پیش او شاگردی کردم

منبع: خاطرات عزت شاهی

عزت شاهی از آن دوران اینگونه یاد می‌کند:

«در دوره زندگی مخفیانه به مرور آنچه را که داشتم از میز و صندلی و کتابخانه فروختم و صرف مخارج زندگی کردم، کفگیر که به ته دیگ خورد، رفتم سراغ یکی از دوستانم که دکان صحافی داشت، محمد کچویی. او از فعالیت سیاسی‌ام و مشکلاتی که در آن غرق بودم خبر داشت، به او گفتم بگذار من به عنوان کارگر روزی دو سه ساعت در دکانت کار کنم، تا با پولی که می‌گیرم خرجم در آید. گفت: پول را می‌دهم ولی نمی‌خواهد کار کنی، گفتم: نه من پول یامفت نمی‌خواهم، کار بلدم، کتاب سیمی می‌کنم، آلبوم می‌سازم، برش و صحافی هم بلدم، تو هم مزد کار‌هایم را بده! او قبول کرد و من هم مشغول شدم.

کچویی دیگر خیالش از مغازه راحت شد، مدت زیادی نبود که اینجا مشغول بودم که مأمورین ردم را گرفته به در دکان آمدند، آن روز کچویی در مغازه نبود، مرا نشناختند، سراغ او را از من گرفتند، گفتم: نیست چه کارش دارید؟ گفتند: هیچی، می‌خواهیم سفارش ساخت آلبوم بدهیم. من شناختمشان، پرسیدم: نمونه‌اش را دارید؟ گفتند: نه! چند تا آلبوم جلویشان گذاشتم، یکیشان آلبومی را نشان داد و گفت: این را می‌خواهیم. ولی باید با خودش (کچویی) صحبت کنیم. ساعت دو بعدازظهر بود، گفتم: ایشان عصر می‌آید... در همین گیر و دار یک دفعه کچویی با موتور رکس‌اش و حسن کبیری سر رسید، خواستند پیاده شوند، اشاره کردم که پیاده نشوید! اما متوجه نشدند و آمدند. بلافاصله قبل از اینکه حرفی بگویند دو کتاب گذاشتم جلوشان و شروع به داد و بیداد کردم و گفتم: آقا جان ما را مسخره کرده‌اید، پریشب ساعت ۹ ما را اینجا نگه داشتید که بیایید کتابتان را ببرید، نیامدید، حالا بردارید و ببرید. دیگر اینجا پیدایتان نشود، ما دیگر برای شما کار نمی‌کنیم، آن‌ها فهمیدند که من دارم سیاه بازی می‌کنم و اوضاع قمر در عقرب است، پولی به عنوان اجرت دادند و کتاب‌ها را زیر بغل زدند و سریع دور شدند. قبل از رفتن در فرصتی بسیار کوتاه دور از چشم مأمورین به کچویی گفتم تا دو ساعت دیگر اگر آمدم به میدان خراسان که آمدم، اگر نیامدم بفهمید که مرا گرفته‌اند. سریع خودتان را جمع و جور کنید.

بعد از رفتن آن‌ها مأمور‌ها گفتند: چی شد، پس چرا نیامد؟! گفتم: کارش حساب و کتاب ندارد، ولی تا عصری می‌آید! بعد دوباره از مغازه خارج شدند، دیگر آنجا کاری نداشتم، خیالم از فراری دادن کچویی راحت شده بود. وقتی مأمور‌ها تا سر کوچه رفتند و برگشتن، به دو شاگرد مغازه گفتم: من می‌روم، شما عصر که شد به این‌ها هم بگویید که فلانی نیامد، شنبه می‌آید، بعد دکان را ببندید و بروید، شنبه هم بازش نکنید تا خودمان خبرتان کنیم. بعد کتم را برداشتم و از کوچه پشتی دور شدم، در این میان آن‌ها از همسایه مغازه پرسیده بودند: شما از آقای کچویی خبری ندارید؟ نمی‌دانید کجاست، کجا رفته؟! همسایه هم گفته بود: چند دقیقه پیش اینجا بود، با موتور آمد و رفت.

مگر آقای محمودی به شما نگفت؟! پرسیده بودند: آقای محمودی کیست؟ گفته بود:‌‌ همان که در مغازه با شما صحبت می‌کرد، این‌ها جا می‌خورند و می‌فه‌مند که حسابی رودست خورده‌اند، هم کچویی و هم من از دستشان در رفته بودیم.»

او در همین راستا به زودی توسط ساواک در تاریخ ۲۴/۴/۱۳۵۱ دستگیر و زندانی شد. اتهام او اعتقاد به برقراری حکومت اسلامی و فعالیت به منظور براندازی، رژیم مشروطه سلطنتی اعلام شد. شهید کچوئی مبارزات خود را از سالهای قبل در همکاری با موتلفه اسلامی آغاز کرد و در سال ۱۳۴۹ در رابطه با توزیع اعلامیه حضرت امام تحت تعقیب قرار گرفت و فردی متعصب و مومن که با دنبال نمودن فعالیت براندازی جانبداری خویش را به اثبات رسانده، معرفی گردید.

عزت شاهی می‌گوید: «گویا او را خیلی شکنجه می‌کنند ولی او اطلاع و خبری از من درز نمی‌دهد، البته امکان دادن نشان و آدرس هم نداشت، چرا که تماس‌های من با او یک طرفه بود، اما می‌توانست برخی از رفقای مرا لو بدهد، که نداده و به خاطر من مقاومت کرده بود. بعد از یک سال و خورده‌ای وقتی دیدند حرفی از او در نمی‌آید با گرفتن تعهد مبنی بر پرهیز از فعالیت‌های سیاسی و معرفی کسانی که به او مراجعه می‌کنند، آزادش کردند.»

کچویی البته ارتباطات گسترده‌ای با گروه‌های دیگری همچون گروه لاجوردی در تکثیر اعلامیه و... داشت که این ارتباطات هرگز لو نرفت. اما دیری نمی‌پاید که او دوباره دستگیر می‌شود. عزت شاهی می‌گوید: «بعد از مدتی چند تا از بچه‌ها سراغش می‌روند و می‌گویند که ما می‌خواهیم برویم مشهد و اسلحه بگیریم، تو به ما کمک کن. کچویی گفته بود اسلحه‌های آنجا دست ساز و قلابی است، خراب است، نروید. تازه شاید خود ساواکی‌ها به شما اسلحه بفروشند شما که آن‌ها را نمی‌شناسید، آن‌ها هم به حرف او گوش دادند و به مشهد نرفتند. اما بعد از مدتی دستگیر شدند و به همین ارتباط با کچویی اعتراف کردند، دوباره کچویی را دستگیر کردند که چرا به تعهدت عمل نکردی؟! و این‌ها وقتی به تو مراجعه کردند به ما خبر ندادی؟! لذا این بار به دلیل تکرار جرم به وی حبس ابد دادند.»

کچویی خود این دستگیری را اینگونه نقل می‌کند: «قضایای من توسط بچه‌هایی که در زندان مانده بودند لو رفت، سال بعد (۱۳۵۳) یک درگیری در خانه تیمی در پشت گاراژ اتوبوس‌ها پیش آمد. یک نفر فرار کرد و دو نفر کشته شدند، یکی هم دستگیر شد که او شاگرد من بود... در آن زمان وقتی رفتم در دکان دیدم منوچهری (عنصر جلاد ساواک) با اکیپی آنجا را محاصره و تمام محل را زیر پوشش گرفته است، وقتی آن‌ها مشغول کنترل تلفن و حواسشان پرت بود در یک لحظه پریدم روی موتور و فرار کردم...»