گفتوگو با محمود بدرفر، عكاس جنگ
منبع:
هابیلیان
محمود بدرفر، متولد سال ۱۳۴۸ در تهران، در سال ۶۰ به جرگه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میپیوندد و عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل میشود. در دوران تحصیل با ابراهیم حاتمیکیا و احمدرضا درویش همکلاسی میشود و در سال ۶۹ با شهید آوینی آشنا و با هم به پاکستان میروند و پس از سالها عکاسی تجربی در سال ۱۳۷۲ از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران در رشته عکاسی فارغالتحصیل میشود. در دوران جنگ ابتدا از عملیات و مانورهای دریایی جنوب و پس از آن از مناطق عملیاتی عکاسی میکند. مدتی هم با گروه روایت فتح همکاری میکند و اکنون یکی از اعضای اصلی انجمن عکاسان دفاع مقدس است.
آن که سالهای دفاع مقدس را از دریچه دوربین میدید میهمان ما در گفتوگویی درخصوص عکاسی دفاع مقدس بود. حاصل این گفتوگو را میخوانید.
فصل مشترک زندگی شما و هنر عکاسی چگونه شکل گرفت؟
پیشزمینه عکاسی را از دبیرستان داشتم. در آن مقطع، واحد درسی عکاسی داشتیم که من به آن علاقه داشتم. در دوران دبیرستان معلم فعالی داشتیم که در بخش امور تربیتی بود. یک روز که من و ابراهیم حاتمیکیا و یکی دیگر از دوستان باهم بودیم، به من گفت: «تو عکاس خوبی خواهی شد.»، به حاتمیکیا گفت: «تو فیلمساز خوبی میشوی.» و به دوست دیگرمان گفت: «گرافیست خوبی خواهی شد.» پیشبینی او درست از آب درآمد. نام این معلم رحیم چهرهخند بود که فکر میکنم هنوز هم دبیر آموزش و پرورش باشد.
صحبت این معلم، انگیزهای برای من و حاتمیکیا شد. حاتمیکیا فیلمسازی را از همان جا شروع کرد. در دوران دبیرستان، من و او یک فیلم نیمهانیمیشن ساختیم. دفتر ما یکی از اتاقهای کارگاه مدرسه بود. اسم فیلم را «موعود» گذاشتیم که جایزه بهترین صدا را از آن خود کرد.
دو شب در آن اتاق، مشغول ساختن این فیلم بودیم. پس از آن حاتمیکیا در مسیر فیلمسازی حرکت کرد و من هم به عکاسی رو آوردم و وارد سپاه شدم.
در سپاه بدون رفتن به کلاس آکادمیک، عکاسی را بهصورت خودآموخته شروع کردم. البته از دبیرستان، زمینههایی داشتم و اطلاعاتی پیدا کرده بودم. مواردی مثل ظهور و اسلاید را از همان دبیرمان یاد گرفته بودم و بیشتر هم تجربی کار میکردم.
اولین دوربینی که داشتید، چه بود؟
یک دوربین «ای ـ وان کانن» خریدم که اولین دوربینم بود.
اولین کار عکاسیتان چه بود؟
انیمیشن بود. حاتمیکیا آن را میساخت. من هم اسلاید میگرفتم تا بهصورت یک اسلایدشو درآوردم. این اولین کار عکاسیام بود.
در زمان انقلاب هم عکس میگرفتید؟
عکسهایی دارم که در راهپیماییها گرفتهام، خیلی جستهگریخته و شاید به صرف یادگاری بوده.
چه شد که فهمیدید عکاس هستید؟ چون به نوعی عکاسی یعنی نوشتن با نور، مخاطب یک عکس باید از خودِ عکس به متن مستتر در آن پی ببرد. شما که در این زمینه اطلاعات دانشگاهی نداشتید...؟
دقیقاً نمیدانم، ولی دبیری داشتیم که به ما میگفت: من در منطقه کردستان تردّد میکردم ـ موضوع مربوط به سالهای اول انقلاب و شاید شروع جنگ باشد ـ بهعنوان نیروی خدماتی، آسفالتکار و... کار میکردم. دوربین هم همراه داشتم. ضدانقلاب بعضی مناطق کردستان را مینگذاری و آسیبهایی را به مردم وارد میکرد. من هم سریع از این وقایع عکس میگرفتم. شب میبردم منزل، آنها را ظاهر میکردم و بعد در مسجد به جماعت نشان میدادم و میگفتم: «ببینید این جنایتهایی است که دموکراتها و کومولهها انجام دادند.» او میخواست از این طریق، یکی از کاربردهای عکس را به ما نشان دهد. این موارد شاید جرقههایی بود که در همان لحظات اول به ذهنم خطور میکرد. وقتی وارد سپاه شدم، احساس دین و وظیفهای میکردم که باید بهعنوان عکاس در جبههها حضور مستمر داشته باشم تا بتوانم وقایع را ثبت و ضبط کنم.
وقتی وارد سپاه شدید، بهعنوان رزمنده حضور پیدا کردید یا از همان ابتدا بهعنوان عکاس خود را معرفی کردید؟
بهعنوان عکاس به واحد سمعی بصری منتقل شدم. مسئول واحد ما برادر سید محمد خاتمی بود. همان کسی که دبیر کل حزب مشارکت را بر عهده داشت. مرا به واحد سمعی و بصری معرفی کرد که در انتهای خیابان فلسطین قرار داشت. مشغول به کار شدم. دو ماهی که گذشت، رفتیم منطقه عملیاتی. تا آن زمان نه جبهه را دیده بودم و نه میدانستم که در جبهه چه کار باید بکنم. حتی اسلحه هم دست نگرفته بودم.
اسلحه شما دوربین عکاسیتان بود. از اینکه باید با آن به جنگ دشمن میرفتید، چه حسی داشتید؟
فقط میدانستم باید عکس بگیرم؛ وظیفهام این بود. میدانستم از کجا آمدهام و الان با چه چیزی مواجه خواهم شد، ولی نمیدانستم جبهه یعنی چه. خط مقدم کجاست. چقدر باید بروم تا به خط مقدم برسم. همه تلاش ما در روزهای اول این بود که باید خودمان را به خط مقدم برسانیم. چون فکر میکردیم تمام سوژهها در خط مقدم یافت میشود. منتظر عملیات بودیم. میگفتیم: «اگر عملیات صورت بگیرد درگیری ایجاد میشود و ما حتماً آن موقع باید در خط باشیم.»
در سپاه بعضی از بچهها میآمدند و بهعنوان عکاس فعالیت میکردند، ولی بعد از مدتی میرفتند. چند نفری هم آمدند و تا آخر ماندند. آقای شجاعی، دانشجو، آقای حسن مقدم، گرافیست، و یک شخص دیگری که الان مدرس دانشگاه است در مجموعه ما بودند.
اولین عملیاتی که در جبهه بودم، فتحالمبین بود. حدود یک ماهی من و دوستانم سرگردان بودیم. وسیلهای نداشتیم، یک دوربین من داشتم و یکی هم دوستان. پای پیاده آمدیم تا اهواز، با قطار به سمت اندیمشک حرکت کردیم. از اندیمشک به بعد هم مقطع به مقطع با هر وسیلهای ـ وانت، ماشین و هر وسیله نقلیه دیگر ـ آمدیم منطقه. در عملیات بدر فقط اسلاید میگرفتم.
اسلایدها را به عکس هم تبدیل کردید؟
خیر، چون اکسپوز کردن اسلاید، خیلی حساس است و با نیم استپ بالا و پایین کردن اُوِر، آندِر خواهد شد و من هم زیاد با عکاسی آشنایی عمیق نداشتم و فیلمهای اسلاید، تاریخ مصرف گذشته بود و متأسفانه از بین رفت.
چرا از مواد خام تاریخ مصرف گذشته استفاده میکردید؟
سیستم انبارداری بهروز نبود. سپاه یک گونی فیلمهای تاریخگذشته با مارکهای مختلف به ما میداد و میگفت: «این فیلمها مال شماست.» شانسی بود اگر فیلمی خوب از کار درمیآمد. دوربینها هم مشکل داشت. کسی هم برای عکاسی از جبهه که حکمی نمیگرفت، التماسی بود. میرفتیم، عکاسی هم میکردیم، ولی عکسها یا اسلایدها خوب درنمیآمد. بعدها با این قضیه کنار آمدیم.
گفتید اولین بار در عملیات فتحالمبین حضور داشتید. فضای آن عملیات را چگونه حس کردید؟
قبل از عملیات در جزیره مینو بودم. اولین بار با ژـ۳ از این طرف جزیره به سمت عراقیها یک تیر شلیک کردم. کار خاصی انجام نمیدادیم تا عملیات فتحالمبین شروع شد. عکاسی ما موقعی بود که نور خورشید بود. بقیه مواقع، ما هم به دیگر رزمندگان کمک میکردیم.
در شب عکس نمیگرفتید؟
خیر، چون دوربینها آنالوگ بودند و خود ما هم مهارت آنچنانی نداشتیم. اولین بار هم بود که جنگ را از نزدیک میدیدیم.
اسلحه داشتید؟
اصلاً توی این فکرها نبودیم. مرتب در رفتوآمد بودیم. یک لحظه خط، یک لحظه عقب آزاد بودیم و میگشتیم.
فیلمها را کی و کجا ظاهر میکردید؟
فیلمها را در تهران ظاهر میکردیم. بعضی از نگاتیوها را به آلمان میفرستادیم تا ظاهر کنند و برایمان بفرستند.
از عکسهایی که میگرفتید و میدیدید، چه احساسی به شما دست میداد؟
واقعاً از روزهای نخستین جنگ چیزی خاطرم نیست. بعدها دیگر هدفمند شدیم. گفتیم: «باید به منطقه برویم و عکاسی کنیم. عکسها را در تهران برای نمایش باید آماده کنیم.» هدفمان تهییج مردم و ثبت در آینده بود. ثبت کردن، ملکه ذهن ما شد و همیشه به همین نیت عکس میگرفتیم. میخواستیم اسناد تصویری در تاریخ بماند. بلافاصله بعد از اینکه عکسها را در تهران ظهور و چاپ میکردیم، در نماز جمعه نمایشگاهی برپا میکردیم. در میدان فلسطین و خیابان انقلاب هم نمایشگاه میگذاشتیم. احساس خوشایندی به ما دست میداد. در نماز جمعه مردم خیلی استقبال میکردند. از نمایشگاهها گزارش تهیه کردیم و عکس گرفتیم. کنار مردم میایستادیم ببینیم عکسالعمل آنها در مورد نمایشگاه چیست. احساس میکردیم خیلی با شوروشعف به عکسها نگاه میکنند.
برای هر نمایشگاهی موضوع و سوژه جدیدی انتخاب میکردید یا بهصرف نمایش عکسهای جنگ، فقط در فکر برپایی نمایشگاه بودید؟
باید موضوعی خاص دست میداد تا نمایشگاهی برگزار کنیم. مثل عملیات مرصاد که از خصوصیات خاصی برخوردار بود. حضور خودم در عملیات، برایم تازگی داشت به این لحاظ که با یک عده منافق میجنگیدیم. جنگ با منافق خیلی وحشتناک است،چون نمیدانی طرف مقابل تو کیست. عدم اعتماد و اطمینان به وجود میآید. هر دو طرف جنگ، ایرانی بودند و این خیلی بد بود.
در کرمانشاه شایعهای بین مردم شدت گرفت که منافقین وارد شهر شدهاند. دیگر هیچکس به هیچکس اعتماد نداشت. در مرصاد با حاتمیکیا بودم. برای روایت فتح فیلم و عکس میگرفتیم.
حاجآقا دالایی یکی از اسناد زنده عملیات مرصاد است. او اسیر منافقین و در نهایت موفق به فرار میشود و در همین مدت کم، بلاهای بسیاری میبیند ولی معجزهآسا نجات مییابد.
پس از عملیات با جنازه زنهایی مواجه شدیم که آنچنانی بودند. از چیزهایی که در کنار آنها به جا مانده بود میفهمیدم که ممکن نیست تنها عراق آنها را تجهیز کرده باشد. چون لجستیک ارتش عراق به تنهایی توان چنین کاری را نداشت. حدس ما این بود که عربستان نیز کمکهایی را به آنها کرده است.
منظورتان از آنچنانی چیست؟
کانکسهای بزرگی بود که در آن لباسهای خارجی بهوفور یافت میشد. در بین آنها هم حتی زنانی از کشور فرانسه مشاهده میشد. دفترچههای خاطرات و عکس هم فراوان بود. چون به قصد ماندن آمده بودند و همه وسایل خود را همراه داشتند.
اینها را در جنگ ندیده بودیم. بیشتر آنها داخل خانهها مخفی میشدند و نیروهای مردمی اختفای آنها را گزارش میدادند و آنها هم توسط ارتش یا سپاه دستگیر میشدند.
منافقین اعمال وحشیانه ای مرتکب شدند. آنها وارد بیمارستانی در اسلامآباد شده و تمام مجروحان را در حیاط بیمارستان تیرباران کرده بودند. بیشتر مجروحان از بچههای سپاه بودند.
حاجآقا دالایی هم در چنین شرایطی بود و فرار کرد؟
اکیپ ایشان به طرز معجزهآسایی از دل منافقین فرار میکند. اکیپ روایت فتح در چند جبهه پراکنده بود. وقتی عملیات مرصاد آغاز شد، تیم حاجآقا دالایی از سمت دهلران به منطقه آمدند. هنوز از حمله خبری نبود و اینها هم اطلاعی نداشتند. مردم شهر که شروع به فرار کردند، تازه متوجه شدند. دوربینها را برداشتند و تا مسیری به جلو رفتند، ولی دیگر امکان جلو رفتن نبود. تعدادی زن و بچه را سوار پاترول کرده، به سمت عقب حرکت کردند. منافقین هم هلیبرد کردند و عقبه را بستند. ماشین که رسید، آن را به رگبار بستند. راننده درجا شهید و حاجآقا دالایی از ناحیه پا و کف پا مجروح شد.
آمبولانسی رسید که دوباره حاجی را سوار کند و به پشت جبهه انتقال بدهد آن را هم زده بودند و آتش گرفته بود. حاجی از ماشین پیاده میشود و بهرغم مجروحیت و اصابت چند گلوله خودش را به چراغی که خیلی دورتر از منطقه سوسو میزده، میرساند. وسط مسیر اسیر سگهای وحشی میشود که او را دوره میکنند. با لطف خدا از این هم جان سالم بهدر میبرد تا به چادر میرسد.
چادر ایرانیها بود؟
از مردم منطقه بودند، ولی کاری به کار حاجی نداشتند. خود حاجی زخمهایش را پانسمان میکند و نزد آنها میماند. اینها صبح میرفتند بیرون چادر و شب برمیگشتند. به حاجآقا میگویند: «منافقین تا تهران پیش رفتهاند.» حاجی ناراحت میشود و چادر را ترک میکند. با همان حالت، خودش را به لب جاده میرساند. منتها منافقین او را دستگیر میکنند. از پاها و پوتینهای او خون جاری بوده و احساس ضعف هم میکند. حاجی را لب خط مینشانند و میگویند: «مبادا از جایت تکان بخوری.» حاجی در خط مرزی که از دو طرف بین ایرانیها و منافقین، تبادل آتش صورت میگرفته، مینشیند. ماشین منافقین پس از مدتی سر میرسد و حاجی را سوار میکند. در راه با حاجی صحبت میکنند و در نهایت وقتی میفهمند که فیلمبردار است، دوباره کنار جاده رهایش میکنند. او هم بهزحمت خودش را از کنار جاده به سمت خانههای سازمانی نزدیک آنجا میکشاند. چند روز در خانهای مخفی میشود، ولی از شدت ضعف و خونریزی بیحال میشود. پیش خودش میگوید: «اکنون که قرار است بمیرم در خانه نباشم.» دوباره خود را به جاده میرساند تا چنانچه شهید شد، کسانی جسد او را پیدا کنند، اما دیگر نیروهای منافقین عقبنشینی کردهاند و جاده در اختیار نیروهای خودی است. نیروهای خودی به خیال اینکه منافق است، او را زیر آتش میگیرند. حاجی از حال میرود و وقتی نیروهای خودی بالای سرش میرسند یکی از آنها او را میشناسد و او را برای مداوا به عقب حمل میکند.
برای عکاسی به عملیات برونمرزی در خاک عراق هم رفتهاید. از اینکه میدیدید در عکسها هرکسی به سرنوشتی دچار شده است چه احساسی داشتید؟
احساس خاصی نداشتم، چون احساس وظیفه میکردم. حس خوشایندی که به من دست میداد آن بود که بتوانم هرچه سریعتر نمایشگاهی برپا کنم و مردم از آن استقبال کنند. برای همین عملیات مرصاد، نمایشگاهی برپا کردیم که افراد مشکوکی هم برای بازدید میآمدند و بچههای اطلاعات سپاه آنها را دستگیر میکردند.
غیر از تهران جایی دیگر هم نمایشگاهی برپا میکردید؟
بله، نمایشگاه عملیات مرصاد را بهصورت سیار از تهران به جاهای دیگری بردیم. تعدادی پناهگاه سیّار درست کردند. با دو دستگاه ماشین نیسان و ماشین خودم، جمعاً سه دستگاه ماشین، به سمت جبهههای جنوب رفتیم. از اندیمشک شروع کردیم و پس از آن به دوکوهه رفتیم.
در خط مقدم هم نمایشگاه برپا میکردید؟
خیر؛ در دوکوهه برای مردم خیلی جذاب بود. چون آنها منافقین را ندیده بودند. صبح روز بعد در نماز جمعه شهرستان شوش نمایشگاه را برگزار کردیم. بچههای سپاه کمک میکردند. ما هم بدون هماهنگی این کارها را انجام میدادیم، چون بهیکباره تصمیم به انجامش گرفته شده بود.
برپایی و جمع کردن نمایشگاه برای شما وقتگیر نبود؟
خیر؛ چون کار ما سریع و پرتابل بود. در همدان قابها را بهتنهایی آویزان میکردم و بیشتر کارها هم تنهایی انجام میگرفت.
در نهایت هم این نمایشگاه به تهران برگشت. تأثیرات خوبی داشت. حتی منافقین گفته بودند: «مزدوران نظام جمهوری اسلامی بعد از این همه کشته، جنایات خود را در قالب عکس کرده و در جبههها به نمایش میگذارند.» که خیلی برای من تأثیرگذار بود.
چه تأثیری داشت؟
حس میکردم کاری که میکنم جالب است. من عکاس روزنامه نبودم. هرچند که چند بار برای سروش عکس فرستادم و آنها روی جلد یا صفحات داخلی چاپ کردند، ولی برای من جذابیت نداشت. این تأثیرات را که در اطراف میدیدم، خیلی برای من تأثیرگذار بود.