زندان در زندان در زندان
منبع:
چشم انداز ایران شماره ۳۱ اردیبهشت و خرداد ۱۳۸۴
کچوئی کسی بود که تمام جزوههای مجاهدین را بعد از ریزنویسی روی کاغذ سیگار در پشت جلد قرآن و مفاتیح به شکل ظریفی جاسازی میکرد. ما قرآن و مفاتیح را به بیرون میفرستادیم و ساواک توجه نمیکرد که چرا مفاتیح و قرآن از زندان بیرون میرود. جلد مفاتیح و قرآن پر از تجربیاتی میشد که به بیرون انتقال مییافت و کچوئی اینها را صحافی میکرد. با چه هزینههای امنیتی اینها را به خانواده میداد تا به بیرون ببرند. سال ۵۵، منوچهری بازجوی ساواک مرا در زندان اوین خواست و گفت: «فلانی ببین ـ خیلی عذر میخواهم ـ خر خودتان هستید، خیال کردید ما نمیدانیم در جلد کتاب قرآنتان چیست؟ خیال میکنید ما نمیدانیم که داخل کتابهایی که نویسندهاش مهدی تاجر (بازرگان) است چیست؟» اینها دیگر آن موقع لو رفته بود. میخواهم عرض کنم کچوئی یک بچه با ایمان مذهبی با اعتقادی بود. معلوم است چقدر برای او ناگوار بود که این همه زحمت کشیده، حالا میبیند نهتنها به لحاظ اعتقادی او را نفی میکنند بلکه خودش را هم بایکوت و مسخره میکنند. از آن طرف هم ببینیم؛ بچههای سازمان نگاه میکردند که علیه آنها از زندان عدهای گزارش میدهند. بدیهی بود که اینها از عصبانیت منفجر میشدند. میگفت تو این قدر احساس مردانگیای که باید داشته باشی نداری، من آمدهام در زندان اسیر ساواکم، تو علیه من گزارش میدهی؟
یادم هست مرحوم کچوئی میخواست مسئول دیگ بشود. یک راهرو را در نظر بگیرید که ۱۵۰ نفر آدم در اتاقهای مختلف آن زندگی میکنند. در آهنی را میبستند و بعد ناهار میآوردند. غذا داخل یک دیگ بزرگ بود آن را در ابتدای سالن میگذاشتند. بعد داد میزدند که مسئول غذا بیاید غذا را تحویل بگیرد. یکی باید میرفت این دیگ را میگرفت، ملاقه را هم میگرفت و در ظرف زندانیها غذا میریخت. کچوئی گفت: «من حاضرم که مسئول دیگ بشوم.» من و مسعود رجوی رفتیم با دو تا از بچههای چریکهای فدایی صحبت کنیم که قرار است کچوئی مسئول دیگ بشود. حرف بچههای فدائی این بود که شما میخواهید یک نفر راست را بگذارید مسئول دیگ و این خودش موجب میشود که اینها برای خودشان موقعیت پیدا کنند. ما روی این قضیه بحثمان شد. حرف من این بود که آنها هم باید از خود دفاع بکنند. من به مسعود رجوی گفتم: «امثال محمد کچوئی، رجایی، بهزاد نبوی، سرحدیزاده و نوروزی سالهاست زندانی کشیدهاند، چرا ما الان نباید بگذاریم او مسئول دیگ هم بشود.» آخر به اینجا رسیدند که ما نمیگذاریم. قدرت هم دست اکثریت قریب به اتفاق ما و بچههای فدایی بود. یعنی حکومت دست اینها بود. خیلی هم اختلاف و بحث بود. با موسی خیابانی خیلی بحث شد که این کارها درست نیست. محمد کچویی و رجایی فهمیدند. رجایی آمد و گفت: «ما حتی مسئول دیگ هم نمیتوانیم باشیم؟» آن بچهها شوخیای درست کرده بودند به نام گروه ملاقه. آنها میگفتند که این بچههای مذهبی غیرسازمان چون معتقدند که مارکسیستها نجساند، با مارکسیستها برخورد تحقیرآمیز میکنند. میخواهند ظرف آش و ملاقه دست خودشان باشد که دست نجس آنها به غذا نخورد. این موجب میشود که آنها هم حساس بشوند و احساس کنند که در زندان گروهی آنها را نجس میدانند. محمد کچویی هم میگفت: «من نمیتوانم باور کنم که اینها مارکسیستاند. اینها همانهایی هستند که تمام جریان شما را از بین بردهاند. من چطور قبول کنم نجس نیستند.» بعد هم بیانیه نجس ـ پاکی مطرح شد که میگفت اینها نجساند. پس شما در دو جناح میبینید که هر دو از سر اعتقاد خودشان به حرفی معتقدند. آن هم در فضای بسته داخل زندان که توسط ساواک هم به اختلافها دامن زده میشود. خدا بیامرزد عزیز یوسفی را که به من میگفت: «مذهبی مرا مثل سگ نجس میداند، در حالی که ۲۵ سال است دارم زندان را تحمل میکنم. شما باید جواب دهید چرا؟ تو مرا بهعنوان انسانی که مبارزم نجس میدانی ولی آن حسینی جلاد که مرا شکنجه میکند را نجس نمیدانی. آن ثابتی که میآید دستور شکنجه میدهد را نجس نمیدانی. لیوانش را آب نمیکشی، ولی میخواهی لیوان مرا آب بکشی.» شما فکر کن چه فضای سختی است. من مسئول تشکیلاتی رجایی، یعنی رابط او بودم. رجایی به من گفت: «محمد جان من میخواهم مسئول سماور بشوم.» سماور یک استوانه بزرگ بود که آب جوش و چای در آن میریختند. نگهبان سماور را میآورد پشت در میگذاشت، بعد بچهها میرفتند و آن را داخل راهرو میگذاشتند و میگفتند چای حاضر است. بچهها میرفتند با لیوان خودشان چای میگرفتند. وقتی هم تمام میشد آن را میشستند و پشت در میگذاشتند. بحث شد که چرا باید رجایی مسئول سماور و چای بشود. باز این موجب درگیری شد که رجایی هنوز معتقد به نجسی مارکسیستهاست و این تضاد را دامن میزند و اختلافات را بدتر میکند. از این طرف هم بچهها میگفتند ما جواب مارکسیستها را چه بدهیم. ما با آنها در یک کمون استراتژیک وحدت داریم. دارند اعدام و شکنجه میشوند، مردانگی نشان میدهند. تعداد آنها خیلی بیشتر است. ما اگر آنها را نادیده بگیریم اهانت به آنهاست. کسی که مسئول چای میشود علناً علیه مارکسیستها فریاد میزند که آنها نجساند. من یادم نمیرود که رفتیم پایین با مهدی سامع که از چریکهای فدایی بود صحبت کردیم. حرف این بود که اینها هم انساناند، در اینجامعه مبارزه کردهاند و زحمت کشیدهاند. ما باید طوری این قضیه را حل کنیم که اینها هم در زندان احساس آرامش کنند و زندان خودشان را بگذرانند. به هر حال آنها میگفتند که رفتار اینها عملاً توهین به ماست. شما فکر کنید کسی که مارکسیستها را نجس میداند، میخواهد در فضای یک راهرو با اینها زندگی کند. مسائل عجیبی پیش میآمد. تا آنجا که این افراد دمپایی خودشان را علامت میگذاشتند. شما فکر کنید در یک اتاق ۳۰ نفر میخوابیدند، این دمپاییاش را علامت میگذاشت و میرفت دستشویی و میآمد، فرد غیر مذهبیای بود که متوجه نبود یا تحویل نمیگرفت یا این را اهانت به خودش میدانست، میرفت دمپایی او را لگد میکرد. این از آن گوشه میدید که دمپاییاش را لگد کرد، پس دمپاییاش حالا نجس شده، باید برود این دمپاییاش را در حمام بشوید و دوباره برگردد. دمپایی را علامت میگذاشتند کنار دیوار تکیه میدادند.گاه پیش میآمد یک نخ را میبستند که روی آن لباس آویزان کنند. مارکسیستها هم برخورد اینها را اهانت به خودشان میدانستند و میگفتند شما مرا که شکنجه میشوم، مبارزه کردهام، زیر اعدام میروم را مثل یک سگ نجس میدانید. در این شرایط چه دید و روحیهای میتوانست مانع دامن زدن به این تضادها بشود؟! این است که آدم برای سرزنش کردن افراد تحمل میکند، میگوید حوصله کنیم و بپذیریم، نه اینکه قبول کنیم طور دیگری باید نگاه کرد. همینجا بایکوتها شروع شد. کینهها و نفرتها شکل گرفت. این به آن میگفت تو به من میگویی نجس، آن به این میگفت تو من مذهبی را بایکوت کردهای.