سال ۱۳۴۵ در مشهد به دنیا آمدم . منزلمان در نزدیکی حرم بود که امروز،همان خانه ی قدیمی همچنان پابرجاست . منزل قدیمی و زیبای ما، در نزدیکی منزل آیت الله شیرازی بود و من خیلی روزها پای منبر ایشان می رفتم . زمان انقلاب شور و حال عجیبی داشتم . وقتی انقلاب شد من نوجوان بودم. آن موقع اوضاع سیاسی خاصی در جامعه حکم فرما بود؛ بنی صدر تلاش داشت تا از پیروزی خود در انتخابات حداکثرسوء استفاده را داشته باشد . اما من یادم می آید که از همان اول رییس جمهور شدنش از او خوشم نمی آمد . منافقین هم در آن زمان تلاش داشتند به هر صورت در مردم نفوذ کنند . آنها در پیاده روهای خیابان دانشگاه روزنامه مجاهد می فروختند و برای آنکه بتوانند جلب توجه کنند این کار را به دخترکان زیبا رو سپرده بودند تا جوانان را جذب خود کنند . آن موقع آنها تلاش داشتند تا مردم را به هر طریقی جذب کنند اما گفته های آنان بسیار متفاوت از خواسته ها و آرمان های مردم بود . منافقین کم کم شروع کردند به برخوردهای فیزیکی و کتک زدن جوانان مخالف . من در آن زمان در مغازه برادرم کار می کردم . در آن ایام اکثر روزها شهیدان رابرای تشیع می آوردند و شهید هاشمی نژاد به همین مناسبت در حرم برای مردم سخنرانی می کرد. این شهید بزرگوار در سخنرانی های خود بسیار در مورد منافقین صحبت می کرد و در مورد آنها به مردم آگاهی می داد . در سال ۱۳۶۳ منافقین در آمل مشکلاتی برای مردم ایجاد کرده بودند و در شهر آشوب به راه انداخته یودند . من و عده ای دیگر از دوستان از مشهد برای کنترل اوضاع راهی آمل شدیم و خدا را شکر به همت مردم و نیروهای انقلابی شهر آرام شد. از همان سال راهی جبهه شدم و در واحد اطلاعات و عملیات مهندسی مشغول به کار شدم . ار من در جبهه بازدید از میزان رشد و پیشرفت واحدهای مهندسی فعال در جبهه بود . یکی از کارهای بزرگی که در همان زمان انجام شد ساخت پل معروف خیبر بود که کار واقعا بزرگی بود .
به دلیل علاقه ای که داشتم تا روز آخر جنگ در جبهه ها ماندم و بعد از تمام شدن جنگ به مشهد برگشتم . یک هفته از پذریش قطعنامه نگذشته بود که منافقین با حمایت و پشتیبانی همه جانبه ی صدام وارد کشور شدند و به خیال خود برای تصرف تهران آمدند . آن موقع من در مشهد بودم و خبر را از رادیو شنیدم .خیلی برایم سخت بود که بمانم و کاری نکنم . پدر سکته کرده بود وامورات مغازه و مخارج زندگی به دست من بود اما دلم تاب و توان ماندن نداشت . کلید مغازه را به برادرم دادم و به محل اعزام رفتم . به جرات می توانم بگویم بیش از ۵۰ هزار نفر د رآن روز برای اعزام آمده بودند . وقتی نام نویسی کردم به دلیل حضورم در جبهه و تجربه ای که داشتم خیلی زود برای اعزام انتخاب شدم اما حسرت را در چهره ی بسیاری از دوستانی که خواهان اعزام بودند و نتوانستند بیایند می دیدم . آن روز سوم مرداد بود و منافقین تازه وارد کشور شده بودند . از زمانی که حرکت کردیم و به کرمانشاه رسیدیم دو روز در راه بودیم . وقتی وارد منطقه شدیم من به دلیل آن که با جغرافیای منطقه آشنایی داشتم مردم را- که هنوز عده ای از آنها از حضور منافقین در هراس و واهمه بودند- در مناطق امن سازماندهی کردیم . عملیات تقریبا به پایان رسیده بود . من راهی منطقه ی عملیات مرصاد شدم تااز نزدیک منطقه را ببینم . تصاویری که می دیدم بسیار تکان دهنده و عبرت آموز بود . جنازه ی منافقین به وفور در کنار جاده قابل مشاهده بود . از آنها در همان ابتدای درگیری به علت ناتوانی و عدم شناخت و تجربه ی حضور در میدان جنگ توسط نیروهای ارتش غافلگیر شده و به هلاکت رسیده بودند؛تعدادی نیز سیانور خورده بودند و عده ای نیز از شدت ترس خود را منفجرکرده بودند . این صحنه ها را تا جاده ی حسن آباد بسیار دیدم . وقتی به شهر بازگشتم مردم خوشحال بودند و شربت و شیرینی پخش می کردند . حدود یک هفته ای از عملیات گذشته بود که من و دو تن از دوستان، ماموریت یافتیم تا یک جاده ی خاکی را بازگشایی کنیم. یکی از این بزرگواران که رانندگی می کرد آقای محمدی بود و نفر دیگر را که از اقوام لربود فامیلش را به یاد نمی آورم . ابتدا کنار جاده توقف کردیم و به پیشنهاد من کمی آبتنی کردیم. وقتی می خواستیم سوار ماشین شویم آن برادر که لر بود به من گفت شما چون حال مساعدی ندارید اول بنشینید و بعد من می نشینم . به راه افتادیم . مقداری از راه را که طی کردیم صدای مهیبی بلند شد و به دنبال آن ماشین چپ کرد . به خودم که آمدم دیدم از گلویم خون می آید و پایم شکاف برداشته است و پلکم هم پاره شده است . به اطراف نگاه کردم و دیدم که آن بزرگواری که کنار پنجره نشسته است بسیار بیشتر از من آسیب دیده است و اصلا در وضعیت خوبی قرار ندارد اما محمدی سالم بود و به کنار من آمد . به او گفتم برو و کمک بیاور . محمدی کمی هول شده بود اما برخواست که برود . ماشین به شدت آسیب دیده بود . به محمدی گفتم دقیقا از روی رد لاستیک ماشین به عقب می روی . و او رفت . به دستم نگاه کردم و دیدم انگشتم آویزان شده . دقایقی از رفتن محمدی نگذشته بود که از پشت خاکریز صدای انفجار شنیدم . باخودم گفتم محمدی هم شهید شد. برخواستم و در حالی که پای چپم از قسمت ران آسیب دیده بود لنگ لنگان به سمت برادر مجروح دیگر رفتم . از او نیز خون زیادی رفته بود . ازمن قرآن خواست و مشغول شهادتین شد . سعی کردم او راآرام کنم و به او بگویم که کمک در راه است اما او از روحیه ی خوبی برخوردار بود . بنابراین او را به شانه ی خاکی کنار جاده تکیه دادم و خودم لنگ لنگان برای کمک آوردن به عقب برگشتم . در حدود ۵۰ متررفته بودم که از شدت ضعف برروی زمین افتادم و دیگر نتوانستم قدمی بردارم . دقیقا نمی دانم چقدر زمان گذشت اما از دور صدای پایی شنیدم ؛ یکی از برادران ارتشی بود . جلو آمد. او را به سمت برادر مجروح هدایت کردم و دیگر چیزی نفهمیدم . به هوش که آمدم دیدم داخل جیپ ارتش هستم و برادران ارتشی من رابه طرف قرارگاه خود می برند . از آنهاخواستم من رابه قرارگاه خودمان ببرند تا برای آنها ایجاد زحمت نکرده باشم . آنها لطف کردند و من رابه قرارگاه خودمان بردند و برادران قرارگاهمان من رابه بیمارستان بردند و سریع به اتاق عمل منتقل شدم. یکی- دو روز بعد که حالم بهتر شد به من خبردادند که آن برادر لر شهید شده است . همان روز محمدی هم به عیادت من آمد و من خوشحال و حیرت زده از او جریان سالم ماندنش را سوال کردم و او گفت( پایش به سیم تله ی انفجاری گیر کرده و به گوشه ای پرت و بیهوش شده است و دو روز به همان حال بوده و بعد خودش رابه شهر رسانده است). از دیگر دوستان شنیدم که منافقین کور دل در عقب نشینی خفتبارشان از منطقه ، تا می توانستند مین کار گذاشته بودند . من در عملیات مرصاد در کنار جاده، اجساد زیادی از زنان را دیدم و به حال آنها که فریب آن گروهک را خورده بودند افسوس خوردم . بعدها فیلمی را دیدم که منافقین از حضورشان درایران تهیه کرده بودند . آنها پل های زیادی را منفجر کرده و خرابی های زیادی را د رسر راهشان به بار آورده بودند اما هر چه که بود آنها به خیال خودشان با عزت آمده بودند اما با ذلت تمام تارو مار شدند و فرارکردند .