روایت سه نفر از پاسداران تیپ نبی اکرم(ص)

نویسنده: زهرا الوندي و مونا تاروردي
جنگ و گریز در داخل شهر اسلام آباد

ایوانی:توی بیمارستان امام حسین(ع)کرمانشاه بستری بودم که یکی از برادرها به اتفاق آقای سلیمی آمدند بیمارستان.آن موقع من جانشین تیپ نبی اکرم(ص)در کرمانشاه بودم و آقای سلیمی یکی از بچه های همین تیپ بود.تو که آمدند ،دیدم چهره آقای سلیمی مثل روزهای قبل نیست: صورتش را با ماشین صفر زده بود.گفتم :«آقای سلیمی چه شده؟»گفت:«اسلام آباد سقوط کرده.»گفتم:«کجا؟! اسلام آباد غرب؟»گفت:«بله».گفتم :«اشتباه نمی کنی؟!» به دوستان گفتم:مثل اینکه آقای سلیمی حالش خوب نیست! باورم نمی شد.
آفریدون:جانشین فرمانده تیپ بودم در گیلانغرب.آبادان بودم که از اخبار متوجه شدم آقای رضا شاه ویسی مجروح شده.عراق تمام خط گیلانغرب را گرفته! ترجیح دادم بر گردم کرمانشاه.شبانه ماشین گرفتم و ساعت دو و سه رسیدم به گیلانغرب. از ۵۰۰۰ نفر آدم فقط حدود ۱۵ نفر باقی مانده بودند.خط ضایعات جدی دیده بود و هیچی نداشت.صبح رفتم قرارگاه کارون بعثت.گفتم من تا حالا آبادان بوده ام.گفت وضع الان این است. برو بالا،سرتیپ.گفتم برگ ماموریتی،چیزی؟ گفت کار از این حرفها گذشته! دیگر حکم نمی خواهد. بعد از ظهر راه افتادیم. باید از اسلام آباد می گذشتیم.
ایوانی:به آقای عطایی گفتم یک ماشین برای من تهیه کن که بروم اسلام آباد.آقای عطایی می شد سرپرست باقیمانده تیپ نبی اکرم در کرمانشاه. داشت به من می گفت بیا ماشین من را ببر که یک مرتبه آقای نوریان- مدیر کل اداره زندان ها- با پیکانش سر رسید. به آقای نوریان گفتم :«آقا شما برو تیپ، هر چی امکانات هست بردار و بیا به سمت اسلام آباد غرب. من هم دارم می روم همان طرف.» آقای نوریان گفت :«تو الان وضعیت جسمانی ات روبه راه نیست. بیا خودم می برمت.» همراه آقای نوریان و یکی از اهالی کرمانشاه حرکت کردیم به طرف اسلام آباد غرب.هر چه توی این مسیر می رفتیم ،جاده را غیر طبیعی می دیدم. ماشین ها داشتند به سرعت از سر شهر اسلام آباد به طرف ارتفاعات چهار زبر و حسن آباد می آمدند.
آفریدون: نزدیکی های اسلام آباد رسیده بودیم.ترافیک خیلی سنگین بود.مردم با تراکتور و وانت و هر چی داشتند،عقب نشینی می کردند.عملا کسی سمت اسلام آباد نمی آمد. یک راست رفتیم سپاه اسلام آباد.تقریبا غروب شده بود.مسؤولان هم نبودند.حرف ها ضد و نقیض بود،اما معلوم شد منافقین عملیات کرده اند و تا کرند هم پیش آمده اند و می خواهند بروند سمت اسلام آباد.نمی دانستیم چند نفرند و چی دارند.اینجا هم هیچ فرماندهی نبود.از طرفی من باید می رفتم گیلانغرب که وظیفه ام بود. ولی اینجا هم داشت سقوط می کرد.تماس گرفتیم که وضع را خبر بدهیم، ولی موفق نشدیم. در اسلحه خانه را شکستیم. تا آن وقت اسلحه نداشتیم. نیروها مسلح شده بودند و فرماندهی وجود نداشت.حالا باید چه کار می کردیم؟ نماز مغرب وعشاء را که خواندیم گفتیم راه بیفتیم اسلام آباد به سمت کرند ،بلکه یکی خبری بیاورد که چه اتفاقی می افتد.شهر عجیب بود: کاملا خلوت. تک و توک بسیجی توش بود.آنها هم سنگر گرفته بودند.
با یک تویوتا راه افتادیم.کور چشمی داشتم و توی تاریکی و ضد نور سخت می دیدم. فقط می دیدم تعداد زیادی ماشین با نور بالا دارند می آیند.توقع داشتم بعد از ده ،پانزده کیلومتر با منافقین برخورد کنیم.فکر نمی کردیم که در اسلام آباد باشند.اول که گفته بودند مسافریم باور کردیم. رو به روی ماشین ها به فاصله ۷،۸ متری توقف کردیم.نور بالا بود و خودرو را نمی دیدیم. نیم ساعت از مغرب گذشته بود:حدود نه و نیم شب. چراغ های خیابان روشن بود.آخرهای شهر بود و فقط ما بودیم.ماشین های آنها زیاد بود. بچه ها که پیاده شدند من توی فکر بودم.هنوز نمی دانستم چه خبر است. دستشان را که گذاشتند روی ماشه و تیر بار شروع کرد به شلیک،تازه فهمیدم اینها سر ستون منافقینند.خودم را از وانت انداختم روی جاده آسفالت.خودروشان به من مسلط بود،ولی محدودیت تیر داشتند.ادواتشان دور برد بود و فاصله ده، پانزده متری براشان خیلی نزدیک بود. فقط با تفنگ رگبار می زدند و من تک تیر.حدود یازده ،دوازده تا گلوله که زدم ،تفنگم گیر کرد.خودم را انداختم توی جوی آب پشت درخت.
ویسی:چند تا از بچه ها نشسته بودند جلو در سپاه. ازدحام شده بود.مسؤول جهاد سازندگی آنجا بود و چند نفر دیگر. وضعیت غیر قابل تحملی بود. جلو ما را گرفتند و گفتند منافقین آمده اند و دارند می آیند داخل شهر.من باور نمی کردم و نمی پذیرفتم.مشاجره مان شد.می گفتم می خواهم بروم کرمانشاه نیرو جمع کنم.می گفتند نمی گذاریم.در سپاه را هم بسته بودند.اگر سریع اسلحه ها را از سپاه بیرون نمی آوردیم نمی توانستیم جلوی منافقین بایستیم.به هر ترتیبی بود در سپاه را باز کردیم و مردم را مسلح کردیم.اوضاع شهر آرام نبود.امکان داشت بین همین مردم منافقین هم باشند. نزدیک نماز مغرب بود.نماز خواندیم و سوار شدیم برویم جلوی منافقین.گفتیم سوار ماشین بشوید برویم قبل از این که منافقین برسند اینجا،جلوشان را بگیریم.فکر می کردیم بچه ها سوار ماشین ما شده اند، ولی نشده بودند.آمدیم مرکز شهر اسلام آباد که پانزده کیلومتر با سپاه فاصله داشت.ما باید میدان را دور می زدیم و از سمت دروازه خروجی شهر به سمت کرند حرکت می کردیم.هوا تاریک شده بود.مردم هراسان توی شهر با پای برهنه می دویدند.شهر به هم ریخته بود.می خواستیم به سمت کرند برویم که منطقه دفاعی خوبی است.
رسیدیم جایی که جاده تنگ است و حساس.فکر کردیم اگر برویم این جا و بقیه هم پشت سر ما بیایند،یک خط دفاعی تشکیل می شود.در همان حالی که می رفتیم خارج شویم ،یکی از نفربرهای ارتش از جلوی ما عبور کرد و به سمت داخل شهر رفت.تا چشم کار می کرد ماشین چراغ روشن داشت می آمد سمت ما. ما هم می رفتیم سمت آنها. سه چهار تا از خودروهای اینها را رد کردیم. فکر نمی کردیم منافقین به داخل شهر رسیده باشند.
آفریدون محکم زد روی سقف ما و گفت عبدالله بایست ببین اینها کی هستند.ماشین ها مردم را به آرامش دعوت می کردند که ما برای نجات شما آمده ایم و... ماشین چندم آمد و دوشکایی که سوارش بود شروع کرد به رگبار زدن.ماشین ما هم روشن بود و شیشه ها و تمام اتاقش هم سوراخ سوراخ شد.دو تا از برادرها مجروح شدند. ما ماندیم توی درگیری و رفتیم به سمت ارتفاعات شهر.
ایوانی:وارد شهر که شدیم،باورم نمی شد که شهر اسلام آباد در این وقت روز، آن قدر خالی از سکنه باشد.رفتم سمت در سپاه اسلام آباد. روی در را ضربدری ،رگبار گرفته بودند و هیچ کس آنجا نبود.هیچ کس توی شهر نبود.من یک زمانی بعد از پیروزی انقلاب ،فرمانده سپاه استان کرمانشاه بودم ،به همین دلیل تمام این مناطق را از لحاظ جغرافیایی و نظامی و سیاسی می شناختم.گفتم :«برویم طرف فرمانداری». وقتی رسیدیم،هیچ اثری از پاسگاه یا نیروی انتظامی نبود.آقای نوریان از داخل شهر حرکت کرد به سمت اسلام آباد غرب.داشتیم می رسیدیم به پادگان «الله اکبر». به سیم خاردار ابتدای پادگان که رسیدیم ،یک مرتبه یک آر.پی.جی به طرف ماشیم ما شلیک شد. به آقای نوریان گفتم بپیچد سمت راست.از داخل پادگان به طرف ما رگباری شلیک می کردند. به لطف خدا هر طور بود توانستیم از آنجا خارج سویم.آقای نوریان گفت برویم اداره زندان ها.گفت بچه های من هنوز از من دستور نگرفته اند و اطلاعی هم ازشان ندارم.آن موقع مثل حالا موبایل نبود. بی سیم هم در اختیار نداشتیم. رفتیم اداره زندان های شهرستان اسلام آباد غرب.آنجا که رسیدیم ،اولین تماس را با برادرهای تیپ مستقر در کرمانشاه گرفتم. به آقای عطایی زنگ زدم و گفتم که الان در اسلام آبادم و بعید می دانم که بر گردم.گفتم :«شهر تقریبا محاصره است.» چون صدای منافقین را از داخل پادگان«الله اکبر»شنیده بودم. آقای نوریان رفت دنبال منظم کردن کارهای مربوط به خودش. من هم مدام با این طرف تماس می گرفتم تا هر چه نیرو دارند برای اسلام آباد آماده کنند.
آفریدون: نمی توانستم در گیر شوم. به تنها چیزی که فکر نمی کردم اسارت بود. نه آنها اسیر می گرفتند، نه من می خواستم اسیر شوم.فکر کردم برگردم داخل اسلام آباد و فرار کنم. ولی پروژکتور آنها داشت مسیر را روشن می کرد. بهترین حالت تیربار هم رو به جلو است.فکر کردم خلاف جهت این ستون حرکت کنم. یعنی به سمت منافقین.شروع کردم به دویدن.توقع نداشتند من به سمت آنها فرار کنم. برای همین آمادگی نداشتند به سمتم شلیک کنند.۵۰ متری دویدم تا رسیدم به یک کوچه ،ولی یکی از آنها داشت دنبالم می آمد و تیراندازی می کرد.اگر می نشست می توانست بزند. ولی انگار می خواست زنده بگیردم.می زد تا رسیدم به پیچ کوچه و دیگر توی پیچ کوچه نیامد.انتهای کوچه خانه خرابه ای بود. یک بسیجی ایستاده بود کنار خانه.پایش صدمه دیده بود و نمی توانست از دیوار بالا برود. بسیجی کرمانشاه بود.کمکش کردم از دیوار بپرد آن طرف.خودم هم بلا فاصله رفتم.خانه متروکه بود و خرابه.هیچی هم نداشت. ذهنیت ما این بود که این همه نیروی ما فکری می کنند لابد.گفتیم ده دقیقه صبر می کنیم نیروهای خودی می آیند و ما می رویم پی کار خودمان. داشتیم خوش و بش می کردیم. منتظر بودیم فرجی بشود و برگردیم. ولی در گیری داخل شهر بود و تا رسید به حوالی سپاه اسلام آباد شدید شد.در حد یکی دو دقیقه رگبار به اوج رسید و خوابید.فکر کردم رفتند. ولی دیدم صدای نفربرهای اینها می آید: به امام(ره) اهانت می کردند و به رهبر و گروهکشان درود باد و زنده باد می گفتند.
اینها را که شنیدم یخ زدم.گفتم: یعنی تمام؟ اسلام آباد طوری سقوط کرده که اینها بیایند و با بلندگو این شعارها را بدهند؟
ویسی:هر روز از ارتفاعات نگهبانی ومی دادیم.صدای بلندگوها از داخل شهر می آمد. تبلیغ می کردند که مردم ،ما به شما کاری نداریم. شما در پناه ما هستید. وارد که شده بودند آنقدر آتش توپخانه شان سنگین بود که نمی شده در گیر شویم.مردم هم بودند و نمی شد موضع پدافندی بگیریم.ممکن بود مردم را بکشیم.حتی اگر مردم هم کشته می شدند برای آنها مهم نبود،ولی ما نمی خواستیم.می خواستیم برویم به ارتفاعات تا آنهایی را که از شهر فرار می کنند از آنها که اسلحه دارند و مانده اند تشخیص بدهیم.در کوچه ها کمی در گیری شد و منافقین دنبال ما نیامدند.فکر کردم مقاومت محدود است و ما فرار کرده ایم. ما و مردم می توانستیم به سمت کوه فرار کنیم.آنها از قبل اسلام آباد را شناسایی کرده بودند.همه کوچه ها را می شناختند.حتی می دانستند کدام نگهبان باید سر کدام کوچه نگهبانی بدهد. برنامه ریزی دقیق داشتند.سعی کردیم هر چه بیشتر مردم را ببریم به ارتفاعات، چون انرژی شان را صرف تعقیب مردم نمی کردند.قرار بود اسلام آباد را بگیرند و بعد بروند سمت کرمانشاه وهمدان و قزوین و تهران؛بی توقف.
تا صبح دلهره و نگرانی داشتیم.همان چندتایی از سربازها را که بودند سازماندهی کردیم که نگذاریم منافقین پیشروی کنند. من به آنها دلداری می دادم که نگران نباشید.ولی از داخل شهر می شنیدیم که چه اتفاقاتی می افتد. دو سه نفر از سربازها را گذاشتیم با مردم بمانند و ما دو سه نفری از مسیر کوه راه افتادیم سمت کرمانشاه. نگران بودیم کرمانشاه سقوط کند ،برای همین باید می رفتیم.صبح فرمانده ارشد منافق ها آمده بود و سخنرانی کرده بود.به نیروها شان آرامش می داد.فاصله مان با آنها زیاد بود. با دوربین نگاهشان می کردیم. رسیدیم کرمانشاه.
ایوانی:یک دور دیگر داخل شهر اسلام آباد زدم.دیدم علاوه بر پادگان که سقوط کرده،ظاهرا ارتفاعات مشرف به شهر هم دست منافقین است. به آقای نوریان گفتم قطعا و یقینا سپاه،شهر را تخلیه نمی کند.حتما رفتن و در ارتفاعات اطراف شهر مستقر شده اند.ما آمدیم به سمت اسلام آباد.من با شهید شوشتری در تماس بودم.به دنبال مواضع سد کننده بودیم. چون آنجا یک مانع قابل توجهی که بتواند دشمن را سد کند،وجود نداشت.قصد داشتیم روی گردنه حسن آباد اسقرار پیدا کنیم.وقتی رسیدیم ،دیدیم نمی شود.آنقدر ماشین در حال حرکت بود که تمام جاده را گرفته بود.حتی از جاده های خاکی هم به سمت کرمانشاه در حرکت بودند.از بیراهه ای که بلد بودیم رفتیم به طرف ارتفاعات چهار زبر.وقتی رسیدیم تعدادی از برادرهای انصارالحسین آنجا حضور داشتند و همه هم ناراحت بودند.تصمیم گرفتیم خاکریزمان را روی همان ارتفاعات چهار زبر بزنیم.آن موقع دشمن هنوز به آن منطقه نرسیده بود.در آن منطقه فقط ماشین ما بود و ماشین هایی که از جاده خاکی در حرکت بودند. یک جاده انحرافی آنجا بود که به سمت شیان می رفت. یکی از برادرها را فرستادم و گفتم به همه ماشین ها بگوید که از این جاده انحرافی به سمت جاده شیان بروند.شیان یکی از روستاهای نزدیک شهر اسلام آباد است؛میان ارتفاعات چهار زبر و منطقه اسلام آباد غرب.
آفریدون:نه راه پس داشتم و نه پیش.شهر دست منافقین بود.فقط اسلحه ام را آماده کردم. یک ساعت کامپیوتری داشتم. بوقش را خاموش کردم.اما باز می ترسیدم گشتی ها بیایند و این بوق بزند.چاله ای کندم و ساعت را چال کردم و همان جا خوابیدم. نمی دانستیم خانه بغل دستی ما کسی هست یا نه و اگر هست منافق است،سلطنت طلب است یا بسیجی. اگر هم بسیجی بود از کجا باور می کرد که بسیجی ام. نمی شد از آنجا رفت.
صبح شد.نمی دانستیم اسلام آباد سقوط کرده یا نه.حتی نمی دانستیم در تهران چه خبر است یا نه.منافقین بین مردم هم بودند.صداشان را می شنیدیم که حرف می زدند و اطلاعات می دادند. ولی کاری از دستمان بر نمی آمد.
از روز دوم بعد از نماز شیفتی نگهبانی می دادیم.تقسیم وظایف کردیم.اسلحه را هم درست کردم.مهمات هم در حد یک خشاب بیشتر نداشتم که تازه دوازده تا از آن را هم زده بودم. دوستم هم یک کلاشینکف داشت با همان یک خشاب.ابهام و بی خبری داشت ما را زیر و رو می کرد.
ایوانی:من و حاج حسن ری پور و آقای نوریان به همراه ۸-۱۰ نفر از بچه های انصار ،پشت خاکریز مستقر شدیم.همان تعداد بچه ها اسلحه دستشان بود. یک ساعت و نیمی گذشته بود که ۱۵-۲۰ تا از بچه های سپاه بدر که داشتند به طرف منطقه می رفتند ما را دیدند.هر کدام ماموریت داشتند که به طرف غرب یا جنوب بروند.وقتی یک مرتبه با این صحنه روبرو شدند و دیدند صحنه جنگ آمده اینجا،آنها هم رفتند در ارتفاعات سمت راست مستقر شدند.حالا دو جناح جاده با ۲۰ -۲۵ نفر نیروی پاسدار و بسیجی پوشش داده شده بود. یک مرتبه من دیدم یک گروه ۴۰-۵۰ نفری از بچه های مهندسی سپاه کرمانشاه هم رسیدند. به ما ملحق شدند و پدافند ما داشت آنجا شکل می گرفت.در فاصله ای که برادرهای بدر آمدند و مستقر شدند،فرصت پیدا کردم بیایم پایین تلفنی پیدا کنم و با آقای عطایی صحبت کنم و ببینم چه اقداماتی انجام شده.
خلاصه آن خاکریز شد خط پدافندی ما در چهار زبر.نیروهای منافقین آرام آرام جلو آمده بودند و داشتند می رسیدند به ما؛به همان نقطه ای که ما خاکریز زده بودیم.اینجا معلوم می شود که چقدر عامل زمان برای ما موثر بود.روی گردنه حسن آباد که ۱۵-۲۰ کیلومتر نسبت به اسلام آباد دورتر است نشد خاکریز بزنیم.مجبور شدیم بیاییم عقب و روی ارتفاعات چهار زبر اقدام پدافندی کنیم.
ویسی:دوباره از کرمانشاه آمده بودیم سمت اسلام آباد.از فرط خستگی کنار جاده خوابمان برده بود. بیدار که شدیم دیدیم چند تا ماشین منافقین آمده نزدیک.از خاک ریز رد شده بودند و دو کیلومتر آمده بودند سمت «چهار زبر». بچه ها که روبرو بودند با دوشکا زده بودنشان. یک توپ ۱۰۶ و یک استیشن چهار چراغ بود.چند تا زن و مرد آن تو بودند و کشته شده بودند.یک تویوتا به جای باتری ماشین،مواد منفجره پر کرده بود.می خواستند ببرند کرمانشاه بزنند به جایی .بعضی هاشان کشته شده بودند و بعضی ها هم با سیانور خودشان را کشته بودند.جنازه ها را همان جا دفن کردیم.اسلحه های منافقین را گرفتیم و رفتیم جلو.توی ماشین شان که بودیم با بی سیم داشتند حرف می زدند.هی می گفتند سوسن ،افشین ،بیا جلو،برو عقب... همدیگر را راهنمایی می کردند.ما هم جواب دادیم.هی می گفت بیا جلو.ما می گفتیم تو بیا جلو.فکر می کرد ما از خودشانیم.هی می گفت بیا جلو و ما می گفتیم تو بیا.در گیر شد با ما.جلو که آمد دستگیرش کردیم.تنها نفری بود که زنده دستگیرش کردیم.کوله هاشان پر بود از پولهایی که بانک را خالی کرده بودند. با او که صحبت کردیم تازه فهمیدیم که می خواستند تهران را بگیرند.آقای هاشمی فرماندهی عملیات مرصاد را دست گرفت.در جنوب هم به یگان ها فراخوان دادند که حرکت کنند سمت کرمانشاه. تنگه مرصاد تا اسلام آباد را محاصره کردند.از هوا و زمین بمباران می کردند وهمه را کشتند.
آفریدون:از آب لوله کشی خبری نبود.لوله ها را مک می زدیم. باید یک ربع مک می زدیم تا آب را از لوله ها بکشیم بیرون.قطراتی آب می خوردیم ولی چیزی برای خوردن نداشتیم.
اولین اولویت ما این بود که خودمان را نبازیم.دیگر اینکه مراقب باشیم تا اگر آمدند در گیر شویم.سوم اینکه اطراف را شناسایی کنیم.چهارم هم اینکه اگر دیدیم ماجرا طولانی شد راه بیفتیم برویم ببینیم چه می شود.البته دیگر احتیاج به شناسایی نبود.مدام رفت و آمد می کردند و ما صداشان را می شنیدیم.فاصله ما از جاده اصلی فوقش ۵۰ متر بود.قرار شد شب با احتیاط برویم داخل یکی از خانه ها.خانه بایر بود.شب دوم بود. برای آب و غذا می خواستیم فکری بکنیم. با مکافات رفتم داخل منزل بغلی،طوری که جلب توجه نکند.شیشه ها شکسته بود.حس کردم یکی روی این شیشه ها می رود عقب. چه باید می کردم؟ نمی دانستم.آهسته آهسته برگشتم عقب.چیزی هم به دست نیاوردیم. پیدا کردن خانه و اثبات خالی بودن آن سخت بود. بی خبری هنوز سخت ترین مشکل بود.
ایوانی:آقای عطایی خودش را همراه بچه های ادوات رساند و با خودش هم یک ۱۰۶ و یک سری خمپاره ۶۰ و ۸۱ و۱۲۰ آورده بود.یکسری از بچه های بسیجی هم که شنیده بودند اینجا چه اتفاقی افتاده،خودشان را از شهرستان های اطراف رسانده بودند.یعنی نیروی ۱۵-۲۰ نفری ما شدند حدود ۴۵ نفر.مردم در عملیات مرصاد نقش اصلی را داشتند.همه این نیروها در اصل نیروهای مردمی بودند که از نقاط مختلف جمع شده بودند و آموزش دیده بودند.
نیروها مستقر شدند.چند ساعت بعد رفتم ببینم توی خط چه خبر است که دیدم منافقین رسیده اند به ما. در دو ارتفاع مشرف به خاکریز ما ،در حدود ۴۰۰ متری ما مستقر شده بودند. در واقع به خاکریز ما که رسیده بودند،مجبور به توقف شده بودند.منافقینی که می گفتند ما بعد از سه روز توی دشت قزوین و بعد در تهران هستیم،حالا از چهار زبر تا داخل شهر اسلام آباد زمین گیر شده بودند.قصد داشتند هر جور شده طبق نقشه شان همان شب از خاکریز عبور کنند.غروب که شد،یک مرتبه یک خودرو از این وانتهای تویوتا از خاکریز ما عبور کرد.بچه ها همه تعجب کردند.بچه هایی که آن طرف بودند شروع کردند به آتش ریختن و تیراندازی کردن. بعدا به من گفتند که یک لودر این ماشین را هل می داده تا از خاکریز عبور کند.ماشین که از خاکریز ما رد شد،شروع کردن تیراندازی طرف ما. یک لحظه یک رگبار از کنار گوش من عبور کرد. یک مرتبه به یکی از بچه ها گفتم :«بزن!». یک لحظه شک کرد بزند یا نزند.فکر کرد نکند از بچه های خودمان باشند که آن طرف مانده اند.بالاخره زد.سرنشینانش دو پسر و سه دختر از گروهک منافقین بودند که همه شان به هلاکت رسیدند.در واقع منافقین قصد داشتند از گرگ و میش هوا استفاده کنند و این خط را بشکنند.این خودرو تنها خودرویی بود که از خاکریز ما عبور کرد. بعد از آن ،دیگر جرات نزدیک شدن به خاک ریز را نداشتند.
آفریدون:لباس بسیجی تنمان بود و کارتمان هم توی جیبمان.پوتین هم که داشتیم. با این ظاهر اگر می گرفتند مان تکلیفمان یک سره بود.وسوسه شدیم که لااقل لباسمان را عوض کنیم.این وسوسه به سرعت برق آمد و رفت.دلم گواهی می داد این کار درستی نیست. باید برای غذا فکری می کردیم.مجبور شدیم برگ درخت بخوریم.ترش و بد مزه بود و نتوانستیم بخوریم.پنج شش تا نخود خشک افتاده بود روی زمین کنار باغچه. به سفتی سنگ بود.گفتم بیا یک آبگوشت درست کنیم. با دهان،آب بگیریم از لوله و بریزیم توی ظرف تا نخودها نم بکشد و بخوریم.گفت نه من حالم به هم می خورد.خودم تنهایی خوردم.
شب چهارم بود.نمی شد تا ابد بمانیم.تصمیم گرفتیم فردا برویم. پرسیدم می توانی راه بروی؟ گفت آره. ولی فردا اوضاع کمی مشکوک بود.رفت و آمد زیاد شده بود.طرف های ظهر و بعدازظهر صدای درگیری از نزدیکی ها به گوش می رسید.چند تا هلی کوپتر جمهوری اسلامی در آسمان شهر بود.ولی نمی دانستیم که منافقین این هلی کوپتر را گرفته اند یا مال خودمان است.اگر ما شهر را گرفته بودیم پس چرا پیاده ها نمی آمدند؟
ساعت یک و دو ظهر بود و داشتند نگهبانی می دادند که دیدم یک ستون کاملا ورزیده و اسلحه به دست دارند می آیند خانه ها را پاک سازی کنند.خیلی ورزیده و منظم بودند.نظم و ترتیبشان به ما نمی خورد.حسابی مشکوک شدم.گفتم منافقینند.رفقیم را گذاشتم روی پشت بام و خودم رفتم روی خرپشته.تکیه دادم به دیوار و اسلحه را از ضامن خارج کردم.منتظرم بودم اینها در را که شکستند بزنم.در که زدند قوزک اول اسلحه را کشیدم.
تا شلیک،یک دهم ثانیه فاصله داشت.نمی دانم چرا نیامدند داخل.معادلات به هم ریخته بود. بچه کرمانشاه بودم، ولی کردی بلد نبودم.ساعت های سه و چهار بود.به دوستم گفتم تو که کردی بلدی برو از این پیرمرد که رد می شود بپرس اوضاع چطور است.رفت لب پنجره و به فارسی و ناشیانه گفت شهر دست کیه؟ پیرمرد گفت:«صبر کن ،الان بهت می گم!» مطمئن شدم که دیگر کارمان تمام است. یکهو صدایی شنیدم که«منافق پیدا کردیم».باید تصمیم می گرفتیم. یک پنجره بزرگ بود و ده، پانزده نفر که با اسلحه کنار این پنجره بودند.آهسته می آمدم و می رفتم سمت آنها و اسلحه ام می رفت و می آمد.همه نشانه رفته بودند سمت ما و هی می گفتند منافقین بیشترند.من خون سرد می رفتم.اگر دست و پایم را گم می کردم ۱۰۰۰ تا گلوله می خوردم.اصلا نگاه نمی کردم به کسی.دیگر مطمئن شدم که بسیجی اند.دست کردم توی جیبم و کارتم را کوبیدم و گفتم من بسیجی ام. یکی گفت کدام یگان؟ کارت را برداشت و تا نگاه کرد گفت برادر آفریدون؟ خودتی؟ بین آن همه یگان، بچه های ادوات لشکر ۵۷ ابالفضل آمده بودند و همه من را می شناختند.