«مرصاد» به روایت علی محمد زند-۱

منبع: خبرگزاری فارس
خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. علی محمد زند در قسمت اول خاطراتش می نویسد:
*روز اول - ۲/۵/۶۷

صبح روز ۲/۵/۶۷ بود. نمی‌دانم تصمیم کبری بود، صغری بود، یا هر اسمی که شما دوست دارید. فقط می‌دانم باید می‌رفتم می‌دیدم و اگر سعادت رفتن نصیبم نمی‌شد امروز برای تکیه دادن، فکر کردن و اطمینان پیدا کردن، نقطه اتکایی نداشتم! شاید برای خیلی‌ها قابل لمس نباشد که این چند روز حضور در جنگ چه تأثیری بر من گذاشته است. به جرئت قسم می‌خورم، این احساسی را که دارم با همه عمرم برابری می‌کند.
خلاصه، دل به دریا زدم. حداقل فهم من این بود که مسیر را از لحاظ تئوری می‌شناختم و تصمیم من از روی عقل و فهم بود و زور و اکراه یا خودنمایی در هدف خود نمی‌دیدم. مسیری بود که با اشتیاق پذیرفته بودم، هر چند هنوز آن را کامل درک نکرده بودم. تصمیم گرفتم بروم و خدا سعادت را نصیبم کرد. ای کاش این سعادت خیلی پیش‌تر نصیب من می‌شد.
دنیا هرگز نامردی‌های ظالمان و مالکان زر و زور در مقابل ایران اسلامی را هرگز فراموش نخواهد کرد. زیرا جنگ هشت‌ساله، با پشتیبانی همه دنیای ظلم به ایران تحمیل شد و به پیش رفت. جنگ، اسلام در مقابل همه کفر بود.
برای رفتن به جبهه باید اول دل می‌دادم که قبلاً داده بودم، و بعد چاره می‌اندیشیدم که بتوانم بی‌اطلاع خانواده بروم. من باید طوری عمل می‌کردم که کسی از خانواده شک نکند؛ تا بتوانم با آرامش و بی‌سروصدا به منطقه بروم.
او دل سپرده می‌خواست من سر سپرده بودم
تابستان با روزهای زیبایش در حال گذر بود و مردم در فکر پایان جنگ بودند. هرکس در فکری بود. بعضی از خانواده‌ها به دنبال گم شده خود بودند که کی به میهن بر می‌گردند. بعضی به این فکر که امام(ره) چرا قطعنامه را پذیرفت. بعضی به دنبال خاطرات گم شده و بعضی در پی تلنبار کردن منافع دنیوی و در نهایت برخی به دنبال دنیایی که ندانسته از آن دور شده بودند و می‌خواستند سریع‌تر به دنیا و دنیاطلبی خود برگردند. با توجه به پذیرش قطعنامه، جبهه کم‌کم خلوت، و شور اعزام به مناطق جنگی کم می‌شد.
قصه از آنجا شروع شد که برادرم روز قبل برای عزیمت به جبهه با خیال راحت سوار مینی‌بوس شده بود تا اعزام شود. مینی‌بوس برای سوختگیری به پمپ بنزین رفته، و آنجا متوجه شده بودند برق قطع شده و نمی‌توانند گازوئیل بزنند! دست از پا درازتر برگشته بودند. این روزها بازار بمباران مناطق استراتژیک و غیر استراتژیک کشور روی بورس بمباران و موشک‌باران صدام بود. به همین دلیل برخی منابع حیاتی و صنعتی کشور آسیب دیده بود. ولی هرکس به حق خود قانع بود و کسی کمبود را احساس نمی‌کرد. هرکس هرچه داشت با همسایه تقسیم می‌کرد و مردم می دانستند که حمایت خداوند بر اتحاد مردم استوار است.
آن زمان‌ها بعد از هر نماز جماعت دست‌ها در هم گره می‌خورد و شعار وحدت خوانده می‌شد. به خاطر قطع بودن برق، پمپ گازوئیل کار نمی‌کرد و مجبور شدند اعزام را به فردا موکول کنند. به هر کدام برگه‌ای داده بودند که فردا برای اعزام مراجعه کنند و یا اگر هم خواستند خودشان به همدان بروند و اعزام انفرادی شوند.
نمی‌دانم من این قضیه را چگونه متوجه شدم ولی با مطلع شدن از این موضوع، انگار جرقه‌ای در ذهنم زده شد و در فکر فرو رفتم. شاید به دنبال انتقام گرفتن افتادم! با خود گفتم: داداشی یادت میاد چطور حال منو گرفتی، حالت رو می‌گیرم! یادت میاد بابام رو فرستادی منو از اتوبوس پیاده کردند... حالا منم نمی‌گذارم سوار بشوی و بروی. سال‌ها در این فکر بودم که چطور بابام درست سر وقت آمد و مانع اعزام من شد.
نمی‌شد پنج دقیقه دیرتر می‌آمد! و من می‌رفتم. هرچه فکر و چاره‌جویی می‌کردم، بیشتر بر این هدف مصمم‌تر می‌شدم. خدا را شکر می‌کردم و از خدا می‌خواستم که کمکم کند تا بتوانم به هدفم برسم. با خودم گفتم: شانس به من رو کرده و باید از این اتفاق استفاده کنم. به دنبال راه چاره افتادم. بهترین راه و ساده‌ترین مسیر که به نظرم می‌رسید این بود که به سراغ خواهرم بروم. وقتی به سراغ او رفتم، گفتم:«داداش داره میره جبهه،‌بیا برو نذار بره.» خواهر که نه، مادر. کسی که من را از دو سالگی بزرگ کرده بود. تنها کسی که می‌توانست برادرم را منصرف کند، همین خواهرم بود. همین کار هم خیلی جالب انجام شد. حالا نوبت طرح و نقشه عالی‌تری برای ادامه کار بود.
شب شد و همه خانواده به خانه آمدند. برادرم با خانواده اش در خانه ما زندگی می‌کردند. وقتی شب همه جمع بودند، من که با میل و اشتیاق عجیب و دلهره، به دنبال فردا بودم، در مورد واقعه امروز نمی‌توانستم حرف بزنم.
آخر شب بود که برادرم خود را به کنار من کشید و به آرامی گفت: «علی فردا صبح بیا در کارگاه بایست، تا من به جبهه بروم.»
گفتم:«باشه!»
در دلم می‌خندیدم و می‌گفتم فردا انتقام چند سال پیش را می‌گیرم. با شنیدن درخواست برادرم، دلیلی برای فرار از باغ و کمک به پدرم درست شد. حالا باید به دنبال فرار از کارگاه نجاری برادرم می‌بودم.
به همین علت به پدرم گفتم که فردا صبح می‌روم برایت سم درخت می‌گیرم. به برادرم هم گفتم: فردا دیر می‌آیم.
خلاصه کار همین‌جا تمام شد و هر دو قبول کردند.
راستش متوجه نمی‌شدم و حالا که فکر می‌کنم، اگر پدرم می‌خواست برادرم به جبهه نرود، می‌رفت در کارگاه می‌نشست و مواظب می‌شد که او به جبهه نرود. من هرگز متوجه اینکه پدرم موافق رفتن است ولی به زبان نمی‌آورد، نبودم. شاید هم فقط با رفتن من مخالف بود. هر چند حالا متوجه شده‌ام که مخالف نبود.
پدرم با تکان دادن سر، حرف من را تأیید کرد و پذیرفت و گفت: برو!
ساعت۸صبح بود. برای گرفتن سم درخت رفتم. مقداری سم آفت درخت سیب معروف به پروانه تاردار خریدم. راستش پدرم از دار دنیا یک باغ داشت که همه خاطراتش در آن باغ بود. به همین خاطر به این باغ علاقه خیلی زیادی داشت. باغ ما درخت انگور و میوه زیاد داشت اما یک درخت گردو و یک درخت انگور در باغمان بود که به یادگار از برادر شهیدم باقی مانده بود. هر وقت پدرم به باغ می‌رفت، زیر سایه درخت گردو می‌نشست و نیم ساعتی گریه می‌کرد و چند تا چپق می‌کشید تا آرام می‌گرفت. بعد از آرامش به کارهای روزانه می‌پرداخت. به همین دلیل حساسیت زیادی روی حفظ درختان داشت و سالی چهار بار درختان را سم‌پاشی می‌کرد. شاید تنها باغی که در منطقه ما سالم مانده بود، درخت‌های باغ ما بود؛ با درختان متنوع میوه مانند زردآلو، سیب، آلو، هلو، گردو انگور.
از آنجا که می‌دانستم برادرم منتظر من است، با خودم گفتم بگذار در این انتظار بماند. او فکر می‌کرد من طبق معمول دیر از خواب بیدار می‌شوم و تا به دنبال خرید سم بروم، چند ساعتی طول می‌کشد. او هم با داشتن کارت اعزام انفرادی، خیالش راحت بود. راستش هنوز هم نمی‌دانم که چرا او منتظر من مانده بود! او کم طاقت بود و منتظر نمی‌ماند. ولی از لطف خدا و خوش‌شانسی من، او منتظر مانده بود. بعد از ظهر فهمیده بودند که من رفته‌ام!
به بسیج که در خیابان امیرکبیر، اول ۱۶متری بود، رفتم. در بدو ورود بلافاصله با دو تا از دوستان بسیار خوبم مواجه شدم.
بعد از احوالپرسی و سؤال و جواب به من گفتند: برو اتاق بالای راه پله ثبت نام کن و پرونده‌ات را تکمیل کن.
برای تکمیل پرونده رفتم. پرونده که چه عرض کنم! فقط یک فرم بود. هیچ مدرکی نه من با خودم داشتم، و نه آنها از من خواستند. اطلاعات فردی خود را در فرم نوشتم.
یکی دیگر از دوستانم را هم دیدم. چهارسال دبیرستان را همکلاس بودیم. در آن چهارسال، از خصوصیات این دوست عزیز این بود که از او حتی یک بی‌حرمتی هم ندیدم. او یکی از بچه‌های روستایی نزدیک ملایر بود. بچه‌هایی که از روستا می‌آمدند، یک خصوصیاتی داشتند که به صورت گروهی زندگی می‌کردند؛ یعنی حق یا ناحق از یکدیگر حمایت می‌کردند. دوم اینکه اعتقاد داشتند به بچه‌های شهر نباید رو داد و باید حال‌شان را گرفت. به همین خاطر بچه‌ها بیشتر در دعوا با هم بودند و حال بچه‌های شهری را می‌گرفتند. هرگز از دعوا عقب‌نشینی نمی‌کردند و وقتی یکی از آنها دعوایش می‌شد، چند نفری به جان طرف می‌افتادند و درس خوبی به او می‌دادند.
یکی از این اتفاقات و دعواها که برای من اتفاق افتاد، موضوع کتک خوردن ما بود. یک روز یکی از دوستان ما با یکی از بچه‌های روستایی دعوایش شده بود. ما هم هواداری او رفتیم. بعد از تعطیلی مدرسه جمع شدیم و برای دعوا رفتیم. وقتی کار بالا گرفت، متوجه شدم که حدود بیست نفر با زنجیر و چوب دور ما را گرفتند و از شما چه پنهان کتک خوبی به ما زدند و رفتند. وقتی به خانه رسیدم، متوجه شدم که همه بدنم سیاه شده است.
این دوست عزیز هرگز در این دعواها شرکت نکرد و به فکر درس خواندن و آینده بود. همیشه در این نوع برخوردها به فکر اصلاح امور و آشتی دادن بود. دوست دومی هم آنجا بود که از بچگی با هم آشنا بودیم. شاید از بهترین افرادی بود که در طول عمرم به عنوان دوست داشتم. خدا را شکر می‌کنم که در مواقعی از زندگی از این قبیل دوستان نصیب من کرده و از آنها به عنوان راهنما استفاده کرده‌ام.
او را از بچگی می‌شناختم. جوانی بسیار ساده و صادق بود. دوران ابتدایی و راهنمایی را با هم بودیم. بعد او به دبیرستان رشته علوم انسانی رفت و من به رشته تجربی رفتم. اما ناگفته نماند که همه تابستان و تقریباً در طول سال با هم بودیم. در کار بسیار جدی بودو همیشه لبخندی منحصر به فرد بر لب داشت.
در حال تکمیل پرونده بودم که مادر دوستم که زنی مسن و بسیار عزیز و محترم بود، با پاهای خسته و لرزان و لنگان آمد. سریع پرونده را تکمیل کردم و به پایین آمدم. برادر دوستم هفته گذشته شهید شده بود. با ناله و زاری و التماس مادرانه، می‌گفت که نمی‌گذارم پسرم به جبهه برود، من تازه پسر بزرگم شهید شده، از او زن و بچه برایم مانده است. نمی‌گذارم این یکی هم برود. هرچه اصرار کردیم، مادرش نرفت و با گریه جلوی مینی‌بوس خوابید و گفت: اگر می‌خواهید، بروید! باید از روی جنازه من حرکت کنید. با هزار التماس او را بلند کردیم و با توجه به آشنایی که با دوستم داشتم به او گفتم: «تو رو خدا بیا برو، کار من رو هم خراب نکن!»
او هم راه افتاد و با مادرش برگشت. هرچند او همه راه‌ها را برای راضی کردن مادرش رفت، ولی نتوانست مادرش را راضی کند. من هم مجبور شدم او را با خواهش، با مادرش راهی منزل کنم. من از هر لحظه آزادی که گیرم می‌آمد، استفاده می‌کردم و سریعا به سراغ مسئول اعزام می‌رفت. شاید تا این لحظه من پنج‌بار سراغ مسئول اعزام رفته بودم و سؤال می‌کردم که کی حرکت می‌کنید؟ چرا حرکت نمی‌کنید؟ حقیقتش ترس دفعه پیش در دلم بود که نکند خانواده بیاید سراغم. اگر می‌آمدند من جرئت رو در رو حرف زدن با آنها را نداشتم و به ناچار بر می‌گشتم. فکر کنم تا مینی‌بوس راه افتاد، من ده بار شاید هم بیشتر سراغ مسئول اعزام رفتم.
یک نفر هم که با ما داشت اعزام می‌شد، خانمش آمده بود و به او می‌گفت: تو تازه آمدی،‌ کجا می‌خواهی بروی؟ ولی او خانم را راهی خانه کرد. یکی دیگر هم از روستای قلعه خلیفه(یکی از روستاهای ملایر) آمده بود. چون با دایی من هم روستایی بودند در ذهنم باقی ماند. دوستم که برگشت، من مانده بودم و این سه نفر که بارها به جبهه رفته بودند و فقط من اولین بارم بود.
به هر ترتیب ما ۹نفر بودیم که سوار مینی‌بوس شدیم و به راه افتادیم. حدود ساعت یازده مینی‌بوس حرکت کرد. من از یک طرف احساس آرامش می‌کردم و از طرف دیگر در دلم بلوا برپا شده بود.
حالا که خیالم از برگشتن راحت شده بود، افکار دیگری ذهنم را مشغول کرده بود و سؤالای در ذهنم می‌چرخید.
به کجا می‌رویم؟ کی می‌رسیم؟ چطور می‌رسیم؟ که هیچ پاسخی نیز برای آنها نداشتم. هر چند لحظه صلواتی که فرستاده می‌شد، افکار من را به راه می‌آورد و از پراکندگی نجات می‌داد. این صلوات‌ها، صلوات‌هایی بود که از شعار به شعور تبدیل می‌شد. خیلی دلچسب و از تمام وجود بود. خلاصه صلوات‌ها هم کم‌کم جای خود را به چرت زدن داد و به تعریف و گفت‌وگو و خنده‌های زیبای دوستان که همیشه در دلم یاد آنها مانده است، تبدیل شد.
وقتی سکوت تقریباً همه جا را گرفت، شاید مانند همه به فکر صحنه‌سازی جنگ رفته بودم. من تا آن لحظه جنگ ندیده و حتی یک تیر هم شلیک نکرده بودم. تنها تجربه من از جنگ، دیدن فیلم‌های جنگی بود که بسیار هم از دیدن آنها لذت می‌بردم. خود را با افکار فیلم‌های سینمایی مشغول می‌کردم و خود را قهرمان اول فیلم می‌دیدم.
بعضی وقت‌ها خود را شهید تجسم می‌کردم که مردم داشتند تشییع می‌کردند. بعضی وقت‌ها جانباز و... با همین افکار زمان بسیار شوریده احوال می‌گذشت.
در این لحظات بود که یکی از دوستان سر صحبت را با من آغاز کرد.
-کجا هستی؟ چه می‌کنی؟
وقتی فهمید من دانشجوی ژنتیک هستم، شروع به پرسیدن سؤالاتی درباره شروع خلقت کرد. او سؤال می‌کرد و من هم به هر چه یاد گرفته بودم، دو تا دیگر اضافه می‌کردم و اسم چند تا دانشمند مرتبط با موضوع را نیز می‌آوردم و به او جواب می‌دادم. خلاصه برای هر سؤال او جواب ناقصی داشتم. هر لحظه که سکوت می‌شد، ذهن من هم آش شله‌قلمکار می‌شد. سؤالات مانند قطار در ذهن من حرکت می‌کردند.
-چی شد؟
-چی میشه؟
-کجا؟
-کی؟
و...
حدود ساعت ۱۲ظهر بود که به همدان رسیدیم و به یک سالن ورزشی که محل تجمع نیروها بود، رفتیم. آن روزها هر سالنی که می‌شد نیرو در آن سازماندهی کرد، مورد استفاده قرار می‌گرفت. نماز جماعت ظهر بود. تا وضو بگیرم، نماز جماعت تمام شد. راستش خاطره خوبی از نماز جماعت نداشتم زیرا دفعه قبل اگر به خاطر نماز جماعت نبود و ما را برای نماز جماعت نگه نمی‌داشتند، بابام نمی‌آمد و من با لشکر حضرت صاحب‌الزمان(عج) به جبهه رفته بودم.
نماز را انفرادی خواندم. برای گرفتن ناهار به صف شدیم. ناهار عدس‌پلو بود. بعداً فهمیدم که بیشترین وعده‌های غذا در جبهه عدس‌پلو است. زیرا هم راحت درست می‌شد و هم راحت بسته‌بندی و جابه‌جا می‌شد. ناهار را خوردیم. اعلام کردند آماده باشید. ما هم که آماده بودیم اما چند ساعتی معطل شدیم. مسئولین اعزام آمدند و گفتن که برادران بر اساس آموزش دیده، آموزش ندیده و عملیات رفته، جدا شوند. تا من این موضوع را شنیدم، به دوستان گفتم که ما چهار نفر بگوییم ما آموزش دیده‌ایم تا یکجا بیفتیم. همین‌طور هم شد و ما چهارنفر در گردان ۱۴۳ افتادیم. افرادی از همدان، تویسرکان و نهاوند هم به ما ملحق شدند و یک گردان شدیم. بعد آهسته آهسته و دسته‌دسته به اتوبوس‌ها و مینی‌بوس‌ها سوار شدیم و با ایمان و توکل بر خدا به راه افتادیم.
غروب به رستورانی بعد از کرمانشاه رسیدیم. در آنجا مسجدی بود، نماز خواندیم. شام هم مثل ظهر عدس پلو بود. خوردیم و با سرعت سوار ماشین‌ها شدیم و حرکت کردیم. حدود ساعت ۱۱شب بود که به مکانی به نام پادگان «چهارزبر» رسیدیم. ما را به چند چادر که در انتهای پادگان بود بردند و پیاده کردند. به هر کدام چند پتو دادند و خوابیدیم.
با توکل بر خدا، برای دیدن فردا خوابیدیم. شاید تنها آرزویم بیدار شدن و دیدن فردا بود. تا حداقل از جنگ چیزی ببینم و اگر مرگم رسید، مشکلی نباشد. این تنها زمانی بود که در طی عمرم تا کنون چنین دعایی کردم.
*روز دوم - ۳/۵/۶۷

حدود ساعت چهار صبح با صدای مناجات و تلاوت قرآن از بلندگوی گردان، بسیار سرحال بیدار شدم. لباس پوشیدیم و برای وضو و نماز آماده شدیم و به صف جماعت پیوستیم. نماز را به جماعت خواندیم. فضا با صدای قرآن و اذان عطر آگین شده بود. راستش را بخواهید خواب صبح برای من خیلی عزیز بود و از بچگی هم علاقه‌ای به صبح زود بیدار شدن نداشتم.
از وقتی که یادم می‌آمد، من صبح‌های زود پیش از اذان باید به اجبار بیدار می‌شدم و به تیمار گاوها می‌پرداختم. شیر آنها را می‌دوشیدیم و برای فروش به کوچه و خیابان می‌بردیم و می‌فروختیم. سرما و گرما هم معنی نداشت و برای تأمین مخارج زندگی باید این کار را می‌کردیم. یادم می‌آید یک روز آن‌قدر برف آمده بود که وقتی راه می‌رفتیم برف تا بالای زانو می‌رسید. تا شیر را به خیابان‌های بالای شهر می‌بردیم و می‌فروختیم، چند ساعت طول می‌کشید. دست‌ها یخ می‌کرد؛ طوری که در داخل آب گرم می‌گذاشیم و از درد به گریه می‌افتادیم.
اما از همه بدتر اینکه دیر به مدرسه می‌رسیدم و باید با دست یخ کرده و خسته، یک کتک هم از مسئولین مدرسه می‌خوردیم. در طول هفته چند روز با این وضعیت می‌گذشت و همین بود که من همیشه احساس کمبود خواب داشتم.
صدای صوت قرآن بسیار دلبر و دلچسب است؛ بخصوص وقتی در یک محیط معنوی مانند جبهه تلاوت شود. به همین خاطر همیشه صدای قرآن که می‌آید، شوری در دلم می‌افتد و بسیار لذت می‌برم. حتی اشک از چشمم جاری می‌شود و بدنم به لرزه می‌افتد.
این حالت طراوت و شادابی خاصی به من می‌دهد.
بعد از نماز، صبحانه خوردیم که نان و پنیر و مربا بود. بعد از صبحانه آزادباش دادند، دوباره به چادرها برگشتیم و در این فاصله با دوستان هم‌چادری بیشتر آشنا شدیم. حدود ساعت ۹ بود که اعلام کردند برای تحویل گرفتن تجهیزات به صف شویم. اول به کانکس کارگزینی و ثبت اطلاعات فردی برای تحویل پلاک‌ها رفتیم و پلاک‌ خود را گرفتیم. از حالا به بعد حضور ما رسمیت پیدا کرده بود. با گذشت زمان با دوستان و برادران بیشتری آشنا می‌شدم. بیشتر وقتم با سه همشهری دیگر و با تعریف کردن از چیزهای مختلف می‌گذشت. دوستی درباره خلقت سؤال می‌پرسید، من هم جواب می‌دادم. علاقه عجیبی نسبت به شروع خلقت داشت. بعد از ثبت اسامی همه افراد و تحویل پلاک، بلندگو دوباره ما را برای تحویل تجهیزات فراخواند. در این چادر کوله‌پشتی، با همه تجهیزات مانند باند زخم، آمپول‌های ضد شیمیایی و بیل و کلنگ، فانسقه، لباس نظامی و...گرفتیم، آنها را پوشیدیم و آماده شدیم.
بستن بند حمایل خیلی وقتم را گرفت و در نهایت به کمک دوستان آن را بستم. راستش برای گرفتن این وسایل و رفتن به این صف‌ها من از همه بیشتر عجله داشتم و همیشه از اولین افراد بودم. شاید به دلیل اضطرابی بود که داشتم و می‌خواستم زودتر بدانم که چه می‌شود. به وقت نماز ظهر و ناهار نزدیک شدیم. خیلی از بچه‌ها همیشه وضو داشتند و به نظرم آماده وصال، راه نزدیکی به خدا را از حفظ بودند. این‌ها افرادی بودند که بیشتر در جبهه بودند و یا بهتر بگویم جبهه را درک کرده بودند. هر چند ما هم این‌ها را تا اندازه‌ای می‌دانستیم ولی دانستن کجا و عمل کردن کجا!
شاید اگر ذره‌ای از آنچه را که از اسلام و روش اتصال به خالق را که می‌دانستم به کار می‌گرفتم، شاید امروز من هم جایگاه رفیعی در نزد خالق می‌داشتم. متاسفانه تعداد معدودی هم مانند من حرف می‌زدند و در عمل وامانده و حیران بودند. ماها با این خصوصیات، کسانی بودیم که توانایی درک زمان و مکان را نداشتیم. بعد از نماز جماعت و دعا برای گرفتن غذا آماده شدیم. دوباره عدس پلو بود.
بعد از ناهار به استراحت پرداختیم. دوباره بعد از چند ساعتی بلندگو اعلام کرد که برای گرفتن تجهیزات نظامی و اسلحه جلو چادر لجستیک به صف شویم. دوباره به چادر لجستیک رفتیم. جعبه‌های حاوی اسلحه کلاشینکف بود که یکی‌یکی باز می‌شد و اسلحه‌های گریس کاری شده را بعد از ثبت شماره و گرفتن امضاء به افراد تحویل می‌دادند. وقتی اسلحه را تحویل می‌دادند، می‌گفتند: هرکس اسلحه‌اش را باید خودش تحویل دهد و اگر خدای نکرده عوض شود، عواقب بعدی به گردن خودش است.
بعد از تحویل اسلحه، مقداری پارچه و تعدادی هم گلوله برای تست آنها به ما دادند. تمیز کردن کلاش‌ها از گریس یک ساعتی طول کشید. دست‌هایمان گریسی شده بود. خلاصه با هر مکافاتی بود آنها را تمیز کردیم. حال نوبت امتحان اسلحه شده بود. تعداد زیادی به راحتی با شلیک یک تیر هوایی آن را امتحان کردند. من چون اولین‌بار بود اسلحه با فشنگ گیرم آمده بود، برای اینکه بیشتر حال ببرم به داخل شیار کوچکی کنار چادر رفتم، یک نشانه گذاشتم و مقداری از آن فاصله گرفتم و برای شلیک آماد شدم. هر چه اسلحه را به سمت هدف نشانه می‌رفتم، نمی‌توانستم آن را نشانه بگیرم.
دچار مشکل خنده‌داری شده بودم و نمی‌توانستم آن را حل کنم. من تا آن موقع با تفنگ بادی زیاد تیراندازی کرده بودم. خیلی راحت بود. قنداق تفنگ را روی شانه چپ می‌گذاشتم و نشانه‌گیری و شلیک می‌کردم. اما تفنگ واقعی یک اشکال داشت و ترس من از خارج شدن پوکه بود که همیشه فکر می‌کردم اگر آن را روی شانه چپ بگذارم، به صورتم می‌خورد. مشکل دیگر حرکت گلنگدن بود که جلو چشم بود و خطرناک به نظر می‌رسید.
این موانع باعث شد تفنگ را روی شانه راست قرار دهم ولی تا یادم آمد که باید برای نشانه‌گیری چشم چپ را ببندم شاید یک ربع تا نیم ساعت طول کشید. وقتی به اشتباه خودم پی بردم و تیری شلیک کردم، بسیار به کار خودم خندیدم. بعد به بچه‌ها ملحق شدم. تا چند ساعت به این کارم از ته دل می‌خندیدم. و هنوز هم به عنوان یکی از شیرین‌ترین و جالب‌ترین خاطرات من از جنگ است. این موضوع را به هیچ‌کس نگفتم. راستش جرأت نکردم.
یواش یواش وقت اذان مغرب می‌رسید. وضوی خود را تجدید کردیم و برای اقامه نماز جماعت به صف شدیم. بعد از نماز مقداری هم سینه زدیم و دعا کردیم. یادم می‌آید که هرگز دیگر مثل آن شب دعا نکردم و دعا نخواندم و نوحه‌سرایی نکردم. گویا دوستانی که قبلاً به جبهه آمده بودند می‌دانستند که امشب چه خبر است و من بودم که نمی‌دانستم دعا و نوحه‌خوانی یعنی چه؛ و بعد آن چه اتفاقی خواهد افتاد. این دعا و نوحه‌خوانی ها خاص شب‌های عملیات بود. بعد برای خوردن شام که سیب‌زمینی و تخم مرغ بود رفتیم و سهم خود را تحویل گرفتیم. مقدار کمی از شام را خوردم. هنوز شکمم مشکل داشت و نمی‌توانستم غذا بخورم. بعد از شام آماده خوابیدن شدیم.
بعضی برادران خواب و بعضی هنوز بیدار بودند که بلندگو اعلام کرد با همه تجهیزات وسط میدان آماده و به صف شوید. من که ذوق زیادی داشتم، داستان را شوخی گرفتم اما زود آماده شدم. واقعیت این بود که هیچ تجسم واقعی از ادامه فعالیت و راه نداشتم. حدود یک ساعتی طول کشید. همه آماده شدند. به ما مقداری جیره جنگی دادند. شامل مقداری کشمش، نخودچی، بادام و پسته که هدیه مردم دلیر و غیرو اردبیل بود. من در جریان جیره نبودم و چون گرسنه هم بودم، همه آن را با دوستان خوردم. علاوه بر این به ما ماسک هم دادند که بعضی از آنها آلوده بود و باعث شد صورت یکی از دوستان تاول بزند. به همین علت گفتند تا موقع ضرورت از آنها استفاده نکنید. کلاه‌خود نیز به ما دادند.
من تا آن روز کلاه‌خود دستم نگرفته بودم؛ مثل خیلی از چیز‌هایی که داده بودند. من فکر نمی‌کردم کلاه‌خود این قدر سنگین باشد و در ادامه بتواند اذیتم کند.
هرچند برای حفظ جان، بسیار ارزش داشت. بعد از به صف شدن نیروها گفتند که همه با تجهیزات به استراحت بپردازند. من که همانطور خوابیدم و خوابم برد.
روز سوم

همانطور به صف و آماده خوابیده بودیم که ساعت چهار صبح برپا زدند. سریع نماز را به جماعت خواندیم. از صبحانه خبری نبود و به جای آن مقداری جیره جنگی آجیل که از هدایای مردم گلپایگان به جبهه‌ها بود، دادند.
بعد گفتند جایی نروید که به محض آمدن ماشین حرکت می‌کنیم.
چند لحظه‌ای نگذشته بود که سر و کله چند کمپرسی پیدا شد.
کمپرسی‌ها ایستادند و گفتند سوار شوید. من اولین باری بود که سوار کمپرسی می‌شدم. فکر نمی‌کردم بخواهند ما را با کمپرسی ببرند. به هر صورت با کمک دوستان سوار کمپرسی‌ها شدیم و حرکت کردیم. با حرکت ماشین در جاده خاکی و پر از دست‌انداز، بدن ما بود و لبه‌های آهنی کمپرسی. تحمل تنها راه چاره بود و چیزی که وجود نداشت ناراحتی بود. همه با میل و رغبت این ناملایمات را برای رسیدن به هدف تحمل می‌کردند و خوشحال و خندان بودند.
گویی داریم با بهترین وسیله به اردو می‌رویم. یک صفایی بین بچه‌ها بود که هیچ کدام از این مشکلات نمی‌توانست آنها را غمگین کند. همه با صفا و در حال بگو بخند بودند. یکی می‌گفت: دارند ما را به مانور می‌برند، یکی می‌گفت دارند به کربلا می‌برند و هر کس چیزی می‌گفت. خلاصه سکوت حکمفرما نبود و ذوق و اشتیاق و حرکت بود. به ضلع مخالف و غربی پادگان در نزدیکی یک تپه رسیدیم. صدای انفجار‌هایی گاه و بیگاه به گوش می‌رسید.
با توقف کامیون‌ها به دستور، سریع از کمپرسی‌ها پیاده شدیم و به ستون یک حرکت کردیم. یک پسر حدود پانزده ساله گفت: «دارند ما رو به مانور می‌برند.» دو تا از دوستان که بعدا معلوم شد یکی از آنها روحانی است، با جعبه مهمات آمدند و هر کس هرچه می‌توانست با خود گلوله بر می‌داشت. من سه خشاب پر کردم، یک بسته گلوله هم در جیبم گذاشتم. علاوه بر آنها پنج عدد نارنجک نیز برداشتم. سه عدد را در جای مخصوص در لباس جاسازی و دوتای دیگر را به بندهایی که در لباس بود وصل کردم و به راه افتادم.
راستش را بخواهید من تا آن زمان آنقدر مهمات ندیده بودم و به همین علت حرص زیادی برای برداشتن مهمات داشتم.
به راه افتادیم. انگار می‌خواستم به جای همه سالهای گذشته از جنگ گلوله بردارم. من فکر کردم و واقعا هم درست فکر کردم. زیرا دیگر به ما مهماتی نرسید. شاید اگر همه مثل من بر می‌داشتند به مشکل بر نمی‌خوردند.
هرجا که من می‌رفتم، یکی از دوستانم هم می‌آمد. من با چشمان بسته می‌رفتم و نمی‌دانستم کجا می‌روم و او هم می‌آمد. او بسیار زرنگ‌تر، باهوش‌تر، عاقل‌تر، آماده‌تر و مضاف بر اینها بسیار جنگ دیده‌تر بود. همین‌طور که به ستون یک می‌رفتیم، یکی از دوستان شروع به صحبت‌های به نظر دلسوزانه ولی خام و بی‌ارزش کرد.
می‌گفت: «الان همه را می‌کشند، الان همه می‌میرند و ...» من تعجب کرده بودم که چرا اینطور صحبت می‌کند! چرا تا حالا از این حرف‌ها نی‌زد؟ چی شد که لحنش عوض شد؟ حیا؛ آن هم حیای بیخود اجازه نمی‌داد که به او چیزی بگویم، ولی در دلم داشتم به او فحش و ناسزا می‌گفتم. به حرف‌های او هم گوش می‌دادم. یکی از هم چادری‌ها که بعدها فهمیدم مدیر مدرسه و اهل سرکان از شهرهای تویسرکان است، به او گفت: اگر صحبت‌هایت را قطع نکنی و ادامه بدهی یک تیر نثارت می‌کنم. خجالت نمی‌کشی؟ این چه صحبت‌هایی است که تو می‌کنی؟
تو که روحیه نداشتی چرا آمدی؟ و ... خلاصه باعث شد او سکوت کند.
این شد که دیگر او را ندیدیم و من شاید بعد از ۱۰ دقیقه بود که متوجه شدم پشت سر من نیست و بعدا فهمیدم که پایش پیچ خورده و به مقر برگشته است. همان موقع فکر می‌کردم که چرا این آدم‌ها به جبهه می‌آیند. این روحیه خیلی بد است و جبهه نیازی به این نوع روحیه ندارد.
اگر او بمیرد آیا شهید محسوب می‌شود؟ یا اینکه وضعیتش معلوم نیست؟ خلاصه با این افکار به راه ادامه دادیم تا به بالای تپه رسیدیم. بالای تپه چیزی که به خوبی به چشم می‌رسید، ادوات سنگین و موشک‌اندازها بود. در این لحظه خبر آمد که سرعت‌تان را زیاد کنید. ما هم سرعت را زیاد کردیم و خیلی زود به پایین تپه رسیدیم. انفجارها بیشتر و نزدیک‌تر می‌شد. یک نفر مسیر حرکت را مشخص کرد. از میان درختچه‌ها همچنان به طرف بالا حرکت می‌کردیم. حالا به بالای تپه دوم رسیدیم.
قرار شد در خط الراس این تپه مستقر شویم. هنوز باورم بین جنگ و مانور گیر کرده بود. متوجه نمی‌شدم جنگ است یا مانور؟ همچنان کلمه مانور آن جوان در ذهنم بود. به راه ادامه می‌دادیم و بنده خدا دوستم دنبال من می‌آمد. پایین تپه نیروهای دشمن دیده می‌شدند. آنها داشتند به سمت بالا می‌آمدند. تعدادی تانک و خودرو نیز دیده می‌شد که داخل جاده نگه داشته بودند.
حالا مشکلم چند برابر شده بود. دیگر نمی‌دانستم چه کار باید بکنم.
بدتر اینکه نمی‌دیدم دیگران چه کار می‌کنند. به بالا که رسیدم، کوله‌پشتی محتوی مواد خوراکی و وسایل انفرادی را به کناری انداختم و قمقمه آب را نیز کنار آن گذاشتم، به امید اینکه هر وقت خواستم می‌توانم آن را بردارم.
همچنان به جلو هدایت می‌شدیم و جلو می‌رفتیم. ناگهان جوانی هجده، نوزده ساله که جثه‌ای نصف جثه من داشت، توجه من و خیلی‌ها را به خود جلب کرد. او با جسارتی خاص و وصف‌ناپذیر و بسیار مردانه تیربار را بر می‌داشت، با سرعت از میان درختان و درختچه‌ها و سنگ و ناهمواری‌ها پایین می‌رفت و رگباری بین نیروهایی که از پایین رو به بالا می‌آمدند می‌گرفت، تعدادی از آنها را به هلاکت می‌‌رساند و زمینگیر می‌کرد و دوباره به بالا بر می‌گشت. من که حرکت او را نگاه می‌کردم و حرکت نمی‌کردم. سه یا چهار بار این عمل حمله و گریز را انجام داد و بار آخر پای او را با تیر زدند و زخمی برگشت. این حرکت‌ها مثل فیلم سینمایی بود.
موقعی که گرد و خاک ناشی از برخورد تیر به نزدیکی گروه منافقان را می‌دیدم، به یاد فیلم‌هایی که در تلویزیون دیده بودم می‌افتادم. دوباره به راه افتادیم. همینطور که پیش می‌رفتیم، منافقین دسته دسته آن طرف، ما هم این طرف مستقر می‌شدیم. حالا دیگر فکر مانور کم کم از ذهنم خارج می‌شد و جنگ را حس می‌کردم. من همچنان با دوستم جلو می‌رفتیم. ناگهان یک نفر که دستور می‌داد: برادران به جلو حرکت کنند! توجه من را جلب کرد. کلاه‌خود بر سر داشت و یک تیر به آن خورده بود و خون روی گونه‌هایش جاری شده بود. به نزدیکی ایشان که رسیدم گفتم: «آقا تیر خوردی!»
گفت: «نه، نه! اشکال ندارد فقط تا جلو نیامدند، جلو بروید.»
من مات مانده بودم. با دیدن او دیگر موضوع مانور از ذهنم پاک شد.
همانطور بدون اراده جلو می‌رفتیم. من و دوستم بدون ترس و دلهره از خط راس گذشتیم. همینطور بی‌خیال رو به پایین تپه آهسته آهسته می‌‌رفتیم که دیدیم یک چیزی در چند متری ما منفجر شد. به عقب نگاه کردیم، دیدیم فقط ما دو نفر هستیم و کسی نیست. در این زمان بود که در جهت دیگر، سمت چپمان در چند متری، یک نارنجک تفنگی منفجر شد. من که اصلا گیج و منگ شده بودم، نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده یا دارد می‌افتد و چه کار باید بکنم.
دوستم گفت: علی چه کار کنیم؟
گفتم: برای چی؟
در این لحظه دوباره در سمتی دیگر یک گلوله منفجر شد.
دوستم گفت: «علی کسی نیامده، الان بیهوده کشته می‌شویم!»
گفتم: «باید چه کار کنیم؟»
گفت: «بنشین زمین،‌ نه! بخواب زمین.»
گلوله چهارم را زدند. حالا نمی‌دانم خوابیده بودم یا نشسته بودم، فکر می‌کنم نشسته بودم.
گفتم: «این گلوله را که زدند، زیر گرد و خاک بلند شو عقب بریم!»
گفت: «باشه!»
گلوله پنجم را زدند. زیر گرد و خاک این گلوله به عقب برگشتیم.
*وقتی به خط‌ الراس رسیدیم، همه دوستان آنجا بودند. آقای مدیر مدرسه به من گفت: «برو آنجا سنگر بگیر و مواظب باش که منافقان دورمان نزنند و جلو نیایند.» من هم پشت سنگ نشستم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم و وظیفه‌ام چیست! آنجا بود که دیدم چند نفر ایستادند. یکی از برادران هم که جلو رفته بود، درخواست کمک می‌کرد که کسی برود و او را به عقب بیاورد.
پرسیدم: «چی شده؟»
گفتند: «زخمی شده.»
گفتم: «چرا به کمکش نمی‌روید؟»
گفتند: «نمی‌توانیم، خطرناک است!»
متوجه شدم کسی جرئت رفتن به جلو و کمک به او را ندارد. راستش من هم خطر را حس نمی‌کردم.
گفتم: «هوای منو داشته باشین، من میرم کمکش.»
تفنگ را مسلح کردم و با جست سریع پریدم و در کنارش خوابیدم.
چشمتان روز بد نبیند. رگبار تیربار را به سرمان گرفتند. تازه متوجه شدم که چرا کسی جرئت نمی‌کرد به کمکش برود. جایی که خوابیده بودیم یک تخته سنگ به اندازه ارتفاع سرمان یا کمتر بود ولی خصوصیت آن، شیب به طرف بالایش بود. گلوله‌ها در شیب رو به بالا کمانه می‌کرد و برای سنگر گرفتن مناسب بود. گذاشتیم تا خوب داغ دلشان را خالی کنند. چند لحظه بعد تیراندازی تمام شد. حالا دیگر می‌توانستیم حرف بزنیم.
گفتم: «چی شده؟»
گفت: پهلویم تیر خورده.»
خودش مشخص بود که خیلی وارد است. کمی جابه‌جا شدم و جایم را درست کردم.
گفتم: «چه کار کنم؟»
گفت: با چفیه روی زخم را ببند خونریزی نکند، تا من به عقب برگردم.»
وقتی نگاه کردم دیدم تیر به پهلو و زیر قفسه سینه خورده است. چفیه را دور کمرش روی زخم بستم.
گفتم: «من هوای تو را دارم، برو عقب.»
اسلحه را مسلح کردم، آن را به طرف جلو گرفتم و شروع به تیراندازی کردم.
در این لحظه با فریادی همراه با دستور و التماس به مجروح گفتم: «به عقب برو!»
او نیز با زحمت و سختی خود را کشان کشان به عقب و پشت خط‌ الراس کشاند.
طول مسیری که باید طی می‌کرد، شاید به دو تا چهار متر هم نمی‌رسید. حالا من مانده بودم و اینکه نمی‌دانستم باید چه کار کنم.
هرچه فکر می‌کردم و هرچه فیلم‌ها را مرور می‌کردم، راهی برای عقب رفتن خودم پیدا نمی‌کردم. با کمی ترس در فکر بودم که چه کار کنم و خودم چطور به عقب برگردم. در ذهن من چرخ و فلک راه افتاده بود؛ ترس و امید، خودخواهی، دگرخواهی و همه مسائل طبیعی و غیرطبیعی، مسائل خصوصی و عمومی در ذهنم می‌چرخید. به یاد ضرب‌المثل «کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی» افتاده بودم.
ناخواسته منتظر معجزه بودم که ناگهان صدای انفجار شدیدی از همان سنگر رو به رو به گوش رسید. فکر کردم سنگر را دوستانم زده‌اند و منتظر بودم آن را تسخیر کنند. سر و کله چند نفر در آن سنگر پیدا شد. فکر می‌کردم بچه‌های خودمان هستند. آن چند نفر را که دیدم، نمی‌دانستم چه کار کنم. در این احوال بودم که آنها از جلو چشمم کنار رفتند. من هم به امید آنکه آنها خودی هستند، بلند شدم و به آرامی و بدون ترس و دلهره و با آرامش خیال به عقب برگشتم. وقتی مسیر را طی کردم و به پشت خط‌ الراس رسیدم، سریع به من گفتند: «پناه بگیر!»
از دوستان پرسیدم: «مگر آن سنگر را نگرفتید.»
گفتند: «نه!؟»
ناگهان تکانی خوردم. دوباره آقای مدیر سنگی را نشان داد و گفت: «برو پشت آن بشین، مواظب باش که دورمان نزنند.»
من رفتم و جایی که گفته بود مستقر شدم. چند لحظه‌ای نگذشته بود که خواب بر چشمان من چیره شد. هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم با خواب مقابله کنم.
اما قضیه خواب من و چرت زدنم داستانی دارد. از موقعی که وارد دبیرستان شدم، با خواب مشکل پیدا کردم و نمی‌توانستم جلو آن مقاومت کنم. هر وقت به هوشیاری احتیاج داشتم، خواب مرا رها نمی‌کرد. راستش من در حال راه رفتن و دوچرخه‌سواری خوابم می‌برد.
ناگفته نماند که هنوز هم با این مشکل دست به گریبان هستم. حالا هم که موقع رانندگی خوابم می‌برد!
در این لحظه آقای مدیر گفت: «آقا چرت نزن، می‌آیند ما را می‌کشند. دورمان می‌زنند. همه را به کشتن می‌دهی.»
ولی مگر خواب گوشش به این حرفها بدهکار بود. هر کاری کردم، هرچه گفتند، نشد که پلک‌هایم دست از دست هم بیرون بیاورند و از هم جدا شوند.
من که در حال دوچرخه‌سواری خوابم می‌برد، حالا شما قضاوت کنید در این شرایط، در حالی که به شکم روی زمین دراز کشیده‌ام و خسته و گرسنه‌ام، مگر می‌توانستم بیدار بمانم! خلاصه زحمات آنها به جایی نرسید. مجبور شد مرا جابه‌جا کند.
گفت: «بیا جای من بایست تا من آنجا نمازم را هم بخوانم.»
من هم به جای او ایستادم. شرایط نقطه استقرار او مناسب‌تر بود؛ به طوری که در شیاری قرار داشت. من تقریبا زیر پاهایم خالی و یک پرتگاه کوچک دو سه متری بود. باید برای نظارت بر امور، سرپا و ایستاده مستقر می‌شدم؛ به همین دلیل هم بهتر خواب را فراری می‌داد. از نظر مکانی هم درست جایی بود که همان سنگر خطرناک از آنجا دیده می‌شد. حالا دیگر مطمئن بودم که اگر کسی در آن سنگر دیده شود، حتما از دشمنان و منافقان است. در این لحظه بود که سه یا چهار نفر را در آن سنگر دیدم. دفعه قبل که لطف خدا شامل حال من شد. متاسفانه نتوانستم برادران را از دست افراد این سنگر خلاص کنم.
تنها دلیل این اتفاق و اجرا نشدن این موضوع هم عینکی بودن من و کثیف بودن عینکم بود. عینک به خاطر عرقی که روی آن نشسته بود، کثیف شده بود. آخر می‌دانید؛ ابروهایم طوری است که چند تار مو از آن رشد زیادی می‌کنند و وقتی پیشانی‌ام عرق می‌کند، این موهای بلند قطرات عرق را به داخل چشمم یا به روی عینکم هدایت می‌کنند.
مضاف بر اینکه، پیشانی من هم خیلی عرق می‌کند. حالا عرق، گرد و خاک، دستمال، ابرو، آبرو و ... همه و همه روی هم همین بود که می‌خواست بی‌کفایتی من را بیشتر جلوه دهد، که داد.
چند لحظه‌ای نگذشت که با اطمینان شروع به شلیک کردم. با شلیک یک رگبار آن سنگر را خالی از سکنه کردم و الحمد‌الله تا زمانی که ما آنجا بودیم، دیگر کسی در آن سنگر دیده نشد و خاموش شد.
وقتی با دوستان به عقب و خط‌ الراس بر می‌گشتیم، وقت نماز و ناهار شده بود. در آن پایین میان دو تپه یک ماشین تویوتا پر از غذا بود. وقتی وارد آنجا شد، آن را زیر آتش تیربار گرفتند. راننده مجبور شد ماشین را رها کند و فرار را بر قرار ترجیح دهد. تا زمانی که ما آن بالا بودیم، هر موقع نگاهمان به ماشین می‌افتاد، به یاد غذا می‌افتادیم. هر وقت هم احساس گرسنگی می‌کردیم، لحظه‌ای نگاهمان با حسرت به تویوتای پر از غذا دوخته می‌شد. راستش تشنگی مهمتر از گرسنگی بود. نه آبی بود و نه غذایی.
ناگهان یک نفر را روی تپه چند متر پایین‌تر از خودم دیدم. پرسید: «بالا چه خبر است؟»
خیلی ترسیده بود و با ترس و لرز این سوال را پرسید. راستش به خودم امیدوار شده بودم. به او گفتم: «آقا جنگ است، اگر می‌ترسی برو و روحیه افراد را خراب نکن!»
انگار دیگر می‌توانستم در مقابل این افراد حرفی بزنم.
تپه به صورتی بود که عوارض طبیعی مانند صخره و درختان مانع بالا آمدن می‌شدند. باید از مسیر مالرویی که مشخص شده بود حرکت می‌کردیم، چون اگر لیز می‌خوردیم چند متر به پایین‌تر پرت می‌شدیم.
نگاهم را برگرداندم و به جلو و به جایی که باید نگاه می‌کردم_ که همان سنگر رو به رو بود _ خیره شدم و آن را به دقت زیر نظر گرفتم.
جایی که ما قرار داشتیم، دقیقا دماغه تپه بود، به همین علت به جاده اسلام‌ آباد و مناطق مقابل اشرافیت خوبی داشتیم.
تنگه چهار زبر سمت راست جاده، در پشت ما قرار داشت و در بین دو تپه قبلی واقع شده بود. جایی که ما قرار داشتیم تنگه نبود و یک تپه بود که به سمت چپ ادامه پیدا می‌کرد. چند بار هم بالگردها آمدند و ناحیه سمت راست پشت سر ام را که مشرف بر تنگه و رو به روی پادگان قرار داشت، موشک باران کردند. در واقع از سمت کرمانشاه، سمت راست تنگه، تپه مقابل ما بود و سمت چپ جاده هم که پادگان چهار زبر قرار داشت.
کاری که ما کردیم، باعث توقف حرکت منافقین شد. اما راستش کاری که هوانیروز کرد، کارستان بود. در این لحظات دو فروند هواپیمای جنگی نیز در آسمان پدیدار شدند. یکی از آنها تعداد زیادی موشک به کنار جاده اسلام‌آباد؛ همان‌جایی که همه ادوات منافقان پشت سر هم در جاده بود، زدند. من فکر کردم آنها هم مثل من تیرشان به خطا رفت و به جای اینکه ادوات را بزنند، کنار جاده را زدند. در همین فکر بودم که هواپیمای دوم شروع کرد به خارج کردن صدای مهیبی از خود، که به نظر من آمد دارد به هواپیما برای سرعت گرفتن گاز می‌دهد که مورد اصابت قرار نگیرید! یا مانور می‌دهد. بعدا فهمیدم که صدای رگبار بود و من متوجه نبودم و تجربه نداشتم.
می‌دیدم کنار جاده گرد و خاک بلند می‌شود ولی نمی‌‌توانستم صدای هواپیما و گرد و خاک کنار جاده را به هم ربط دهم. حتی نمی‌توانستم بفهمم هواپیمای دوم برای چه آمد. هواپیماها با یک مانور از منطقه خارج شدند. شاید ده دقیقه نگذشته بود که دوباره دو فروند هواپیمای دیگر آمدند و همه ادوات منافقین را به موشک بستند و به آتش کشیدند و رفتند. به نظر من که نه، بلکه حتما این هواپیماها بودند که پشت منافقین را شکستند و دماغ آنها را به خاک مالیدند.
هرچه تیر و نارنجک داشتیم، تمام شده بود. من فقط یک خشاب تیر برایم مانده بود. راستش من خودم یک خشاب بیشتر استفاده نکردم و همه تیرها را به برادرانی که واردتر و کاربلد‌تر بودند و نیاز داشتند داده بودم.
صحبت‌هایی مبنی بر اینکه باید به عقب برگردیم از زبان بعضی از افراد به گوش می‌رسید. ما دیگر کارمان تمام شده بود و باید نیروهای تازه نفس جای ما را می‌گرفتند. حالا دیگر خیلی شلوغ نبود و آرامش تقریبا حکمفرما شده بود. ما آماده عقب آمدن شدیم. و حالا تشنگی و گرسنگی تاثیر خود را گذاشته و نای حرکت را از ما گرفته بود. هر کس به دنبال آب بود.
من که خیلی ساده‌اندیشی می‌کردم، گفتم: «من قمقمه‌ام را صبح آن طرف گذاشته‌ام، بروم و آن را بیاورم.» ولی خبری از قمقمه نبود! دست از پا درازتر برگشتم. من فکر می‌کردم قمقمه و کوله همان جایی که صبح گذاشتم، مانده است! یکی از برادران با لبخندی عاقل اندر سفیه گفت: «آخه تا الان آبی باقی می‌ماند!»
کم کم آماده بازگشت می‌شدیم که یک نفر آمد و گفت: «کسی از وسایلش را جا نگذارد که اگر جا بگذارد با او برخورد خواهد شد! هرچه اسلحه هست بردارید. اگر مجروحی هست با خود ببرید.»
کلاه‌خود اختیار سر و گردنم را در دست گرفته بود و آن را به هر طرف که می‌خواست کج می‌کرد. دیگر توان نگه داشتن سر را نداشتیم.
به نظر می‌آمد که کلاه خود صد کیلو شده است. یک نفر داد می‌زد که زخمی‌ها را جا نگذارید، اسلحه‌ها را جا نگذارید و ... ولی من فکر می‌کردم انگار هر کس به دنبال کار خودش بود. من که به حرف‌ها گوش نمی‌دادم یا اینکه توانایی گوش دادن نداشتم و شاید هم از اخطار خیلی خوشم نمی‌آمد. ولی همه تجهیزاتی را که داشتم با خود آوردم.
علاوه بر آن یک اسلحه اضافه هم آوردم. در مسیر سرمان هر طرف که می‌خواست می‌رفت و خدا خدا می‌کردم که کلاه بیفتد ولی نمی‌افتاد! پایین تپه متوجه شدیم زیر دید دشمن هستیم. به سمت ما رگبار می‌زدند.
یک نفر گفت: «حرکت نکنید!»
ما هم ایستادیم ولی بعضی‌ها حرکت کردند.
گفت: «چهار نفر، چهار نفر از اینجا عبور کنید که فکر کنند دارید مجروح می‌برید و شاید تیراندازی نکنند.»
خلاصه از فرط خستگی، هرچند پیروز بودیم، ولی مانند لشکر شکست خورده به عقب بر می‌گشتیم. حالا باید از تپه بالا می‌رفتیم. شروع به حرکت کردیم. خیلی خسته و گرسنه بودیم و من که برای خواب داشتم می‌مردم. هرچند قدم می‌رفتیم، لحظه‌ای می‌نشستیم. نشستن همان و به خواب رفتن همان.
*شاید صد متری بالا آمده بودیم که یک نفر آمد و گفت: یک مجروح داریم و می‌خواهیم او را ببریم. نمی‌دانم کسی شنید یا نشنید! ولی من به دوستم گفتم باید او را ببریم.
دوستم بنده خدا هم که هرچه من می‌گفتم قبول می‌کرد. من با دوستم با همان رزمنده رفتیم. دیدیم یک نفر پایش از ساق تیر خورده و آن را باندپیچی کرده‌اند. بعد از سلام و احوالپرسی آماده حرکت شدیم. اسلحه‌ها را به دوستم دادیم دو نفری زیر بازوی مجروح را گرفتیم و بلند کردیم.
شاید ده قدم از حرکتمان نگذشته بود که به خاطر خستگی، نشستیم. من سریع خوابم برد! نمی دانم چقدر طول کشید که بندگان خدا من را بیدار کردند. شاید آنها هم خوابشان می‌برد. من که نمی‌دیدم. دوباره ده قدم حرکت می‌کردیم و دوباره می‌خوابیدم. شاید ده بار این عمل تکرار شد.
مقداری که حرکت کردیم نفر سوم با تأیید مجروح گفت: برای اینکه راحت‌تر بتوانیم راه برویم اسلحه‌ها را به من بدهید تا جایی پنهان کنم روزهای بعد می‌آیم و آن را می‌برم.
من اول مخالفت کردم ولی از لحن او احساس کردم بردن مجروح مهمتر است پذیرفتم. خلاصه همین کار شد. ده قدم ده قدم به حرکت خود ادامه دادیم تا به نزدکی بالای تپه رسیدیم.
برادر مجروح به دوستم گفت: برو به نیروهایی که بالا هستند بگو بیایند کمکمان کنند.
او هم گفت: باشد و به راه افتاد.
شاید علت اینکه این کار را به گردن من نگذاشت خواب آلودگی من بود. من هم به خودم اطمینان نداشتم!
ما با خیال راحت خوابیدیم. نمی‌دانم چقدر از وقت گذشته بود. هوا تاریک شده بود که دو نفر نیروی تازه نفس آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی طوری که انگار آن مجروح را می‌شناختند او را به بالای تپه رساندند.
بالای تپه تقریبا جایی صاف، بدون درخت و مکانی مناسب بادید خوب و محل استقرار ادوات سنگین خودی بود. از این نظر می‌گویم که تا فضای گسترده ای چراغها دیده می‌شد و درختی نبود که جلو تابش چراغ‌های کوچک دستی مربوط به سنگرها را بگیرد. در مسیر دید، چراغ‌های پادگان به چشم می‌خورد که در پایین تپه قرار داشت.
جایتان خالی، آنجا نصف کلمن شربت بود که همه را خوردیم و کمی سرحال شدیم. من متوجه شدم که بندگان خدا از این حرکت ما ناراحت شدند ولی دیگر کاری نمی‌شد کرد. آنها مسئولین سایت ادوات سنگین موشکی بودند.
به پیشنهاد مجروح از آنها بی‌سیم زدند تا یک آمبولانس بیاید و مجروح را از پایین تپه به درمانگاه ببرد.
با آنها خداحافظی کردیم و رزمنده مجروح را برداشتیم و به سمت پایین تپه راه افتادیم.
حالا دیگر خبری از دوستم نبود. آنقدر خسته بودیم و فکرمان کار نمی کرد که سراغی از او نگرفتیم. او هم که دیگر نای برگشتن نداشته، بعد از اطلاع دادن و آمدن آن دو نیروی کمکی به طرف مقر ادامه مسیر داده و رفته بود ما او را آنجا ندیدیم و حتی سراغی از او نگرفتیم!
حالا به سرازیری رسیده بودیم و با خرده سنگ‌های روان که در سراشیبی بود برخورد کردیم. چند قدم که رفتیم دیدم اصلا نمی‌شود؛ خرده سنگها زیر پایمان لیز می‌خورد و بدون اختیار ما را حرکت می‌داد و این حرکت ناگهانی به مجروح انتقال می‌یافت. پاهایش ضربه می‌خورد و ناله‌اش به هوا بلند می‌شد. ناگهان فکری به ذهنم رسید.
گفتم: همه می نشینیم من پاهای مجروح را زیر دو دستم می گیرم و شما هم از پشت سرهول بدید؛ تا لیز بخوریم و با سنگ‌های روان به طرف پایین برویم.
همین کار چاره ساز شد. ولی چشمتان روز بد نبیند؛ وقتی به پایین تپه رسیدیم دیدم از باسن شلوار چیزی باقی نمانده است.
به پایین که رسیدیم آمبولانس آمده بود. سوار آمبولانس شدیم و به بهداری رفتیم. بهداری یک کانتینر بود که دو اتاق داشت. یکی محل استراحت و نگهداری وسایل مورد نیاز و دیگری اتاقی که یک تخت داشت و وسایل ابتدایی درمانی و دو نفر که یکی پزشک بود و دیگری شاید پرستار در آن مستقر بودند. آنجا هم فکر می‌کنم شاید یک کلمن شربت خوردم!
آن دو نفر گفتند: آقا اینقدر نخور، مشکل پیدا می‌کنی! ولی مگر می‌شد نخورم! بعد از اینکه سیر شدم، گفتند: شما می‌توانید بروید. من هم بدون مکث برای خوابیدن به طرف چادر به راه افتادم.
ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته بود. سکوتی دلهره‌آور و سنگین همه جا را احاطه کرده بود. به چادرها رسیدم. از کنار آنها که می‌گذشتم هیچ علامتی از حضور نیروها در آن نبود.
ناگفته نماند وقتی که برمی‌گشتیم نیروهایی از گردان‌های ۱۳۱، ۱۳۲ و... دیده می‌شدند که برای جایگزینی با ما آمده بودند. به همین علت فکر می‌کنم همه رفته بودند و یا اینکه خواب بودند. مضاف بر اینها، مسیر را نیز خوب بلد نبودم. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا حال من را بگیرند ولی با امید به خدا و امید برای رسیدن به چادر و استراحت و خواب به راه ادامه دادم تا به چادر رسیدم. هرچه گشتم اثری از دوستم نبود. چنان خستگی و خواب بر من مستولی شده بود که حتی فکر هم نمی‌توانستم بکنم تا چه رسد به اینکه بخواهم دنبال او بگردم. نگاهی به آسمان کردم و طلبی از خدا و خوابیدم.
روز چهارم

با نوای ملکوتی قرآن پلک‌هایم به زور و التماس تا نیمه باز شد. توانایی بلند شدن نداشتم. با هر زحمتی بود، بلند شدم. اذان دادند و نماز را به جماعت خواندیم. دوستم را هم دیدم که به نماز آمده بود. بعد از نماز بدون اینکه کلامی با او صحبت کنم و اجازه خنک شدن به پتوها بدهم بی اختیار و از فرط خستگی به طرف چادر و خواب رفتیم و خوابیدیم. ساعت حدود هشت صبح بود که برای صبحانه بیدارمان کردند. راستش من صبحانه هم نخوردم و خوابیدم تا ظهر؛ که برای ناهار بلند شدم. حالا مقدار کمی از خستگی بدنم رفع شده بود. پاهایم درد می کرد و من را رنج می‌داد.
متوجه شدم پای دوست دیگرم هم می‌لنگد.
پرسیدم: چی شده؟
گفت: موقعی که جلو می رفتیم، پایم پیچ خورد و از ادامه راه ماندم و برگشتم.
گفتم: خیلی درد می کند؟
گفت: نه بهتره!
از دوستم پرسیدم: چی شد؟ کجا رفتی؟ تو که ما رو گذاشتی و رفتی!
با خنده همیشگی‌اش سرش را تکان داد و گفت: دیگر نتوانستم برگردم.
گفتم: چرا اینقدر دیر آمدی؟ من که آمدم نبودی؟
گفت: تا رسیدم، ساعت ۲ نصف شب شده بود.
فهمیدم که آن آمبولانس راه ما را خیلی نزدیک کرده و بنده خدا دوستم خیلی اذیت شده بود. بعدازظهر دسته‌ها را برای سرشماری و آمارگیری جمع کردند من به دستشویی رفته بودم و متوجه نشدم.
وقتی برگشتم، دوستم گفت: علی کجا بودی! برو سریع خودت را معرفی کن!
گفتم: برای چی!
گفت: اسمت را به عنوان مفقودالاثر ثبت کردند!
گفتم: تو که می‌دونستی من هستم!
گفت: هرچه گفتم قبول نکردند، گفتند حتما باید خودش باشد.
از یکطرف خنده‌ام گرفته بود و با خود می‌گفتم به آرزوی مفقودی که رسیدم! آیا می‌شود به آرزوی شهادت هم برسم! همین طور فکرهای خنده‌دار در ذهنم می‌چرخید. اضطرابی هم داشتم که نکند اطلاع داده باشند به خانه و پدر و خواهرم اذیت بشوند. چادرها را یکی یکی سر می زدم تا به چادری که چادر آمار همان چادری که به ما پلاک داده بودند رسیدم.
گفتم: ببخشید، من زنده هستم.
یکی با خنده‌ای ملیح و دوست داشتنی و به شوخی گفت: ببخشید، من هم حسینی هستم.
گفتم: آقا ببخشید اسم مرا در لیست مفقودالاثرها نوشته‌اند.
با خنده گفت: شاید مفقودالاثر شدی تنت گرمه متوجه نمی‌شوی.
من که کمی اضطراب داشتم گفتم: آقا شوخی نکنید.
بنده خدا انگار تازه متوجه شد که من مضطربم.
گفت: نگران نباش، اسمت چیه؟ اسمم را گفتم.
گفت: کدام گردان و کدام چادری؟
گفتم: گردان ۱۴۳ و چادر رو به رو.
شماره‌ای گفت که الان یادم نیست. فهرست اسامی را بیرون آورد و جلو اسمم علامت زد و گفت: برو خدا نگهدار!
خورشید کم کم غروب می‌کرد و به وقت اذان مغرب نزدیک می‌شدیم. بعد از تجدید وضو برای ادای نماز جماعت به نمازخانه یا همان جایی که نماز می‌خواندیم رفتیم. مکان برگزاری نماز، کنار چادر تبلیغات بود. آنجا یک بلندگو نصب و یک موکت پهن کرده بودند؛ خیلی ساده، زیر نور خورشید. البته ظهرها زیر نور خورشید بود. بعد از نماز مغرب دعا خواندیم. بعد، نماز عشاء را خواندیم. شب جمعه بود و ما هم خیلی خسته بودیم. حدس می‌زدم که بعد از نماز دعای کمیل باشد. خدا خدا می‌کردم نباشد! خیلی خسته بودم. امام جماعت بلند شد. او فرمانده جدید یا جانشین گردان بود.
وقتی سخنرانی می‌کرد تازه فهمیدم که فرمانده ما برادر مبارکی بوده و بنده خدا شهید شده است. از گردان ما فقط ایشان شهید شده بود. معاون او هم مجروح شده بود. متوجه شدم همان مجروحی که آوردیم معاون فرمانده بوده است. شهید مبارکی یا فرمانده ما که سعادت دیدنش به ما نرسید یا اگر دیده بودیم نشناخته بودیمش. شاید یکی از آنها که می‌گفت کجا بروید و از کجا بروید فرمانده شهید مبارکی بود.
گفته می‌شد شهید مبارکی از آنهایی است که پدر و مادرش از عراق رانده شده بودند و چندین سال هم در جنگ بود. وقتی جلو می‌رفتند که جلو منافقان را بگیرند باتوجه به اینکه آنها از ما جدا شدند و به جایی پایین تپه رفتند که استراتژیک و مهم بود، تعدادشان کم بوده و مهماتشان تمام می‌شود و در نهایت به بقیه می‌گویند که برگردند و خودش با کلت به طرف آنها تیراندازی می‌کند و آنها هم او را به شهادت می‌رسانند. وضعیت طوری می‌شود که جنگ تن به تن می‌شود و حتی گیرنده‌های بی‌سیم را هم از کار می‌اندازد تا به دست منافقان نیفتد. جنازه شهید مبارکی را روز بعد به عقب آورده بودند.
فرمانده جدید می‌گفت: کاری که چند گردان به خصوص گردان ما انجام دادند بسیار مهم بوده است. زیرا ما از پیشروی منافقین جلوگیری کرده و آنها را از حرکت انداخته بودیم. بعد از ما هم رزمندگان در عملیات مرصاد منافقین را نابود کردند و باقیمانده آنها پا به فرار گذاشتند.
او خیلی از گردان ما تعریف کرد و من آنقدر خوابم می‌آمد که چیزی از این تعریف‌ها متوجه نمی‌شدم. خلاصه بعد از کمی سینه‌زنی، مراسم تمام شد. با اینکه خسته بودیم ولی شرایط طوری بود که از عزاداران بسیار لذت بردیم و خوابمان مقداری پرید. در نهایت برای خوردن شام برخاستیم.
وقتی به چادر رسیدم نشستم. متوجه شدم که آقای مدیر از دوستم خیلی تعریف می‌کند.
رو به او می‌گفت: ایشان تک تیرانداز بسیار خوبی است.
رو به من هم کرد و گفت: آخه آنجا جای خوابیدن بود؟!
من هم که به این صحبتها عادت داشتم فقط با خنده گفتم: چه کار کنم! چون هرچه من توضیح می‌دادم فایده‌ای نداشت. بعداز کمی گفتگو،ساعت خاموشی شد و خوابیدیم و امنیت را به شب بیداران و نگهبانان سپردیم.
روز پنجم

با صدای تلاوت بسیار زیبای عبدالباسط چشمانمان باز شد و روح به سفر رفته به بدن بازگشت. با آرامشی خاص به سراغ پیش نیازهای نماز رفتیم و بعداز وضو برای ادای نماز جماعت آماده شدیم. نماز جماعت را با شور و حال خاصی به جای آوردیم. طبق معمول دعا و نمازهای قضا، تکمیل کننده نماز بسیاری از برادران بود. با دعا خداوند بندگان را مورد لطف خاص قرار می‌دهد. تعدادی کمی از این برادران که تازه نماز بر آنها واجب شده بود نیازی به نماز قضا نداشتند. لذا نماز برای لذت بیشتر و لذت از ارتباط با خدا بود. نماز و نیاز به معنای واقعی بود. بعد از خوردن صبحانه آقای پای لنگان را دیدم. به او سلام کردم و احوال پایش را پرسیدم. گفت: الحمدالله خوب است و با پای لنگان از من جدا شد. نمی‌دانم چرا دوباره از او پرسیدم چگونه پایش آسیب دید!
گفت: وقتی که به جلو می‌رفتیم پایم روی یک سنگ رفت، سنگ از زیرپایم در رفت و پایم پیچ خورد و مجبور شدم به عقب برگردم.
من هم با خود گفتم: بهتر که نیامدی! گفتم:‌ انشاءالله شفای عاجل! و از هم جدا شدیم.