آن روز که تو رفتی...

منبع: محسن کچویی، فرزند شهید کچویی

صبح زود مامان بیدار شده بود. منتظر شد تا ما هم از خواب بیدار شویم. شب قبلش صدای انفجار بمب در محل حزب جمهوری اسلامی که تا منزل ما فاصله چندانی نداشت و اتفاقات بعدش او را مضطرب کرده بود.

وقتی انفجار رخ داد اول فکر کرد که پدر من هم اونجا بوده، ولی بعد که با دفتر پدرم در زندان تماس گرفت و به او گفتن که پدرم به دلیل مشغله کاری نتونسته تو جلسه‌ای که همیشه شرکت می‌کرد، شرکت کنه خیالش راحت شد.

حالا می‌خواست صبح اول وقت بره به زندان اوین تا هم پدرم ما رو ببینه هم ما، اون رو. اون روز، ده روزی می‌شد که پدرم خونه نیومده بود. دقیقاً از ۳۱خردادماه[۱۳۶۰] که تهران به هم ریخت و میلیشیای سازمان منافقین ریختند در تهران، اون رفته بود و خونه نیومده بود. البته یک‌بار در همین فاصله من و مادر و خواهرم رفتیم دیدنش ولی اینقدر مشغول کارش بود که من فقط تونستم دنبالش بدوم تا ببینمش. والاّ مادر و خواهرم فقط تونستند باهاش سلام واحوال‌پرسی کنند.

خلاصه راه افتادیم به سمت زندان اوین. خیابان‌های اطراف خانه ما خیلی شلوغ بود، انگار همه تهران اومده بودن به سمت اون منطقه تا ببینند چه خبر شده. خبر شهادت دکتر بهشتی و یارانش باعث شده بود همه نگران بشن و خلاصه تو کوچه ما هم، کُلی آدم داشت پیاده به سمت چهارراه سر چشمه می‌رفت. هنوز چند متری از خونه دور نشده بودیم که خیلی آرام، مامان ماشینش خورد به یه خانم پیر. خانم پیر جیغی کشید و افتاد زمین. مامان هول شده بود و مردم هم جمع شدن و خانم پیر و دخترش رو نشوندن تو ماشین ما، که باید سریع برین «بیمارستان طرفه» تا عکس‌برداری کنند. آخرش هم دکتر گفت فقط یه کم کوفتگی دارن و بس.

رفتیم بیمارستان طرفه، بالاتر از میدان بهارستان تهران، تا اون خانم رو درمان کنند. اون روز بیمارستان طرفه یکی از مراکز اصلی تخلیه جنازه‌ها و مجروح های حادثه شب قبل شده بود. من که ۹ سال بیشتر نداشتم شروع کردم به سرک کشیدن تو این اتاق و اون اتاق. خلاصه شاید اغلب جنازه‌هایی که آورده بودن رو دیدم. کفن‌های خونی و سوخته. همه جا کثیف و خونی بود. همه داشتن می‌دویدند. اصلاً کسی حواسش به من نبود. من هم از روی کنجکاوی و شیطنت تمام اتاق‌ها رو سرک کشیدم. اتاق‌ها پر از مجروح و جنازه و... بود. خلاصه آن روز تا بعد از ظهر مامان درگیر مداوای آن خانم پیر شد و ما نتوانستیم به دیدار پدرجون برویم.دیداری که دیگر هیچ وقت حاصل نشد.

درست همان لحظه‌ها که ما، در بیمارستان بودیم، پدرم مورد حمله و اصابت گلوله قرارگرفته بود. جسم مجروحش را به بیمارستان آیت‌الله طالقانی سعادت آباد برده بودند و تلاش کرده بودند تا او را نجات دهند. ولی کار از کار گذشته بود. او مورد اصابت دو گلوله قرار گرفته بود، یکی کتف و دیگری جمجمه‌اش و به گمانم همان لحظه که بر زمین افتاد، روحش برخاست و راحت شد. همیشه پدر بزرگم به من می‌گفت می‌دونی «فزت و رب الکعبه» یعنی چی؟ یعنی آخیش راحت شدم.

وقتی برگشتیم، ‌مامان بی‌تاب بود، نمی‌شد با پدرم تماس بگیرد. کسی به او نگفته بود چه شده. تا [اینکه] شب شد. ما خوابیدیم. ولی او بیدار بود. تمام شب منتظر بود تا پدرم با او تماس بگیرد. صبح زود به ما خبر دادند که به منزل پدرِ مادرم برویم تا با آن‌ها برای تشییع جنازه شهدای هفت تیر به بهشت زهرا برویم. ما هنوز بی‌خبر بودیم. تا به خانه پدر بزرگم رسیدیم. وقتی به آنجا رسیدیم اطراف خانه آن‌ها شلوغ بود، غیرعادی بود. تا مادرم وارد خانه شد صدای شیون و جیغ برخاست. من مات و مبهوت بودم. همه مرا در آغوش گرفتند. گریه می‌کردند، فریاد می‌زدند. من شوکه شده بودم.

به بهشت زهرا رفتیم. آنجا همه چیز به هم ریخته بود. تا جنازه پدر من را آوردند دیگر بعد از ظهر شده بود. من انگار هنوز نفهمیده بودم چه شده؟ وقتی جنازه پدرم را آوردند من از لابلای دست و پای مردم خودم را به بالای قبر رساندم. می‌خواستند روی پدرم را باز کنند و من می‌خواستم برای آخرین بار او را ببینم. نشد...

این آخرین عکسی است که ما باهم گرفتیم. عید سال ١٣۶٠، در منزل خواهر پدرم. چهار ماه بعد او شهید شد.