«مرصاد» به روایت ایران ترابی

خانم ایران ترابی از جمله پزشکان وظیفه شناسی است که در دفاع مقدس پا به پای دیگر رزمندگان در جنگ حضور داشته و تمام تلاششان را می کردند تا با اندک تجهیزات پزشکی ‌ای که در اختیار دارند مجروحان را مداوا کرده و سلامتی‌شان را برگردانند. علی رغم اینکه به خاطر خطر در صحنه جنگ بسیاری از پزشکان حاضر به انجام چنین کاری نمی شدند اما عده ای مثل خانم ترابی شجاعانه این مسئولیت را پذیرفتند.

آنچه خواهید خواند بخشی است از خاطرات ایشان که از عملیات مرصاد اینگونه تعریف می کند:

*اواخر سال شصت و شش، عراق شهر حلبچه را که مردم آن کُرد بودند، بمباران شیمیایی کرد. تعدادی از مجروحان شیمیایی حلبچه را به تهران آورده بودند. خانواده‌های حلبچه‌ای حاضر نبودند از هم جدا شوند. بالاخره مجبور شدیم زن و مرد را با هم در دو اتاق بستری کنیم. تعدادی هم همدیگر را گم کرده بودند. از بیمارستان‌های دیگر می‌آمدند و دنبال اعضای خانواده‌شان می‌گشتند.

بین مجروحانی که به بیمارستان ما فرستاده شدند، زنی بود که نوزاد یک ماهه‌اش در بغلش خشک شده و مرده بود. هر کاری می‌کردیم مادر حاضر نمی‌شد بچه را از خودش جدا کند. با اینکه می‌دانست بچه‌اش مرده است ولی سینه‌اش را در دهان او می‌گذاشت. حدود بیست و چهار ساعت به همین حال مانده بود تا بالاخره به بهانه اینکه بچه را می‌بریم تا برایش کار درمانی انجام بدهیم، جنازه نوزاد را از مادر جدا کردیم. بچه‌های دیگر زن همراهش نبودند و دنبال آنها می‌گشت. شوهرش کنارش بود، ولی به شدت مجروح شده بود و نمی‌توانست برای پیدا کردن بچه‌هایش برود.

شاید یک سال از پیشنهاد صلح شورای امنیت سازمان ملل و قطعنامه ۵۹۸ می‌گذشت، ولی ایران اعلام کرده بود در صورتی این قطعنامه را می‌پذیرد که شورای امنیت عراق را به عنوان متجاوز و آغازگر جنگ بشناسد. بعد از یک سال ایران قطعنامه را پذیرفت. آن روز بعد از ظهر بعد از بستری کردن بیماری از نیروهای تعاون سپاه، قرار شد آقای گودرزی، همراه بیمار، با ماشین مرا به خانه برساند. توی ماشین رادیو روشن بود. در اخبار ساعت دو اعلام شد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته است. آقای گودرزی با شنیدن این خبر چنان ترمز گرفت که سرش به شیشه جلو خورد.

خیلی ناراحت شده بود. می‌گفت: «حالا بعد از اینکه ما این همه شهید دادیم، حالا که داریم پیشرفت می‌کنیم چرا باید قطعنامه را قبول کنیم؟»

من هم ناراحت بودم، ولی به آقای گودرزی گفتم: «حرف‌های شما درست است ولی ما همیشه گوش به فرمان امام بوده‌ایم و همیشه درایت امام انقلاب را نجات داده است. الان هم حتما مسئله‌ای است که این تصمیم را گرفته‌اند.»

دو روز بعد پیام امام را از رادیو شنیدیم که گفتند: «پذیرفتن قطعنامه بنا به مصلحت نظام و کشور بود و من با پذیرفتن آن جام زهر را نوشیده‌ام.»

هنوز چند روزی از پذیرفتن قطعنامه نگذشته بود که خبر رسید منافقان به شهرهای غربی حمله کرده‌اند از طرفی عراق هم بعد از پذیرش قطعنامه به مرزهای تعیین شده برنگشته بود.

شب در بیمارستان کشیک بودم که از ستاد جنگ دانشگاه تماس گرفتند و گفتند: «منافقان وارد کشور شده‌اند و در غرب درگیری شدیدی است. فردا اعزام نیرو داریم. شما تیم اضطراری را هماهنگ کنید و خودتان هم در این تیم باشید. برای ساعت هشت، نه فردا صبح ماشین می‌فرستیم و به فرودگاه می‌رویم. همان شب با نیروهایی که در بیمارستان‌های تابع دانشگاه کشیک بودند، صحبت کردم.

بعضی را هم با منزلشان تماس گرفتم و تیمی تشکیل دادم. صبح روز بعد با آمبولانس خودم را به ستاد جنگ دانشگاه رساندم. همه نیروها ساک به دست آمده بودند. از آخرین باری که به جبهه رفته بودم سال‌ها می‌گذشت. حالا از اینکه اجازه داشتم به منطقه بروم، هم تعجب کرده و هم خوشحال بودم. چهل و پنج نفر خانم بودیم و چند نفری هم مرد بودند. خانم دکتر امیر مقدم و خانم تیزمهر از بیمارستان امام حسین و خانم گنجعلی از بیمارستان مهدیه که در سال‌های گذشته در جمع‌آوری نیرو برای تیم اضطراری همکاری زیادی با من داشت، در این تیم حضور داشتند. حاج آقا عیوض‌زاده، مسئول دفتر جنگ دانشگاه، آقای داوودی، معاون او و آقای مقصودی حکم‌ها را دادند و تقریبا ساعت ده بود که با اتوبوسی به طرف فرودگاه به راه افتادیم. به یاد دارم ترافیک سنگینی در راه تا فرودگاه بود. ساعت دوازده به پایگاه یکم شکاری فرودگاه رسیدیم. وقتی وارد فرودگاه شدم مطمئن شدم دارم به منطقه می‌روم. ناهار را در فرودگاه خوردیم و بعد از نماز اعلام کردند برای حرکت آماده باشید.

ساعت شش بعد از ظهر به فرودگاه کرمانشاه رسیدیم. به کرمانشاه حمله هوایی شده بود و فرودگاهش وضع نابسامانی داشت. مرتب صدای آژیر خطر شنیده می‌شد.

همه مضطرب و نگران دنبال جایی می‌گشتند تا خودشان را پنهان کنند. داخل ساختمان فرودگاه کرمانشاه پر از مجروح بود که منتظر اعزام به شهرهای دیگر بودند. بعضی از مجروحان بدحال روی برانکار دراز کشیده و خون و سرم به آنها وصل بود. بیشترشان لباس محلی به تن داشتند. تعدادی امدادگر و دو سه پزشک در حال رسیدگی به آنها بودند. در این میان همراهان مجروحان هم که می‌خواستند به آنها کمک کنند، مستأصل به این طرف و آن طرف می‌رفتند. معلوم نبود در این چند روز حمله چه بر آنها گذشته بود طوری که ظاهرشان خاکی و آشفته بود.

مدت کوتاهی در سالن فرودگاه معطل شدیم تا اینکه یک مینی‌بوس و دو تا سواری برای بردن ما آمد. چند نفری با سواری‌ها و بقیه کیپ تا کیپ سوار مینی‌بوس شدیم. شهر کرمانشاه در هم ریخته بود. با این حال مردم به کارهای عادی‌شان مشغول و مغازه‌ها باز بودند، ولی نگرانی و اضطراب در چهره‌هایشان دیده می‌شد. در ستاد حکم‌ها را گرفتند. همیشه سه، چهار ساعتی طول می‌کشید تا حکم‌ها آماده شود. ولی این بار انگار از قبل با تهران هماهنگ شده بود. سریع حکم‌هایمان را مهر کردند و تاریخ زدند. بعد ما را به دو گروه تخصصی، پرستار و امدادگر تقسیم کردند. گروه امدادگران و پرستارها را به بیمارستانی در کرمانشاه فرستادند. به گروه تخصصی مثل کادر اتاق عمل و رادیولوژی گفته شد که به ایلام بروند. من و هفده نفر دیگر از خانم‌ها در این گروه بودیم.

در مدتی که در کرمانشاه بودیم شنیدیم شهرهای قصر شیرین و سرپل ذهاب به تصرف منافقان درآمده و آنها در حال پیشروی‌اند. مسئولیت گروه اعزامی به ایلام را از طرف ستاد به عهده پاسداری گذاشتند و برای او حکم زدند. تقریبا ساعت نه شب بود که گروه اعزامی ما همراه دو پاسدار مسلح و یک راننده با مینی‌بوس به طرف ایلام راه افتاد. در سه راهی کرمانشاه، چهار زبر، دو میهمان‌خانه وجود داشت که برای خوردن شام آنجا توقف کردیم. وقتی وارد یکی از میهمان‌خانه‌ها شدیم، دیدیم که میزها چیده شده و غذاها هم کشیده شده روی میزها است. معلوم بود که از ستاد با آنجا تماس گرفته‌اند تا برای شام معطل نشویم.

پاسداری که مسئولیت گروه را برعهده داشت، گفت: «کوچکترین فرصتی را از دست ندهید. بدون معطلی و اینکه صحبتی با هم بکنید، سریع شامتان را بخورید و برای حرکت آماده باشید.» همه پشت میزها نشستند و مشغول خوردن شدند.

چند نفر از همراهان گفتند: «ترابی بگو نمازمان را هم همین‌جا بخوانیم.»

رفتم و به مسئول گروه گفتم: «اجازه می‌دهید نماز را اینجا بخوانیم؟»

- نه خواهر، الان نماز خواندن همان و اسیر شدن همان. منافقین ریخته‌اند توی جاده و دارند جلو می‌آیند. شما این را به بقیه خواهرها نگویید که بترسند. فقط سریع سوار ماشین‌ها بشوید. وضعیت خودمان را هم درست نمی‌دانیم که داریم می‌رویم، می‌توانیم از این جاده رد شویم یا نه؟

دو مرتبه سوار مینی‌بوس شدیم و حرکت کردیم. هوا دیگر کاملا تاریک شده بود و ماشین با نور پائین در جاده جلو می‌رفت. نیروها ترسیده بودند و مرتب درباره امنیت جاده سوال می‌کردند. سعی می‌کردم به آنها اطمینان بدهم که خطری متوجه ما نیست. خانم تیزمهر که کنار من نشسته بود، مرتب صلوات می‌فرستاد و دعا می‌خواند. آن شب خدا خواست که به سلامت از آن جاده بگذریم. بعدها شنیدم کمی بعد از گذشتن ما منافقان که برای تصرف کرمانشاه وارد جاده شده بودند، هر ماشینی را که از آن گذشته است، گرفته و سرنشینانش را اسیر کرده و یا به شهادت رسانده‌اند.

ساعت سه نیمه شب به ایلام رسیدیم و یکسره ما را به بیمارستان شهید سلیمی بردند. این بیمارستان بین شهرهای ایلام و اسلام‌آباد قرار داشت و داخل کوه ساخته شده بود. ظاهرا طرح ساخت چنین بیمارستانی را در دل کوه شهیدی به نام مهندس سلیمی ریخته بود که نامش را هم روی بیمارستان گذاشته بودند. به در کوچکی رسیدیم. مثل اینکه وارد روستایی می‌شدیم. یک در سنگی، در بیمارستان بود. همه تعجب کرده بودیم که اینجا چه طور می‌تواند بیمارستان باشد. اصلا از بیرون چنین چیزی را نشان نمی‌داد. وارد آن که شدیم، دیدیم سالن‌ها متعدد، اتاق عمل، ژنراتور آب و برق و همه امکانات یک بیمارستان خوب و مجهز را دارد. ولی آن قدر مجروح در بیمارستان بود که هرجا را نگاه می‌کردیم، کسی روی برانکار، پتو و حتی زمین خالی افتاده و صدای ناله از هر طرف بلند بود. مسئولان بیمارستان نبودند تا ما را تقسیم کنند.

یکی، دو نفر از پرسنل به ما گفتند: «شما از راه رسیده‌اید و خسته هستید. بهتر است چند ساعت استراحت کنید.» ما را به هتلی به نام دالاهو، که فاصله کمی از بیمارستان داشت و مخصوص استراحت نیروهای اعزامی بود، بردند. دو، سه ساعتی در هتل استراحت کردیم و صبح مینی‌بوس دنبالمان آمد و سوار شدیم و به بیمارستان برگشتیم.

بچه‌ها توی بخش تقسیم شدند و من هم به اتاق عمل رفتم. پشت در اتاق تعداد زیادی مجروح در نوبت عمل بودند. وقتی وارد اتاق عمل شدم، دیدم دکتر مبصری، یکی از پزشکان بیهوشی بیمارستان امام حسین، هم آنجاست. مرا که دید، گفت: «ترابی اینجا چه کار می‌کنی؟»

- من با تیم اضطراری آمده‌ام شما اینجا چه کار می‌کنید؟

- ما را ماموریت اجباری فرستاده‌اند. برگشتن ما هم با خداست. هیچ معلوم نیست. درگیری خیلی شدید است.

کار را شروع کردیم. یک رادیوی جیبی با خودم برده و در اتاق عمل آن را روشن کرده بودم. گوینده رادیو گزارش می‌کرد منافقان اسلام‌آباد را تصرف کرده‌اند. درست بعد از وارد شدن ما به بیمارستان، اسلام آباد که در نزدیکی ایلام قرار داشت، سقوط کرده بود. نیروهای منافقان در حال پیشروی بودند. هر لحظه امکان داشت بیمارستان هم شناسایی و تصرف شود. دیگر هیچ کس از پرسنل و کسانی که در بیمارستان بودند، نمی‌توانستند از آن خارج شوند. از مجروحانی که تازه از بیمارستان آورده شده بودند، وضعیت بیرون را می‌پرسیدم. بعضی‌هایشان می‌گفتند؛ جنگ است دیگر.

می‌دانستم در آن شرایط نمی‌توانند به هر کسی اعتماد کنند. می‌گفتم: «من از خودتان هستم. فقط نگرانم می‌خواهم بدانم بیرون وضعیت چه طور است؟»

یکی از مجروحان گفت: «منافق‌ها تا همین نزدیکی‌ها آمده‌اند و همه جا را گرفته‌اند. آب و برق و تلفن را هم قطع کرده‌اند و الان هیچ راه ارتباطی با بیرون نداریم. سر راهشان همه چیز را خراب می‌کنند. گندم‌زارها را آتش می‌زنند. حتی به مردمی هم که از شهرها فرار کرده‌اند، رحم نمی‌کنند. خیلی از مردم در آتش‌سوزی همین گندم‌زارها سوخته و شهید شده‌اند. مردم حتی فرصت نکرده‌اند کوچکترین چیزی با خودشان بردارند.»

بین مجروحان تعدادی هم منافق دیده می‌شد. بعضی‌هایشان با خوردن سیانور خودشان را از بین برده بودند. بعد از اینکه کارم در اتاق عمل تمام شد رفتم و جنازه‌هایشان را دیدم. چند نفری را نگذاشته بودند سیانور بخورند و آنها را برای گرفتن اطلاعات نگه داشته بودند. هیچ کدام از آنها را برای عمل نیاوردند. ظاهرا موقع دستگیری برای اینکه زنده بمانند، آنها را از ناحیه دست و پا مورد هدف قرار داده بودند. کارهای درمانی‌شان در اورژانس انجام شده بود. این چند نفر منافق را در دو، سه اتاق جداگانه خوابانده و چند نیروی مسلح را بالای سرشان گذاشته بودند. روز دوم تعداد مجروحان کم شد.

پرسیدم: «مجروح‌ها کم شده‌اند. شهر دست منافقان افتاده یا دست نیروهای خودمان است؟»

یکی از رزمنده‌ها گفت: «پاسدارها و بسیجی‌ها همراه عشایر وارد عمل شده‌اند و دیگر قضیه فرق می‌کند.»

اما روز سوم درگیری شدیدتر شد و یک دفعه دیدم تعداد زیادی مجروح برای عمل آورده‌اند که همگی دنده هایشان شکسته بود و دچار خونریزی ریه شده بودند به قدری حالشان از نظر تنفسی بد بود که کسانی را که پشت در اتاق عمل در انتظار بودند، کنار گذاشتند و آنها را جلو آوردند.

پرسیدم: «امروز چه اتفاقی افتاده که هر مجروحی که می‌آورند دنده‌هایش شکسته است؟»

یکی از مجرو‌ح‌ها که یک سپاهی هیکلی و قد بلندی بود، همان طور که روی تخت دراز کشیده بود و به سختی نفس می‌کشید، گفت: «دخترهای منافق ما را این‌طوری کرده‌اند.»

- چطور؟

- آمدند دست‌هایشان را بالا گرفتند و از ما خواستند در امان باشند. گفتند ما ناموس شما هستیم و پشیمان شده‌ایم. می‌خواهیم به شما ملحق شویم. از ما خواستند آنها را به عقب منتقل کنیم. وقتی جلو رفتیم. با حرکات رزمی، پوتین‌های سنگینشان را به سینه‌های ما کوبیدند و ما را به این روز انداختند.

- بعد چی شد؟ گذاشتند سالم در بروند؟

- نه نیروهای پشتیبانی همه را از بین بردند.

در بین کادر اتاق عمل یک دکتر بیهوشی پاکستانی داشتیم که آدم با عاطفه‌ای بود و با دل و جان کار می‌کرد. خیلی دوست داشت وضعیت بیرون را بداند. کم و بیش می‌پرسید چقدر از دشمن و چقدر از ایرانی‌ها کشته شده‌اند فکر می‌کرد منافقان خارجی هستند. شاید کسی که بیشتر از دیگران درباره وضعیت سؤال می‌کرد، او بود. در عین حال نمی‌توانست فارسی را خیلی خوب صحبت کند. مخصوصا که حرف «خ» را «ک» تلفظ می‌کرد. گاهی که بین عمل جراحی چیزی می‌خواست، کلمه‌اش را اشتباه می‌گفت و در آن شرایط دلهره‌آمیز و نگرانی باعث خنده پرسنل می‌شد. ولی خودش تعجب می‌گفت: «حرف کنده نبود، به چه می‌کندید؟»

عصر روز سوم، تقریبا چهل و هشت ساعت می‌شد که اصلا نخوابیده بودم. هر کاری می‌کردم بتوانم بالای سر مریض باشم، نمی‌توانستم. پلک‌هایم روی هم می‌رفت. مرتب بلند می‌شدم و صورتم را می‌شستم. به قدری خواب مرا گرفته بود که به همکارانم گفتم که مراقبم باشند. یک بار نبض مریض توی دستم بود که خوابم برد. یک دفعه صندلی برگشت و به شدت زمین خوردم. خیلی خجالت کشیدم. جراح‌ها گفتند: «چی شد خانم ترابی؟»

گفتم: «نفهمیدم کی خوابم برد.»

بلند شدم صورتم را شستم دیدم باز هم نمی‌توانم به خواب غلبه کنم. دمپایی‌هایم را در آوردم و پایم را روی زمین خنک گذاشتم تا شاید این‌طور خواب از سرم بپرد. برای اینکه دوباره خوابم نبرد، مقنعه و لباسم را خیس کردم و شروع به صحبت با پرسنل کردم. بعد از اینکه عمل تمام شد و مریض را بیرون آوردم، دیدم دکتر مبصری در راهرو بالای سر مریضش منتظر به هوش آمدن اوست. دکتر پاکستانی و پرسنلی که از تهران اعزام شده بودند، هم آنجا بودند. دکتر مبصری گفت: «ترابی حالا چه کار کنیم؟ بیمارستان هم محاصره شده. هیچ راهی نداریم.»

به شوخی گفتم: «ناراحت نباشید بیایید عربی یاد بگیریم که اگر اسیر شدیم لااقل بگوییم ما عربیم تا در امان بمانیم.»

دکتر گفت: «چه خوش خیالی! اینها که اسیر نگه نمی‌دارند. همه را می‌کشند.»

همه از یک طرف نگران بودند که بیمارستان لو نرود از طرف دیگر نگران مجروح‌ها بودند که اگر همین حداقل امکانات هم تمام شود چه کار کنیم. گفتیم: «هر چه باشد جان ما از جان این نیروهایی که در منطقه هستند، بالاتر که نیست. هرچه خدا بخواهد همان می شود. نگران نباشید.» شب خبر رسید اسلام‌آباد که از تصرف منافقان در‌آمده بود، دوباره سقوط کرده است. غیر از کپسول‌هایی که در اتاق عمل بود، دیگر کپسول نداشتیم. بانک خون هم اعلام کرده بود که دیگر نمی‌توانند از بیرون خون بیاورند. چون جاده کاملا بسته و ارتباطمان با بیرون قطع شده بود. ژنراتور داخل بیمارستان را روشن کرده بودند. به همه اعلام کردند که از حداقل آب استفاده کنند. حتی جراح‌ها وقتی می‌خواهند سر عمل بروند، از بتادین استفاده یا دو تا دستکش روی هم بپوشند. یکی از منافقانی که در بیمارستان بستری شده بود، گفته بود که نیروهایشان دنبال پیدا کردن این محل هستند. می‌گفت: «خود من هم چند بار این طرف‌ها آمده‌ام، ولی نتوانستم بیمارستان را پیدا کنم. الان هم دارند دنبال اینجا می‌گردند تا کادر و مجروحینش را از بین ببرند.»

بعضی از مجروحان وضع بدی داشتند و در آنجا نمی‌شد کاری برایشان کرد. باید عمل تخصصی روی آنها انجام می‌گرفت. باید تا وقتی که وضع به حالت عادی برمی‌گشت، با همان حال منتظر می‌شدند. بعضی از آنها در این بین شهید می‌شدند. این طور وقت‌ها خیلی ناراحت می‌شدم. وضع درست مثل زمانی شده بود که در سوسنگرد بودم و تانک‌های عراقی را به چشم دیدم. هر لحظه ممکن بود حادثه‌ای به وجود بیاید و سرنوشت ما ورق بخورد.

در اتاق عمل هر کس توی خودش بود. کسی چیزی نمی‌گفت. عمل که تمام می‌شد، دستکش و لباس‌هایشان را عوض می‌کردند، می‌ایستادند تا مجروح بعدی را بخوابانند و دوباره شروع می‌کردند.

با اینکه تنها نیروی بیهوشی بیمارستان شهید سلیمی من، دکتر مبصری و دکتر پاکستانی بودیم، ولی به خاطر حجم بالای مجروحان چهار مریض برای عمل می‌خواباندیم. یکی از پرسنل اتاق عمل را بالای تخت چهارم گذاشته بودیم و گاه‌گاهی به او سر می‌زدیم. در ضمن به مریض‌هایی که از زیر عمل بیرون آمده بودند، هم نظارت داشتیم تا وقتی به هوش می‌آیند آنها را به بخش بفرستیم. تعداد زخمی‌ها زیاد بود. نگران بودیم اکسیژن که تمام شود تکلیف این همه مجروح که پشت در منتظر عمل هستند چه می‌شود. با این حال به امید اینکه از بیرون کمک برسد، کار را ادامه می‌دادیم.

بعدازظهر روز چهارم، در بیمارستان باز شد و نیروهای خودی وارد بیمارستان شدند. چند نفری از آنها به اتاق عمل آمدند و گفتند: «کمبودهایتان را بگویید.»

وضعیت منطقه را پرسیدیم. گفتند: «منافقان در حال پیشروی به سمت کرمانشاه بودند که در سه راه چهار زبر نیروهای ما بر آنها مسلط شدند و همه را به درک واصل کردند.»

خیلی خوشحال شدیم. گفتیم: «سریع کپسول اکسیژن و خون برسانید.»

*شنیدیم که مدیر بیمارستان هم درخواست نیروی جدید کرده و گفته است: «ما واقعا از روی این نیروها شرمنده‌ایم. این‌ها سه روز و سه شب است که نخوابیده‌اند. آن طور که خبر دارم اینها در اتاق عمل سلامتی‌شان را به خطر انداخته‌اند. سریع برای ما نیروی جایگزین بفرستید.» خیلی زود با هلی‌کوپتر اکسیژن و خون و چیزهایی را که لازم بود، به بیمارستان آوردند. مجروحان بدحال اعزام شدند. ما هم همچنان تا رسیدن تیم جدید عمل‌ها را ادامه دادیم. با آمدن تیم جدید، دکتر مبصری به تهران برگشت. من گزارش مریض را به نیروی جدید دادم و به اتاقی که برای خواب بود، رفتم. از خستگی بدون اینکه چیزی زیر سرم بگذارم روی پتویی که زمین انداخته بودند، افتادم و دیگر نفهمیدم چه طور خوابم برد.

ساعت چهار، پنج بعدازظهر بچه‌های اتاق عمل بیدارم کردند. می‌گفتند: «از کی است بالای سر تو هستیم هرچه تکانت می‌دهیم و صدا می‌زنیم انگار نه انگار، بلند شو چیزی بخور، حالا که دست منافق‌ها نیفتادی از گرسنگی نمیری.» بلند شدم. دست و صورتم را شستم. اول یک لیوان چای خوردم. ناهار خورشت قیمه بود. آن را از ایلام آورده بودند. آن غذا به قدری به من مزه داد که انگار تا آن وقت غذا نخورده بودم.

بعد از اینکه خستگی‌ام از بین رفت، با نیروهای جدید شیفت‌هایمان را شش ساعت، به شش ساعت تقسیم کردیم. به اتاق عمل رفتم و یک عمل چستیوب را شروع کردیم. نیم ساعت بیشتر طول نکشید. تقریبا ساعت ۱۲ شب بود که کارم تمام شد و یک سر به بخش‌ها زدم. دیدم کیپ تا کیپ مریض خوابیده است. خانم دکتر امیر مقدم و خانم گنجعلی و خانم سیف، پرستار بیمارستان بوعلی، را توی بخش دیدم.

خسته نباشیدی به هم گفتیم. خاتم دکتر گفت: «ترابی جایت خالی یک اتاق پر از منافق، ما همه را شناسایی کردیم.»

گفتم: «برویم من هم ببینم چه طوری‌اند.»

بیشتر منافق‌های دستگیر شده جوان بودند. معلوم بود حسابی می‌ترسند. سری تکان دادم و گفتم: «آخر و عاقبت منافق همین است از اینجا بدتر روز حساب شماهاست. آدم می‌آید برادرکشی؟ به مملکت خودش خیانت می‌کند؟»

خیلی عصبی شده بودم. یکی از آنها هم شروع به فحش دادن کرد. برادرانی که آنجا بودند، گفتند: «خواهر شما از اینجا بروید.»

یکی، دو روز بعد اعلام کردند: «به پاس زحماتتان می‌خواهیم شما را ببریم و منطقه را نشانتان بدهیم.» دو مینی‌بوس آمد. سوار شدیم. یکی یک چفیه به ما دادند دور گردن انداختیم. وقتی بیرون آمدیم، نیروهای خودی در حال جمع کردن سلاح‌هایی بودند که روی زمین ریخته بود. آمبولانس‌ها و ماشین‌هایی که صندلی‌های آنها برداشته شده بود، مرتب در حال گشت‌زدن بودند و جنازه شهدا و کسانی که احتمالا زنده مانده بودند، را جمع می‌کردند. آن طور که راهنما می‌گفت، بعد از عملیات این نیروها در منطقه گشت می‌زدند تا یک سری از خودی‌ها یا منافقان که ترسیده‌اند و در تپه‌ها و شیارهای کوه پنهان شده‌اند، پیدا کنند.

در کنار جاده اسلام‌آباد به طرف کرمانشاه و سه راه چهار زبر، اجساد زیادی از منافقان به چشم می‌خورد. باد کرده بودند و چهره‌هایشان به سیاهی می‌زد، طوری که انسان از دیدن آنها به وحشت می‌افتاد. خیلی‌ها می‌ترسیدند و از ترس چشم‌هایشان را بسته بودند که اجساد را نبینند. ولی من به بچه‌ها گفتم:‌ «نگاه کنید اینکه می‌گویند عاقبت به خیری در راه حق است، همین است. اگر این‌ها در مسیر اسلام کشته شده بودند، قیافه‌هایشان این‌طور می شد؟ شهدای خودمان را دیده‌اید چه چهره‌های آرام و معصومانه‌ای دارند.»

تا چشم کار می‌کرد اطراف جاده پر از شیشه‌های آب معدنی و ظرف‌های یک بار مصرفی بود که در آنها میوه و غذا در اختیار نیروهای منافق گذاشته بودند. در کنار اجساد عکس‌هایی از مسعود و مریم رجوی دیده می‌شد. این طور که به ما گفتند، رجوی تا حدودی داخل کشور آمده بوده، ولی بعد که می‌بیند شرایط حاد شده است، دوباره به عراق برمی‌گردد.

به سه راه چهار زبر که رسیدیم، ساختمان‌های تخریب‌شده‌ای را نشانمان دادند و گفتند: «اینجا دو تا مهمانخانه بوده، مردمی که از ایلام به اسلام‌آباد یا کرمانشاه می‌رفتند و برمی‌گشتند، در اینجا استراحتی می‌کردند و غذایی می‌خوردند.»

به نظرم آمد اینجا همان مهمانخانه‌هایی است که ما موقع آمدن در یکی از آنها شام خورده بودیم. پرسیدم، گفتند که همان است. همه چیز به هم ریخته بود، شیشه‌ها شکسته شده و درها از جا در آمده بودند. بوی تعفن تمام منطقه را گرفته بود. من تا حدودی حس بویایی‌ام را از دست داده بودم و زیاد متوجه نمی شدم. اما بچه‌ها با اینکه چفیه و چادرهایشان را جلوی بینی گرفته بودند، باز می‌گفتند که بو اذیتشان می‌کند. داخل مهمانخانه را که نگاه کردیم دیدیم پر از جنازه‌هایی است که روی هم انباشته شده‌اند. اول فکر می‌کردیم همه جنازه‌ها مرد هستند. قیافه و لباس دخترها و پسرها فرقی با هم نداشت. دخترها یا موهایشان را زیر کلاه کرده بودند و یا آن قدر کوتاه بود که نمی‌شد تشخیص داد که کدامشان دختر و کدامشان پسر است. در آنجا هم کنار جنازه‌ها پر بود از عکس‌های مسعود و مریم رجوی. بچه‌ها مرتب آب دهان می‌نداختند. بعضی به حالت تهوع افتاده بودند.

راهنما برایمان توضیح داد که این‌ها بعد از اینکه در محاصره قرار گرفته‌اند وارد اینجا شده‌اند و برای اینکه به دست نیروهای ما نیفتند یا سیانور خورده‌اند و یا با انفجار نارنجک خودشان را از بین برده‌اند. کفش و لباس‌هایشان که نظامی است از اسرائیل آمده و همه این‌ها دوره کاراته و رزمی دیده‌اند و به قول خودشان ده سال روی این نیروها کار کرده‌اند تا در چنین روزی نتیجه‌اش را بگیرند که به کمک خداوند منجر به متلاشی شدن منافقان شد و خیلی‌هایشان از بین رفتند.

چند روز بعد، نزدیک به روزهای آخر که می‌خواستیم به تهران برگردیم، دوباره برنامه بازدیدی از مناطق گذاشتند. این بار به طرف مرز می‌رفتیم. اول به شهر اسلام‌آباد رفتیم. قبلا آنجا را ندیده بودم. ولی نیروهای منافق، شهر را ویران کرده بودند. خانه‌ها اگر به کلی خراب نشده بودند ولی دیوارهایشان ریخته و تمام شیشه‌ها شکسته بود.

راهنما می‌گفت: «منافقان در اینجا خیلی مقاومت کردند. بیمارستان شهر را به آتش کشیدند. آنها حتی به نوزادان بستری هم رحم نکرده‌اند. نوزادان در تخت‌های کوچکشان سوخته و کشته شده‌اند.»

به محوطه‌ای رفتیم که یک ساختمان اداری تخریب شده در آن بود. فکر می‌کنم گفتند فرمانداری بوده. در گوشه‌ای از محوطه، چشمم به بوته‌ای ‌گل محمدی افتاد که گل‌های زیبایی داشت.

بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: «بیایید ببینید این بوته گل توی این چند روز جنگ و بی‌آبی با این هوای گرم چه شاداب مانده، انگار که تازه گل داده»

همه جمع شدند و یکی یکی گل‌های آن را بو کردند. یکی از بچه‌ها کنار بوته گل نشسته بود و می‌گفت: «گل قشنگ بگو ببینم تو چه طوری توی این جنگ موندی؟ برام تعریف کن چی‌ها دیدی؟»

دوباره سوار ماشین شدیم و برای دیدن محل‌های دیگری راه افتادیم. کنار جاده چندین جسد از درختان یا جرثقیل آویزان شده بودند. از دور مثل مترسک بودند. جلو رفتیم دیدیم از اجساد منافقان هستند. از راهنما درباره آنها پرسیدم. گفتند: «این‌ها را نیروهای مردمی و بومی گرفته و دار زده‌اند.» شدت وحشی‌گری منافقان و کشتار مردم به دست آنها به قدری بود که دیگر مردم منتظر رسیدگی ارگان‌ها به جنایات نشده‌اند. هرکدام از منافقان را که گرفته‌اند، خودشان به دار مجازات آویخته‌اند.

ساعت دو، سه بعدازظهر بود که به بیمارستان برگشتیم. نماز را که خواندیم و ناهار خوردیم، گفتند برویم ایلام. به شهر که رفتیم دیدم تعدادی جمع شده‌اند، جرثقیل آورده و می‌خواهند جوانی را اعدام کنند. می‌گفتند از منافقان بوده و به خانه رفته و پنهان شده، ولی مادرش او را معرفی کرده است. مادرش در میان جمع بود. ایستاد تا او را اعدام کردند. مردم او را تشویق کردند و می‌گفتند برای سلامتی چنین مادر مبارز و مسلمانی صلوات بفرستید. خارج از شهر هم جرثقیل دیگری گذاشته بودند و داشتند منافق دیگری را اعدام می‌کردند. به او گفتند که آخرین حرفش را بزند. به امام اهانت کرد. طناب را گردنش انداختند و او را بالا کشیدند. دهانش باز ماند و خودش را کثیف کرد.

شنیده بودیم زنان ایلامی شهر را از اشغال منافقان محافظت کرده‌اند. به بسیج خواهران شهر ایلام رفتیم. ساختمان بسیج خرابی نداشت. خواهرهای بسیجی از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. حدود بیست نفری بودند. نشستیم و ماجرا را پرسیدیم.

این‌طور تعریف کردند: «وقتی منافقان داشتند به طرف ایلام حرکت می‌کردند، مردها تصمیم گرفتند از شهر بیرون بروند و جلوی آنها را بگیرند و نگذارند وارد شهر شوند ما پشت تیربارها نشستیم و اسلحه‌های ژ- ۳ و کلتی که داشتیم برداشتیم و از شهر دفاع می‌کردیم که فکر نکنند شهر خالی است. تا صبح کشیک دادیم. چند نفری از آنها را هم زدیم. این طور نگذاشتیم وارد شهرمان شوند.

برای پذیرایی از ما چای و نان‌هایی که خودشان درست کرده بودند، آوردند. چای را خوردیم و نفری یک تکه نان برداشتیم در کیف‌هایمان گذاشتیم. آنها از بمباران‌های شهر و سختی‌هایشان در طول جنگ گفتند، که چقدر مردم از بین رفتند، چقدر با سرما و کمبودها ساختند، اما مقاومت کردند و شهر را ترک نکردند و نگذاشتند دشمن وارد شود. می‌گفتند: «شما که به تهران می‌روید سلام ما را به امام برسانید؛ بگویید ما ایلامی‌ها محکم ایستاده‌ایم، با تمام وجود هم ایستاده‌‌ایم.»‌

وقتی به بیمارستان برگشتیم، دیگر هوا تاریک شده بود. به اتاق عمل رفتم و کار را تحویل گرفتم. تعداد مجروحان زیاد بود و هنوز عمل‌ها ادامه داشت. مجروحان بدحال را اعزام کرده بودند. آن شب تا صبح پای عمل ایستادم.

صبح روز بعد پزشکان و پرستاران اعزامی را به دفتر مدیریت پیج کردند. گفتند: «امروز برای شما برنامه گذاشته‌ایم که بروید سر پل ذهاب و صالح‌آباد را ببینید.»

در صالح‌آباد به امامزاده‌ای به نام علی صالح رفتیم. حیاط امام زاده باغچه‌های بزرگ و پرگلی داشت ولی به خاطر جنگ وضع نامرتبی پیدا کرده بود. چند خانواده جنگ زده در آنجا زندگی می‌کردند. زیارت کردیم و نماز خواندیم. بعد به طرف کرند و سرپل ذهاب رفتیم. همه جا پر از خرابی بود و اجساد منافقان راهنماها گفتند: «قصر شیرین هنوز امنیت ندارد و نمی‌توانیم شما را به آنجا ببریم.» در سر پل ذهاب هم نگذاشتند زیاد بمانیم. می‌گفتند که هنوز نیروهای منافقان پراکنده هستند. بعد از ظهر به بیمارستان برگشتیم. به نظرم روز چهاردهم مرداد بود. به ما گفتند: امشب استراحت کنید فردا به تهران اعزامتان می‌کنیم.»

صبح روز بعد، پانزدهم مرداد، دفتر مدیریت بیمارستان شهید سلیمی به هر کدام از ما یک جلد قرآن هدیه کرد که پشت جلد آن تقدیر، تشکر و آیه‌ای که در آن کلمه مرصاد آمده، نوشته شده بود. از بیمارستان که بیرون آمدیم تعداد زیادی از عشایر و محلی‌ها آمده بودند و ایستاده بودند. اسم مجروحشان را می‌گفتند می‌خواستند بدانند آنها زنده‌اند یا نه.

به ستاد کرمانشاه رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. برگشتمان را با فرودگاه هماهنگ کردند. ناهار را در ستاد خوردیم و ساعت دو به فرودگاه رفتیم. هواپیما در فرودگاه آماده بود. فرودگاه پر از مجروح و مسافر بود. هم در ستاد و هم در فرودگاه تعداد زیادی از مردم که مجروح‌هایشان به شهرهای دیگر اعزام شده بودند و اطلاعی از آنها نداشتند، جمع شده بودند. رادیو داشت اخبار پخش می‌کرد. از فرودگاه کرمانشاه به خانه خواهرم تلفن زدم. پسر خواهرم گوشی را برداشت و گفت: «همه رفته‌اند تویسرکان.»

- خبری شده؟

- علی شهید شده است.

علی بیات، خواهرزاده دامادمان بود. در کرمانشاه با نماینده ستاد در فرودگاه صحبت کردم و گفتم:‌ «من اگر بخواهم به تویسرکان برویم چطور باید بروم؟.»

به راننده آمبولانسی گفتند مرا به تویسرکان برساند، یا در بیستون ماشینی برایم بگیرد. حتی کرایه ماشین را به راننده دادند. گفتم که پول همراهم هست. قبول نکردند. در بیستون و کنگاور ماشینی نبود. راننده آمبولانس مرا تا تویسرکان رساند.

عصر بود که به تویسرکان رسیدیم. هرچه به راننده اصرار کردم به خانه بیاید و کمی خستگی‌اش را بگیرد، قبول نکرد. گفت:‌ «شما وضعیت آنجا را می‌دانید. باید سریع برگردم.» مرا جلوی در خانه پیاده کرد و رفت. به خانه شهید رفتم. شب هفتش تمام شده بود. مادر و خواهرانم هم آنجا بودند. آنها در این پانزده روز که اطلاعی از من نداشتند، نگران شده بودند. گفتند: «چرا زنگ نزدی؟»

گفتم:‌ «شرایط طوری بود که نمی‌توانستیم با جایی تماس بگیریم.»

از شهید پرسیدم. در عملیات مرصاد در سر پل ذهاب به شهادت رسیده بود. مادرش حالت شوکه و افسرده‌ای داشت. مرتب به من می‌گفت: «ایران خانم دیدی؟ دیدی پسرم از دستم رفت؟»

بعد که فهمید من هم در ایلام بوده‌ام،‌ پرسید: «تو علی را اونجا ندیدی؟»

گفتم:‌ «نه، من در بیمارستان بودم و فقط مجروح‌ها را می‌آوردند.»

آن شب به خانه برادرم، ابراهیم رفتم و با بیمارستان تماس گرفتم و گفتم: «ماموریتم تمام شده و تا پس فردا به بیمارستان می‌آیم.»

صبح فردا به ترمینال رفتم و با اتوبوس به تهران برگشتم. نزدیک‌های اذان مغرب بود که به تهران رسیدم. خیلی خسته بودم. از ترمینال ماشین دربستی گرفتم و به خانه رفتم.

راننده پرسید: «شما مسافر کجا بودید؟»

- از ایلام می‌آیم. از عملیات مرصاد

- برادر و برادر خانم من هم برای این عملیات رفته‌اند.

- الان کجا هستند؟

- نمی‌دانم خبری به ما نداده‌اند.

درباره وضعیت منطقه سؤال کرد. برایش گفتم که منافقان چه کرده‌اند و دست آخر چطور از هم پاشیده‌اند. خیلی خوشحال شد. خدا را شکر کرد و گفت: «خدا کاری کند که این‌ها ریشه‌کن بشوند.»

بعد گفت:‌ «ما به وجود خواهرانی مثل شما افتخار می‌کنیم.»

به در خانه که رسیدیم، هرچه اصرار کردم، کرایه نگرفت. خداحافظی کرد و رفت. کلید انداختم و داخل خانه شدم. گرسنه بودم. در یخچال را باز کردم، غذایی در آن نبود. یک لیوان شیر خوردم، حمام کردم و خوابیدم.

صبح فردا به بیمارستان امام حسین رفتم. مجروح زیادی از عملیات مرصاد آورده بودند از هرکدام می‌پرسیدم چه وقت آمده و وضعیتش چیست. خودم را هم معرفی می‌کرد و می‌گفتم: «تدارکات مجروحان با ماست. شما هم اگر کاری داشتید یا چیزی خواستید، به ما بگویید.»
منبع: خبرگزاری فارس