاب کرد پایین. با اینکه محمد بسیار جوان بود (و هنگام شهادت سی و یک سال داشت) اما آنقدر روحیه و منش مردانه و بزرگوارانه داشت و با عطوفت و صبر بود که وقتی شهید شد اکثر زندانیان میگفتند که ما پدرمان را از دست دادیم.
اگر برادرم هم متخلف باشد، پای جوخه است:
وی ضمن گلایه از وضعیت امروز جامعه و فاصله گرفتن از آرمانهای انقلاب گفت: اگر برادرم اکنون زنده بود، از صحنه سیاست کناره گیری میکرد، مگر اینکه کاری بر وفق مرداش که همان تقوا و دین بود، پیدا میکرد.
در اوایل انقلاب، شور و حال آن دوران، فضای خاصی ایجاد کرده بود، که همه مردم در صف میایستادند تا وحشت و فضای راز آلود زندان اوین را ببینند. ما از محمد خواستیم شرایطی را برایمان فراهم کند تا ما به راحتی بتوانیم نظاره گر این زندان باشیم. او که به تبعیض قائل نشدن بین مردم و خانوادهاش معتقد بود، گفت:» عین همه مردم در صف بایستید تا نوبتتان شود «. ابهت او به قدری بود که ما روی حرفشان حرفی نمیزدیم و همین نکته را پذیرفتیم. شعارش این بود که» اگر بردارم هم متخلف باشد پای جوخه است «
رئیس زندان اوین، مسئول تدارکات جبههها:
محمد همیشه آماده شهادت بود. با اینکه مسئولیت سنگین در زندان داشت، اما از جبهههای رزم حق علیه باطل نیز غافل نشد و به طور مستقیم با دشمن بعثی عراقی مبارزه کرد. محمد مسئول تدارکات جبهه غرب سر پل ذهاب بود. خودش تعریف میکرد که شبهای زیادی پیش آمده بود که خمپاره درست در کنار ماشین حمل کننده مواد منفجره زده میشد اما به او نمیخورد. مشخص بود که ستون پنجم دشمن خبر میدادند که مثلاً در فلان جاده تدارکات نظامی در حال جابه جایی است. درست در همان زمان خمپارههای بعثیها روانه میشد.
وصف محمد از جبههها بسیار زیبا و عرفانی بود او میگفت:» در جبهه فقط خداست، و فقط خدا را میبینی. «او از آنجایی که انتظار شهادت داشت، با شور خاصی میگفت: خمپاره بغل دست من میافتد اما به من نمیخورد.» این موضوع را از کم عمقی خوش میدانست که سبب میشود به درجه شهادت نرسد. «