دروغ جاویدان

نویسنده: هابیلیان
درباره عملیات احمقانه منافقین برای « فتح سه روزه تهران » که نام « فروغ جاویدان » بر آن نهاده بودند، مطالب زیادی نوشته و گفته شده است. عملیاتی که قبل از قبول قطعنامه ۵۹۸ از سوی جمهوری اسلامی ایران، طرح آن ریخته شده و نیروهای ضدانقلاب مقیم در کشورهای مختلف، برای سفر به ایران، راهی بغداد شدند و بدون کوچک ترین آموزش و توجیهی، سوار بر نفربرها و کامیون‌های ارتش عراق، راهی تجاوز به مرزهای ایران شدند. ولی شرح برخی از جنایات و به کشتن دادن انسان‌ها در پای جنایتکاری چون صدام، توسط منافقین به سرکردگی مسعود رجوی، از زبان کسانی که خود در آن عملیات حضور داشته و بعدها پس از پی بردن به پوچی و بیهودگی اعتقادات منافقین، از آنها جدا شده و سرگردان و حیران راهی کشورهای خارجی گردیده اند، بسیار مهم و قابل توجه می باشد. به همین منظور گوشه‌هایی از خاطرات نیروهای به اصطلاح « ارتش آزادیبخش ایران » را با هم می خوانیم:
همه را آورده‌ بودند. خیلی‌ها را با کت‌ و شلوار از محل کارشان آورده‌ بودند. رادیو مارش پخش می‌کرد و موجش می‌افتاد روی موج ( بی سیم ) تمپوی بچه‌ها که با مسعود تماس می‌گرفتند. تا دم مرز آمده‌ بود و بدرقه‌شان کرده‌ بود. می‌رفتند برای فتح تهران. « عملیاتِ فتح تهران». بوی صلح می‌آمد، بوی آتش‌بس می‌آمد. راه افتاده‌ بودیم به سمت شرق، کمی بالاتر، به طرف کرند، با ستونی دو نفره.
رادیو گفت: « اینجا تهران است، صدای جمهوری اسلامی ایران. » بعد صدای مارش آمد. از همان اول می‌دانستند. مسجد‌ها مردم را جمع می‌کردند و با کامیون می‌فرستادند غرب. مسیر کرمانشاه غوغا بود.
ما، در راه بودیم. کمی پیاده، کمی سواره. چهار نفربر « کاسکاول » قراضه‌مان را کنار جاده کاشتیم و رفتیم. محمد علی، از همه، مرحله‌ به‌ مرحله، فیلم می‌‌‌گرفت. بچه‌ها می‌خندیدند. رادیو مارش پخش می‌کرد. ما نشسته‌ بودیم توی کامیون « آیفا». اسلحه‌های کلاشینکف را گذاشته بودیم وسط پاهایمان و چرت می‌زدیم. چند‌ روز بود نخوابیده بودیم. چند روز بود در تدارک بودیم، و حالا می‌رفتیم.
رادیو مارش پخش می‌کرد. مسجد‌ها مردم را می‌چپاندند توی کامیون، و می‌فرستادند غرب. جاده‌ قزوین غلغله بود و غلغله‌تر می‌شد. راه بندان بود و مردم، نظامی و شخصی، ریخته شده‌ بودند توی دشت.
تا چشم کار می‌کرد، مرد بود که می‌آمد به سمت غرب. تا چشم کار می‌کرد، زن و مرد بود که می‌رفتیم به سمت شرق. بعضی، توی آیفا خودی می‌جنباندند و آوازکی می‌خواندند. لابد می‌رفتیم برای فتح تهران.
من یاد مادر افتادم، بهرام یاد پدر، ماهناز یاد خواهر و همه‌مان با هم یادِ آنهایی که دوستشان داریم و سال‌هاست ندیدیمشان. می‌رفتیم تا کاری بکنیم.
دشت پر بود از لباسِ سبز و کلاهخود، و دخترهایی که می‌خواستند مملکت را نجات بدهند. نمی‌دانستیم چه می‌شود. همه خوشحال بودیم. بعضی‌ها یاد « فیدل کاسترو» افتاده‌ بودند. بعضی هم یاد « لنین ». شاید مملکت را می‌شد ـ مثل همان سال‌ها ـ با یک چشم‌بندی گرفت.
جنگ تمام شده‌ بود.
سال‌ها بود آنجا بودند. سال‌ها بود منتظر چنان روزی بودند. مسعود، همان که فرمان حمله می‌داد، شب‌های قبل، سیصد عروسی راه انداخته‌ بود، و دختر‌ها و مرد‌هایی را که همدیگر را نمی‌شناختند ؛ با یک صیغه‌ هوایی، چپانده بود توی یک اتاق، و اجازه داده‌ بود، مزه‌ زندگی زیر زبانشان بیاید، تا بدانند که زندگی شیرین است، و برای زندگی بجنگند، و انگیزه داشته‌ باشند، و خوشحال باشند که جنگ، فقط مرگ و عزا نیست، و می‌شود در جنگ، هم عروس شد، و هم داماد، و بعد همه را به کشتن داد. که داد.
دشت پر بود از لباس‌سبز. مادر‌ها را آورده‌ بودند. بیمار‌ها را آورده‌ بودند. پیرها را آورده‌ بودند. بچه‌ها را از مدرسه آورده‌ بودند. و مسعود، ماه‌ها در تدارک فتح تهران بود. ایرج در آلمان، سهراب درفرانسه، حمید در انگلیس، شهره در آمریکا و عزیز در آفریقا، مردم را راه انداخته‌ بودند که: « برویم برای فتح تهران! »
خبرچین‌ها خبر شده‌ بودند. هیچ‌چیز مخفی نبود. تواب‌ها را در خطِ‌ مقدم، بسیج کرده‌ بودند. پشت‌سر‌هم می‌رفتند. بدون تجهیزات می‌رفتند. می‌رفتند برای کشتن وکشته‌شدن ؛ به دست یارانشان.
هرکدام تا می‌توانست ترفند می‌زد. همه آماده‌ بودند. حزب توده هم آماده‌باش داده‌ بود. بعضی‌شان یادشان آمد که سال ۳۲ یادشان رفته‌ بود بجنبند و حالا می‌جنبیدند. همه‌ توانشان را بسیج کرده‌ بودند. لابد می‌خواستند مملکت را از دست این‌طرفی‌ها بگیرند و دست آن‌طرفی‌ها بدهند.
معامله‌ جالبی بود. همه در تکاپو بودند. ما هم می‌رفتیم کاری بکنیم ؛ این طور خیال می‌کردیم. فقط خیال می‌کردیم. مسعود در امان بود. بی‌امنی همه‌جا را گرفته‌ بود. همه می‌ترسیدیم. و هوانیروز، همه‌ اسلحه‌های بی‌مصرفِ شاه را مصرف کرد.
هر چه داشتند بر سرمان ریختند. ما در کمین افتاده‌ بودیم. از زمین و آسمان آتش می‌بارید. مسعود، از عراق آتش زاپاس می‌فرستاد. مردم از دهات فرار می‌کردند. همه آواره شده‌ بودند. دشت پر بود از آواره‌هایی که فقط دو‌ـ سه‌ روز بود طعمِ آتش‌ بس را چشیده‌ بودند. بعد « صدامِ عزیز» به ما نارو زد، و جرات نکرد آتش‌ بس را نقض کند. بعد ما ماندیم و هوانیروز، و همه‌مان زیرِ بارانِ آتشِ پدران و برادران و عموها و دایی‌ها و همسایه‌ها و همشهری‌ها و همکارها و دیگران و دیگران…
هنوز می‌رفتیم. چه‌گوارا و لنین در ما بزرگ شده‌ بودند. خودمان را جانشینِ بلافصلِ ایشان می‌دیدیم. می‌رفتیم تا با یک چشم‌بندی، همه‌ مردم را که ده سال بود منتظرمان بودند، پشت سرمان ردیف کنیم. می‌رفتیم تا با سلاح توده‌ها قیام کنیم. می‌رفتیم و هنوز هم می‌رویم و آب هم از آب تکان نخورده‌ است.
محمد‌علی گفت: « من دیگر نمی‌توانم فیلم بگیرم.» و دوربینش را انداخت، آر‌پی‌جی را برداشت و برگشت به سمت شرق و … موشکی ترکید.
اصغر ترسیده‌ بود. خیال نمی‌کرد جنگ جدی باشد. ناراحت بود که چرا آمده‌ بود عراق: « جنگ، کار ما نیست.» بعد یاد زنش افتاد، و یاد خانه و تاکسی‌اش، و دلش برای اروپا تنگ شد. بعد شروع کرد به گریه کردن.
رضا، مدت‌ها بود که بریده‌ بود. حسن خیال می‌کرد اگر برود عملیات، و اگر اتفاقی بیفتد ـ که نیفتاد ـ وزیر و وکیل خواهد‌ شد. و حالا اینجا، به جای پست و عنوان، قبر بود که از آسمان می‌بارید. قبرهم نبود. جنازه‌ها روی‌ هم تلنبار شده‌ بودند. همه ترسیده‌ بودند. شعارهای رهبری دود شده‌ بود و رفته‌ بود هوا. با شعار و هیاهو نمی‌شد جنگید. فن جنگیدن لازم بود. در آن بیابان، هر چه بود، تخصصی درکار نبود.
متخصص را به کارِ‌ گل می‌‌گماشتند، دکتر را وامی‌داشتند چاله بکند و گونی پر کند، مهندس را به آشپزی ؛ تا به شعارهای رهبری ایمان بیاورند ؛ تا از اخلاق بورژوازی پاک شوند.
همه گیج شده‌ بودند. همه‌ چیز شوخی بود. نشست‌ها و شعارهای رهبری جوک شده‌ بود. بچه‌ها دسته‌ دسته پرپر می‌شدند. دسته‌ دسته درو می‌شدند. توی تله افتاده‌ بودیم. توی کمین افتاده‌ بودیم. دشت، پر از جاسوس بود. بعد جاسوس‌ها به جبهه‌ خودشان گریختند. بعد مردم از دهات فرار کردند.
چند دخترکِ خوش‌ باور که پست‌های کمدیِ رهبری را باور کرده‌ بودند، سیلوهای گندم را خالی کردند تا بین مردم تقسیمشان کنند. بعد مردم در رفتند. بعد ما کشته شدیم. بعد ما ادرار کردیم. بعد همان ادرارمان را دوباره نوشیدیم. بعد و بعد… و عجب جهنمی!
ملخِ هلی‌کوپترها، روی سرمان می‌‌چرخیدند. ما می‌خوابیدیم روی زمین و با کلاشینکف روی ملخ‌ها میزان می‌کردیم. بعد، با هر چرخشِ ملخ چند ده نفر دود می‌شدند. چند صد نفر دود می‌شدیم. بعد هزار هزار در نسلِ فرصت‌های سوخته پرپر می‌زدیم. بعضی عقب مانده‌ بودیم. ارتباط با جلو قطع شده‌ بود. ارتباط با عقب قطع شده‌ بود. کاک صالح تو سرش می‌زد. بچه‌ها پرپر می‌شدند. بچه‌ها له له می‌زدند. و ما همچنان می‌رفتیم…
اصغر گفت: « خواهر، همه را کشتند. هیچ‌کس نمی‌داند چند نفر کشته شدند. » هیچ آماری نداشتیم. خوابگاه‌هایی بود که دیگر درشان باز نشد. قسمت‌هایی بود که هیچ‌کس دوباره آنجا نرفت و…
صابر گفت: « پدرها و مادرها دسته‌ دسته کشته می‌شدند و ما ـ حین جنگ ـ برای بچه‌ها جشن می‌گرفتیم و تئاتر اجرا می‌کردیم و به بچه‌ها کادو می‌دادیم. »
بچه‌ها ترسیده‌ بودند. این همه محبت ندیده‌ بودند. بوی بدی به دماغشان می‌خورد. دلشان شور می‌زد. غذا نمی‌خوردند. نمی‌رقصیدند. خوشحال نمی‌شدند. نگران بودند. سراغ مادرشان را می‌گرفتند. سراغ پدرشان را، و سراغ خواهر و برادر بزرگ تری را که از مدرسه برده شده‌ بودند عملیات.
مادرها یکی‌یکی کشته می‌شدند... همه توی سرشان می‌زدند. همه دورِ خودشان می‌چرخیدند… جنازه‌های ما، در میدان‌ها ماندند. زخمی‌های ما، در میدان ماندند. و ما ماندیم و یک نسل خیانت شده…
برتولت برشت گفت: هرجا به فضیلت‌های بزرگ نیاز باشد، یک جای کار می‌لنگد… اگر فرمانده بلد بود نقشه‌ درستی برای جنگ بکشد، دیگر احتیاجی به سربازهای دلیر و ازجان‌گذشته نداشت، سرباز معمولی بسش بود… فرض کنیم فرمانده آدم احمقی باشد، سربازها را می‌اندازد توی تله. آن وقت سرباز باید شجاع باشد تا بلکه جان بدر ببرد.
اگر فرمانده آدم خسیسی باشد و تا می‌تواند در سربازگیری صرفه‌جویی کند، سربازها باید همه، از نفر اول تا آخر، زور هرکول داشته‌ باشند. اگر فرمانده آدم لاقیدی باشد و در فکر سرباز نباشد، آن وقت سرباز چاره‌ای ندارند که به زرنگی و زیرکی مار باشد. اگر فرمانده با توقعات بی‌حد‌ و‌ حصر خود به ستوهش بیاورد، فقط به نیروی وفاداری ممکن است تاب بیاورد. همه‌ اینها فضایلی است که در یک مملکت با نظم و قاعده، کسی به آن احتیاجی ندارد ؛ زیرا در یک تشکیلات خوب، خصال متوسط و عادیِ آدم‌ها بس است ؛ حتی چه اهمیتی دارد که یکی‌شان احمق باشد، یا پا را بالاتر بگذارم، بزدل باشد…؟
وهر جا به فضیلت‌های بزرگ نیاز باشد، فسادی در کار است و یک‌ جای کار می‌لنگد. و چند‌ جای کار می‌لنگد. و می‌لنگید.
خیلی جاها می‌لنگید. خشونت، مد شده‌ بود. مرگ، آرمان شده‌ بود. هرکه جان بدر می‌برد، به صلابه کشیده می‌شد که: « چرا زنده مانده‌ای؟ »
مسعود به جنازه‌های ما نیاز داشت. ما تاریخ مصرفمان گذشته‌ بود. ما یک بار مصرف بودیم. برای این که رهبری بالای سن تشویق شود، باید کشته می‌شدیم. و کشته می‌شدیم.
هرکه زنده مانده‌ بود، مزدور می‌شد. هر که اعتراض می‌کرد، پتیاره می‌شد. ما زن‌ها و مردهای بی‌بهایی بودیم. جانِ مردم بی‌ارزش بود. با تفنگ ساچمه‌ای باید انقلاب می‌کردیم. با وفاداری باید تاب می‌آوردیم و سال‌های سال تاب آوردیم…