برخورد با دکتر جواد مناقبی
منبع:
خاطرات عزت شاهی
یکی از کارهایی که من [عزت شاهی] و محمد کچویی با هم انجام میدادیم، بر هم زدن جلسات سخنرانی دکتر جواد مناقبی (۱) (آخوند درباری) و آتش زدن ماشین او بود. مناقبی داماد علامه طباطبایی و باجناق آیت الله قدوسی بود، اما نمیدانم چطور با دربار کنار آمده بود.
او با تحصیلات دانشگاهی، استاد دانشکده الهیات بود و در منابر سخنرانیش در مدح و مناقب شاه سخن میگفت و پای منبرش وابستگان حکومتی مینشستند، به یاد دارم وقتی که در مسجد بزازها بالای منبر رفت و هویدا پای منبرش بود، گفت: جناب آقای امیر عباس هویدا! شما که خود به پای خودتان به اینجا نیامدهاید، شما را حضرت زهرا (س) استقبال کرده و امام زمان (عج) نیز بدرقهتان میکند.
جناب آقای امیر عباس هویدا!
نطفه پاک بباید که شود قابل فیض ورنه هر خشت و گلی لؤلؤ مرجان نشود.
بعد به کسانی مثل آیت الله مشکینی و آیت الله منتظری که برای کتاب شهید جاوید تفریظ نوشته بودند حمله کرد، من و کچویی تصمیم گرفتیم او هر جا منبر رفت منبرش را بر هم بریزیم.
یک بار کمی پول به آدم دیوانهای دادیم و فرستادیمش در مسجد بزازها پای منبر شیخ نشست، تا شیخ شروع به سخنرانی کرد، او شروع به در آوردن شکلک نمود، ابتدا شیخ به روی خودش نیاورد، اما دید نمیتواند این وضع را تحمل کند، لذا برگشت و گفت: مثل اینکه ایشان حالشان خوب نیست، بیایید ببریدش بیرون که یک دفعه آن دیوانه فحش رکیک و چارواداری کشید به جانش: «ک.... میگم بیا پایین» در این لحظه کنترل اوضاع از دست رفت و مجلس به هم ریخت و شیخ پایین آمد.
در اواخر دهه ۱۳۴۰، مناقبی در منزلی پایینتر از چهارراه سیروس کوچه حمام گلشن به منبر میرفت، ماشین او بنز بود و رانندهای جا به جایش میکرد، وقتی او به جلسه میرفت، راننده ماشین را به کناری میزد و در آن استراحت میکرد و منتظر شیخ میشد.
با کچویی نقشهای ریختیم تا ماشین را آتش بزنیم، بعد از کلی مراقبت وقتی اوضاع را مناسب دیدیم رفتیم سر کوچه حمام گلشن. کچویی دو چرخ لاستیک جلو و من دو چرخ عقب را با آب پاش (تافت) که درونش بنزین ریخته بودیم، به بنزین آغشته کردیم، سپس کچویی رفت سوار موتور و منتظر من شد، من خزیدم زیر ماشین و کبریت زدم زیر لاستیکها یک دفعه آتش الو گرفت.
راننده که متوجه شد ماشین را روشن کرد و با سرعت حرکت نمود، ۷۰۰ _ ۸۰۰ متری با شتاب رفت و فشار هوا سبب خاموش شدن آتش شد، ماشین نسوخت ولی لاستیکهایش کاملاً از بین رفت، جالب اینکه وقتی کچویی و کبیری (حسن) دستگیر شدند، پای مرا وسط نکشیدند و فقط از من به عنوان محرک آن حادثه یاد کردند.
یک بار هم نقشهای ریختیم تا روی آن (مناقبی) اسید بپاشیم، بعد حساب کردیم دیدیم ممکن است کور شود، نکردیم به جایش جوهر پاشیدیم و سر و صورت و لباسهایش را جوهری کردیم، با تمام این اذیت و آزارها او دست بردار نبود و به تبلیغ خود از رژیم شاه میپرداخت.
یک مرتبه هم در سال ۵۰ _ ۵۱ بود که از دوستان و طرفداران شهید اندرزگو او را به بهانه منبر و شرکت در جلسه ترحیم به اطراف تهران، احتمالاً جنوب شهر و بر سر چاهی بردند و تا حد مگر زدند تا اینکه شروع کرد به قسم دادن به نام مبارک حضرت زهرا (س) که مرا نکشید و.... گه خوردم، غلط کردم، دیگر سخنرانی نمیکنم، حرفی نمیزنم... (۲) لذا این بچهها او را رها کردند، اما باز به کارهایش ادامه داد.
پی نوشت:
۱. دکتر جواد نوایی مناقبی فرزند حاج شیخ محمد به سال ۱۳۰۹ در تهران به دنیا آمد، دروس مقدمات و ادبیات و فقه و اصول و فلسفه را در تهران آموخت، سپس به قم رفت و در مدرسه فیضیه از استادانی چون آیت الله محقق داماد و آیت الله حاج شیخ محمد علی اراکی استفاده کرد و دروس معقول فلسفه و حکمت و تفسیر را از علامه طباطبایی آموخت و در درس خارج حضرت آیت الله العظمی بروجردی و دیگر آیات حاضر شد.
سپس به تهران بازگشت و در دانشگاه به اخذ مدرک دکتری نائل آمد، سپس برای تدریس به دانشکده الهیات دعوت شد، مناقبی در هنگامه پیروزی انقلاب اسلامی با مأمورین سیاسی در سفارت آمریکا ارتباط داشت و پس از پیروزی انقلاب به دلیل دخالت در توطئه قطبزاده _ شریعتمداری برای براندازی نظام دستگیر و خلع لباس شد و به زندان رفت، با این حال او پس از آزادی به سخنرانی خود در محافل ضد انقلاب ادامه داد و به دلیل وساطتهای صورت گرفته مجدداً ملبس به لباس روحانیت شد، وی سرانجام در سال ۱۳۸۲ بر اثر بیماری درگذشت.
خراسان، ش ۹۵۸۶، ۴، شریف رازی ۴۰۴ _ ۴۰۶
۲. ساواک در بولتن نوبهای شماره ۲۴۴ به تاریخ ۲۸/۹/۵۱ نوشت: روز ۶/۸/۵۱ دو نفر ناشناس به شیخ محمد جواد مناقبی که یکی از وعاظ موجه تهران میباشد مراجعه و از وی دعوت مینمایند در مجلس ختمی جهت وعظ شرکت نماید. یاد شده با اتومبیل خود و رانندهاش همراه با دو نفر موصوف به طرف یافت آباد حرکت و در بین راه دو نفر دیگر به جمع آنها پیوسته و مناقبی واعظ را مضروب و سپس متواری میگردند.
ساواک و روحانیت، ج ۱، ص ۶۸