روایت فرمانده یکی از یگان های توپخانه ارتش از عملیات مرصاد

نویسنده: فاطمه غفاري
سه روز ،۲۵۰۰ گلوله
سی و یک تیر ماه ۶۷. چند روزی بیشتر نمی شد که امام(ره)قطعنامه را قبول کرده بود.جنگ به ظاهر تمام شده بود.یعنی همه فکر می کردند جنگ تمام شده.یگان های نظامی فقط یک سری دستورهای مراقبتی دریافت کرده بودند؛شمارش مهمات و... ولی ما می دیدیم که عراق دارد نیرو جا به جا می کند. اگر جنگ تمام شده این کارها دیگر چه معنی می دهد.مطمئن بودم که فکرهایی در سر دارند.مطمئن بودم که عراق حتماً حمله می کند.صدام کسی نبود که بشود بهش اطمینان کرد.
راه افتادم و رفتم مسیرهای پشت سر استقرار یگانم را بررسی کردم. با این فکر که عراق ناگهان هجوم بیاورد،مواضع عقب نشینی را هم مشخص کردم؛در چه مسیرهایی و چطور عقب نشینی تاکتیکی کنیم که هر کسی راه نیفتد برای خودش بیاید عقب و یگان از هم نپاشد. بلکه در مواضع مختلف مقاومت کنند و عمل تأخیری انجام دهند.نقاط احتمالی مقاومت را هم مشخص کردم که نیروها آنجا بایستند و با اجرای آتش نیروهای رزمنده پشتیبانی و جلوی حرکت نیروهای عراق را سد کنند.حتی به دیدگاه ها رفتم و دیده بانی کردم و مشخصات نقاط لازم را برای اجرای آتش تهیه کردم.
این واقعاً توفیق خدا بود.چون عراق حمله سختی کرد.یگان ما با اینکه توپخانه بود و در محورهای مختلف به صورت گردان های آتشباری پراکنده شده بود ولی چون از قبل برنامه ریزی کرده بودیم،تمام افراد ایستادند و مقاومت کردند.در حالی که یگان هایی بودند که با تصور اینکه جنگ تمام شده از حالت آماده به رزم خارج شده بودند.
روزهای اولیه مرداد ماه به عقب زدن دشمن گذشت.روز سوم،آخر شب برای استراحت به قرارگاه برگشته بودم. بعد از اذان صبح یکی از بچه های عقیدتی سیاسی را دیدم.گفت«منافقین اسلام آباد را گرفته اند.»
گفتم«چی؟ مگر می شود؟ شوخی می کنی؟»
گفت:«نه والله.از قصر شیرین آمده اند و دیروز وارد اسلام آباد شده اند.تمام راه ها هم بسته شده.»توی منطقه منافقین فعالیت های مشخصی داشتند و با آرم و تشکیلات.یگان هاشان مشخص و شناخته شده بود.این طور نبود که ناشناس و پشت پرده باشند.کسانی که توی منطقه بودند به خوبی از وضع آنها اطلاع داشتند.»
من خیلی توجه نکردم.یعنی باورم نشد که قضیه جدی باشد.رفتم که کارمان را که نیمه تمام مانده بود ادامه دهم؛یعنی عقب راندن نیروهای عراقی که در محور سومار داشتیم با آنها می جنگیدیم.تا ساعت نه یا ده صبح عراقی ها را حدود بیست کیلومتر عقب زده بودیم کل بچه ها دورم را گرفتند و با حرارت خبر دادند که بله،قضیه منافقین جدی است.از محور کرند آمده اند وتمام راه ها دست آنهاست.حالا هم دارند به سمت کرمانشاه پیشروی می کنند.
دیدم دیگر این جا ماندن فایده ای ندارد.اصلاً عراق از یادم رفت. بلند شدم و راه افتادم و به یکی از افسرهایم گفتم یک قبضه کاتیوشا و یک آتش بار بردارد و پشت سر من بیاید.همراه یکی از افسران رکن سه مان راه افتادیم به سمت گردنه قلاجه.حالا ما کجاییم؟ توی زرنه،قبل از شهر ایوان. با هم بیست کیلومتر فاصله داریم.از قلاجه رد شدیم و رسیدیم به اول اسلام آباد.آن جا امیر یعقوب علیاری را دیدم جانباز شیمیایی بود و همین چند وقت پیش شهید شده بود.فرمانده قرارگاه غرب بود.همراه یکی از برادران سپاه،برادر حمیدی داشتند رزمنده ها را هدایت می کردند.اوضاع را برای من شرح دادند.این جا که آنها بودند هیچ کس از محور اسلام آباد به کرمانشاه خبری نداشت؛از مقاومت مردم و پادگان اسلام آباد که منافقین فرمانده پادگان را که تسلیمشان نشده بود گرفته بودند و به شهادت رسانده بودند.بعد هم با باقیمانده پرسنل پادگان درگیر شده بودند.این درگیری به مردم فرصت تخلیه شهر را داده بود و باعث شده بود در گردنه چهار زبر راه بندان شود.گردنه چهار زبر منحصر بود به راهی که از وسط زمین های کشاورزی می گذشت.اگر منافقین و تجهیزاتشان می خواستند از جاده خارج شوند در گل و لای زمین های اطراف گیر می کردند.همین راه بندان به امیر صیاد شیرازی و هوا نیروز فرصت داده بود که بهشان حمله کنند. برادر مقدم را هم امیر صیاد مسؤول نیروهای بسیجی گذاشته بود و سازماندهی این محور با ایشان بود.ما از هیچ کدام از این اتفاقات خبر نداشتیم.
چند بار تیپ ۴۵ گروه هایی را فرستاد بروند پادگان را از چنگ منافقین در بیاورند.می گرفتند هم.ولی باز به خاطر نبود نیروی کمکی از دست می دادنش.یک بار از خرم آباد یک گردان از بچه های بسیجی برای کمک آمدند.علیاری مشغول سر و سامان دادن به این ها بود. با هم حرف زدیم ومن آمدم که بروم توپخانه را برای پشتیبانی آتش از این ها مستقر کنم.هنوز از آن جا زیاد دور نشده بودم که صدای هواپیما شنیدم.هواپیماهای عراقی بودند که از منافقین پشتیبانی می کردند.هواپیماها آمدند و همه جا را کوبیدند.جای ایستادن نبود. برگشتم و دیدم که افسر رکن سه ما همراه توپها رسیده اند.ولی وسائل هدایت آتش هنوز نرسیده بود؛ زاویه یاب و... ما معطل نکردیم.همین طور با چشم زاویه و حدود را اندازه می گرفتیم و گلوله ها را روانه می کردیم.همین طور تا شب یک سره جاده ورودی خروجی اسلان آباد را کوبیدیم.یک جاده بود که از سومار می آمد و به شمال به سمت باختران می رفت و یکی از غرب و از کرند می آمد.هر دو را زیر آتش گرفتیم. برای این که جاده ناامن شود و از ورود و خروج نیرو و تجهیزات و آذوقه و مهمات به شهر که منافقین تویش بودند جلوگیری کنیم.آن شب کارمان همین بود.تا سه روز تمام توپخانه منطقه را با هم هماهنگ کردیم و سه روز متصل سرشان آتش ریختیم.
ما در تمام واحدهایمان در ارتش مشکل داشتیم که در تمام هشت سال جنگ با آن دست به گریبان بودیم و در روزهای قبل از مرصاد نمود بیشتری پیدا کرد.آن مشکل این بود که هر کسی با هر فکر و عقیده و مرامی از طریق سربازی می توانست به داخل ارتش نفوذ کند و به حالات گوناگون به ارتش صدمه بزند.سپاه این مشکل را نداشت.سپاه اکثراً نیروهایش را داوطلب انتخاب می کرد و گزینش هم داشت.ولی ارتش این طور نبود و چه قدر هم به این خاطر لطمه خورد؛در بعضی مواقع اطلاعات به بیرون درز می کرد.افراد ناباب در نبردها به عنوان ستون پنجم عمل می کردند.با تبلیغات روانی منفی روحیه سربازان و افسران را تضعیف می کردند و گاهی که کار به جاهای باریک می کشید حتی با اسلحه کشیدن روی افراد و فرماندهان آنها را شهید می کردند.
در سال ۶۶ یک تعدادی از گروهک منافقین که در زندان بودند به ظاهر توبه کردند و آزاد شدند.آنها بعد از آزادی به سربازی آمدند و وارد واحدهای ارتش شدند.شب شش مرداد ماه شایعه ای توی پادگان سلمان در جنوب اسلام آباد که مخصوص نگهداری مهمات است،پخش شد که منافقین با استفاده از هلی کوپترهای عراقی نیرو پیاده کرده اند.دو هلی کوپتر در منطقه دور می زدند که بعداً فهمیدیم مسعود و مریم رجوی بوده اند.عراق هلی کوپتر در اختیار آن ها گذاشته بود که اوضاع منطقه را از نزدیک ببینند.بعد از آمدن این هلی کوپترها این شایعه ها پخش شد.من دیدم که پرسنل مضطربند.فورا همه را جمع کردم و برایشان حرف زدم.گفتم هلی کوپتر در شب دید ندارد و نمی تواند نیرو جا به جا کند.حتی اگر نیرو هم پیاده کرده باشند به نفع ماست. بهترین فرصت است که بروید قلع و قمعشان کنید.
من و برادر حمیدی مرتب به گردان ها سر کشی می کردیم.سه شب تمام نخوابیدیم و یک سره بالای سر افراد بودیم.نیروهای برادر حمیدی خیلی کم بودند ولی خودش خیلی فعال و سر پا بود.روز ششم محسن رضایی بی سیم زد به برادر حمیدی و گفت که منافقین در پایین دره بدره ای هستند.روستایی بود در شمال شرقی اسلام آباد.در خواست آتش می کرد.گوشی را گرفتم و گفتم الان پله ای می زنم.پله ای زدن یعنی یک ردیف آتش را متمرکز می کنی و یک ردیف را می زنی.بعد به فاصله زمانی کم به اندازه شلیک یک گلوله،پنجاه متر بالا تر را می زنی.قشنگ همه جا کوبیده می شود.یک ربع همین طور شلیک کردیم و بعد گفتند بس است،کارشان تمام شد.
در این سه روز بیشتر از ۲۵۰۰ گلوله توپ روی محورهای اصلی شلیک کردیم.خیلی دقیق ثبت تیر کردیم. تا اطراف کرند. با توپ هایی که بردش حدود ۴۹ کیلومتر است.دیده بانمان را فرستاده بودیم از فاصله سه چهار کیلومتری با دوربین هایی که داشتند تنظیم تیر کند.کاملا منطقه را می دید وهدایت آتش می کرد.تمام مسیرهای تدارکاتی شان را بستیم و نگذاشتیم یک ماشین هم وارد بشود.ما چون توپخانه بودیم و پشتیبانی آتش را داشتیم،از نزدیک با آنها در گیر نمی شدیم.ولی در محورهای دیگر حتی کار به جنگ تن به تن هم رسیده بود.ساعت دو بعد از ظهر روز ششم وارد اسلام آباد شدیم و من مستقیم رفتم که بخوابم.
غروب که شد رفتیم توی شهر ببنیم چه خبر است.ماشین ها و زرهی شان این طرف و آن طرف پراکنده بود.که البته بیشتر نفربر بود تا تانک. تانک اسکورپین داشتند.اکثر تجهیزاتی که داشتند اروپایی بود. آلمانی و بیشتر یوگوسلاوی.توی خودروشان مملو بود از تجهیزات و غذا و حتی شیر خشک.همه این ها همین طوری توی خیابان ها مانده بود.
دیگر رزمنده ها اینها را تا اطراف کرند تعقیب کردند.هر کس توانست به عراق گریخت و بقیه توی منطقه و بین اهالی پراکنده شدند. بچه های پاسدار توی منطقه می گشتند و گروه گروه و یا تک تک دستگیرشان می کردند.
آدم از دیدن آنها و شنیدن حرف هایشان حال بدی پیدا می کرد. به طرز عجیبی از نظر روانی روی افرادشان کار کرده بودند.خیلی از افرادشان پسر و دخترهای بسیار جوان بودند که دل آدم از دیدنشان به درد می آمد.بچه ها تعریف می کردند چهار تا از این دخترها را محاصره کردیم.وقتی دیدند راه فرار ندارند و الان دستگیر می شوند،دستهایشان را محکم به هم دادند و نارنجک کشیدند و خودشان را کشتند.یکی شان که اسیر شده بود،بچه شمال بود.یک جوان بیست و شش،هفت ساله.می گفت بهش گفته بودند تو فرمانده تیپی-یک تیپ ۱۵۰ نفری!وقتی برسی استان مازندران،مردم به استقبالت می آیند.می شوی استاندار و فرمانده نظامی استان مازندران!بهشان گفته بودند شما فقط به اسلام آباد برسید همه ازتان استقبال می کنند.
سازمان رزمشان به کل از هم پاشیده بود. بعد خبر دار شدیم که در محور پاتاق چه گذشته و امیر صیاد به همراه هوانیروز دم و دستگاهشان را متلاشی کرده اند.
عملیات مرصاد واقعا یک پایان خوش برای جنگ بود.حمله غافلگیر کننده عراق واقعاً همه رزمنده ها را خسته کرده بود.روحیه همه تضعیف شده بود و ناامید و غمگین بودند که چرا جنگ این طور تمام شد. مرصاد این خستگی را از بین برد و کام همه رزمنده ها و مردم را شیرین کرد.چرا،چون منفورترین دشمن این مملکت با پای خودش آمده و در تله افتاد و نابود شد.چرا منفورترین؟چون اینها کم جنایت نکردند. جنگ تازه شروع شده بود.آمدند و با آن وضع فجیع رئیس جمهور و نخست وزیر ما و اعضای حزب جمهوری اسلامی را کشتند،درجه دار ما یا معلم ما یا دکاندار ما را چون آدم معتقد و مذهبی ای بود رفتند در خانه اش را زدند و وقتی آمد در را باز کند و ببیند کی است،یک گلوله توی مغزش خالی کردند.ارتشی ها به خصوص از این ها صدمه زیادی خورده بودند.یکی شان آمده بود سربازی و آبدارچی فرمانده گردان بود.شب عملیات اسلحه اش را برداشته بود رفته بود فرمانده گردان را در حال نماز به گلوله بشته بود.
رزمنده ها،همه شان،این ها را فراموش نمی کردند.همه آمدند؛داوطلبانه و با اشتیاق.منتها نقش اصلی را یکی شهید صیاد شیرازی و هوا نیروز داشتند و یکی هم نیروهای بسیجی.سربازی داشتیم که سربازیش تمام شده بود.آمد و سه چهار روز چنان جنگید که چشم هایش از زور بی خوابی دو کاسه خون شده بود.مرتب می رفت آب به صورتش می زد که خوابش نبرد. برای تمام رزمنده ها کشتن هر کدام از این ها به اندازه ۵۰ عراقی ارزش داشت.از درگیری و جنگیدن با آنها عشق می کردند.احساس رضایت داشتند و سر حال بودند.چون با منافقین می جنگیدند.فکرش را بکن.کسانی باشند که مثل ما حرف بزنند و شبیه ما باشند،بعد وقتی کشور در جنگ است،بروند اطلاعات کشور خودشان را به دشمن مردم خودشان بدهند، با آنها دست به یکی کنند و از همه بدتر همراه آنها بیایند با ما بجنگند. برای چنین کسانی بهترین تعریف همان«منافق»است و شاید همین هم هست که خدا می گوید منافقین از کفار بدترند.