«مرصاد» به روایت برادر باشنا
عملیات مرصاد آخرین عملیاتی بود که رزمندگان اسلام در طول جنگ تحمیلی انجام دادند. این بار دشمنان تنها عراقی های بعثی نبودند بلکه منافقینی هم که میخواستند به اصطلاح خودشان نظام را براندازی کنند با صدام همکاری کرده و وارد جنگ با هم وطنان خود شدند. انچه خواهی خواند خاطرات برادر باشنا از این عملیات است که می گوید:
*وقتی دشمن شهر گیلانغرب را به اشغال خود در آورد، ما راهی اسلامآباد شدیم و سه راهی بین جاده کرند و سر پل ذهاب و جاده گیلانغرب را به عنوان مقر انتخاب کردیم، در آنجا مسئولیت تمامی بین یگانها با یکدیگر را به عهده ما گذاشتند.
ساعت ۶ بعد از ظهر یکی از برادران فرمانده از شهر کرند به پایگاه ما در شهر اسلامآباد آمد و گفت: منافقین با پشتیبانی ارتش متجاوز عراق از گردنه پاتاق به طرف شهر کرند در حال حرکتند، البته قبلا این خبر به ما رسیده بود. من با توجه به تکلیف شرعی و مسئولیتی که به عهدهام بود، به اتفاق برادری که مسئولم بود خودمان را به پادگان اللهاکبر رساندیم.
به آنجا که رسیدیم یکی از فرماندهان آمد و با عصبانیت گفت: نیروهای منافقین شهر کرند را اشغال کرده و الان در حال حرکت به سمت اسلامآباد میباشند. ما با سپاه چهارم تماس گرفتیم و وضعیت خودمان را شرح دادیم و چون دشمن تانک داشت و سلاح ما فقط کلاشینکف بود درخواست «آر پی جی ۷» کردیم.
به ما گفتند: از امکانات پادگان استفاده کنید. ولی این امکانات هم آنقدر نبود که بتواند مشکل ما را حل کند، لذا خودمان را به سپاه اسلامآباد رساندیم. مسئول سپاه آنجا به منظور مقابله با حمله منافقین، به اصرار خود مردم آنجا آنها را مسلح کرده بود.
با سایر برادران هماهنگ کردیم تا آنجایی که میتوانیم جلو پیشروی منافقین را بگیریم و با آنها درگیر شویم. به همین منظور من به همراه دو تن از برادران سوار یک تویوتا که یک دوشکا هم بر آن سوار بود، شدیم تا جلو برویم. از میدانی که یک راه به کرند دارد، ۲۰ یا ۳۰ متر جلو رفته بودیم که به رگبار بسته شدیم.
سه دوشکا به طور همزمان به سوی ما آتش گشوده بودند. ماشین سوراخ سوراخ و چرخهایش پنجر شده بود و دو تن از برادران در اثر این تیراندازیها زخمی شدند، هر طور بود خودمان را از ماشین به بیرون پرتاب کردیم تا بیشتر از این اسیب نبینیم. در همین موقع صدای یکی از برادران را شنیدم که میگفت، «سوختم».
ما همچنان در زیر رگبار دوشکا و کلاشینکف منافقین بودیم و من گرمای گلولههای آنها را بر روی صورتم حس میکردم. وقتی تیراندازی فروکش کرد، به زحمت خودم را به خیابان فرعی آن حوالی رساندم. چون اهل اسلامآباد نبودم لذا جزئیات منطقه را به طور دقیق نمیدانستم، فقط میدانستم که جنوب کدام سمت است، آن هم به این خاطر که قبلا آنجا نماز خوانده بودم.
تصمیم گرفتم خودم را به بلندیهای اطراف برسانم. در همین حال شاهد بودم که منافقین با ورود به شهر هر جنبندهای را به رگبار میبستند. آنها با ورود به شهر به مناطقی که از قبل برایشان مشخص شده بود مثل سپاه، فرمانداری، کمیته امداد امام و بیمارستانی که برادران مجروح در آنجا بستری بودند، حمله کردند و آن مکانها را به آتش کشیده و سپس به اشغال در آوردند.
من خودم را سینهخیز به یکی از خیابانهای فرعی رساندم خواستم بلند شوم که حس کردم کسی پایم را گرفت.
تصور کردم منافقین هستند، در واقع هوا تاریک شده و به نظر ساعت نزدیک ۹ شب بود. دود و آتش ماشینهایی که به آتش کشیده شده بودند در سیاهی شب قابل تشخیص بود. واقعا وضعیت عجیبی به وجود آمده بود. به هر حال وقتی برگشتم، برادر مجروحی را دیدم که در حال ناله کردن بود.
در همان تاریکی دستم را به صورتش رسانم و متوجه شدم که محاسن دارد، گوشم را جلوتر بردم، شنیدم که ذکر «یاالله، یاالله، میگوید. پی بردم که یکی از برادران حزباللهی خودمان است، لذا با چفیهای که همراه داشتم، پای چپ او را که زخمی بود بستم و او را به کنار ساختمان نیمهتمامی کشاندم تا زیر دست و پا نباشد. پس از بستن جراحت پای او به راهم ادامه دادم، اما هنوز زیاد دور نشده بودم که متوجه دو نفر قوی هیکل شدم که به سوی من میآیند. این دو هیکلهای درشت و سبیلهای پرپشت و قیافههای عجیب و غریبی داشتند.
آنها وقتی به من رسیدند، سوال کردند، تو مجاهدی یا عراقی؟! با این سوال متوجه شدم بعثیهایی که فارسی میدانند اما لهجه دارند، در میانشان کم نیستند. به همین خاطر فریبشان دادم و گفتم که من مجاهدم. آنها وقتی این را شنیدند، به راهشان ادامه دادند. در همان موقع خودم را به یک خانه مسکونی رساندم و از اعضای آن خانه کمک خواستم. ضمنا تا یادم نرفته بگویم که منافقین تبلیغات عجیبی راه انداخته بودند. به طوریکه دائما با بلندگوهای خود اعلام میکردند که ما شهر شاهآباد را آزاد کردیم، ما کرمانشاه را آزاد کردیم و ...
به هر حال از این شعارها زیاد میدادند. در آن خانه من صورتم را به ناچار تراشیدم و لباسهای کردی پوشیدم. بعد از نماز صبح کمی استراحت کردم و ساعت ۷ از آنجا بیرون آمدم. کسی که در این امر مرا یاری داده بود گفت: وقتی راه میروی ژست کردی بگیر تا آنها به تو شک نکنند.
حق با او بود، زیرا اولا صورتم خیلی سفید بود، چون تا بیش از این هرگز صورتم را نزده بودم و در ثانی فارسی حرف میزدم و آنها به راحتی میتوانستند مرا شناسایی کنند. ساعت ۷.۳۰ دقیقه وارد شهر شدم تا کمی از اوضاع و احوال شهر باخبر شوم. ابتدا به طرف میدانی که شب گذشته در آنجا درگیر شده بودیم رفتم. تعداد زیادی جنازه در آنجا ریخته بود که اکثر آنها جنازه منافقین بود. آنها فرصت دفن جنازههایشان را پیدا نکرده بودند...
شهر کاملا در اختیار منافقین بود و آنها از طریق بلندگو دائما تبلیغ میکردند که پادگان شهید بهشتی ازاد شد، پادگان شهید رجایی آزاد شد. کرمانشاه آزاد شد و ... غم سنگینی دلم را گرفته بود و فقط از خدا میخواستم که آنها دروغ گفته باشند. وقتی کمی دقت کردم کاملا پی بردم که همینطور است و آنها دروغ میگویند، زیرا ما در آن حوالی پادگان شهید بهشتی نداشتیم. در همین موقع یک جیپ منافقین به من مظنون شد و جلوی پایم ترمز کرد و پرسید: اینجا چکار میکنی؟
من به آنها گفتم، بچه همدان هستم و خواهرم در اسلام آباد زندگی میکند. دو روز قبل شنیدم که هواپیماهای عراقی اینجا را بمباران کردهاند، آمدهام تا خواهرم را به همدان ببرم... آنها آنقدر احمق بودند که از من سوال نکردند، که تو فارسی صحبت میکنی پس چرا لباس کردی به تن کردهای؟
به هر حال خواست خداوند این طور بود. آنها پرسیدند، حالا کجا میخواهی بروی؟ تا گفتم باختران، به طرفم آمدند تا ظاهرا مرا بکشند. اما من به سرعت حرفم را عوض کردم و گفتم، منظورم این بود که میخواهم به کرمانشاه بروم. وقتی این را گفتم، مرا با دو لگد از خودشان دور کردند و من به راهم ادامه دادم. وقتی به اطراف فرمانداری رسیدم آنجا را شلوغ دیدم. علت را پرسیدم. یکی از منافقین به من گفت: مسعود خان (!!) میخواهد صحبت کند. گفتم: مسعودخان کیه؟! گفت: مسعود و مریم به اینجا آمدهاند و میخواهند صحبت کنند.
عده زیادی از منافقین جمع شده بودند تا حرفهای آنها را بشنوند، من هم برای کنجکاوی تصمیم گرفتم به داخل فرمانداری بروم. اما جلوی در باز هم مرا گرفتند و پرسیدند: کجا میروی؟
گفتم، میخواهم بروم داخل و صحبتهای مسعود را گوش کنم (اینجا هم متوجه نشدند که من فارسی صحبت میکنم و لباس کردی به تن دارم) آنها نگذاشتند زیاد جلو بروم... یک دفعه صدائی بلند شد که: به نام خلق قهرمان و به نام مسعود و مریم (چون برق شهر را قطع کرده بودند. آنها بالاجبار از بلندگوی دستی استفاده میکردند) در همین فرصت علیرغم صحبتهای آن زنی که فکر میکنم زن رجوی خائن بود. منافقین از گذشته خود برای همدیگر تعریف میکردند. یکی از آنها از من پرسید: با اسلحه آشنا هستی؟ گفتم: نه، من بچه روستا هستم و اصلا با اسلحه کار نکردهام...
خلاصه بعد از پایان صحبتهای مریم خائن، درب انبار فرمانداری را باز کردند و محتویات آن را به غارت بردند، قند، شکر، روغن، فرش، موتور و هرچه به دستشان رسید، با خود بردند و باقیمانده آن را بین مردم و برای خوب جلوه دادن خود تقسیم کردند. در همین اثناء دیدم که یک ستون از اینها از طرف باختران به اسلام آباد برگشته است. در ماشینهایشان زن و دختر زیاد بود، راننده آمبولانسها و خدمه آنها هم اکثر زن بودند. پسرهای منافق مثل اسرائیلیها لباس پوشیده بودند و دخترها موهایشان را با پارچه کیسهای از جنس لباسشان به اصطلاح پوشانده بودند.
وقتی این صحنهها را دیدم امیدوار شدم که آنها شکست خوردهاند، به همین خاطر به همان خانهای که دیشب رفته بودم، باز گشتم، در بین راه تانکهایشان را که چرخ دار بود میدیدم، روی تانکها ضد هوایی متحرک سوار کرده بودند. آن طور که من فهمیدم در شهر زیاد نیرو نداشتند. تنها ۲۶ آیفا بود که در هر کدام ۴ یا ۵ نفر بیشتر نبودند بعدا من شنیدم که در اطراف گیلانغرب هم تعداد کمی نیرو داشتند، به همین خاطر زود منهدم شدند. ظاهرا بیشتر نیروهایشان را در جاده اسلامآباد به باختران به کار گرفته بودند، خلاصه به آن خانه برگشتم و گفتم که می خواهم به باختران بروم. دوستم که در آنجا بود تپههای مقابل شهر را که گلوله توپ بچهها به آن میرسید نشانم داد و گفت که از این مسیر زودتر میرسی.
نام خدا را بر زبان آوردم و حرکت کردم. ساعاتی بعد به نزدیکیهای تنگه چهار زبر که درگیری شدید جریان داشت رسیدم. در همین موقع منافقین مرا اسیر کردند. نیم ساعت تمام، بدون اینکه کلمهای صحبت کنند مرا نگهداشتند. نیروهایشان روحیهها را کاملا باخته بودند، به همین خاطر شکست خورده به طرف اسلاماباد در حال عقبنشینی بودند. من به اتفاق دو نفر دیگر در دست آنها اسیر بودیم. جالب اینجا بود که حضور وسیع و سریع نیروهایمان را در منطقه میدیدیم. با حضور وسیع نیروها، آتش بچهها بروی منافقین بیشتر شد، به طوریکه آنها مستاصل شدند و ما را برای چن دقیقه تنها گذاشتند.
ما هم فرصت را غنیمت شمردیم و به سمت مزرعه گندمی که گندمهای آن هنوز درو نشده بود، فرار کردیم. من به سرعت خودم را به بچهها رساندم، نیروهایی که من با آنها برخورد کردم، برادران کمیته بودند. آنها ابتدا به سوی من تیراندازی کردند و گفتند، دستهایت را بالا ببر، من دستهایم را بالا بردم و جلو رفتنم. از من پرسیدند نیروی کجا هستید؟ گفتم: نیروی خودی هستم. قبول نمیکردند، چون آن قیافه و بخصوص در لباس کردی، مانع باور حرفهایمان میشد.
به هر حال به آنها ثابت کردم که خودی هستم. سپس از من پرسیدند، کجا میروی؟ گفتم: باختران، گفت: تا باختران درگیری است، پرسیدم چکار کنم، گفتند: از پلدختر برو.
من حساب کردم این راه خیلی طولانی است. اما عزمم را جزم کردم که حتما به باختران بروم، لذا جاده اسفالته را در پیش گرفتم و به راهم ادامه دادم.
راستی آن دو روزی که در اسلامآباد بودم، خورد و خوراک مناسبی نداشتم ولی روحیهام خوب بود. وقتی به ماهدشت رسیدم، زبانم از تشنگی خشک شده بود، به هر حال با همان اوضاع و احوال جسمی به سمت باختران حرکت کردم و خسته و درمانده و پس از ساعتها پیادهروی بخش زیادی از راه را طی کردم. در بین راه شنیدم که در باختران وضعیت اضطراری اعلام شده است. با شنیدن این خبر نگرانیم بیشتر شد، زیرا وضع لباس و صورتم خوب نبود در همانجا باز هم خداوند به یاریام آمد، به این ترتیب که یکی از برادران که دو یا سه شب قبل در درگیریهای گیلانغرب با ما بود، دیدم که با ماشین از راه رسید.
او را صدا کردم، ایستاد، وقتی او مرا دید باور نمیکرد که من همان فرد باشم. خودمش میگفت فقط به خاطر اینکه صدایم آشنا بود، ایستاد به هر حال من موضوع را برایش شرح دادم و سوار اتومبیل او شدم و به راحتی از پلیس راه و ایستگاههای بازرسی گذشتم و به مرکز سپاه چهارم رسیدیم. وقتی به آنجا رسیدم برادران را در جریان اطلاعاتی که داشتم قرار دادم و آنها به تکیه به این اطلاعات و سایر اطلاعاتی که از منابع مختلف به دست آوردند، برنامهریزی کردند و خوشبختانه اسلامآباد را آزاد نمودند. به این ترتیب، ۵۰ ساعت در کمین منافقین به خیر و خوشی خاتمه پیدا کرد، اما به راستی که این ساعتها هرگز از یادم نخواهد رفت.
منبع: خبرگزاری فارس