خاطرات مصطفی دالایی، فیلمبردار و مستند ساز جنگ از عملیات مرصاد

نویسنده: مونا تاروردي
گفتم:
«خبرنگارم.فیلمبردار»
احتمالش زیاد بود که به دست منافقین بیفتم.شب بود و باید تصمیمم را می گرفتم.تنها چیزی که می دانستم این بود اینجا ماندنم یعنی مرگ تدریجی.فقط یک چیز از خدا خواستم؛اینکه اگر دست منافقین افتادم عزت خودم و عزت امام(ره) را حفظ کنم.
«عراقی ها دارند عشایر گیلانغرب را بمباران می کنند...»
یکی از بچه ها زنگ زده بود،این را به آقای همایون فر گفت،دو ،سه گروه شدیم. با آقای همایون فر که صحبت کردم قرار شد گروه ما برود سمت غرب.قرار شد اعضای گروهمان هم آقای عباسی و فراهانی و شریعتی باشند.حسین شریعتی در واقع به عنوان راننده می آمد.صبح راه افتادیم و اول رفتیم به طرف کرمانشاه؛باید می رفتیم با بچه های تبلیغات جنگ،هماهنگی انجام می دادیم. به آدرسی که ازشان داشتیم رفتیم.گفتند بچه هایشان نیستند،رفته اند اسلام آباد و پادگان الله اکبر و آن طرف ها.رفتیم اسلام آباد.اسلام آباد هم پیدایشان نکردیم.رفتیم پادگان الله اکبر.توی پادگان داشتیم صحبت می کردیم که یکمرتبه عراق،پادگان را بمباران کرد.صدای وحشتناکی پیچید.پادگان و اطرافش را گرفته بود زیر آتش.ایران مدتی قبل قطعنامه را پذیرفته بود و همه متعجب بودند که چطور شده عراق دارد این پادگان را بمباران می کند.
سوار شدیم و از پادگان آمدیم بیرون.توی جاده اسلام آباد-کرند بودیم.نزدیکی های غروب بود.داشتیم از شیشه عقب ماشین،جاده را نگاه می کردم که یکمرتبه دیدم یک نفربر شبیه تانک همینطور که دارد توی جاده پیش می رود،تیراندازی می کند؟ توی این فکر بودم که احساس کردم انگار جفت پاهای من را برق گرفت.هر دو تا پایم تیر خورده بود.داد زدم:«حسین! دارند به ماشین ما تیراندازی می کنند.الان است که بخورد به باک.نگهدار از ماشین پیاده شویم.»صندوق عقب پاترول را باز کردم.آمدم بیایم بیرون با سر افتادم پایین.فهمیدم نمی توانم روی پاهایم بایستم.افتادم کنار جاده.
جاده شلوغ بود.پر از روستایی ها و رزمنده های وحشت زده.این طرف جاده که بودم،پادگان قرار داشت.در یک لحظه دیدم ماشینی از عرض جاده رد نمی شود،سینه خیز خودم را کشیدم آن طرف جاده. به آن طرف جاده که رسیدم،یک رزمنده کنار جاده افتاده بود و داشت با صدای بلند ناله می کرد.نفربر نگه داشت.یکی از آدم هایی که سوار نفربر بود پیاده شد،آمد بالای سرش.گفت:«چه می گویی؟»یک لحظه به سوار نفربر نگاه کردم.چشمم افتاد به بازوبندش.روی بازوبند و پرچمی که بالای سرش بود آرم مجاهدین خلق بود.فکر کرده بود این رزمنده از نیروهای خودشان است. بعد که دید از نیروهای خودشان نیست یک فحش داد و دو سه تا لگد هم بهش زد و این بنده خدا ناله اش بلندتر شد.تازه آنجا فهمیدم که منافقین حمله کرده اند.در واقع عراق ،پادگان الله اکبر و اطرافش را زده بود تا بستر لازم فراهم شود و اینها بتوانند راحت تر حمله کنند.
نفربرها پشت سر هم می آمدند.روی هر کدامشان یک سری مسلسل بود.به هر کسی که سمت جاده بود تیر اندازی می کردند.فرقی نمی کرد رزمنده باشد یا یک روستایی،ماشین باشد یا تراکتور.اکثر مردم هنوز نم دانستند اینها کی هستند.
یادم نم آید چرا،ولی دوباره خودم را کشیدم این طرف جاده.همینطور که خودم را روی زمین می کشیدم، وارد پادگان شدم.یک آمبولانس لندکروز از پادگان آمد بیرون.یک سری از بچه هایی را که مجروح افتاده بودند را سوار کرد.دو سه نفر هم کمک کردند من را انداختند توی آمبولانس.آمبولانس انداخت توی جاده و رفت سمت کرند.چند متری که دور شدیم،آمدیم یک نفس راحتی بکشیم که یکمرتبه ماشینمان آبکش شد.گلوله ها آنقدر قوی بود از بدنه فلزی ماشین رد می شد.همینطور سر و سینه و دست وپا بود که گلوله می خورد.یکهو دیدم توی آمبولانس گر گرفت.به زحمت در آمبولانس را باز کردیم.دو سه نفری توانستند خودشان را بیندازند پایین.من هم خودم را انداختم پایین. اما ۵،۶ نفری هنوز توی ماشین بودند.ماشین به سرعت شد یک پارچه آتش و همینطور می سوخت.صدای ناله بود که از آمبولانس می آمد بیرون.نمی دیدیم آن تو دارد چه اتفاقی می افتد،ولی صداها خیلی ناراحت کننده بود.از دست هیچ کس هم کاری ساخته نبود.توی جاده،به فاصله چند متری،چند ماشین به همین شکل داشتند می سوختند.
مثل یک تکه گوشت افتاده بودم روی زمین.آنجا روی زمین بودم و جلوی چشمم صحنه های عجیب و غریبی می دیدم.نمی دانستم چکار باید بکنم.دیدم وضعیت طوری نیست که بشود به جاده دل خوش کرد.نفربرهای منافقین هم توی جاده می آمدند و می رفتند.آن طرف جاده را نگاه کردم.دیدم ساختمانی است شبیه اداره برق.آن طرف ترش هم یک تپه بود.در یک موقعیت که ماشین و نفربری رد نمی شد به هر زحمتی که بود خودم را رساندم آن طرف جاده.قوای بدنی ام از دست رفته بود.کم کم داشتم احساس ضعف می کردم.چهار جای پایم سوراخ شده بود؛گلوله از یک پایم رد شده بود و خورده بود به آن پای دیگرم و بعد از آن هم رد شده بود.به هزار زحمت با حالت سینه خیز یک سیلو را دور زدم و خودم را رساندم آن طرفش.رفتم توی زمین های کشاورزی.زمین،پر از تیغ های تلو بود.هوا دیگر تاریک شده بود و ستاره ها توی آسمان بودند.احساس کردم که آسمان شیری رنگ شده.بی هوش شدم.به هوش که آمدم همان جا افتاده بودم و همه چیز سرجایش بود.همان آسمان تاریک و پر ستاره.دوباره سینه خیز ادامه دادم.داشتم سعی می کردم به شکل عمود از جاده دور شوم.بارها از ضعف،بیهوش شدم و دوباره به هوش آمدم و هر دفعه هم فکر می کردم دیگر کارم تمام است.همانطور ادامه دادم تا رسیدم به یک سری سیاه چادر عشایر.می خواستم ازشان کمک بگیرم.قوای بدنم را از دست داده بودم و نیاز به غذا داشتم.یک سگ جلوی سیاه چادر بود که شدیداً پارس می کرد و نمی گذاشت نزدیک شوم.جرأت نمی کرد بیاید جلو و به من حمله کند،ولی همین که تکان می خوردم پارس های وحشتناکی می کرد.اصلا نمی گذاشت یک متر هم بروم جلو.هی سیاه چادر را دور می زد و پارس می کرد.یادم هست مجبور شدم با سگ صحبت کنم! گفتم بیا و اذیت نکن؛بی خیال شو! حرف که می زدم،سگ کمی ساکت می شد که ببیند چه می گویم. بعد دوباره تا می آمدم بروم جلو، باز پارس می کرد.همین طور میلی متر میلی متر می رفتم جلو.میلی متری که با هزار پارس سگ همراه بود.هیچ وسیله دفاعی نداشتم.هر طور بود خودم را رساندم جلو.همه جای سیاه چادر بسته بود.احتمال دادم درش در آن سمتی است که سگ کوتاه نمی آید.خواستم از زیرش بروم ،دیدم نمی شود.حتی نمی توانستم ۵ ثانیه روی پایم نیم خیز بایستم.همینطور که سگ داشت پارس می کرد،راه های مختلف را امتحان کردم. بالاخره هر طور بود از لابه لای شکاف بین دو قطعه سیاه چادر خودم را انداختم تو.داخل،کسی نبود.گویا آدم های سیاه چادر آنجا را ترک کرده بودند و رفته بودند سمت کوهها.ولی اثاثشان را جمع نکرده بودند.آنجا یک مقدار ماست بود.خوردم.شب تا صبح آنجا بودم و تا صبح صدای تیر و توپ و خمپاره می آمد.فردای آن روز ،نزدیک غروب بود که دیدم دو سه نفر وارد چادر شدند.از عشایر چند چادر آنطرف تر بودند.ماجرا را برایشان تعریف کردم.بهشان گفتم:«لطفا یک زحمتی برای من بکشید.»تلفن جهاد تلویزیون و مرتضی آوینی را بهشان دادم .گفتم:«یک زنگ به این تلفن بزنید و بگویید دالایی زنده است و وضعیتش این طوری است.»گفتند :«تو هم بیا.»گفتم :«من که نمی توانم تکان بخورم.شما این کار را برای من بکنید.»چند ساعتی آنجا بودند،یک مقدار گوشت پیدا کردند و پخته و نپخته با هم خوردیم. یک مقدار هم میوه برایم گذاشتند و رفتند.اینها که رفتند،دیدم اینجا ماندن فایده ای ندارد؛یا از گرسنگی تلف می شوم،یا از خونریزی و عفونت.سمت راست سیاه چادر یک سری خانه وجود داشت.از بس دست و پا و زانوهایم را روی زمین کشیده بودم زخمی شده بودند و پر از تیغ.مقداری پارچه از آنجا پیدا کردم و به دست هایم بستم تا بلکه کمتر خراشیده شوند.تا خانه ها مسافت زیادی بود.هر طور بود رفتم. به آجا که رسیدم دیدم پشت خانه ها سمت من است و ورودی شان طرف دیگر است.حال عجیبی داشتم.دو تا راه بیشتر نداشتم.یا باید دوباره برمی گشتم به همان سیاه چادر،یا اینکه می رفتم سمت جاده.راه زیادی تا جاده نبود.اگر اولی را انتخاب می کردم باید دوباره با آن سگ سر وکله می زدم. به دومی هم فکر کردم ؛احتمالش کم بود که لب جاده روستایی ای،کسی مرا پیدا کند و سوار کند و برگرداند عقب.و البته احتمالش زیاد بود که به دست منافقین بیفتم.شب بود و باید تصمیمم را می گرفتم.تنها چیزی که می دانستم این بود که اینجا ماندم یعنی مرگ تدریجی.فقط یک چیز از خدا خواستم؛اینکه اگر دست منافقین افتادم عزت خودم و عزت امام (ره)را حفظ کنم.دوباره به موازات همان مسیری که شب قبل از جاده آمده بودم ،برگشتم به سمت جاده.منتها این بار یک جای دیگر از جاده بود.آنجا که رسیدم دیدم تعدادی جنازه روی زمین ریخته.تاریک بود و نمی دانستم کی هستند.هزارگاهی هم ماشین ها و آدم هایی از جاده رد می شدند.مانده بودم جلویشان را بگیرم یا نه.احتمالش هم زیاد بود که از منافقین باشند.وقتی رد می شدند خودم را می انداختم کنار جنازه ها که مثلا من هم زنده نیستم.این وسط یکی شان متوجه من شد و آمد جلو. پرسید:«کی هستی؟» نگاه کردم دیدم به بچه های رزمنده و جبهه ای ما نمی خورد.چاره ای نداشتم.گفتم :«خبرنگارم.فیلمبردارم.» گفت:«اینجا چه کار می کنی؟»گفتم:«دیروز آمده بودم اینجا فیلم بگیرم.ماشینمان تیر خورد.» گفت:«چرا از این شلوارهای پلنگی عراقی پات است؟ »توی عملیات قبلی دیده بودم این شلوار اندازه ام است و آن را برداشته بودم تا برای ماموریت ها بپوشم.حالا از شانس توی این ماموریت هم این شلوار پای من بود! شک کرد.کارت شناسایی خواست.کارت تلویزیون همراهم بود،دادم.کارت را گرفت و نگاه کرد و گفت که می برد به مافوقش تحویل دهد.گفت:«حالا فعلا این جا باش،فرماندهمان که آمد معرفی ات می کنم.اگر تا فردا صبح دکتری از اینجا رد شد تو را نشان می دهم.»
دیگر جاده کاملا دست منافقین بود و اینهایی که از جاده می گذشتند،گشت های جاده بودند.شب قبل را توی سیاه چادر بودم،امشب هم گیر اینها افتادم بودم.چند بار سعی کردم خودم را از جاده دور کنم.رفتم به طرف گودی کنار جاده.هوا داست کم کم روشن می شد و من هنوز در گودی پایین جاده،لابه لای دو سه تا از این جنازه ها افتاده بودم.یک مرتبه دیدم دو سه نفر دارند از سمت غرب به طرف جاده می آیند.داشتند با دقت به همه چیز نگاه می کردند؛حتی به جنازه ها.اول تصمیم گرفتم خودم را بزنم به مردن. بعد دیدم دقت شان خیلی زیاد است. بالاخره متوجه من شدند. یکی شان آمد پایین و گفت:«کی هستی؟»دوباره همان حرف هایی را که به اولی زده بودم به او گفتم. بعد هم گفتم کارتم را یکی از بچه های خودتان برده.یک نفرشان حالت فرماندهی داشت و انگار آن دو نفر دیگر سربازهایش بودند. به آن دو نفر گفت که این طرف و آن طرف جاده مواظب باشید،هر کسی رد می شود بازجویی اش کنید.وقتی مطمئن شد آن دو نفر دور شده اند،گفت:«من توی آمریکا دانشجوی پزشکی بودم.داشتم درسم را می خواندم که چند روز پیش همه ما از اروپا و آمریکا و کشورهای مختلف فراخوان شدیم که بیاییم و به سازمان کمک کنیم.»
گفت:«می خواهم یک سؤال ازت بپرسم.» سؤالش را این طوری شروع کرد:«امام حسین(ع) را قبول داری؟...می خواهم به خود امام حسین(ع) قسمت بدهم که راست بگویی.»
گفتم:«باشد.»
گفت:«اگر راست می گویی بپرسم.»
گفتم:«بپرس.راست می گویم.»
پرسید:« نظرت درباره امام خمینی چیه؟»
گفتم:«دوستش دارم.»
بعد نگاهش کردم و گفتم:«حالا می خواهی چه کار کنی؟...می خواهی من را بکشی؟»
گفت :«نه، نمی کشمت...حالا نظرت راجع به رجوی چیه؟»
گفتم:«یک چیزهایی شنیده ام،اما شناخت دقیقی ازش ندارم.ولی خوب می دانم که امام(ره) را دوست دارم.»
وقتی دید با صداقت جواب می دهم و دنبال شعار دادن نیستم،شروع کرد به سؤال پرسیدن.احساس کردم مقداری اطلاعات از سازمان دارد و می خواهد از زبان یک نفر از خارج از سازمان هم صحبت هایی بشنود و اطلاعاتش را چک کند تا از لحاظ اطلاعاتی یکطرفه نباشد.
بحث های زیادی با هم کردیم.اصلا این طور نبود که هر چی می گویم بپذیرد و خودش حرفی نزند.توی این فاصله بعضی از رفقایش که می آمدند و من را می دیدند ،به سرعت گلنگدن را می کشیدند و آماده رگبار گرفتن به سمت من می شدند.تا می خواستند اقدامی بکنند،جلویشان را می گرفت و می گفت این خبرنگار است؛نباید بکشیمش.دلیل سعیش برای نگه داشتن من این بود که تا وقتی اینجا مأموریت دارد،از من سؤال بپرسد و حرف های من را بشنود.مثلا پرسید:«چی شد الان دیگر رزمنده هایتان کمتر به جبهه می آیند؟»گفتم:«این طوری حساب نکن.دوباره مردم ما جمع می شوند و جلوی نیروهای شما را می گیرند و نمی توانید جلو بروید.»
یک مدت گذشت دو تا سرباز رد شدند.جلویشان را گرفت.گفت :«کجا می روید؟»گفتند:«می رویم خانه.پیش پدر و مادرمان.»پرسید:«طرفدار کی هستید؟»گفتند:«طرفدار شما.»برای اینکه بتوانند جانشان را نجات بدهند این طوری می گفتند.گفت:«شما که طرفدار ما هستید،بیایید اسلحه بردارید و سرباز ما باشید.»نگذاشت اینها برگردند.گفت:«می روید آن طرف بعد علیه ما می جنگید.» به همین دو نفر گفت: «بیایید پای این را باز کنید.»نمی توانستند پایم را باز کنند.خون خشک شده بود و بندهای پوتین به هم چسبیده بودند. بالاخره یک چاقو گیر آوردند و پوتین را باز کردند. بعد به یکی از نیروهایش گفت:«جلوتر یک آمبولانس را زده اند. برو یک کمی پنبه الکلی بیاور.»پنبه های الکلی را داد دست خودم.گفت که چطوری باید بمالم دور زخمم.خودش دست به هیچ چیز نمی زد.فقط می گفت که چکار کنم.
خدا را شکر،تا آنجا که می شد عزت خودم را حفظ کردم و آن باوری که در مورد امام(ره)داشتم را از دست ندادم.خوب یادم هست وقتی داشتم درباره امام(ره)صحبت می کردم،دقیقا می دیدم که دارد با دقت به این حرف ها گوش می دهد.البته او هم در صدد بود که نظر من را تغییر بدهد و متقاعدم کند که او هم با یک باوری به آنجا آمده.در طول بحث هایی که کردیم،حرف های من برایش تفسیر شد.ابتدای روز فکر می کرد چون تهاجم کرده اند،غلبه با آنهاست، ولی در انتهای روز قضیه عوض شده بود.نزدیکی غروب که شد بهم گفت:«حالا دو مرتبه به شهرت بر می گردی،ولی یک سری حرف هایی که می زنی درست نیست.»در واقع داشت آخرین حرف هایش را می زد: اینکه تو بر می گردی و ما هم بر می گردیم.کم کم عملیات مرصاد شکل گرفته بود و جلوی اینها سد شده بود.دیگر لحن حرف هایش تغییر کرده بود.بعد از ظهر دیگر آن حس پیروزی قبل را نداشت.
هوا تاریک شده بود که مبادله آتش خیلی سنگین شده بود و دیگر نمی شد بیرون ماند. یک اداره برق نزدیک آنجا بود. یک اتاقک نگهبانی هم جلویش بود که دری داشت. به من گفت:«چون آتش سنگین است ،بیا توی اینجا.»آتشی که از طرف جبهه ما به طرف منافقین می ریخت،خیلی سنگین بود،طوری که نیروهای اینها می آمدند در نگهبانی را باز می کردند و دمر می افتادند و می خواستند زمین را گاز بگیرند. به این جور توپ و خمپاره عادت نداشتند.دیگر از اینجا خبر ندارم که آن پسر با دو تا نیرویش چه شدند.
با خودم فکر کردم دیگر نمی توانم اینجا بمانم،چون این پسر حداقل به خاطر سؤالات و در گیری های ذهنی ای که داشت صدمه ای به من نمی زد،ولی مطمئن بودم اگر گیر نفر بعدی بیفتم با یک گلوله کارم را تمام می کند.یک لحظه دیدم توی نگهبانی هیچ کس نیست.سریع خودم را کشیدم بیرون و انداختم لای درخت های نگهبانی.دیگر کم کم آفتاب بالا آمده بود.آن طرف را نگاه کردم،بیابان بود.دیدم اصلاً توان این را ندارم که بخواهم خودم را توی بیابان بکشم.این طرف هم در ضلع شرقی اداره برق،یک سری خانه سازمانی بود.منتها بین اداره و این خانه ها نرده وجود داشت. یکی از نرده ها شکسته بود.ولی به اندازه نیم متر سیمان بود و بعد باز ادامه اش باز نرده بود. باید خودم را کمی بلند می کردم.خیلی طول کشید تا خودم را از لای نرده ها بیندازم داخل حیاط.چون این قسمت، از جاده دید داشت.سینه خیز به در خانه که رسیدم،دیدم یک قفل گنده روی در خانه است.مدام توی حیاط می چرخیدم تا راهی پیدا کنم.هر لحظه که صدایی می آمد می خوابیدم روی زمین تا ماشین رد شود و من را نبیند. بالاخره یک وسیله ای پیدا کردم و اهرم کردم و قفل را شکستم.رفتم طرف آشپزخانه.توی یخچالشان،آب و گلاب داشتند.شربت گلاب درست کردم.تا مدتی هی شربت گلاب درست می کردم و هی می خوردم! آب و برقشان قطع بود. با دبه های آبی که توی حمام بود،زخم های پایم را شستم.پارچه هایی از آنجا پیدا کردم و زخم هایم را بستم. بعد با خودم گفتم:«خب،حالا چه کار کنیم؟»هر چه دعا بلد بودم خواندم.گفتم خدایا ،یک جوانمردی را برسان تا من از دست اینها نجات پیدا کنم.خیلی خسته شده بودم.اوضاع پاهایم خوب نبود.فکرهای مختلفی از ذهنم می گذشت.دوباره آمدم توی حیاط.نمی دانستم چه کار کنم.فقط همینطور می چرخیدم.
طرف عصر بود.یک مرتبه دیدم از توی جاده یک صدای داد و قال می آید.خوب دقت کردم. دو تا موتور سوار بودند.دیدم رفتارهایشان با منافقین فرق می کند.منافقین همه اطلاعاتی اند و یواش و در گوشی حرف می زدند.دیدم اینها راحت داد می زنند.مثلا داد می زد که:«حسن بیا!.»خلاصه دل را زدم به دریا و شروع کردم به داد و فریاد.ترسیدند.فکر کردند این کیه که دارد داد و بیداد می کند.همه شان قایم شدند.بعد شروع کردند به تیر اندازی کردن.من هم هیچ چیز نداشتم که پشتش قایم شوم.داد زدم:«چرا تیر می زنید؟من سه روزه اینجا گیر افتاده ام.این چه وضعی است؟ اگر هم تا حالا نمرده ام،شما دارید من را می کشید!» پرسیدند :« کی هستی؟.» گفتم که فیلمبردارم و همه ماجرا را توضیح دادم.خلاصه آمدند،من را بغل کردند و سوار ماشین کردند. گفتم :«ما یک پاترولی داشتیم که دوربین توش بود و...» گفتند:«پاترول زرد رنگ؟...ما یک پاترول زرد رنگ دیده ایم. یک جنازه هم کنارش افتاده بود.»خواهش کردم که اگر می شود من را ببرند آنجا.نزدیک پاترول که رسیدیم،دیدم ماشین خودمان است.از طرف صندلی شاگرد،یک جنازه افتاده بود روی زمین. چون دو سه روز گذشته بود،چهره اش کمی متورم شده بود و رنگش هم تیره.دقت که کردم،دیدم چهره اش آشناست.گفتم:«آره.می شناسمش... یک زحمتی بکشید... با خودکار روی پیراهنش بنویسید: حسین شریعتی،صدا و سیما.»