«مرصاد» به روایت حمید حسام-۴
عملیات مرصاد در ۵ مرداد ۱۳۶۷ آغاز شد. عملیاتی که از جهات مختلف با تمام عملیات هایی که در دفاع مقدس انجام شود متفاوت بود. خاطراتی هم که در مورد این عملیات از افراد مختلف بیان شده است دلیلی است بر این مدعا. آنچه می خوانید قسمت پایانی خاطراتی است که از نحوه انجام عملیات مرصاد به قلم حمید حسام روایت شده است.
*طی دو روزی که آن جا بودیم هزار و هفت صد گلوله را با یک قبضه خمپاره اندازه ۱۲۰ و دو قبضه مینی کاتیوشا، که همراه برده بودیم روی عراقیها ریختیم.
روز پنج مرداد، خبری بین بچهها پیچیده که باور کردنش سخت بود؛ نیروهای سازمان منافقین با حمایت عراقیها از مرز گذشته و اسلام آباد را تصرف کردهاند. تا اسم اسلام آباد را شنیدم، اضطراب تمام وجودم را گرفت. اگر منافقین از اسلام آباد به سمت کرمانشاه بیایند، بین راه به چهار زبر میرسند و آن جا با بچهها درگیر میشوند. دیگر جای درنگ نبود.
به سرعت قبضهها را برداشتیم و به طرف کرمانشاه حرکت کردیم بین راه رادیوی ماشین روشن بود و همه حواس ما روی اخبار لحظهلحظهای متمرکز بود که از حمله منافقین میرسید.
جاده اسلام آباد بسته بود و به همین علت مسیر طولانیتر شد و از سمت نهاوند، خودمان را به کرمانشاه رساندیم. آن جا اوضاع غریبی بود؛ ترافیک سنگین و ازدحام خیره کننده خودروهای پر تعداد نظامی، که برای کمک رسانی، به جبهه اسلام آباد وارد کرمانشاه میشدند و از آن طرف انواع و اقسام ماشینهای شخصی، مینی بوس، اتوبوس و حتی تراکتور که گروه گروه زنان و کودکان و افراد سالخورده را از شهر دور میکردند.
در همان گیرودار با خبر شدیم که منافقین تا تنگه چهار زبر جلو آمده و آن جا با بچههای ما درگیر شدهاند. همان روز، عملیات مرصاد هم آغاز شد و به کمک نیروی هوایی و هوانیروز ارتش، ستون نظامی منافقین به کلی تار و مار شده بود. وقتی پای ما به چهار زبر رسید، منافقین عقب نشینی کرده بودند. فرصت را از دست ندادیم. قبضههایی را که همراه داشتیم، مستقر کردیم و مسیرهایی را که راهکار عقب نشینی منافقین محسوب میشد، زیر آتش گرفتیم غروب همان روز، وقتی آرامش به منطقه بازگشت گشتی در اطراف زدم تا اوضاع را از نزدیک ببینم.
جاده اسلام آباد کرمانشاه پر بود از خودروهای سوخته. از جیپ فرماندهی گرفته تا پاترولهای شیک و نو و تانکرهای بزرگ بنزین در کنار آنها اجساد دختران و پسران منافق با لباس رزم به چشم میخورد که برای همکاری با دشمن به مردم خویش یورش برده بودند. آنها تا روی ارتفاعات منطقه هم پیشروی داشتند. روی ارتفاعی، اجساد زنانی را دیدم که پوکههای فشنگ دورشان را گرفته بود.
به پادگان شهید شهبازی برگشتم و آن جا بیشتر از همه دوست داشتم که از حوادثی که در غیاب ما رخ داده بود، مطلع شود.
بچهها گفتند روز سوم مرداد، یکی از روحانیان همدانی به نام آقای ناطقی، که برای سخنرانی به پادگان ابوذر اعزام شده بود، سراسیمه و مضطرب وارد پادگان شهید شهبازی میشود و اطلاع میدهد که منافقین به اسلام آباد حمله کرده و نیروهای مدافع شهر را مجبور به عقب نشینی کردهاند. فرمانده لشکر هم برای اطلاع از کم و کیف ماجرا دست به کار میشود.
گروهی از نیروهای اطلاعات و عملیات داوطلب میشوند که به پشت مواضع منافقین نفوذ کرده تا از استعداد رزمی آنها با خبر شوند.
اما کمی آن طرفتر نزدیک چادرهای یکی از گردانهای پیاده یک گلوله فسفری منفجر میشود. نوریان، مسئول واحد دیده بانی، گمان میکند که نیروهای ادوات برای تمرین در حال ثبت تیر هستند. برای همین دلخور و عصبانی به همراه بهرام زاهدی پیش آقای سلگی مسئول ستاد لشکر، میروند و میگویند که این قبضه چیهای ادوات شورش را درآوردهاند و گلولههای ثبت تیرشان را نزدیک چادر بچههای ما پایین میآورند. آقای سلگی هم که از اصل ماجرا خبر داشته، به آنها میگوید گلوله فسفری مربوط به نیروهای منافقین است که در حال بلندیهای مشرف به تنگه چهار زبر هستند. منتظر یک درگیری تمام عیار باشید.
یکی دو ساعت بعد بچههای اطلاعات برمیگردند و گزارش شناسایی را در اختیار فرماندهان قرار میدهند. اما این شناسایی مهم هزینه بالایی را هم صرف خود کرده بود. هادی فضلی، از نیروهای کار آمد و مجرب اطلاعات، هنگام بازگشت مورد اصابت گلوله منافقین قرار گرفته و به شهادت میرسد.
چند روز بعد، در تاریخ دهم مرداد ۱۳۶۷ عراق هم قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت و به نوار مرزی خودش برگشت. سازمان ملل روز بیست و نهم مرداد را روز برقراری رسمی آتش بس میان ایران و عراق اعلام کرد.
یک روز کنار جاده کرمانشاه اسلام آباد ایستاده بودم عدهای از نیروهای چند ملیتی سازمان ملل با ماشینهای شاسی بلند از کنارمان گذشتند. روی بدنه ماشین عبارت nu نوشته شده بود. آنها برای فراهم کردن مقدمات آتش بس به سمت جبهه سر پل ذهاب میرفتند. غم عالم بر دلم نشست با خودم گفتم سر پل ذهابی که روزی قدمگاه شهدا و عارفان بود و بازی درازی که عارفان گاه مجاهدان اسلام بود حالا زیر پای بیگانگان چگونه تنفس خواهد کرد و قصه جنگ برای من همان جا و به تلخی سرانجام یافت.
دیگر در آن جا کاری نداشتم و باید به شهر برمیگشتم گردانها و واحدهای نوبت به نوبت پادگان شهید شهبازی را ترک و به سمت همدان حرکت میکردند سهم من و تعدادی دیگر از بچهها هم یک مینی بوس شد.
خوب میدانستم که این آخرین باری است که به عنوان رزمنده در این راه سفر میکنم فضای داخلی مینی بوس ساکت بود و چشمها حریصانه از دشتها و بلندیهای کوزران و چهار زیر تصویر برداری میکردند دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود و قطرات اشک، حرف آخر را میزدند. همانجا جمله زیبای یکی از بزرگان کمک حالم شد مگر نه عشق، تنها با اشک سخن میگوید.
رسیدیم در محوطه سپاه حاج آقا رسولی هم به ما اضافه شد. از راننده خواستیم تا ما را به گلزار شهدا برساند. او هم مخالفتی نکرد و مینی بوس را در جاده گلزار انداخت حاج آقا رسولی وقتی حال بچهها را دید با صدای بلند یک بیت شعر خواند.
و عده وصل چون شود نزدیک
آتش عشق تیزتر گردد
در اوج حزن و اندوه، یک دفعه متوجه راننده شدم بی نوا هم خسته بود و هم معتاد. چشمهایشان را پاییدم وضع خراب بود به بچهها گفتم که ما در جبهه شهید نشدیم. بیایید مواظب باشیم که با تصاد، شاخ به شاخ از دنیا نرویم مشغول کار شدیم تا پلکهای راننده سنگینی میکرد و روی هم میرفت یکی از بچهها فریاد میزد بلند بگو یا حسین.
و ما هم با همه توان داد میزدیم یا حسین.
چرت راننده برای لحظاتی میپرید، بعد دوباره ماجرا تکرار میشد. چندین و چند بار تا این که به گلزار شهدا رسیدیم. از مینی بوس پیاده شدیم به محض دیدن قبور شهدا بغضهایی که دنبال بهانه میگشتند ترکید و چشمهایی که از شرم نباریده بودند، پهنای صورتها را خیس کرد. آنها رفته بودند و باز ما جا مانده بودیم.
بعد از گلزار شهدا به منزل شهید حمید قمری رفتیم و چند دقیقهای با خانوادهاش هم کلام شدیم و بعد هر کدام از ما در گوشه ای از شهر شلوغ گم شدیم.
جنگ پدیده زشتی است من جنگ را دوست ندارم تجاوز قتل و غارت در جنگ نمایانتر میشود جنگ قساوت و بی رحمی را، بمباران کودک، زن پیر و جوان را، بخشیدن گاز شیمیایی به جای اکسیژن پاک را، کابل، سلول انفرادی و شکنجهی اسرا را و هر آنچه زشتی و پلشتی است، تحمیل میکند و اینها مولفههای جنگی بود که بر ما تحمیل شد.
و من دفاع را دوست دارم، دفاع در مقابل جنگ، دفاع در تقابل با تجاوز و زشت خویی. دفاع در مواجهه با قساوت و بی رحمی. دفاع از کودکان و زنانی که فانوس کم سوی شبهایشان در بمباران، زیر انبوه سنگ و آجر و آهن خاموش شد.
من دفاع راتقدیس میکنم، دفاعی که رنگ جهاد به خود گرفته و مقدس شد. دفاعی که برگرفته از معارف حقه قرآن بود. دفاعی که مبتنی بر آموزههای مکتب عاشورا بود. دفاعی که از سنگر، محراب عبادت ساخت و از آتش جنگ، تازیانه سلوک و قرب الی الله، دفاعی که بهانه شد برای بندگی و تعبد خالصانه در زاویه ذهن من.
یاد علی غمخوار که علی وار غم همرزمش را خورد و ماسک خود را به او داد تا به او زندگی ببخشد، هرگز فراموش نمیشود و یاد مادر سعید دروزی را که شوهر، فرزندان و برادران خود را زینب وار روانه میدان کرد. و یاد ننه طوبی را که با تنور نان پزی خود، گرمی و محبت را در جبهه میفرستاد و یاد زنان و کودکان نماز جمعه همدان که لب تشنه بر سجاده شهادت خود نشستند و یاد حسین توکلی که با ولیچر به جبهه میآمد و یاد تقی بهمنی که سیرت مجاهدان صدر اسلام را نشانمان داد و یاد محمود شهبازی که دفاع را به زبان قرآن و نهج البلاغه ترجمه کرد و یاد ممدگرا که گرای خود را به دلهای ما داد و یاد امام شهیدان، که ما را زیر خیمه تنهایی سید الشهدا نشاند من دفاع را ستایش میکنم دفاع مقدس را.
منبع: خبرگزاری فارس