«مرصاد» به روایت حمید حسام-۲
عملیات مرصاد در ۵ مرداد ۱۳۶۷ آغاز شد. عملیاتی که از جهات مختلف با تمام عملیات هایی که در دفاع مقدس انجام شود متفاوت بود. خاطراتی هم که در مورد این عملیات از افراد مختلف بیان شده است دلیلی است بر این مدعا. آنچه می خوانید قسمت دوم خاطراتی است که از نحوه انجام عملیات مرصاد روایت شده است.
*فرصت زیادی نداشتیم. خودمان را به محور رساندیم. یک موتور تریل برداشتیم و دو نفری به طرف ماووت حرکت کردیم. لشکر ما در ماووت مقری داشت که به نام ساختمان پلنگی معروف بود. در آن جا هر گردانی اتاقی را به خودش اختصاص داده بود. قبضههای ما هم در دو سمت جادهای مستقر بودند که از ماووت به طرف خط میرفت. از ساختمان پلنگی، بیسیم و مقداری جیره جنگی برداشتیم. موقع حرکت یک گالن بیست لیتری نفت هم به ما دادند که در آن بالا به کارمان میآمد. برای رسیدن به شاخ قشن باید از ارتفاعات گلان و اسپیدار میگذشتیم. به بالای گلان که رسیدیم، موتور را رها کردیم و با پای پیاده ادامه مسیر دادیم. روی اسپیدار آمدیم و خودمان را به قشن رساندیم. آن جا جادهای داشت که نشستن سه متر برف امکان رفت و آمد را از هر ماشینی گرفته بود.
در آن برفی که تحرک را از آدم میگرفت، سه کیلومتر راه رفتیم و بالاخره به شاخ قشن رسیدیم. حالا خوب میدانستم که جنگ اول ما در قشن با طبیعت است نه با عراقیها. زمانی که در دشت ماووت باران میبارید، روی ارتفاعات برف و بوران بود.
بعد از پشت سر گذاشتن سربالایی، وقتی روی قشن قرار میگرفتی، زمین تا خود شاخ مسطح بود. بعد از شاخ قشن یک پرتگاه حفرهای و دیوار مانند بود که امکان صعود عراقیها را به کلی منتفی میکرد.
قبل از ما نیروهای لشکر ۷ ولی عصر در آن جا دیدگاهی برپا کرده بودند. آنها بچههای خوزستان بودند و این برای من جالب بود که خوزستانیهایی که همیشه عجین گرما و سوزش آفتاب هستند، چگونه این جا و در این شرایط آب و هوایی دوام آوردهاند. خیلی زود باخبر شدیم که قبل از ما یگانهای دیگر هم از این دیدگاه استفاده کردهاند. سنگر ما در شاخ قشن سقف نداشت. یک محوطه کوچک سنگچین شده بود در گوشهای از سنگر یک تکه پلیت روی سنگها چیده شده، سقف کوچکی ایجاد کرده بود نه برای نفرات بلکه برای چراغ علاءالدین که برای گرم شدن و احیاناً پخت و پز در آن جا قرار داشت.
وقتی دوربین برداشتم و از آن بالا منطقه درگیری را دیدم، درست مثل این بود که به یک کالک و نقشه بزرگ نگاه میکنم. همه چیز زیر پایم بود. ماووت، جادهها، قبضههای در حال شلیک، ارتفاعات و حتی دامنههای الاغلو، همه را رها کردم و محور بچههای خودمان را، که روی تپههای کنار جاده درگیر بودند، شناسایی کردم. یکی یکی قبضههای گردان را دیدم که کمی بعد از ماووت مستقر شده بودند. فاصله ما از روی نقشه تا شهر سلیمانیه عراق دقیقا بیست و شش کیلومتر بود. در اولین تماسم به نیروهای تطبیق آتش اطلاع دادم که جای ما خوب است و کارمان را شروع میکنیم.
اول از همه خط دشمن را، که مقابل نیروهای گردان پیاده ما تشکیل شده بود، مورد حمله قرار دادیم و یک آتش درست و حسابی روی سرشان خالی کردیم. همان جا متوجه چند کامیون آیفای عراقی شدم که در حال انتقال نیرو به خط مقابل ما بودند. مختصات را گرفتم و از قبضههای مینی کاتیوشا آتش خواستم. چند لحظه بعد موشکهای ۱۰۷ به سمت هدف روانه شدند. دو تا از کامیونها آتش گرفت و نفراتش کشته و زخمی شدند. این صحنه را همه بچههایی که در خط حضور داشتند، دیدند. خدا را شکر کردم که پیشبینیام درست از آب درآمده بود و انتخاب چنان دیدگاهی به نفع لشکر تمام میشد. دیدگاه قشن از نظر آتش قبضههای عراق امنیت نسبی داشت و زیاد مورد اصابت گلولههای توپ و خمپاره قرار نمیگرفت.
هوای قطبی آن جا هم نمیتوانست ما را از پا در آورد. به هر حال، بچه کوهستان بودیم و از پس اوضاع برمیآمدیم، اما یک مشکل بزرگ داشتیم که فکر مرا به شدت مشغول کرده بود و آن مه بود. وقتی هوا مرطوب میشد، بخار رودخانهای که از دامنه ارتفاع قامیش به سمت الاغلو میرفت، بالا میآمد و جلوی دید مرا میگرفت. در چنین شرایطی من دیگر چیزی نمیدیدم و فقط بر اساس ثبتیهایی که از قبل داشتم اجرای آتش میکردم. گاه غلظت مه آن قدر زیاد بود که بیشتر از بیست متری خودم را نمیدیدم.
این مشکل در روز سوم روند کار ما را به هم زد؛ آن روز برای آوردن باتری بیسیم و آذوقه به ماووت رفته بودیم. در ساختمان پلنگی، آقای حسین همدانی را دیدم که در آن مقطع مسئولیت عملیات قرارگاه قدس را داشت. نماز ظهر را پشت سر ایشان خواندم و برگشتم. همان موقع، آقای همدانی و معاونش برای سرکشی به نیروهای پیاده به طرف خط مقدم میروند و متوجه میشوند که عراقیها در تدارک حمله هستند. من وقتی به دیدگاه رسیدم، پاتک دشمن شروع شده بود. عراق به دنبال گرفتن تپه شمشیری بود که گردانهای پیاده ما روی آن مستقر بودند. شواهد نشان میداد که پس گرفتن آن تپه برای فرماندهان عراقی از جاهای مختلف به سمت شمشیری تیراندازی میکردند. بعضی تانکها تا سینهکش ارتفاعات بالا آمده و شلیک میکردند که برای من خیلی عجیب بود. ما هم دست به کار شدیم و آتش سنگینی را روانه مواضع دشمن کردیم.
علیرغم همه اینها بخشی از ارتفاع به دست عراقیها افتاد، اما بچهها جانانه مقاومت میکردند. درگیری و تبادل آتش در اوج خودش بود که یک دفعه مه بالا آمد و همه جا را گرفت و ما شدیم مثل آدمهای کور. سریع به بچههای تطبیق آتش اعلام کردم که من دید ندارم و ثبتیهایی را که از قبل داشتم به قبضهها دادم. آنها هم آتش میریختند بی آن که من ببینم آتش با چه میزان از دقت به سمت هدف میرود. دلم آرام نمیگرفت و باید کاری میکردم. یک دفعه به یادم آمد که یکی از دیدهبانهای توپخانه، که سرباز بود و خدمتش تمام شده بود، برای خداحافظی از رفقایش به خط مقدم رفته است.
این قضیه را ظهر همان روز در ماووت شاهد بودم سراغ بیسیم رفتم و فرکانس گردان توپخانه را گرفتم و هر طور بود حسن وفایی را پیدا کردم و گفتم «حسن کجایی؟»
از نحوه جواب دادنش فهمیدم که در کانون درگیری است. گفتم «حسن جان، من روی قشن هستم و دید ندارم. هرچه میبینی به من هم بگو تا از قبضههایم آتش بگیرم.»
حسن هم مردانگی کرد و ضمن کار با قبضههای خودش، به من هم مختصات میداد و من هم مختصات را به قبضههای خودمان میدادم و به این ترتیب، دقت آتش ما هم تأمین شد. پاتک دشمن دو ساعت طول کشید تا این که بالاخره بچهها توانستند عراقیها را به عقب برانند و تپه شمشیری را دوباره پس بگیرند.
چند روز گذشت و ما مثل اسکیموها خود را با شرایط سخت قشن وفق داده بودیم. هر یکی دو روز یک بار پائین میرفتیم و وسایل موردنیازمان را میآوردیم و کارمان را انجام میدادیم. گاهی هم بچههای لشکر خودشان زحمت آوردن وسایل را میکشیدند. یک روز سرگرم دیدهبانی بودیم که چند گلوله خمپاره اطراف ما به زمین خورد و یکی از دیدهبانهای لشکر ۷ ولی عصر از ناحیه پهلو مورد اصابت ترکش قرار گرفت. آن جا هیچ وسیلهای نبود که بتوان مجروح را با آن به عقبه منتقل کرد. ابتدا خیلی سرپا و متعادل بود. بلند شد چفیهاش را از دور گردن باز کرد و به کمرش بست و پای پیاده به راه افتاد. او باید چهار کیلومتر راه را در شرایط سخت روی خطالرأس طی میکرد تا به جایی میرسید که میتوانستند با وسیله او را به عقب منتقل کنند.
نزدیک او شدم و گفتم «اگر صبر کنی، یکی دو ساعت دیگر که کار ما تمام شد با هم برمیگردیم.»
پیشنهادم را قبول نکرد و به راه افتاد. باتری بیسیم تمام شده بوده و من ناچار بودم برای آوردن باتری به ماووت بروم. در آن مقطع، مرحله اول عملیات به پایان رسیده بود و بیشتر فرماندهان لشکر به همدان برگشته بودند. آقای عباسی، که فرمانده گردانمان بود، در جنوب و در جاده اهواز - خرمشهر تصادف کرده و به شهادت رسیده بود و مصطفی نساج و محمود رجبی هم، که جانشینان او بودند، در همدان به سر میبردند. برای همین نیروی زیادی در منطقه نمانده بود و ما برای تأمین مایحتاج باید خودمان به ماووت میرفتیم.
از سنگر بیرون آمدم. به طرف یال ارتفاع به راه افتادم. روی برفها خطی از خون نظرم را جلب کرد. به یاد دیدهبان مجروحی افتادم که یکی دو ساعت پیش برای مداوا راهی عقبه شده بود. رد خون را گرفتم و به راه ادامه دادم. از دور نقطه سیاهی توجهم را جلب کرد. قدمهایم را بلندتر و تندتر برداشتم تا بالای سرش رسیدم. همان دیدهبان زخمی بود، اما بیحرکت و بیصدا خون گرم بدنش برفهای اطرافش را آب کرده بود. جانی در بدن نداشت و یخ زده بود. به زحمت او را به کناری کشیدم تا وسط راه نباشد. وقتی به گلان رسیدم، به نیروهایی که با قاطر مشغول جابهجایی مهمات و آذوقه بودند آدرس جنازه را دادم و آنها هم بلافاصله برای انتقال شهید راهی قشن شدند.
قاسم اسدی، در ماووت یک مسئول آتشبار مسلط و مجرب بود. در طول روزهای عملیات بیتالمقدس ۲، ما با هم کار میکردیم. من از روی قشنگرا میدادم و او با قبضههای مینی کاتیوشا مواضع دشمن را میکوبید. عملیات که تمام شد، بیست و هشت ماه خدمت اسدی هم به پایان رسیده بود. یک روز، در دیدگاه قشن نشسته بودم که صدایش را از گوشی بیسیم شنیدم. تسویه کرده بود و به رسم رفاقت با من خداحافظی میکرد. به من گفت «توی این بیست و هشت ماه خیلی اذیتت کردم، مرا حلال کن.»
در حال صحبت بود که صدا قطع شد. بعدا فهمیدم که در همان حال خمپارهای کنارش مینشیند و اسدی را تکه تکه میکند. آخرین نفری که اسدی در این دنیا با او صحبت کرد، من بودم.
در ماووت به ایرانپور گفتم «دیدگاه ما خوب و مسلط است و با سختیهایش میسازیم. شما فقط نفت و غذا برسانید که از همه واجبتر است.
همان جا دو سه شقه ران گوسفندی یخزده برداشتم و توی کولهپشتیام جاسازی کردم. اما قرار شد که نفت و باتری بیسیم را با قاطر برایم بفرستند. نماز ظهرم را همان جا خواندم و به راه افتادم. آن چند شقه گوشت تا مدتها غذای روز و شب ما شده بود. از بس کنسرو خورده بودیم، دلمان را زده بود. یک کاسه رویی داشتیم، آن را پر از برف میکردیم و کاسه را روی چراغ میگذاشتیم. برف که آب میشد، یک تکه گوشت در آن میانداختیم و صبر میکردیم تا بپزد. گوشتش را یک وعده میخوردیم و آبش را وعدهای دیگر. درست مثل انسانهای نخستین.
اما ساعت زنانه من هم حاشیههای جالبی را ایجاد میکرد. بند ساعت حلقهای بود و خیلی توی چشم میزد. آن سری از دوستانم که رودربایستی با من نداشتند، خیلی رک به من میگفتند که «یک ساعت مردانه نبود که دستت کنی؟»
و من هیچگاه از این بابت دچار شرم و خجالت نمیشدم. برای همین میگفتم «این ساعت را از خانمم قرض گرفتهام و اتفاقا خیلی کارم را راه میاندازد.»
گاه با خودم فکر میکردم که «عجب همسر زرنگ و باهوشی دارم. او با دادن ساعتش به من، کاری کرده که همیشه به یادش باشم.»
سنگر دیدهبانی ما در یکی دو هفته اول سقف نداشت. چند دست لباس روی هم میپوشیدیم و روی همه آنها بادگیر، جورابهای پشمی به پا میکردیم تا موقع خواب یخ نزنیم. برف میبارید و ما زیر بارش برف به خواب نازی میرفتیم. با آن که به آب دسترسی داشتیم، اما آن قدر سرما کشنده و استخوانسوز بود که از خیر وضو گذشته بودیم. مقداری خاک تیمم داشتیم که با آن تیمم میکردیم و نماز میخواندیم.
یک بار برای انجام کاری راهی مقر شکریپور شدم. میخواستم از آن جا به بانه بروم. همه جا برف بود و یخبندان. تویوتای ما چیزی شبیه جعبه مهمات مینی کاتیوشا بار زده بود. من هم پشت وانت کنار جعبهها نشستم. برای خارج شدن از جبهه باید برگه خروج میداشتی. نرسیده به بانه به دژبانی رسیدیم. دژبان نزدیک شد و از من مجوز خروج خواست. برگه خروج توی جیبم بود. تمام مسیر چهل و پنج کیلومتری را پشت تویوتا وانت نشسته بودم. فکم از سرما قفل شده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. انگشتان دستم هم حس نداشتند.
با دست به طرف جیبم اشاره کردم. دژبان که متوجه منظورم شده بود، جلو آمد و برگه را از جیبم بیرون کشید. آن را نگاه کرد و دوباره به جیبم گذاشت.
بعد از یک روز از بانه به سمت خط و دیدگاه قشن برگشتیم، باز هم پشت تویوتا.
مدتی بعد، وقتی اوضاع منطقه آرامتر شد، با قاطر الوار و پلیت آوردند و دیدگاه را بازسازی کردند. دیوارهایش را بالا بردند و برایش سقف زدند و دور تا دورش را با سنگ و خاک پوشاندند. از آن به بعد شرایط بهتر شد و مشکلات قابل تحملتر.
من تا نیمه دوم اسفند ۱۳۶۶ روی قشن بودم. تلخ و شیرینش را تجربه کردم و با بد و خوبش ساختم و هنگام خداحافظی با دلی عمگین ترکش کردم. به دلم افتاده بود که دیگر تا پایان عمرم آن جا را نخواهم دید.
منبع: خبرگزاری فارس