«مرصاد» به روایت سید ابولفضل کاظمی

منبع: سایت خبری ـ تحلیلی بازتاب، ۸ مرداد ۱۳۸۶
سید ابوالفضل کاظمی از جمله رزمندگانی است که در جنگ حضور داشت و خاطراتش را بسیار جذاب به رشته تحریر درآورد. آنچه خواهید خواند تنها گوشه ای است از خاطرات ایشان که مربوط است به عملیات مرصاد.

*اواخر تیرماه ۱۳۶۷، توی خانه نشسته بودم که از رادیو شنیدم امام قطعنامه ۵۹۸ را امضا کرده و به نوعی جنگ دارد تمام می‌شود. انگار می‌خواستند با عراق به تفاهم برسند. خیلی از این خبر شوکه شدم و جا خوردم. اصلا انتظار شنیدنش را نداشتم. آمدم مسجد محل و دیدم بچه‌ها نشسته‌اند و گریه می‌کنند.

با این که خیلی ناراحت بودم، گفتم: «شما از اون طرف قصه خبر ندارید. شاید بحث اقتصادی و این حرف‌ها بوده!»

بچه‌ها گفتند: «می‌تونستن زودتر صلح کنن.»

در آن لحظه، تمام روزهای سخت جنگ و یاد همه رفقای از دست رفته‌ام مثل پرده سینما از جلوی چشمم گذشت و این بیت شعر ناخودآگاه به لبم آمد:

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

خودم را همدرد رزمنده‌ها، تیر و ترکش خورده‌ها، زخم تن و دل‌خورده‌ها، شهید داده‌ها و مفقود داده‌ها حس کردم. نشستم و در کنار رفقای دل‌شکسته‌ام عقده دل خالی کردم. روزهای خوبی نبود آن روزها.

فردای آن روز به پایگاه مالک اشتر رفتم و یک نامه برای نهاد ریاست جمهوری گرفتم. خواستم برگردم سر کار و بچسبم به زندگی.

نامه را گرفتند و گفتند:‌ خبرت می‌کنیم.

بعد از چند روز، تلفنی مرا خواستند. رفتم قسمت پذیرش و کارگزینی دو سه تا آقا نشسته بودند، شسته و رفته، از آن آدم‌ها که تا اهواز هم نرفته بودند.

ب بسم‌الله شروع کردند به سؤال‌پیچ کردن من و پرسیدند:

- شما کدام منطقه بوده‌ای؟ چه ماموریتی داشته‌ای؟

من هم همان بسم‌الله، قاتی کردم و گفتم: «من هیچ جا نبودم. چاقو خورده‌ام. این نامه را هم با پارتی‌ بازی گرفته‌ام.»

گفت: «چرا تیکه می‌آی؟»

گفتم:‌ «آخه وقتی این جا نوشته ۷۸ ماه تو منطقه جنگی بوده‌ام، حتما بوده‌ام که نوشته. حالا مثلا من بگم تو منطقه بند پیر علی بوده‌ام، شما می‌دونی بند پیرعلی کجاست؟»

- نه.

- شما می‌دونی کانی سخت، شلمچه و علی گره‌زد کجاست؟

-نه، نه، نمی‌دونم.

طرف هاج و واج ماند و به نوعی از رو رفت و گفت: «فردا بیا مشغول شو.»

داشتن شغل برایم خیلی مهم بود، اما از شغل مهم‌تر، آزادی‌ام بود. هر چند که همین نیروی آزاد بودن و نداشتن حکم و پایان ماموریت، مشکلات زیادی برایم درست کرده بود، باز نمی‌توانستم در قید و بند و چارچوب زندگی کنم. نمی‌توانستم مثل مؤدب‌ها صبح اول وقت پشت میز بنشینم و سر ساعت به خانه برگردم. دنبال تلپ بازار بودم، یک جایی که یک لقمه نان در بیاورم و به کارهای هیئت و زورخانه و خانواده شهدا و رفقا برسم. این‌ها برایم در اولویت بود. برای همین گفتم:‌ «مرا بفرستید بخش موتورپول.»

گفتند: «برو نهاد ریاست جمهوری شماره ۲، در خیابان پاسداران.

صبح اولین روزی که لباس پوشیدم تا سر کار بروم، هفته اول مرداد ماه بود. یکی از رفقا تلفن زد و گفت: منافقین از سمت غرب و جنوب حمله کرده‌اند، اسلام‌آباد و کرند را گرفته‌اند و دارند می‌آیند به طرف کرمانشاه. اگر طالب هستی، بیا.

بعدازظهر همان روز محمود طاهر افشار، علی برادران و محمود عطایی را با همان لباس شخصی‌شان از دم مسجد برداشتم و با یک لندرور حرکت کردیم به طرف اسلام‌آباد، و بعدازظهر فردا به مقر گردان‌ها، در اسلام‌آباد رسیدیم.

بچه‌ها گفتند: عملیات، سوم مرداد شروع شده و اسلام‌آباد در اشغال منافقین درآمده، آن‌ها ‌آن‌قدر به کارشان مطمئن هستند که شب‌ها نیروهایشان را می‌فرستند تو شهر برای شناسایی.

ما تقریبا شب چهارم عملیات رسیدیم. گردان‌های حمزه و مقداد و مسلم داشتند هلی‌برن می‌شدند.

بچه‌ها گفتند:‌ شما صبر کنید، ساعت ۵ بعدازظهر، دو تا هلی‌کوپتر دیگر می‌رود و شما را با خودش می‌برد.

در آن فاصله گشتی زدیم و بچه‌های میثم را دیدیم، اکثرشان مسئول گروهان شده بودند.

دم غروب، صبرمان تمام شد. منتظر هلی‌کوپتر نماندیم. با لندرور راه افتادیم. پرسان پرسان خودمان را به سه راهی اسلام‌آباد رساندیم.

آن شب، سراج را دیدم که فرمانده گردان مقداد شده و امیر چیذری معاونش بود.

محمود امینی،‌ فرمانده تیپ بود و کار را هدایت می‌کرد. حاج محمد کوثری را هم دیدم،‌ اما سراغش نرفتم، چون با یک نفر گرم صحبت بود.

من و رفقا در گردان مسلم جا گرفتیم که فرمانده‌اش قاسم کارگر و معاونش منصورپور بود. منصورپور، بچه ساده و با معرفتی بود که با آرامش و بدون حرف و حدیث اتفاقات گذشته می‌شد در کنارش کار کرد. از دیگر یارانی که در آن عملیات افتخار داشتم زیر سایه‌اش کار کنم، می‌توانم از عباس مقدسی مسئول گروهان، حجت‌ عالی، علی فخار که باز مسئول گروهان بود، کاظم مقصودی، عباس غفاری، سعید صفاری، رضا جمشیدی، مجید طلا، زجاجی، عطا بحیرایی، علی عبدالملکی و عباس خورشیدی یاد کنم.

موقع حرکت، تو ستون، یک نفر کلاهی را دیدم که پشتش به من بود یکی از بچه‌ها گفت: «سید، می‌دونی او کلاه آهنی کیه؟»

گفتم: «نه.»

گفت:‌ «غلامعلی رجبی.»

خوشحال شدم. ذاکر و شاعر اهل بیت بود. ارادت خاصی به او داشتم. صدای گرم و دلنشین و شعرهای بی‌نظیرش هنوز در گوش و به یادم بود. صدایش زدم، رو کرد به من و دست تکان داد و خندید. بلند گفتم: «خوش‌آمدی، اما چرا دیر آمدی؟»

گفت: «قربون خودت و مادرت فاطمه، غذا ته دیگش خوشمزه است، اومدم ته دیگش را بخورم.»

سر آخر با ستون راهی شدیم. از سه راهی اسلام‌آباد کشیدیم به طرف شرق و بعد به یک تپه رسیدیم که کم ارتفاع بود. یک دسته را روی تپه فرستادیم و خودمان همان جا خط پدافندی درست کردیم. آن طرف، کوه سرکش قلاجه بود و دشت وسیعی که جنوبش می‌شد حسن‌آباد و چار زیر، اوج درگیری با منافقین تا آن لحظه، در تنگه چارزبر بود.

در این عملیات، برخلاف عملیات‌های قبل، خبری از میدان مین و مانع و سیم خاردار نبود. خبری از خاکریز و شناسایی هم نبود. یک دشت صاف و دشمنی بود که نمی‌دانستیم کدام طرف است. فقط می‌دانستیم که اگر بیایند، احتمالا از جاده اسلام‌آباد می‌آیند. عقل‌شان هم بیشتر از این نمی‌رسید. اسم این تاکتیک را حمله فنری گذاشته بودند، یعنی صاف و یکراست روی جاده حرکت کنند و در پنج مرحله، پشت سر هم و هماهنگ، خودشان را به تهران برسانند. یعنی آرایش و دشت‌بان و موضع‌گیری در کارشان نبود.

آن شب برای شروع عملیات، اول می‌بایست سر از تاریکی پیش‌رویمان در می‌آوردیم. یک نفربر در صد متری ما جا خوش کرده بود. به نظر می‌آمد خالی باشد؛ اما می‌بایست احتیاط می‌کردیم. بچه‌ها، رو حساب سن و سال و تجربه و ریش سفیدی من حرمت می‌گذاشتند و ازم نظر می‌خواستند. احمد شعبانی خواست برود نفربر را شناسایی کند. رخصت خواست. گفتم:‌ «علی یارت. برو.»

وقتی تو دل تاریکی به طرف نفربر می‌رفت، دل‌هایمان داشت از ترس می‌ترکید. این لحظه‌ها در جنگ هیچ وقت برای آدم عادی نمی‌شود. صدبار اگر در شب حمله باشی، باز دلهره و اضطراب سراغت می‌آید.

گلنگدن کشیدیم و نفس‌ها را تو سینه حبس کردیم. نمی‌دانستیم توی آن دشت بی‌در و پیکر چه خبر است. هر آن ممکن بود از داخل نفربر، ما را به گلوله ببندند!

*برای احتیاط، بچه‌ها را به صورت دشت‌بان پخش کردم تا مراقب سه طرف باشند.

احمد شعبانی رفت و به نزدیکی نفربر رسید و یکهو از روی صفا فریاد زد: «آسید ابوالفضل، خالیه.»

بچه‌ها زدند زیر خنده.

گفتم:‌ «احمدجان گاف رو دادی، بابا جان! می‌بایست علامت می‌دادی.»

می‌خواستیم دشت‌بان و آهسته آهسته بزنیم بهشان؛ اما حمله شد دلی و رو صفای احمد.

تا به خودمان بجنبیم، یک آن متوجه شدیم نفربر و تویوتاست که قطار شده‌اند روی جاده و می‌آیند به طرفمان. معلوم شد گردان‌های دیگر، جلوتر زده‌اند به منافقین و این‌ها از تنگه چارزبر راهشان بسته شده و عقب‌نشینی کرده‌اند. به طرف جاده اسلام‌آباد - کرمانشاه و خورده‌اند به پست ما.

روی تویوتاهایشان دوشکا بود. همین‌طور سطح جاده را تیر تراش می‌زدند و می‌آمدند.

ساعت حدود ۱۲ شب بود که درگیری به طور جدی شروع شد و اگر ما هم یک دوشکا روی تپه داشتیم، اما نشان نمی‌دادیم. چون ما خط پدافندی خوبی چیده بودیم و آرایش‌مان عالی بود؛ اما امکانات نداشتیم. جاده هم فقط نیم‌متر شانه داشت؛ انگار یک خاکریز نیم متری، جان پناه ما باشد.

همان بسم‌الله، منصورپور زخمی شد. تیر به کتفش خورد. زخمش را بست و آمد طرف من. به بیسیم‌چی‌اش گفت: «پیش آقا باش.»

از آن به بعد، مسئولیت عملیات گردان مسلم روی دوش ما افتاد. بیسیم را گرفتم و مسئول هدایت شدم. مرتب با فرمانده گروهان‌ها در تماس بودم. بچه‌ها خداوکیلی درخشیدند.

عباس مقدسی، سی کیلو وزنش بود. اما یک دنیا دل و جیگر داشت. با ده نفر فشار آورده بود و رفته بود آن طرف جاده، بچه‌هاش، نصف شب، چند تا اسیر از منافقین گرفتند.

یکی دو ساعت بعد از شروع درگیری، همین که با بیسیم حرف می‌زدم و شاسی گوشی زیر دستم بالا و پائین می‌رفت و می‌گفتم «عشق است... بزن... حیدر...»، امیر برادران آمد و گفت:‌ «آقا، اسرا رو آورده‌ام. چه کارشون کنم؟»

گفتم: «کیا رو؟»

- اسرا... اسرا رو آورده‌ایم.

سرم را بلند کردم و یکدفعه تو تاریکی، رخ یک زن جوان را دیدم که جلوتر از بقیه ایستاده و خیلی جسور و بی‌کله به من خیره شده بود. تا آمدم یک چیزی بگویم، یکهو دختره نارنجک را کشید و گرفت بیخ گردنش و همین‌طور زل زد تو چشم‌های من.

فقط گفتم: «امیر، بخواب.»

نارنجک منفجر شد. خیز رفتم روی زمین؛ اما به سرعت خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم. تو دل گردوخاک دویدم طرف بچه‌ها.

موج انفجار، امیر را گرفته بود. گیج و منگ بود و تلو تلو می‌خورد. یکی از بچه‌ها ما و دو تا از اسرا ترکش خوردند. سر آن دختر پریده بود و تنه‌اش یک طرف افتاده بود.

رفتم بالای سرش، یک لباس مثل لباس شاطرها تنش بود. یک آستین سفید کشیده بود روی دستش که رویش نوشته بود «ارتش آزادی‌بخش». هرچه آن اطراف گشتیم، سرش را پیدا نکردیم. بچه‌ها با اسیر مدارا می‌کردند. این مرام و اخلاق را خمینی یادشان داده بود؛ اما چه خوب مزد دستشان را گرفتند!

نیمه شب، جنگ، تن به تن شد. منافقین با بی‌رحمی تمام می‌زدند. تعجبی نداشت چون، تجهیزات آن‌ها درجه یک بود. نفربر و تویوتا و تانک‌هایشان، آس و دست اول بود. نزدیک صبح، روی جاده، پر شد از جنازه بچه‌های خودی و منافقین؛ اما کم‌کم ما روی جاده غالب شدیم و خالمان چربید.

آن‌ها کشیدند عقب و پشت کارخانه قند، کنار جاده پدافند کردند و تا خود ظهر فردا با دوشکایشان سطح جاده را تیر تراش زدند؛ جوری که ظهر دیگر کار قفل شد و بسیاری از بچه‌ها ما روی جاده زمین‌گیر شدند؛ چون جان‌پناه و تجهیزات نداشتند. یک دشت بود و یک شانه جاده؛ همین و بس.

کمی جلوتر از موضع ما، بین جاده و کارخانه قند، چند خانه روستایی بود که من، بچه‌های مجروح و بدحال را فرستادم آن جا پناه بگیرند تا نیروی کمکی برسد.

بعدازظهر، روی بیسیم اعلام کردند: سپاهیان نبی اکرم و اسلام‌آباد از پشت سر منافقین می‌آیند و آن‌ها را محاصره کرده‌اند. کار تمام است و منافقین، ادوات و ماشین‌ها را ول کرده‌اند و پای پیاده راه افتاده‌اند به طرف شما...

این طبیعی بود؛ آن‌ها راه دیگری نداشتند. در محاصره کامل بودند و همان موقع، پای پیاده و رگبار زنان به طرف ما راه افتادند. ناچار بچه‌هایی که در خانه روستایی پناه گرفته بودند، زخمی و شت و شیل از خانه ریختند بیرون و ماندند زیر رگبار گلوله منافقین. محمود طاهرافشار، حجت عالی، محمد روح‌اللهی و طوسی‌زاده، جلوی چشم من افتادند.

منافقین چند نارنجک انداختند توی خانه و منفجرش کردند. بعدازظهر، محمود امینی، جعفر محتشم و احمد کوچکی آمدند خط را ببینند. روستا شده بود عقبه گردان.

جلسه گذاشتند تا یک راه‌کار پیدا کنند. تصمیم گرفتند صبر کنند تا در تاریکی شب بزنند و جاپا بگیرند؛ اما غروب اعلام کردند که بچه‌ها تو اسلام‌آباد کاملا جاپا گرفته‌اند و منافقین از شمال جاده فرار کرده‌اند و تو کوه‌ها گم شده‌اند.

صبح فردا، پرنده در موضع منافقین پر نمی‌زد. سرانشان رسما اعلام شکست کردند. رجوی و دار و دسته اصلی‌شان از مرز فرار کرده بودند.

در میان جنازه‌های منافقین، عده زیادی زن جوان بود. مردان هم اکثرشان جوان بودند. وقتی توی جیب‌هایشان را گشتیم تا اسم و رسم‌شان را یاددشات کنیم، نامه و بلیت هواپیما پیدا کردیم؛ بلیت فنلاند، هلند، بلژیک.

سردمداران منافقین، آن‌ها را از چهارگوشه دنیا جمع کرده بودند؛ به این امید که بیایند ایران را مال خودشان کنند و در ایران بمانند. آن همه جوان به عشق خانواده‌هایشان آمده بودند و آن‌طور ماندگار شدند. صد البته گمراه شدند و بی‌راهه رفتند.

یک وقت دیدم حاج محمد آمد. سلام کردم. گفت: «ما فکر می‌کردیم تو توی خونه‌ات خوابیده‌ای. از پشت بی‌سیم، از حیدر حیدر گفتنت، فهمیدیم این‌جا هستی.»

خندیدم و گفتم: من به کسی نمی‌گم شما امروز صبح رسیدی...»

حاج محمد هم خندید. آمد جلو، بغلم کرد و ماچ باران شد. آن جا حاج محمد یک حرفی زد که باید با طلا تو آسمان بنویسند، گفت: «سید دعواهامون هم برای خدا بود.»

کار عملیات که خوابید، به اتفاق چند تا از نیروها به دوکوهه برگشتم. نمی‌توانستم باور کنم که جنگ کاملا تمام شده و ما دیگر تکلیفی نسبت به آن نداریم. یکی دو روزی در دو کوهه لم دادیم، یک روز آب‌تنی در سد دز و یک شب زیارت سید محمد سبزقبا، تا این که خبر تشییع محمود طاهر افشار، مجید طلا، علی زجاجی و غلامعلی رجبی آمد. ما هم برای خاکسپاری آن‌ها به تهران برگشتیم و ماندگار شدیم.

از آن به بعد هر وقت به قطعه ۲۶ بهشت زهرا می‌رفتم و عکس رفقا را در قاب‌ها می‌دیدم. زخم‌های کهنه دلم سر وا می‌کرد. با چه کسانی بودم و چه روزگاری داشتم؟ چه عزیزانی رفتند؟

قطعه ۲۶، یادگار بهترین رفقایم بوده و هست، من آن دوران را با خاطرات جنگ و رفقا سر کردم.