بازهم ۸ تیر ، بازهم یاد تو ، زنده تر زپیش !

منبع: خاطرات فرزند اول شهید کچویی از پدر

این روزها برای من یادآور روزهای سخت پایان خرداد ۱۳۶۰ و آغاز تیرماه همان سال است که از جهاتی به هم شبیه است. سال ۱۳۶۰ اوج مخالفت‌ها و مقاومت‌های گروه‌های برانداز بود. همه‌چیز هم آماده بود؛ ‌از یک طرف عراق حمله کرده بود، از سویی انقلاب نوپا بود و هنوز امکان اداره کشور را به خوبی نداشت و خلاصه همه شرایط برای از ریشه درآوردن این نهال نوپا فراهم بود و طبیعی بود که همه آنهایی که به دنبال چیزی به جز راه امام و انقلاب و صد البته دین از نگاه امام بودند، دور هم جمع و همگی بر یک موضوع متفق شدند: همه چیز به جز انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی!

آن روزها خیابان‌های تهران و البته بسیاری شهرهای بزرگ و کوچک دیگر پر از صحنه‌هایی بود که خیلی‌ها را به طمع انداخته بود. تندروی‌ها به جایی رسید که عاقبت در روزهای آغازین تیر ماه۱۳۶۰ و برای انتقام گرفتن از مقابله جانانه نیروهای انقلاب در ۳۰خرداد۱۳۶۰، ترورها یکی پس از دیگری به وقوع می‌پیوست و اغلب نیروهای اصلی و مدیران کشور، یکی پس از دیگری به شهادت می‌رسیدند. اما درست در اوج شادمانی خیلی‌ها، که حتی به شکل مضحک رقص خیابانی هم مشاهده شد و گمان می‌کردند که کار انقلاب دیگر یکسره شده است، به ناگاه انقلاب جان تازه‌ای گرفت و موجی از مردم کوچه و بازار پدیدار شدند که همچون سیل همه بدی‌ها را شستند.

کسی نمی‌داند تعداد کدام گروه بیشتر بود ولی همه دیدند که گروهی که باورمند بودند، گروهی که معتقد بودند، چگونه طومار همه مدعیان را درهم پیچیدند. همه دیدند که چه کسانی مجبور شدند شبانه و با لباس زنانه فرار را بر قرار ترجیح دهند. همه دیدند و به یاد دارند که نظام از یک‌سو با عراق جنگید و از سوی دیگر امنیت را به داخل کشور برگرداند و از سویی هم غیرخودی را از خود دور کرد.

خودی و غیرخودی موضوع ثابتی نیست. هر کسی ظرفیت دارد تا خودی یا غیرخودی شود؛ ولی به گفته پدرم در وصیت نامه‌اش: «با توجه به اینکه خیلی‌ها ادعای حق بودن دارند ولی به نظر من اختلاف بر سر معیارهاست و برای من که معیارم قرآن و پیغمبر و ائمه و ولایت فقیه است تعیین حق و باطل با محک همین معیارها معلوم می‌شود.»

درست است که در پسِ هر افراطی‌گری و خروج از مسیر حق و درستی، عقوبت‌های تلخی درانتظار همه، حتی کسانی‌که بی‌غرض همراه سپاه باطل شدند، یا سکوت کردند و اجازه دادند تا انحراف واقع شود، بوده و هست و به همین دلیل درآن زمان نهضت توابین به راه افتاد و در زمان ما هم بیشتر غافلان و گمراهان با نام تواب، نامه‌ها نوشتند و اظهار ندامت کردند ولی افسوس که خسارت گمراهی و عقوبتِ راه کج هیچ‌گاه آنان و خاندانشان را رها نکرده و نخواهد کرد.

پس از شهادت پدرم نیز نامه‌های بسیاری از سوی توابین، یا همان کسانی‌که از راه باطل منافقین بازگشته بودند به دست‌مان رسید که جملگی حکایت از عمق عذاب‌وجدان و ناراحتی جوانانی بود که ناخواسته راه باطل را رفته بودند ولی هیچ‌گاه مسببین و عاملان و آمران دنیاطلب آن روز و امروز از یادها نرفته و نخواهند رفت و عقوبتی سخت آن‌ها را فرا خواهد گرفت.

شهید کچویی از جمله کسانی بود که باورمندی به عقاید و اعتقاداتش زبانزد دوست و دشمن بود. در ایام قبل از انقلاب که در زیر شکنجه زندان‌بانان رژیم گذشته بود و چه آن روزها که خود زندانبان بود و البته شکنجه و زخمِ‌زبان کسانی را باید تحمل می‌کرد که باور داشت راهشان از راه انقلاب جداست.

من تنها فرزند پسر او و البته اولین فرزند هستم. همه می‌دانند که تا چه اندازه من در دل او بودم (و البته هنوز هم به من می‌گوید که هستم) ولی به‌خاطر دارم در زمانی که او مسئول زندان بود و به همین دلیل امکانات بی‌حدوحصری در اختیارش بود. به من که آن زمان هشت سال بیشتر نداشتم بر سر مسائل کوچکی سخت می‌گرفت، ‌در آن روزها، کره خوراکی، به وفور در دسترس همگان نبود، خاطرم هست که من خیلی به خوردن کره علاقه‌مند بودم و عادت داشتم. اما از روزی که عرضه آن در سطح جامعه کم شد او دیگر برای من کره نخرید. به یاد دارم که در جواب درخواست من و مادرم می‌گفت: «هر وقت همه داشتند و خوردند، محسن هم می‌تواند بخورد والاّ هیچ فرقی بین او و بقیه وجود ندارد. باورم نمی‌شد ولی وقتی یک بار به همراه او به زندان اوین رفتم دیدم که او برای زندانیان به مقدار زیاد کره فراهم کرده است. من هم در فرصتی که پیدا شد رفتم و به مسئول تعاونی زندان گفتم که من کره دوست دارم. او هم بنا بر محبت، چند عدد کره به من داد. من خوشحال از این موضوع خودم را به پدرم رساندم و کره‌ها را به او نشان دادم. پدرم به من گفت: «چه کسی اینها را به تو داده؟» گفتم: «آقای فلانی». با من، در حالی که کره‌ها دستم بود رفتیم و به تعاونی زندان رسیدیم. با صدای بلند گفت: «این کره‌ها حق زندانیان است و احدی از زندان‌بانان حق استفاده از آن را ندارد؛ حتی پسر من!» کره‌ها را از من گرفت و دوباره به تعاونی زندان پس داد.

او همیشه می‌گفت: «قُلْ إِنْ کانَ آباوکُمْ وَ أَبْناوکُمْ وَ إِخْوانُکُمْ وَ أَزْواجُکُمْ وَ عَشِیرَتُکُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَهٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها وَ مَساکِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَیْکُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ وَاللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفَاسِقِینَ» (بگو: اگر پدران و برادران و زنان و خاندان شما و اموالی که گرد آوردید و تجارتی را که از کسادش بیمناکید و جایگاه‌هایی را که (آن‌ها را) خوش می‌دارید، نزد شما از خدا و پیامبرش و جهاد در راهش محبوب‌ترند، پس منتظر باشید تا خدا فرمانش را فرود آورد و خدا گروه فاسقان را راهنمایی نمی‌کند.) «سوره توبه، ۲۴»

شهید کچویی در عین حال به مرد عطوفت و مهربانی شهره بود؛ بسیاری از جمله منافقین آن روزها شیفته همین مهربانی و عطوفت او بودند. عاقبت هم یکی از همین افراد او را به شهادت رساند. «کاظم افجه‌ای» قاتل پدرم به خانه ما آمده بود و با من و خواهر کوچکم بازی کرده بود، مورد محبت پدر و مادر من قرار گرفته بود. ولی عاقبت و در زمانی‌که به دلیل اظهار خودش از توابین و سپس پاسدار شده بود و البته با تحریک محمدرضا سعادتی و تسلیح او و همدستانش تصمیم به ترور مدیران و مسئولین وقت زندان اوین گرفت و در میانه روز گرم ۸تیر۱۳۶۰ و در حالی‌که شهید محمد کچویی، شهید اسدالله لاجوردی و حجت‌الاسلام ناظم‌زاده، خسته از تلاش‌های چند روزه و کار مداوم و طاقت‌فرسا قصد اقامه نماز ظهر و صرف غذا را داشتند به یکباره به سمت ایشان شلیک می‌کند. آقایان ناظم‌زاده و لاجوردی در موقیت مناسب خود را پنهان می‌کنند ولی شهید کچویی که هنوز می‌خواست تلاش کند تا کاظم را از ادامه راهِ خطای رفته، باز گرداند به سمت او می‌رود و از او می‌خواهد تا اسلحه را زمین بگذارد که تیر بعدی شقیقه شهید محمد کچویی را نشانه می‌رود و او را برای همیشه از این دنیای نامردی و پرخیانت آسوده می‌کند.

پدربزرگم می‌گفت : «میدانی «فزت و رب الکعبه» یعنی چه؟ گفتم: نه. گفت: «یعنی، آخیش راحت شدم!»

و به خدا قسم که رستگار شد. چه سعادتی برای یک مسلمان مبارز از این بالاتر که در روزهای پیروزی راه را گم نکند، بیراهه را ببیند و دست گمراه را مهربانانه بگیرد و در گستره تاریخ، زمین هیچ‌گاه تاب نیاورد این بزرگی را!

و شهادت تنها نهایت شیرین بود برای او و برای ما.

هنوز به یاد دارم کتاب‌های ایدئولوژی پدرم را، که صفحات کهنه‌اش حکایت از بارها و بارها ورق‌خوردن داشت. انگار آن روزها آگاهانه‌زیستن را تنها در دانشگاه‌ها نمی‌آموختند. مردان آن روزگار آن‌ها بودند که دنبال دانستن چرایی خوبی‌ها و بدی‌های حرف‌ها می‌گشتند تا اعتقادات را بنیادین بنا کنند. مادرم همیشه از عشق پدر به خواندن و دانستن می‌گفت وهم‌بندانش در زندان، که در سیاهی ظلمتِ شاهانه گِرد استادی می‌نشستند و بیداری اسلامی را می‌آموختند، از اصرار او به فهمیدن و درستی آنچه بزرگان معرفی می‌کردند، گفته‌اند.

آن روزها همیشه میدان عمل، مرد می‌طلبید. پدرم مرد میدان بود وگوی سبقت را با مردانگی و مهربانی‌اش از دیگران ربود. امروز نیز میدانِ همیشه خونین انقلاب، مرد می‌طلبد.