مصاحبه با محمد کچویی
منبع:
خاطرات عزتشاهی
محمد کچویی طی مصاحبهای در سال ۵۹ – ۱۳۵۸ گفت:
من از سال ۴۹ لو رفته بودم، آن موقع با حزب ملت ایران کار میکردم، البته اعتقادی به این حزب نداشتم، علت وصل من به آن استاد کارم حاج محمد خلیل نیا بود. من کاملاً مذهبی بودم و همه اعتقادم را از روضه خوانیها و هیئتهای سینه زنی به دست آورده بودم. در این سال (۱۳۴۹) خلیل نیا گفت: با آقای ربانی شیرازی صحبت شده است و او گفته است که در حزب ملت ایران رفتن هیچ اشکالی ندارد، من هم پذیرفتم.
اهداف و مرامنامه حزب را که آوردند، خواندم، دیدم دیدگاههای ناسیونالیستی آن با نظریات اسلامی ما جور در نمیآید، اسلام به محدودیت مرزی قائل نیست، با وجود این قبول کردم که با بچههای یکی از حزوبههای حزب ملت یاران باشم، ولی کار خودم را بکنم، اگر هم دستگیر شدم بهانه دارم که من کار قانونی میکردم، اما عملاً این تصور درست از آب در نیامد. بچههایی را که از حزب دستگیر میکردند محکومیت بیشتری هم به آنها میدادند، چرا که فهمیده بودند عضویت در حزب کلکی بیش نیست.
علاوه بر این برای آنها کتاب، جزوه و اعلامیه نیز تهیه میکردم. در اوایل سال ۵۱ جوانبخت دستگیر شد و در بازجویی به ارتباطش با من اعتراف کرد. من به سبب موقعیتی که داشتم با تیپهای مبارز مختلف و گروههای زیادی ارتباط داشتم، از اعضای سازمان مجاهدین کسانی مانند محمد مفیدی، باقر عباسی و عزت شاهی با من رابطه داشتند، عزت تحت عنوان شاگرد در مغازهام کار میکرد، دکان صحافیام با ۳۴ متر جا تقریباً سنگر این بچهها بود.
حسین جوانبخت طلبهای بود که به من معرفی شده بود تا برای فعالیت آنها جایی را مهیا کنم، مسجدی را برای آنها سر کوچه هماهنگ کرده بودم تا در آنجا تحت عنوان هیئت و کلاسهای عربی فعالیت مبارزاتی کنند.
حسین جوانبخت (۱) که از طرف جلال گنجهای و از مسجد شیخ علی (۲) مأمور به فعالیت در مساجد روستاهای رشت شد. در آنجا توسط فردی تودهای لو رفت و دستگیر شد و تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت، اما بسیار صادقانه گفت: وقتی بازجویی من در رشت تمام شد مرا به تهران و به زندان قزل قلعه آوردند، شکنجههای طاقت فرسایی شروع شد که من مبجور به اعتراف درباره مجید معینی شدم.
وقتی که او را دستگیر کردند مرا بالای سر او بردند، دیدم که او را میزنند، میپرسیدند: این مجید معینی است؟ گفتم: بله! بعد مرا دوباره با بازجویی بردند، به آنها گفتم: من آنچه درباره فعالیتهای معینی گفتم زیر کتک و در زیر ضربات شلاق بود که این حرفها را زدم تا لحظهای رهایم کنید، اما راستش را بخواهید او این مسائل را نمیفهمید. علاوه بر این من در زیر شکنجه وقتی که طاقتم طاق شد گفتم: برای رفتن به مسجدی که سر کوچه امامزاده یحیی و پاتوق ما بود، من کلید را از کچویی میگرفتم.
در آن موقع عزت پیش من کار میکرد و سه سالی بود که فراری بود. ساواک به شدت دنبال او میگشت. حکم تیرش را داشتند، قرار ما این بود که اگر سراغ هر یک از ما آمدند حسب شرایط و موقعیت یکی اوستا باشد و دیگری شاگرد. مأمورین وقتی به دکان آمدند و سراغ مرا از عزت گرفتند و با اینکه عکس او را در دست داشتند نتوانستند او را بشناسند، لذا وی موفق شد از راه دور اشاره کند و مرا فراری دهد.
آن موقع ساواک مهمترین فردی را که میخواست بگیرد عزت بود، چون هر کس یا هر چیزی را میگرفتند میگفتند: عزت گفته یا عزت داده است. البته خود عزت گفته بود که اگر چیزی از شما گرفتند بگویید از فلانی گرفتهایم تا پروندهشان سبک شود، عزت در ساواک غولی شده بود.
آقای جواد منصوری را گرفته و کمر او را سوزانده بودند تا جای عزت را بگوید و چون برای ساواک لو رفته بود که عزت شاگرد من است، سراغم آمده بودند. من هم به کمک و طرفند خود عزت فرار کردم. یکی دو بار دیگر به در دکان آمدند و دیدند که بسته است.
وقتی هم که علیرضا کبیری مثل عزت به عنوان شاگرد در مغازه را باز کرد، آنها تمام روز را به انتظار من نشستند، از علیرضا هم مشخصاتم را خواستند که او تمام نشانیها را بر عکس داده بود که ریشش تراشیده و لباسش شیک است و....
خلاصه آنها برای گرفتن ما حسابی افتادند توی زحمت! من هم از همان شب اول آمدم دست زنم را که آن زمان یک ماهه حامله بود گرفتم و بردم به منزل باجناقم. به مادرم گفتم که کجا میرویم و خواستم که به کسی چیزی نگوید، ولی او وظیفه خود میدانسته که به شوهرش بگوید. لذا پدرم هم خط و ربطی از ما میگیرد.
در همین مدت کوتاه خیلیها را به جای ما گرفتند، بعد مأمورین از طریق یکی از همسایههای مغازهام با وعده وعید به او آدرس منزل پدرم را به دست آوردند، پدرم در شهربانی پیش خدمت بود و خیلی میترسید، او را که تحت فشار گذاشتند، محل مخفی شدن ما را لو داد.
وقتی مأمورین زنگ در خانه باجناقم را زدند من در دستشویی بودم، خواهر زنم که در را باز کرد شنیدم که سراغ مرا میگیرند، صدای خواهر زنم هم میلرزید، هر زن دیگری هم که بود از دیدن مأمورین سلاح به دست وحشت میکرد، کمی معطل کردم شاید آنها به این نتیجه برسند که من نیستم و بروند، یک دفعه دیدم همسرم در دستشویی را میزند که بیا بیرون با تو کار دارند.
وقتی که جلو مأمورین ظاهر شدم، گفتند: شما که هستید، پدر ما را در آوردید و.... یاالله راه بیفت برویم، گفتم: باشد، ولی اول نمازم را میخوانم بعد با شما میآیم. گفتند: نه نمیشود! گفتم: بنده میخوانم و میشود. یکیشان گفت: ما آقای خمینی را نگذاشتیم نماز بخواند. گفتم: ولی من میخوانم، نشستم پای حوض که وضو بگیرم، سرهنگی که نماینده دادستان بود به آنها اشاره کرد که صبر کنند.
نماز به من آرامش بخشید، چند مدرک و سند داشتم که جلو چشم مأمورین به همسرم رد کردم، بعد از نماز هم گفتم: حالا سفره پهن است با اجازهتان دو سه لقمه غذا بخورم، آنها از این خونسردی من خیلی تعجب کرده بودند، بعد راه افتادیم و با آنها رفتیم.
یک راست مرا به زندان قزل قلعه بردند و بازجوییها و شکنجهها شروع شد، اما چیزی دستگیرشان نشد، هیچ مطلبی از من لو نرفت، هر مسئله و هر موضوعی را به نحوی توجیه میکردم، مدرکی علیه من نداشتند. کل بازجویی و حرفهایی که زدم دوازده صفحه شد.
در سال ۵۱ مدرکی در پروندهام نبود، هر چه بود اعترافات دیگران بود که زیر بار آن نرفتم، فقط قبول کردم که یک بار بستهای اعلامیه را که به دکانم انداخته بودند، کسی که آنجا بود خواست که آن را بردارم، من هم قبول کردم، اگر غیر از این میگفتم باید چند نفر را لو میدادم.
وقتی من در انفرادی بودم به روزنامه و رادیو دسترسی نداشتم، شبی بچههایی که در عمومی بودند خبری را در روزنامه میخوانند مبنی بر کشته شدن عزت شاهی هنگام حمل مواد منفجره در یک تاکسی. گویا نوشته بودند که عزت شاهی با داشتن سه قبضه سلاح کلت کمری و پس از سه سال متواری شدن سرانجام بر اثر اتصال سیمهای بمب و انفجار ناشی از آن کشته شد.
آنها (بچههای بند عمومی) به این فکر میافتند که این خبر را به من برسانند. خبر از سلولی به سلول دیگر منتقل میشود تا اینکه به فردی میرسد معروف به «خلیل یک دست» او در ترکیه دستگیر شده بود و یک دست نداشت، اما خیلی تیز و زرنگ بود. او شب هنگام به این بهانه که من شورتم روی طناب بیرون جا مانده باید بروم بیاورم، خودش را رسانده بود به پشت سلولها و به سلول روبروی من گفته بود به فلانی بگویید که شاگردتان را کشتند.
به محض دریافت خبر حساب کردم که حتماً فردا مرا به اوین میبرند چنین هم شد، آن موقع هفت شبانه روز پشت سر هم مرا بیخوابی دادند و با کابل و باتوم میزدند، حالا که عزت کشته شده باید دوستانش را بگویی، از آنها زدن و از من انکار.
یادم است در زیر زمین اوین چهار ساعت حسینی یک سره با کابل به پاهایم میزد، طوری که الان پایم اصلاً غضروف ندارد، از همه جای پایم خون بیرون میپاشید، پاهایم تکه تکه شده بود، که چه، یاالله جای عزت را بگو! میگفتم: نمیدانم. الحمدالله چیزی هم لو نرفت، در دوباری که من دستگیر شدم به لطف خدا کسی به خاطر من یک سیلی هم نخورد....
کسی که مذهبی نباشد، وقتی دستگیر میشود میگوید چرا کتک بخورم؟ چهار نفر را لو میدهم بگذار آنها را هم بگیرند، دلیل ندارد که من کتک بخورم و میبینیم که لو میدهد. گاهی مارکسیستها تا دویست نفر را لو میدادند، ولی من همیشه در زیر شکنجه نیتم این بود حال که من کتک میخورم چرا باید فردی دیگر به خاطر من یک چک بخورد؟ واقعاً میدیدم نقش خدا در وجود کسی که به خدا معتقد است چقدر زیاد است، او میگوید خدا را خوش نمیآید که کسی به خاطر من شکنجه و از زن و بچه و پدر و مادرش دور شود، اما برای یک کمونیست مطرح نبود که صد نفر را در ارتباط با خودش اینجا بیاورد، ولی برای من مطرح بود، روی چه حساب، فقط به خاطر خدا!
در این نوبت از دستگیری، دادگاه به یک سال زندان محکومم کرد، پس از پایان دوران محکومیت بازجو حاضر نمیشد که آزادم کند، میگفت: تو رهبر این چریکها هستی، پدرت را در میآورم، من هم دست به اعتصاب غذای خشک زدم، گفتم: محکومیت من تمام شده است باید آزادم کنید. خلاصه آزادم کردند.
بعد قضایای من توسط بچههایی که در زندان مانده بودند لو رفت، سال بعد (۱۳۵۳) یک درگیری در خانهای تیمی در پشت گاراژ اتوبوسها پیش آمد، یک نفر فرار کرد و دو نفر کشته شدند، یکی هم دستگیر شد که باز او شاگرد من بود....
در آن زمان وقتی رفتم در دکان دیدم منوچهری با اکیپی آنجا را محاصره و تمام محل را زیر پوشش گرفته است، وقتی آنها مشغول کنترل تلفن و حواسشان پرت بود در یک لحظه پریدم روی موتور و فرار کردم، به چهارراه سیروس که رسیدم با گوشه چشمی به عقب دیدم آنها با موتور و ماشین دنبالم هستند، با این حال توانستم باشناختی که از کوچه پس کوچهها داشتم از دست آنها فرار کنم....
اما شب هنگام ساعت ده و نیم آنها مرا در منزل برادر خانمم گیر انداختند، مستقیم به کمیته مشترک بردند، از لحظهای که رسیدیم شروع به زدنم کردند، علیرضا کبیری جریانات گذشته را لو داده بود، او شاگرد من در مغازه بود و در یک خانه تیمی با ناصر سلطانی همکاری داشت، از او ناصر را میخواستند، مرا بردند بالای سر علیرضا او را خرد کرده بودند، دندههایش شکسته و کتک مفصلی خورده بود، بازجویی من هم شروع شد، حدود ۲۳ روز مرا زدند، از من سه مورد را میخواستند که لو رفته بود.
یکی بعضی اشخاص مرتبط، دوم قضیه کتابهای ممنوعی که من با جلد سازی مجدد آنها را به زندان میفرستادم، سوم توضیح درباره نامهای که از داخل زندان، عزت شاهی بیرون فرستاده بود، او در آن طرح ترور سرهنگ زمانی و ژیان پناه را ریخته بود و از زندان به بیرون و به دست ما رسانده بود که بدهیم آن را اجرا کنند، خلاصه از اطلاعاتی که حسینی بازجو داشت من جا خوردم، به حسینی گفتم: فلانی (کسی که این اطلاعات را در اختیار او قرار داده بود) دروغ گفته است و....
این بار دادگاه مرا به اتهام عضویت در گروه اشرار به اعدام محکوم کردند، بعد ماده مخففه شامل حالم شد، اعدام را بخشیدند و به حبس ابد محکوم کردند. تا این اواخر در زندان بودم تا موقعی که برنامه آزاد کردنها شروع شد و ما را تحت عنوان عفو شاهنشاهی آزاد کردند.
پی نوشت:
۱. حسین جوانبختی به سال ۱۳۲۹ در تهران به دنیا آمد و به دلیل فقر اقتصادی خانواده از دوران تحصیل و جوانی به کارگری پرداخت، او از طریق شرکت در هیئتهای مذهبی محلی و توسط مجید معینی در مدرسه، جذب گروهی از جوانان شد که تحت نان حزب الله به فعالیت سیاسی و تبلیغی میپرداختند. فعالیتهای سیاسی حسین در مسجد شیخ علی متمرکز بود، او در سال ۱۳۵۱ طبق برنامه و توصیح جلال گنجهای (رهبر معنوی فعلی فرقه رجوی) برای انجام کارهای تبلیغی در ماه محرم به رشت و روستاهای اطراف آن رفت و در یکی از مساجد چند شبی به سخنرانی پرداخت. وی توسط فردی تودهای به ساواک معرفی و اخبار فعالیتهایش گزارش شد که پس از آن دستگیر و بعد از بازجویی در رشت به تهران و به زندان قزل قلعه منتقل شد، وی در آنجا به سختی شکنجه شد، طوری که لطمات جدی روحی و عصبی ناشی از آن شکنجهها همچنان در جسم و جانش باقی مانده است.
او در سال ۱۳۵۳ از زندان آزاد شد و برای تحصیل علوم دینی به قم رفت و در مدرسه علمیه حجتیه به درس آموزی پرداخت، او در این مدرسه به فعالیتهای سیاسی خود ادامه داد و در تظاهراتی به مناسبت سالگرد قیام ۱۵ خرداد در سال ۱۳۵۴ دستگیر و پس از سه روز بازداشت به کمیته مشترک ضد خرابکاری انتقال یافت و به شدت شکنجه شد. وی در دادگاه به بیست سال زندان محکوم شد و در هنگامه پیروزی انقلاب از زندان رهایی یافت، او به دلیل شکنجههای ناشی از دوران بازداشت و محکومیت پس از پیروزی انقلاب اسلامی قادر به ادامه کار و فعالیت در مکانها و محلهای شلوغ مثل تهران نبود، لذا به فعالیت در بنیاد شهید گلپایگان پرداخت، او اکنون بازنشسته این نهاد است. (مصاحبه با حسین جوانبختی، ۲۹/۹/۱۳۸۳)
جواد منصوری یکی از مدرسین جوانبخت در مسجد شیخ علی درباره او گفته است: حسین جوانبخت طلبه جوان و پرشوری بود که علیرغم فقر مادی، دست از کارگری کشیده خود را وقف تحصیل علم و مبارزه نمود. او از سال ۱۳۵۰ فعالیتهایی را بر ضد رژیم شاه در چند شهر از جمله رشت انجام داد و به تشکیل کلاس، جلسه سخنرانی و تشکل جوانان برای مبارزه علیه رژیم شاه مبادرت ورزید و به اتفاق چند نفر در سال ۵۰ تصمیم گرفتند یک ایستگاه برق را در شهر رشت منفجر کنند. ظاهراً یک نفر از آنان موضوع را به ساواک اطلاع میدهد، در نتیجه کلیه افراد قبل از آغاز عملیات دستگیر میشوند. جوانبخت با تصور اینکه به گروههای چریکی فعال در آن زمان مرتبط است شکنجه میشود، او تحت شکنجه مجبور به اعتراف به بعضی از فعالیتها و ذکر اسامی افراد مرتبط میگردد. (خاطرات جواد منصوری، ۸۰ و ۱۱۵)
۲. آقای جواد منصوری در خاطراتش گفته است: این محل مسجد کوچک و عملاً متروکهای در گوشهای از بازار تهران به نام مسجد شیخ علی بود که در سالهای ۴۱ و ۴۲ مرکز فعالیت گروه مؤتلفه بود. او حسین جوانبخت را جزء طلبههای جوانی ذکر کرده است که به این مسجد میرفتند و آموزشهای قرآنی، مطالب سیاسی و حزبی میآموختند. او در ادامه فعالیتهای گروه حزب الله از محمد کچویی و عزت الله شاهی به عنوان شاگردان کلاس عربی یاد میکند که به منزل کبیریها واقع در خیابان ۱۷ شهریور (شهباز) میرفتند. (خاطرات جواد منصوری، ۸۰ – ۷۹، ۹۱- ۹۰)