روایت یکی از نیروهای اطلاعات-عملیات لشکر ۲۷ از عملیات مرصاد

نویسنده: مرضیه کاویانی
اطلاعات غلط

توی پادگان دو کوهه بودم که خبر پذیرش قعطنامه را از رادیو شنیدم.من بودم و چند نفر دیگر از دوستان که از تیپ اطلاعات حر به اطلاعات-عملیات لشکر ۲۷ آمده بودیم.روزهای آخر تیر ماه ۶۷بود.تعدادی از نیروهای بسیج در مرخصی بودند و باقی نیروهای سپاه هم در پادگان ها.همان روز از جبهه جنوب و مرز شلمچه خبر رسید نیروهای عراقی آنجا تحرکاتی شروع کرده اند واحتمال عملیات از طرف عراقی ها هست.ما هم تصمیم گرفتیم همراه تعدادی از بچه های گشت شناسایی از پادگان دو کوهه برای بازدید از خط به سمت شلمچه برویم. ما رفتیم آنجا و تحرکات عراق را دیدیم.حدسمان این بود که عراق با وجود قبول قطعنامه از طرف ایران دارد خودش را برای یه حمله آماده می کند.قبل از اینکه به پادگان دو کوهه برگردیم،شب را در پادگان کارون ماندیم و به خاطر مسافت زیاد راه، همانجا استراحت کردیم.در اردوگاه کارون فقط دو یا سه تا از گردان های لشکر ۲۷ مستقر بودند و من گردان ابوذر را بین آنها به یاد می آورم. نیمه های شب توپخانه عراق شروع به آتش ریختن کرد.معلوم بود این آتش تهیه است و عراق می خواهد همان شب عملیات را شروع کند. ما هم با پادگان دو کوهه تماس گرفتیم. متوجه شدیم بیشتر فرماندهان لشکر برای تصمیم گیری درباره اهداف منطقه ای و اقداماتی که ممکن است عراق انجام بدهد، به تهران رفته اند. بنابراین پادگان دو کوهه تقریبا از فرماندهان عالی رتبه و نیروهای ستادی خالی بود.

صبح عراقی ها حمله کردند.مجبور شدیم به خط برگردیم.عراقی ها تا مرز جاده اهواز-خرمشهر هم جلو آمدند.نیروهایی که در اردوگاه کارون بودند خودشان را آماده کردند و شروع به پدافند.این دفاع تا اول مرداد طول کشید.ما همچنان در جبهه جنوب بودیم.نیروهای سپاه توانسته بودند عراقی ها را به عقب هل بدهند.بعد از اینکه عراقی ها به سمت مرزعقب نشینی کردند و اوضاع کمی بهتر شد،همان روز بود که از سر پل ذهاب به ما خبر دادند عراقی ها و منافقین تا سر پل ذهاب جلو آمده اند.

فقط یکی دو نفر از بچه ها که در حال نگهبانی از مقر ما در سر پل ذهاب بودند آنجا باقی ماندند.دیگر هیچ کس آنجا نبود.آنها اولین نفراتی بودند که فهمیدند منافقین و عراقی ها حمله کردند و از مسیر پل ذهاب به سمت کرند غرب می روند. به ما خبر دادند،ولی ما کیلومترها از آنها دور بودیم.تصمیم گرفتیم به دو کوهه برویم و همراه هلی کوپتری که برای انتقال مهمات به پادگان دو کوهه آمده بودند،به سه راهی اسلام آباد-باختران-پل دختر برویم.موقعی که ما به سه راهی رسیدیم،غروب روز سوم بود.منافقین از کرند غرب، اسلام آباد غرب و از سه راهی اسلام آباد غرب-پل دختر-باختران رد شده بودند.البته یک تعداد از نیروهای سپاه و ارتش توانسته بودند جلوی منافقین را بگیرند و یک خط موقت ایجاد کنند.

شب قبلش دو سه گردان از گردان های پیاده لشکر ۲۷ که به سه راهی رسیده بودند، جاده را قطع کرده بودند و با منافقین درگیر شده بودند هم شهید شده بودند.خیلی از شهدایشان آنجا مانده بودند؛ خیلی از منافقین را کشته بودند. با این حال از جاده رد شده بودند و توانسته بودند تا صبح جاده را ببندند.

هنوز نیرو نرسیده بود و خیلی ها در مرخصی یا در جبهه جنوب بودند.خیلی ها هم هنوز در پادگان ها بودند ونتوانسته بودند خودشان را برسانند.بنابراین نیرو کم بود و یک سری از نیروها که به جاده اسلام آباد-باختران زده بودند و از جاده عبور کرده بودند، بعد از اینکه منافقین دوباره توانسته بودند جاده را به اشغال خودشان در بیاورند، در شمال جاده جا مانده بودند.آنها از همانجا مقاومت می کردند و با گروه کوچکی که از شب قبل تشکیل داده بودند، به خودروهای منافقینی که از آنجا رد می شدند حملات پارتیزنی می کردند.

بچه ها گیج شده بودند که نکند این منافقین را که دقیقا لباس های خاکی فرم رزمنده های خودمان را پوشیده اند،اشتباه بگیرند. یادم می آید وقتی از هلی کوپتر پیاده شدیم،هوا داشت کم کم تاریک می شد. بچه هایی که از گردان پیاده در آنجا می شناختم را می دیدم اضطراب زیادی دارند. به جز لباس های منافقین،حتی ماشین هاشان هم مثل ماشین های ما بود و چندان از نیروهای خودی قابل شناسایی نبودند.در جاده های فرعی پخش شده بودند و صدای درگیری و تیراندازی از هر طرف شنیده می شد.

عراقی ها با ذره پوش و تانک تا سر پل ذهاب آمده بودند.یعنی خط ارتش را شکسته بودند و حمله می کردند.حتی یک مقدار از سر پل ذهاب هم رد شده بودند و آنجا ایستاده بودند.منافقین هم از عراقی ها عبور کرده بودند.یعنی تا آنجای خط را عراقی ها شکسته بودند و جلو آمده بودند تا منافقین از آنها عبور کنند.حالا منافقین آمده بودند کرند غرب و اسلام آباد را گرفته بودند وداشتند به سمت باختران می رفتند.در کرند غرب مردم غیر نظامی را کشته بودند، در اسلام آباد باز با غیر نظامی ها درگیر شده و مردم عادی را کشته بودند. بعد به سمت سه راهی آمده بودند.توی سه راهی تعدادی مغازه کبابی و نانوایی و مواد غذایی بود که رزمنده ها وقتی می خواستند به سمت اسلام آباد بروند مواد غذاییشان را از آن مغازه ها تهیه میکردند.برای همین در آن منطقه رزمنده ها وقتی می خواستند به منافقین شلیک کنند،شک میکردند که نکند از بچه های خودی باشد.گفتم که: تعدادی از نیروها هم در شمال جاده اسلام آباد-باختران جا مانده بودند وآنجا مشغول عملیات پارتیزانی بودند.صدماتی به منافقین زده و همانجا مانده بودند.

شبی که ما به سه راهی رسیدیم، بچه های گردان میثم لشکر۲۷ در آنجا درگیر بودند.شب دوم عملیات بود و بچه ها ارتباط منافقین را در جاده قطع کرده بودند و جاده را بسته بودند و از دو طرف با منافقین می جنگیدند.یک گروه از آنهایی که سه راهی به سمت باختران عبور کرده بودند برگشته بودند و با رزمنده های لشکر ۲۷ می جنگیدند.یک عده شان هم هنوز داشتند از سمت اسلام آباد به سمت باختران می آمدند.این درگیری ها خیلی طولانی بود. جزو جنگ هایی بود که هر دو طرف در آن تلفات زیادی داشتند. بچه های گردان میثم هم آن شب خیلی شهید شدند.وقتی ما صبح به آنجا رفتیم، دیدیم هنوز بعضی از شهدایشان اطراف جاده جا مانده اند.

هوا که روشن شد،منافقین نیروهایشان را کم دیدند و مجبور شدند جاده را خالی کنند و به عقب برگردند. ولی روی ارتفاعات جنوبی جاده مستقر شده بودند. جاده کاملا تحت کنترل ما بود.ما می توانستیم به راحتی جاده را ببینیم.منافقین که می خواستند رد شوند، زیر آتش رزمنده های ما بودند.از صبح آن روز کاتیوشاهای سپاه و کاتیوشاهای توپخانه ارتش هم شروع کردند روی جاده آتش ریختن.فردایش هم هلی کوپترهای هوا نیروز آمدند.هلی کوپترهای هوا نیروز که وارد عمل شدند نتیجه تا حد زیادی مشخص شد.آنها توانسته بودند روی جاده اسلام آباد-باختران حرکت کنند و نیروهای منافقین را بمباران کنند.بعد از آن نیروهای سپاه در چندین نقطه با منافقین درگیر شدند،تا جایی که ارتباط منافقین در چند نقطه با هم قطع شد. به این صورت که وقتی از روی جاده به سمت باختران می رفتند،در تنگه مرصاد،نرسیده به باختران،سپاه چلوی منافقین ایستاد و با منافقین درگیر شد.در محل سه راهی پل دختر-اسلام آباد-باختران هم نیروهایی بودند که ما هم جزوشان بودیم.ما با منافقین درگیر شدیم و ارتباطشان را قطع کردیم.از سمت کرند غرب هم یکسری از نیروهایی که جا مانده بودند، پشت منافقین قرار گرفته بودند.آنها هم منسجم شده بودند و به منافقین حمله کرده بودند.نیروهای هوا نیروز هم آن طرف،مقر فرماندهی منافقین را در کرند غرب بمباران کردند.

بعد از آن بمباران،منافقین آسیب زیادی دیدند.ظاهراً نیمی از هفت،هشت هزار نیروی آنها کشته شده بود.این شد که حدود ساعت چهار صبح تصمیم گرفتند عقب نشینی کنند.ما تصمیم گرفتیم آن شب برویم جاده را بگیریم تا ارتباط منافقین را کاملاً با نیروهایشان قطع کنیم تا در واقع این حمله آخرمان باشد برای کشتن باقیمانده منافقین. منتها با آن بمباران، باقیمانده منافقین هم تصمیم گرفتند برگردند.

بعد ازظهر آن روز وقتی ما کنار جاده در حال استراحت بودیم و داشتیم آخرین بررسی ها را با دوستان اطلاعات-عملیات می کردیم،آقای محمد کوثری که آن موقع فرمانده لشکر ۲۷ بود با من تماس گرفت و روی بی سیم گفت منافقین در حال عقب نشینی هستند.گفت باید راهشان را ببندیم و اجازه ندهیم آنهایی که هنوز در خاک ایران هستند فرار کنند.ما هم بلافاصله نیروهایی را که نزدیک سه راهی بودند با هم منسجم کردیم و روی جاده آوردیم. به این ترتیب راه منافقین را به عقب بسته بودیم. باز هم نیروها در اینجا با هم درگیر شدند.نیروهای هوا نیروز هنوز داشتند بمباران خودشان را ادامه می دادند.کاتیوشاهای سپاه هم اطراف اسلام آباد را که منافقین آنجا پخش بودند می زد.

از منافقین همین یکی دو هزار نفری که سالم مانده بودند و امکان عقب نشینی داشتند تجهیزاتشان را جا گذاشته بودند.عده ای از آنها هم وقتی ما به اسلام آباد غرب رسیدیم هنوز آنجا بودند.بعضی شان زخمی بودند و بعضی از یگان هایشان جا مانده بودند.آنجا هم شاهد درگیری هایی بودم که هیچ وقت از ذهنم نمی روند.

ما همراه بعضی از بچه های قدیمی اطلاعات-عملیات لشکر ۲۷ مثل سردار شیرازی،مجلسی و پور صالح بودیم و زودتر از هر کسی هم به اسلام آباد غرب رسیده بودیم. چون محمد کوثری اولین بار به بچه های اطلاعات بی سیم زده بود و ما زودتر از همه حرکت کرده بودیم.می خواستیم منطقه را شناسایی کنیم تا ببینیم اگر هنوز نیرویی هست،منافقین را دور بزنیم. بنابراین اولین نفراتی بودیم که پشت منافقین می رفتیم.در کارخانه برق نزدیک سه راهی درگیری ایجاد شد.دو سه تا ازبچه های ما مجروح شدند و یکسری از منافقین را به اسارت گرفتیم.منافقین کشته هایشان را خاک نمی کردند.حتی به خاک عراق هم منتقل نمی کردند.بیشتر کشته هایشان اطراف جاده ریخته بود، ولی روی آنها را برگ و شاخه های درخت پوشانده بود.کشته های منافقین تعداد زیادی مرد و زن بودند.داخل کوله پشتی هایی که همراه داشتند لوازم آرایش،لوازم شخصی و نامه و مدارک شخصی بود.خیلی از آنها تازه از اروپا یا از فرانسه و آمریکا آمده بودند.یعنی از عراق فراخوانی اعلام شده بود و منافقین را جمع کرده بودند.تعداد زیادی از منافقین که در اروپا زندگی می کردند،آمده بودند در عراق بسیج شده بودند و آموزش دیده یا ندیده، اسلحه دست گرفته بودند و آمده بودند در این عملیات شرکت کنند.تصور منافقین این بود که با توجه به پذیرش قطعنامه توسط ایران و بعد از آن حمله گسترده عراق به جبهه جنوب،عقبه ایران از هم پاشیده و آنها می توانند به ایران بیایند.تصور می کردند اول به اسلام آباد، بعد به باختران و بعد به همدان می آیند و ظرف چهار روز تهران هستند.این استراتژی آنها بود. به هر حال نیروهای جوان آموزش دیده و ندیده در میان آن جنازه ها زیاد بود.نیروهای بسیج مدارک آنها را جمع آوری کردند و جنازه هایشان را به خاک سپردند.ما به اسلام آباد غرب رفتیم.آنجا پادگانی بود به نام پادگان الله اکبر که تقریبا خالی از نیرو بود.وقتی منافقین حمله کرده بیشتر نیروهای آنجا در مرخصی بودند یا به جبهه جنوب اعزام شده بودند.آنهایی هم که رفته بودند به هر حال درگیر شده بودند و عده ای از آنها به سمت کوهستان رفته بودند.منتها منافقین جز درگیری با نیروهای سپاه و ارتش،متاسفانه مردم عادی را هم کشته بودند.ما وقتی داشتیم در میدان اصلی جلو می رفتیم هنوز از بعضی از ساختمان ها و مغازه های شهر به سمتمان تیر اندازی می شد.

صحنه ای که من در آنجا دیدم یکی از خیابان های فرعی شهر بود که منافقین ستون زیادی از شهدا را روی زمین ریخته بودند. در بین آنها مردم محلی هم بودند؛ پیرمردهایی با همان لباس های محلی و زنان و بچه های ده یازده ساله.منافقین همه آنها را کنار دیوار به خط کرده بودند و همانجا به رگبار بسته بودند.شاید این اتفاق مال روز قبل از آ ن بود، چون مردم اسلام آباد با آنها همکاری نکرده بودند.مردم اسلام آباد و گیلانغرب و سر پل ذهاب از کردهای غیور و شجاع و پایبند به انقلاب اسلامی هستند.از این جهت معروفند.به همین خاطر منافقین،بلای عجیبی سر آنها آورده بودند.این صحنه از صحنه هایی بود که هیچ وقت از خاطر من نرفت. باورم نمی شد منافقین جمعیت زیادی از مردم بی گناه را به رگبار ببندند.به هر حال ما مقدار زیادی به سمت کرند غرب دنبال منافقین رفتیم.

یادم می آید هلی کوپترها یک آیفا (کامیون نظامی) را بمباران کرده بودند.محتویات آیفا بیرون ریخته بود: انبوهی نامه و عکس بود که از آمریکا و اروپا آمده بود.فکر می کنم نامه ها را جمع کرده بودند و با خودشان آورده بودند که به سربازهای منافقین بدهند. بچه ها بعضی از این نامه ها را جمع آوری کردند و به مرکز مطالعات و تحقیقات سپاه دادند.ما تا نزدیک کرند غرب دنبال منافقین رفتیم.منتها متوجه شدیم که بقیه نیروهای سپاه،منافقین را در سر پل ذهاب غافلگیر کرده اند و دیگر چیزی از آنها باقی نمانده.ما دوباره به اسلام آباد غرب برگشتیم و از این به بعد درگیری ها ،درگیری های لکه ای و نقطه ای بود .

در درگیری با منافقینی که جا مانده بودند متوجه شدیم یکسری از آنها تا لحظه آخر مقاومت کرده بودند و بعد سیانور توی دهانشان گذاشته و خودشان را کشته بودند.داخل ساختمان برق که شدیم دیدیم چهار تا منافق هم آنجا هستند.فقط یکی از آنها با گلوله ما کشته شده بود.سه نفر دیگر سیانور توی دهانشان بود.سیانور را جویده بودند و خودکشی کرده بودند.بعضی از آنها هم قبل از اینکه نیروهای اسلام بالای سرشان برسند نارنجک کشیده بودند جلوی صورتشان و منفجر کرده بودند تا صورتشان از بین برود و شناسایی نشوند. به این جهت که خیلی از آنها در ایران و دیگر کشورها فامیل داشتند.افرادی بودند که از خانه گریخته بودند و خانواده هایشان از سر نوشتشان مطلع نبودند.نمی خواستند این نقطه ننگ منافق بودن گردن خانواده هایشان را هم بگیرد. پس یا هویتشان را از بین بردند،یا مدارکشان را نابود کرده بودند.یک تعداد از منافقین هم اسیر شده بودند.تعدادی از مجروح ها خانم هایی بودند که از فرانسه آمده بودند.تعدادی از آنها آقایانی بودند که برای باز جویی به عقب منتقل شدند.من آن موقع ۱۹ سالم بود.یادم نمی رود: داخل آیفا پر از افرادی بود که گرچه لباس نظامی تنشان بود، ولی زنان و مردانی بودند که شش نفر یک طرف آیفا نشسته بودند و شش نفر دیگر روبرویشان.زنان با همان لباسهای خاکی رنگ بودند و روسری سرشان بود.معلوم بود رزمنده نیستند، یعنی آموزش ندیده اند.متاسفانه فریب خورده بودند.با خودشان فکر کرده بودند حالا می روند یک کشور را آزاد می کنند. بیشتر آنها جوان بودند.اطلاعات غلط به آنها داده بودند.حتی یادم می آید در کاخانه برق،من کارت یکی از جوان هایی را که نارنجک را توی صورت خودش منفجر کرده بود دیدم. فقط ۱۷ سالش بود.

همه چیز را درباره ام می دانستند

موقع حمله منافقین ما در سر پل ذهاب یک مقر داشتیم.ما که می گویم، یعنی بچه های اطلاعات-عملیات لشکر ۲۷. در این مقر ما از چند ماه قبل به نیروهایی که می خواستند به اطلاعات-عملیات بیایند،آموزش اطلاعات می دادیم و آنها را به سر پل ذهاب می آوردیم.آموزش اطلاعات شامل نقشه خوانی، گشت شناسایی، بردن نیرو به جلو، دشمن شناسی و خلاصه چیزهایی شبیه به این بود.همه پرونده های آموزشی نیروهای اطلاعات-عملیات لشکر ۲۷ هم در همان قرارگاه سر پل ذهاب بود. از این نظر آنجا خیلی برای ما اهمیت داشت. فکر می کردیم آنجا جای امنی است، چون از نظر جغرافیایی موقعیت خوبی داشت: کوهستان و دره داشت و به مرز عراق هم نزدیک بود.ما یکی دو ماه قبل از آن، آخرین نیروها را آموزش داده بودیم و لشکر ۲۷ از نظر نیروهای اطلاعات-عملیات تا حد زیادی تقویت شده بود.

عملیات مرصاد در تیر ماه سال ۶۷ اتفاق افتاد.سالی که آمریکایی ها من را در عراق گرفتند باز هم تیر ماه بود؛ منتها تیر ماه ۸۲. یعنی درست ۱۵ سال بعد.اتفاق جالبی که افتاده بود این بود که وقتی ما در عراق بودیم،همزمان با آن آقای نوری زاده (همان نوری زاده ضد انقلاب که در شبکه های تلویزیونی بیگانه صحبت می کند) مدعی شده بود این سعید ابوطالب یک نظامی است و ما به پرونده های او دست پیدا کرده ایم.من ۱۵ سال قبل وارد خاک عراق شده بودم،دیگر یک فیلمساز و کارگردان تلویزیونی بودم. ۱۰ سال بود که برای تلویزیون فیلم می ساختم. در واقع مستند ساز بودم.اگر زمان جنگ هم جبهه بودم،مثل همه جوان های دیگر که زمان جوانی شان به جبهه رفته بودند رفته بودم.مثل بقیه جوان های دیگر وقتی جنگ تمام شد من هم به دانشگاه رفتم. بعداً خیلی به این موضوع فکر کردم که دلیل حرف نوری زاده چه بود و آنها چطور از اطلاعات ریز من خبر داشتند.آنجا بود که متوجه شدم منافقین آن پرونده های آموزشی ما را در سر پل ذهاب نگه می داشتیم در سال ۶۷ ،یعنی وقتی منافقین به مقر ما رسیده بودند به سرقت برده بودند: همه پرونده های سری و آموزشی ما را. فهمیدم آن موقع این پرونده ها را به دستگاه های امنیتی آمریکایی و اروپایی منتقل کرده بودند.