«مرصاد» به روایت محمد علی موظف رستمی-۳
منبع:
خبرگزاری فارس
یکی از رزمندگانی که در ۵ مرداد ۱۳۶۷ در عملیات مرصاد حضور داشته است محمد علی موظف رستمی است. چند قسمت از خاطرات این رزمنده را منتشر کرده ایم که این بخشی دیگر از نوشته و خاطرات ایشان از مقابله با منافقین است.
*در ادامه راه، به اهداف خود که همان کسب رضایت الهی و انجام تکلیف است خواهم رسید یا با دستان خالی به موطن خود بازخواهم گشت. شعر زیبایی که جواد برایم خوانده بود و من آن را در دفتر خاطراتم نوشته بودم تسکینم میداد:
از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را
این دشت خوابگاه شهیدان است
فرصت شمار وقت تماشا را
جای جای خط مرزی میهن ما از جنوب تا شمال، محل ریختن خونهای پاک شهیدان بزرگی بود که با روحی سترگ، برای کسب رضایت الهی و انجام تکلیف نسبت به دین و کیان خود اقدام به این خاک مقدس نهاده بودند و اکنون در جوار دوست به خواب رفته و به فیض حضور رسیدند.
غروب هنگام، به مقر گردان ۲۰۵ عمار رسیدیم و بعد از ارائه معرفی نامه به گروهان ضدزره منتقل شدیم. در آنجا یک دوره آموزشی را باید پشت سر میگذاشتیم. این دوره را نیز من و نسیم کنار هم گذراندیم. اکنون میان ما الفت و صمیمیت عمیقی برقرار شده بود به حدی که حتی دوری موقت را نیز به سختی تحمل میکردیم. گاه به خود میگفتم آیا این دوستی، میان ما خود حجابی در راه نایل شدن به دیدار دوست حقیقی نخواهد بود. اما پس از تأمل زیاد درمییافتم که این محبت ریشه در خوی و خصلت تحول پذیری نسیم دارد.
زمینه تحول و تغییر در نسیم بسیار بود و هنگام صحبت با او اصلا احساس خستگی نمی کردم. او خوب به حرف من و دیگر نیروها گوش فرا می داد خصوصیت گوش کردن به حرف دیگران که به درستی انجام میشد یعنی به موقع به تأیید یا موضع گیری در مقابل حرفهای دیگران پرداختن کلید موفقیت او در زندگی عاطفیاش بود. همواره در سخنان دیگران به دنبال مطلبی قابل تأیید و احترام میگشت نه اینکه پیوسته دنبال خطاها و نقطه ضعفهای مردم باشد. به گونهای رفتار میکرد که دیگران تصور نکنند به عقایدشان احترام نمی گذارند شاید همین کلید طلایی در رفتارش مهسا را نیز مجذوب او ساخته بود. روابط من و نسیم اکنون مانند پایههای پرگاری شده بود که یکی ثابت و دیگر متحرک است و آنگاه که دومی می جنبد اولی نیز به جنبش درمیآید.
میزان اخلاص نسیم اکنون به حدی به نظر میرسید که اصلا با روزهای اول آشناییمان قابل مقایسه نبود. نماز شبش ترک نمیشد و تمام مستحبات و تعقیبات نماز را به دقت انجام می داد.
روزی هنگام آموزش رزمی فرمانده دستور داد که سه نفر روی میز خم شوند و بقیه نیروها از روی سر آنها بپرند و هر کس که می پرد خود کنار آن سه نفر خم شود تا دیگران هم از روی او بپرند و به همین ترتیب تعداد افرادی که خم می شدند زیاد می شد و پرش از روی آنها مشکل. فرمانده او را الزام کرد اما نسیم گفت: هر تنبیهی رو می پذیرم اما حاضر نیستم کسی رو به خطر بیندازم.
فرمانده گفت: ولی اگه خودش راضی باشه چی؟
نسیم پاسخ داد: همینطوری نمیشه مطمئن شد که رضایتش قلبیه شاید تو رودروایسی گیر کرده باشه تازه اگه هم راضی باشه حق الله چی می شه؟ اگه کسی از شما بخواد بکشیدش شما اینکارو می کنین؟
فرمانده گفت: ولی دشمنان ما هم راضی نیستن که ما بکشیمشون اونا رو به زور آوردن جبهه درس مثل همین نیروی ما که خم شده تا بقیه از روش بپرن.
نسیم گفت: این قیاس مع الفارقه اولا ما در جبهه حق قرار داریم و سربازای دشمن تو جبهه باطل خدا هم حکم باطلو تو قرآن فرموده: و قاتلو هم حتی لاتکون فتنه... در ثانی دشمن وقتی به جنگ ما اومده که حجت براش تموم بوده رضایت سرباز گروه باطل بر عهده ما نیس ولی برای نیروهای خودمون فرق می کنه تازه اینکه بگیم سربازای دشمن به زور اومدن جبهه پس عذری ندارن درس نیست. همینطور که من الان شما فرمانده منید مخالفت کردم چون تشخیص می دم فرمون شما درس نیس اونام می تونن با فرماندهاشون مخالفت کنن و به جنگ ما نیان.
سخنرانی نسیم نه تنها فرمانده گردان که نیروها را نیز به وجد آورده بود. فرمانده میگفت نمی دانستم یک سخنران خوب هم در گردان خودمان هست. دو هفته بعد کم کم آموزش های مرتب کوهنوردی کاراته و رزمی به پایان رسید. نیروها کم کم ورزیده شده بودند اوایل یک قله را در ۴۵ دقیقه فتح میکردیم و در پایان دوره آموزشی در ۱۰ دقیقه برای دعای کمیل یا توسل به باختران می رفتیم و روحیه معنوی و عرفانی را در خود تقویت می کردیم. تفاوت ما با نیروهای عراقی و تکاوران بسیار آماده و قوی آمریکایی به قول نسیم همین دعاها و حضور در مراسم مداحی و مناجات بود.
پیش از آغاز مأموریت بعدی نسیم مرخصی گرفت. دوری از او برای من آسان نبود اما چاره ای جز تحمل نداشتم. به هر حال این مدت هم به سرعت گذشت. نسیم زودتر از اینکه مرخصی اش به پایان برسد بازگشت و داستانش را با آب و تاب برایم تعریف کرد: شبی همراه مادر و خواهرم به منزل دایی ام دعوت شدیم. موقع صرف شام داشتیم از تلویزیون اخبار سراسری را تماشا میکردیم که ناگهان گوینده گفت منافقین با پشتیبانی نیروهای مکانیزه و هوایی عراق، در مرزهای غربی کشور به تحرک افتاده و مشکلاتی به وجود آوردن. بعد از شنیدن این خبر مادر مهسا با اینکه هیچ وقت جلوی من صریحا موضع گیری نمی کرد و به اصطلاح از من حساب میبرد بی پرده شروع کرد به دفاع از منافقین و از اینکه اونا قصد دارن از مرزهای کشور به سوی تهران بیایند ابراز خوشحالی می کرد.
اول فکر میکرد اگه منافقین به تهرون بیان وضع مملکت خوب میشه در همون موقع پدر مهسا که متوجه عصبانیت من شده بود گفت، تو طول تاریخ اسلام هرچه این دین ضربه خورده از دست منافقین بوده اینا عوض اینکه با دشمنای وطن خودشون بجنگن حالا که دشمن علیه ما دست به حمله زده به پشتیبانی از اون پرداخته و به جای دفاع از آب و خاک خودشون جوونای ما را به خاک و خون میکشن. حالام به دشمن پناه بردن و به عنوان ستون پنجم عمل میکنن. اینا که ادعای آزادی و دفاع از خلق رو دارن، حالا کارشون به جایی رسیده که علیه مردم خودشون وارد جنگ شدن من که وجدانم قبول نمی کرد که در آن شرایط سخت جنگ، همسنگرانم را تنها بذارم و هم در اعتراض به حرفهای مادر مهسا از سر سفره بلند شدم و به خونه اومدم بلافاصله بدون خداحافظی از مهسا به ترمینال رفته و به سوی جبهه حرکت کردم. موقعی که از سر سفره برخاستم مهسا خیلی ناراحت شده بود از من خواست که به حرفای مادرش توجه نکرده و میهمانی را ترک نکنم. اون از دست مادرش به شدت عصبانی بود و به نظر می رسید تحت تأثیر حرفای پدرش قرار گرفته.
چند روز بعد نامه ای از مهسا برای نسیم به قرارگاه آمد و نسیم آن را برای من خواند. در آن نامه مهسا شدیدا از گفتههای مادرش اظهار تأسف کرده و عملکرد منافقین را مورد سرزنش قرار داده بود متن نامه حاکی از تمایل شدید مهسا به نسیم بود و به نظر می رسید برای عقاید او نیز احترام خاصی قائل است. او حتی نوشته بود که حاضر است به خاطر نسیم از همه خواستههای مادی و دنیویاش بگذرد و اگر میخواست به خارج برود تا حالا رفته بود نوشته بود مشکلی برایش برای رفتن به آمریکا وجود ندارد و تمام لوازم سفرش آماده است اما علاقه اش به میهن و نسیم و ادامه تحصیل مانع از قبول حرفهای مادر و برادرش شده و دیگر حاضر نیست لحظهای وطنش را ترک کند.
نسیم به من گفت: پس از میهمانی آن شب و قضایایی که در خانه دایی اتفاق افتاد و پیش از رؤیت نامه مهسا، کاملا از او قطع امید کرده بود. برای همین مرخصی اش را نیمه کاره رها کرده و به جبهه آمده است. او اکنون او را از قید عشق مهسا آزاد کرده بود و چون از نفس خود گذشته اینک مهسا به دنبال او آمده است. نامه مهسا در حقیقت نشان میداد که او دیگر در قید مادرش نیست و با ایمان و عقیدهای راسخ راه جدیدی را انتخاب کرده است. نسیم نمی خواست که از همان ابتدای زندگی درگیر مسائل تلخ و ناگوار زناشویی باشد. ازدواج با مهسا در آن شرایط با نوعی نفاق و ریا کاری همراه بود. لذا تصمیم گرفت تا با مهسا به نتیجه قطعی و وحدت کامل در فکر و عقیده نرسیده قید ازدواج را بزند.
به نسیم گفتم به نظر می رسد حرف های مادر مهسا ربطی به دخترش نداشته باشد. این نامه نشان میدهد که مهسا تو را انتخاب کرده نه مادر و برادرش را احتمالا او اکنون در انتظار تصمیم توست. بهتر است برای او نامه ای بنویسی و گذشته ها را فراموش کنی.
صحبت های من و نسیم مدت زیادی به درازا کشید. روز جمعه بود و نیروها طبق روال گذشته آماده رفتن به نماز جمعه باختران بودند. با این حال ماشینهایی که قرار بود ما را به نماز جمعه ببرند نیامده بودند. وقتی علت تأخیر ماشینها را جویا شدیم از فرماندهی پاسخ داده شد که آماده باش صد در صد اعلام شده و کلیه نیروها باید با تجهیزات کامل هرچه زودتر به سوی خط مقدم حرکت کنند.
عراق بعد از بازپسگیری فاو جسارت بیشتری یافته و حرکاتی مذبوحانه را در جبههها علیه نیروهای ما انجام میداد. تاکتیک دفاع متحرک شیوهای بود که دشمن به وسیله آن جبهههای خود را فعال نگه داشته و نیروهای ما را در همه مناطق جنگی به حالت آماده باش درمیآورد.
یک روز من و نسیم در چادر نشسته بودیم که از رادیو اعلام شد ایران قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد را پذیرفته است. بدین ترتیب جنگ خاتمه یافته تلقی میشد. از همان ابتدا میتوانستیم آثار نارضایتی و ناراحتی را در چهرههای یکایک رزمندگان مشاهده کنیم. این در واقع همان جام زهری بود که حضرت امام نوشیده بود و اکنون ما نیز اثر آن را در خود احساس میکردیم.
با پایان جنگی که در حقیقت بر ما تحمیل شده بود و جبههها بهترین مکان برای ظهور معنویت و عرفان و اخلاص بود اکنون با محروم شدن از این میدان این ارزشها در کجا ظاهر میشد؟
علیرغم پذیرفن قطعنامه شورای امنیت تحریکات دشمن هنوز در مناطق مرزی ادامه داشت و همین موضوع ما را نسبت به اصل این قطعنامه به تردید میانداخت. نیروهای آماده ایثارگر ما مدام از فرمانده گردان برای عملیات و دفاع و دادن درس حسابی به دشمن متجاوز و خودسر، اجازه میخواستند. این توفیق سرانجام نصیب ما شد و ساعت ۲بعدازظهر یکی از روزها از بلندگوهای گردان اسامی تعدادی از نیروها جهت حضور در خط مقدم جبههها اعلام گردید. نام من و نسیم هم در میان این گروه خوانده شد و ما باید با تجهیزات کامل سریعا در میدان صبحگاه حاضر میشدیم.
مأموریت ما همان روز پس از نماز ظهر و عصر اعلام گردید ما باید به اتفاق دیگر رزمندگان گردان رزمی عازم خط مقدم می شدیم من به عنوان بی سیمچی گردان و نسیم هم در سمت خدمه خمپاره ۸۰ میلی متری در عملیات شرکت میکردیم.
فرمانده گردان مابین صلاتین سخنرانی کرد و در پایان سخنان خود به طنز گفت به احتمال قوی برای ورود به خاک عراق و زیارت کربلای معلا هر یک حداقل نیاز به یک گذرنامه دارید. بعد از تمام شدن سخنان فرمانده عدهای شروع کردند به خندیدن و من و نسیم که در جریان نبودیم هاج و واج یکدیگر را نگاه میکردیم و نمیدانستی خنده نیروها برای چیست؟ بعد از نماز که به چادر تبلیغات سرزدیم مشخص شد که ماجرا چه بوده است روی تراکتی نوشته شده بود:
گذرنامه انسان
نام خانوادگی: آدمی زاد
نام پدر: آدم
نام مادر: حوا
لقب: اشرف مخلوقات
نژاد: خاکی
ساکن: زمین، منظومه شمسی، کهکشان راه شیری
صادره از: سراچه دنیا
مقصد: کربلا، بهشت موعود
ساعت پرواز: نامعلوم
مکان پرواز: نامعلوم
نوع هواپیما: شهادت
وسایل لازم: عمل نیک، ایثار، شجاعت، عشق به اهل بیت
اضافه بار مجاز: عمل صالح
توصیه های ایمنی: اجرا دقیق آموزههای کتاب و سنت. برای کسب اطلاعات بیشتر به قرآن و نهج البلاغه و احادیث ائمه رجوع شود.
تماس و مشاوره: شبانه روز، بدون وقت قبلی رایگان
«سفر آسودهای در پیش داشته باشید».
اتوبوس گردنههای باختران را به سوی اسلام آباد پشت سر نهاد و ما هنوز نمیدانستیم مقصد نهاییمان شلمچه است یا مجنون یا خاک عراق؟ عراق در شلمچه پیشروی کرده بود و در جزایر مجنون نیز مجاهدین عراقی علیه صدام میجنگیدند. لشکر ۹ بدر نیز نیاز به نیرو داشت. از طرفی شایع شده بود که نیروهای عراقی قصر شیرین را اشغال کردند.
روبهروی بیمارستانی در اسلام آباد، متوجه تجمع عده زیادی از نیروهای نظامی و افراد غیرنظامی شدیم. آمبولانسها مرتب آژیرکشان، شهدا و مجروحین را از خط مقدم به بیمارستان انتقال می دادند. فهمیدم شایعه سقوط نفت شهر و قصر شیرین درست بوده است زیرا مجروحین و شهدا را از آن شهرها آورده میشدند.
هنوز به گیلان غرب نرسیده متوجه شدیم خیل کثیری از مردم با تراکتور و وانت همراه با خانوادهها و اسباب و اثاثیه خود به طرف اسلام آباد در حرکت بودند. وقتی علت را از آنها جویا شدیم گفتند شایعه شده که عراق در حال پیشروی به سوی گیلان غرب است.
پارهای مردم عادی نیروهای سرگردان ارتش و مردم عادی مسلح را تشویق به مقاومت سرسختانه میکردند و از آنها میخواستند که به مقابله با دشمن بشتابند. وضع بسیار درهم و آشفتهای بود. اتوبوس ما از اسلام آباد به سوی گیلان غرب درحرکت بود و مردم آواره شهر دسته دسته از جلوی ما کنار میرفتند، یا از پنجره های اتوبوس به داخل سرک میکشیدند و با تعجب میپرسیدند: نیروهای دیگر کجا هستند؟ عراقیها دارند می آیند. ما نیز برای دلخوشی آنان یا از روی سیاستی که فرمانده اتخاذ کرده بود جواب میدادیم: پنجاه اتوبوس دیگر در راه است و یک ساعت دیگر خواهند رسید. یکی از بومیان از میان جمعیت فریاد زد: عراق با آن همه تانک و تجهیزات در حال پیش روی است، حالا شما چند نفر میخواهید جلوی آن را بگیرید. جلوتر نروید که خودتان را به کشتن میدهید!
من در جوابش گفتم: ما با همین تعداد جلو همشون میایستیم مگه قرآن و نخوندین که میفرماید: چه بسا گروهی اندک که بر گروهی کثیر پیروز میشوند.
وضعیت آشفته تر از آن بود که بتوان با مردم وارد بحث و جدل شد. جاده پر بود از ماشینهایی که به سوی گیلان غرب حرکت میکردند از انگشتان دست هم تجاوز نمیکرد و ما جزء کسانی بودیم که برای مقابله با عراق پی می تاختیم و از هیچ چیز واهمهای نداشتیم.