بازگویم غم دل را که تو دلدار منی
منبع:
محسن کچویی، فرزند شهید کچویی
امشب دو نفر به من تلفن زدند تا به یادم بیاورند که فردا روز پدر است و روز مرد. برای تبریک به من تلفن کردند. از آنها تشکر کردم. مثل همیشه لطف کرده بودند و پیشدستی.
و باز به یاد مرد زندگیام افتادم. مثل هر سال، هر ماه، هر روز؛ پدرم. همیشه بهانههایی در زندگی هست که یادهایی را در وجود ما زنده میکنند. حکایت من اما حکایت غریبی است. من کسی را دوست دارم که فقط چند ماه دیدمش. کسی که همیشه برایم عزیز بوده و هست. کسی که برای من نماد خوبیها و بزرگیها بوده وهست. کسی که همه دنیای من براساس خوبیها و صفات زیبای اخلاقی او بنا شده. همیشه تلاش کردهام تا خوبیهای او را تکرار کنم. اما من او را ندیدم. خاطرات کودکیام آنقدر نیست که بتواند تصویر روشنی از مرد زندگیام به من بدهد. همیشه این مادرم بود که برایم از خوبیهایش حرف میزد. همیشه دوستانش که مرا میدیدند از ارزشهایش برایم داستانها میگفتند. اما این روزها من بزرگ شدهام. امسال روز پدر مصادف شده با چهل سالگی من. من چهل ساله شدهام. پدر جون باورت میشه؟ پدرجون! اما این سالهای آخر عمرم، من با کسانی که تو را دوست ندارند هم حرف زدم. من بیمحابا و بیواهمه از خوب بودن تو، با هر کسی که از تو نام و نشانی داشت حرف زدم. حرف که نه، نوشتههایی گرفتم و دادم. نوشتههایی که پُر بود از همهمه آدمهایی که از همه متنفرند. اما تو برای من همه نیستی. آدمهایی که با کنار هم گذاشتن چند اسم و چند اتفاق میخواستند به من بگویند تو آنی نیستی که من میشناسمش. از آنها حرفهای تازهای نشنیدم. با من از روزهایی گفتند که تو بودی و پدر و مادرهای اونها. خیلیهاشون یادشون نبود که تو ۸تیر۱۳۶۰ شهید شدی. خاطرات خیلیهاشون مال پدر و مادرهایی بود که بعد از شهادت تو دستگیر شده بودند. پدرجون با همشون همونجوری حرف زدم که تو دوست داری. آره گذاشتم همه حرفهاشون رو بزنن. خیلی آروم نوشتههایی رو خوندم که تحملش برای هر فرزندی سنگینه. خیلی هاشون از اول با تهدید به قتل من، حرفاشونو شروع میکردند. وقتی اینجوری شروع میکردند میفهمیدم خیلی ناراحتند و پشت حرفهاشون هم چیزی جز یه نفرت کور و مبهم نیست. به من یاد داده بودی، مامان از قول تو به من یاد داده بود. به همه گفتم انشاءالله؛ گفتم آره اگر خدا بخواد شما خیلی کارها میتونید بکنید و اگر هم خدا نخواد هیچ کاری از دست شما بر نمیاد. این بندگان خدا از منطق پشت همه خطر کردنها و مبارزه کردنهای شما بیخبرند. خیلیهاشون نمیتونن بفهمند که چطور میشه چه کشته بشی و چه بکشی، پیروز باشی.
نمیدونن چطور میشه بخشنده بود در حالیکه قدرت داری. نمیدونن چرا من باید به حرفهاشون گوش کنم و سنگ صبور تلخکامیهای زندگیشون بشم. ولی من از تو یاد گرفتم؛ از تو یاد گرفتم که باید خود آدمها را هم دید، فارغ از عقاید و احساسات و هیجانهاشون. نمیدونم کِی و چه وقت ولی یادمه صدات رو که تو یه نوار داشتی با یه جوان هوادار سازمان منافقین و چقدر آروم و مثل یه برادر بحث میکردی. یادمه که خیلیها از همین روش زندان داری تو گلهمند بودند. شاید برای همین بود که همون اول مسئولیتت، استعفا کردی. پدرجون من به همه این حرفها، حرفهای دوستات، دشمنات، کسانی که وقتی از تو حرف میزنن گریه میکنن؛ یا کسانی که با خشم و نفرت حرف میزنن گوش دادم. یکی از آخرین اونها خانمی بود که برای من از بدی شما نوشت. از اینکه نذاشتی پدرش چشم بندش رو موقع اعدام از صورتش برداره. از اینکه تو گوش مادرش زدی. اون برای من نوشت که مدرکی نداره این حرفها رو ثابت کنه ولی یه چیزی میتونه به من بگه که من مطمئن شم راست میگه. اون گفت نشون به اون نشون که پدرت چپ دست بوده. تمام اون روز و روزهای بعدش به کسانی که هم سنوسال تواند و الان در قید حیاتند زنگ زدم و ازشون پرسیدم که آیا کسی توی فامیل ما چپ دست بوده. آیا پدر من چپ دست بوده؟! هیچکس تأیید نکرد. کسی نمیدونست چرا من میپرسم. به همه گفتم فقط دارم کنجکاوی میکنم. برای اون خانم نوشتم: «بر اساس مرامی که از پدرم یاد گرفتم فرض رو بر درستی حرفهای شما میزارم و از شما و مادرت عذر میخوام و ازتون میخوام پدرم رو حلال کنید.» برای پدرش هم طلب آمرزش کردم.
فقط آخر نوشتهام براش نوشتم که هیچکس تأیید نمیکنه تو چپ دست بودی. پدرجون! واقعاً تو به من یاد دادی بتونم دنیا رو از بالایِ بالای بالا نگاه کنم. بتونم ببخشم و طلب بخشش کنم. من فیلم دادگاه اون شکنجهگر ساواک که تو رو شکنجه کرده بود و تو، با نشون دادن دست و پات بهش یادآوری کردی که تو کی هستی و اون یادش اومد رو دیدم. دیدم وقتی قاضی ازت خواست تا اگر شکایتی داری بگی و تو گفتی من این آقا رو بخشیدم. من اینجوری ازت یاد گرفتم، ببخشم و طلب بخشش کنم. پدر جون، روزت مبارک. پدر جون، دوستت دارم.