منافقین مانند گروههای تکفیری به هر جا میرسیدند جنایت و خونریزی میکردند
بنیاد هابیلیان گفتگویی با سردار مالک اشتر مددی فرمانده گردان مقداد لشکر ۲۷ محمدرسولالله صورت داده است که مشروح آن در ادامه میآید:
هابیلیان: با توجه به اینکه جنابعالی فرمانده گردان مقداد، یکی از اصلیترین گردان های عمل کننده در عملیات مرصاد بودید، چه واقعهای از درگیری با منافقین در خاطرتان مانده است؟
شب پنجم مرداد بود. ساعاتی قبل از آن گردان حمزه وارد درگیری شده بود. منافقین از اسلام آباد عبور کرده بودند. ده، پانزده کیلومتر به سمت کرمانشاه رفته بودند. ما از پهلو به ستونشان زده بودیم نه جلو ستون بودیم و نه عقبه ستون، از پهلو. جلوی ستون توسط برادران هوانیروز بسته شد و لشکرهای عاشورا و تیپ قائم از جلو آمدند و راه را برای منافقین بستند. وقتی منافقین دیدند که راه بسته شده شروع به فرار به سمت عراق کردند. ساعتهای تقریبا یازده ظهر بود چون قسمت جلوشان بسته بود و ما هم از پهلو زده بودیم. من متوجه عقب نشینی آنها نشدم. مقداری که درگیر شدیم فشار زیادی به ما وارد شد. ما خیلی مهمات و تجهیزات نداشتیم، به سرعت از دوکوهه و اندیمشک آمده بودیم سمت غرب بیشتر آرپیجی و خمپاره و کلاشینکف داشتیم. توپخانه و تانک هم نداشتیم. از طرفی آن زمان هم فصل درو گندمزارها بود و گندمها خشک شده بود و هر گلولهای به آنها اصابت میکرد سریع آتش میگرفت و این حرکت نیروهای ما را لابهلای آتشها مشکل میکرد.
ما دیدیم که هجوم بسیار زیادی به ما وارد میکنند نمیدانستیم که این فشار آنها به خاطر فرار از دست نیروهای ایرانی بود. پراکنده هم شده بودند در ارتفاعات و جاده و... البته در زمان رفتن همه سواره و منسجم بودند ولی در فرار همه پخش شده بودند و سازمانشان به هم ریخته بود. ما تصمیم گرفتیم کمی به عقب حرکت کنیم که از تلفات بیشتر جلوگیری کنیم ما از یک ارتفاع نه چندان بلند بالا رفتیم چون آفتاب پشت سر ما بود و سایهمان روبرویمان بود دیدم تیرها و گلولههایی که به سمت ما شلیک میشد به سایههای ما برخورد میکرد. من با خودم گفتم چطور میشود که این تیرها به ما برخورد نمیکند ولی به سایههای ما برخورد میکند قاعدتاً این تیرها باید از ما عبور کند و به سایه ما بخورد. اندکی نشستیم تا حجم گلوله ها کمتر شد و بعد راه افتادیم.
در همان بین شهید اسماعیلی فرمانده گروهان ما شهید شد. من چندقدمی از او رد شدم که صدا آمد فلانی را زدند. برگشتم دیدم با قناسه به سرش شلیک کردند. شاید یک ساعتی بالای ارتفاع بودیم. جاده آسفالت پایین ارتفاع خالی شده بود و یک سری از منافقین از آنجا رد شده بودند. ما سرازیر شدیم به سمت ده پایین ارتفاع که تجدید نیرو کنیم و برگردیم به معرکه.
من نزدیک ده بودم دیدم بالا ارتفاع سه، چهار نفر از پشت بچههای ما نشسته بودند و یک کوله پشتی از پشتشون در آوردند و احساس کردم دارند لباس عوض میکنند که یا فرار کنند یا با لباس مبدل به ما حمله کنند. من به چند نفر از بچه ها گفتم بروند به سمتشان وقتی این افراد دیدند که بچههای ما در حال نزدیک شدن به آنها هستند بلند شدند و فرار کردند. شاید ده دقیقهای طول کشید ولی بالاخره آنها را گرفتند. دیدیم اینها جزء منافقین بودند که لباسهایشان درآورده بودند و در کوله گذاشته بودند و میخواستند با لباس کردی فرار کنند.
با تعدادی دوباره به بالای ارتفاعات رفتیم دیدم جاده خیلی شلوغ شده و مارش پیروزی میزنند که مربوط به منافقین نیست و کسانی که در جاده هستن بچههای ما هستند. هنوز برای ما مشخص نبود که مساله چی هست. یک نفر را فرستادم پایین که این کار شجاعت زیادی میخواست. گفتم برو ببین اینها منافقینند یا نه. رفت پایین و برگشت بالا. من قبلش شنیده بودم که کسانی که دارند میآیند بچههای لشکر عاشورا از تبریز هستند؛ لذا کسی رو انتخاب کردم که ترک زبان باشد. البته هنوز درگیری ادامه داشت. رفت و برگشت و گفت بله به نظر بچههای تبریزاند. گفتم با چند نفر صحبت کردی باز هم برگرد و دوباره و با تعداد بیشتری صحبت کن. برگشت و گفت بله اینها بچههای لشکر عاشورا هستند.
عقبه منافقین را بچه های لشکر عاشورا جمع کرده بودند و لذا داشتند فرار میکردند. ما برگشتیم به سهراه که از اونجا وارد شده بودیم برای تعقیب منافقین. البته این تعقیب تا نزدیک اسلامآباد ادامه داشت. بعضی از منافقین هم به کوه پناهنده شده بودند. عدهایشان هم تا چند روز از اطراف پیدا میشدند. ما به سه راه که رسیدیم دیدم که یک سری از بچههای مجروح ما را که در آنجا جا مانده بودند سر بریده بودند. حتی عده ای از شهدایی که در آنجا افتاده بودند را هم سر بریده بودند.
تعداد زیادی از منافقین در آن یک تکه کشته شده بودند. البته بعد از آن هم تا کرمانشاه و هم تا اسلامآباد جنازهای بود از منافقین که روی زمین ریخته بود. ما هماهنگ با لشکر عاشورا و دیگر یگانها منافقین را تعقیب میکردیم. نهایتا تا اسلامآباد دست از تعقیب برداشتیم و بقیه یگانها تعقیب را ادامه دادند و دیگر کار منافقین تمام شده بود و بچهها داشتند جاده را پاکسازی میکردند. تقریبا یادم هست چهار بعداز ظهر بود که کار گردان ما تمام شده بود و برای پاکسازی دیگر یگانها وارد عمل شدند.
هابیلیان: از دیگر جنایات منافقین در ذهنتان هست که برای ما بگویید؟
منافقین دقیقا مانند گروههای تکفیری و جهادی که به هر جا میرسند جنایت و خونریزی میکنند، عمل میکردند. جنایاتشان مثل گروههای جدید جهادی مثل داعش است. مثلا سر میبریدند. دماغ جنازهها را میبریدند و اعضای بدن را میبردند و یا در جاهایی پوست بدن را میکندند.
هابیلیان: این رفتار را فقط با رزمنده ها داشتند یا با مردم هم چنین برخوردی داشتند؟
البته در هر شهری وارد شده بودند و هر جا که احتمال میدادند بسیجی یا سپاهی باشد از بین مردم عادی قتلعام میکردند. با یک سری از مردمی که در آن منطقه بودند صحبت میکردیم و میگفتند که منافقین به هیچ چیز معتقد نبودند. میگفتند ما گندمها را درو کرده بودیم و آورده بودیم در خرمن که منافقین وارد شدند و همه گندمها را آتش زدند با این کار میخواستند وحشت ایجاد کنند که مردم با آنها همکاری کنند.