«مرصاد» به روایت حجت شاه محمدی
آنچه پیش روی شماست نوشته های یک دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه تهران است که خاطراتش را از رفتن به جبهه و جنگ با ضد انقلاب اینگونه آغاز می کند:
*در راه، مسئول ما می گفت: به او شک دارم، شاید او نیز از نیروهای گروه های وابسته بوده است. من به او گفتم گیرم که از جاسوسان دشمن باشد، ما که جز قرآن چیزی به او ندادیم و سلاحی هم در دستش ندیدیم. هیچ قرینه ای هم وجود ندارد که جزء آن باشد. این طوری اگر بخواهیم به مردم شک کنیم، به همه مردم منطقه میتوان شک کرد. گویی حرفهایم در مسئول اثر کرد، چرا که شروع به دست تکان دادن برای پیرمرد و فرزندانش کرد، آنها نیز با تکان دادن دستهایشان از ما خداحافظی کردند و من در این فکر بودم که مرز میان حسن ظن و سوء ظن تا چه حد میتواند باریک باشد.
تا مدتها ماموریتهای من ما بین بوکان و مناطق اطراف آن بود، تا اینکه به قرارگاه حمزه فرا خوانده شدم. در آنجا نتایج ارزیابی ها و شناسایی های خود را طی گزارشی تقدیم مافوق خود نمودم. چند روزی که در ارومیه نبودم، با نسیم هیچ تماسی نداشتم. امکان تماس نیز وجود نداشت. اکنون حتی نمی دانستم به کدام نقطه غرب برای ماموریت اعزام شده. پرس و جو و تحقیق در این زمینه هم چندان فایدهای نداشت. با این حال دوستانم از آنجا که از دوستی و صمیمی میان من و نسیم مطلع بودند، نامههای دریافتی او را برایم میفرستادند و من دیدم که آدرسهای نامهها همه مربوط به محلهای در بالای شهر تهران میشود. خوب میفهمیدم که نامهها را چه کسی و برای چه فرستاده است. مسئول اعزام قرار گاه نیز اظهار شگفتی میکرد که چگونه من از نسیم خبری ندارم.
چند روزی گذشت که ناگهان سر و کله نسیم پیدا شد. او نیز برای انجام ماموریتی به منطقه سر دشت اعزام شده بود. هر دو از دیدن هم، بسیار شاد شدیم و به خاطر اینکه دوباره در کنار یکدیگر به انجام ماموریتهای محوله میپردازیم از خوشحالی در پوست میگنجیدیم.
طبق روال معمول، از صبح تا غروب داخل قرارگاه کار میکردیم و کم کم این کار برایمان خسته کننده شده بود. ماندن در قرارگاهی که کیلومترها با منطقه جنگی فاصله داشت، برای همه نیروها کسل کننده بود. ما برای جنگ و شرکت در عملیات به جبهه آمده بودیم، نه اینکه از صبح تا شب سرمان در نقشههای مناطق باشد واز اصل قضیه دور بمانیم حتی در حال ماموریتهایی که در واقع خدمت به جنگ حساب میآمد، نیز کاملا خشنود نبودیم و این موضوع را با فرماندهی خود در جریان گذاشتیم او گفت: من به شما در اینجا نیاز دارم و اینجا هم مانند جبهه است. درست است که ما پشت جبهه هستیم، اما اگر کار ما دقیق و حساب شده باشد، میتواند در پیشرفت و پیشبرد عملیات بسیار موثر و ثمر باشد.
گوش ما به این حرفها بدهکار نبود و فکر میکردیم اگر در خط مقدم حاضر شویم، ثواب و صفای بیشتری دارد. شاید از این طریق بهتر میتوانستیم دین خویش را به دین و میهنمان ادا کنیم. شاید نسیم هم که به گفته خودش برای خود سازی و رها شدن از نفس اماره، به جبهه آمده بود، همین حال مرا داشت.
مدتی بعد با خبر شدیم که دشمن زخم خورده با کمک و پشتیبانی نیروهای نظامی آمریکایی و ناوهای غول پیکر هواپیما بر شهر فاو را از دست نیروهای رزمنده ما بیرون آورده و نیروهای ما از آن شهر عراقی عقب نشینی کردهاند.
شنیدن این خبر دردناک غمها و غصههای ما را دو چندان ساخت. این شکست برای ما خیلی سنگین بود و ما باید کاری میکردیم همین عامل سبب شد که عزم ما برای اعزام به نقاط جنگی تشدید گردد و با اصرار زیاد از فرمانده اجاز حرکت به سوی خط مقدم جبههها را بگیریم. ما در خواست یک ماموریت چهار ماهه کردیم و فرمانده با اصرار ما بالاخره ناچار شد، موافقت نماید و عصر همان روز بلافاصله من و نسیم بلیط اتوبوس باختران کرمانشاه را خریده و از قرارگاه حمزه به سوی باختران عازم شدیم، تا از آنجا به سوی غرب برای حضور در جبهههای نبرد برویم.
داخل اتوبوس از خیابان خلوت ارومیه میگذشتیم و آثار به جای ماده از بمبارانهای وحشیانه هواپیماهای دشمن را نظاره میکردیم صدها نفر از افراد بی گناه و ساکنان بی دفاع این شهر شهید و مجروح شده و خانههای زیادی ویران گشته بود.
نسیم کنار من بر صندلی خلیده و به خرابیها و ویرانههای شهر سرد و خاموش خیره نگاه میکرد، در آن حال نگاهش عمق خاصی داشت افکارش بی تردید جای دیگری جریان داشت. آیا او همان چیزهایی را که من نظاره میکردم میدید، یا سویدای دلش غرق در افکار دیگری بود. بیتی از حافظ که هماندم به خاطرم رسوخ کرد، رشته افکارش را برید و از آشیانهاش که در آن خزیده بود، بیرون آورد:
سویای دل من تا قیامت
مبادا از عشق و سودای تو خالی
به او گفتم کمی پیاده شو با هم بریم، تو چه حال و هوایی سیر میکنی؟
حدسم درست بود، گفت: مهسا برام نامهای نوشته که تو قرارگاه بدستم رسید. احساسم اینه که این دختر هنوز به درکی که من نیاز دارم نرسیده، گله کرده که چرا من جای رفتن سراغ کار و تجارت و شغل مناسب، آمدم جبهه، اون از خونواده پولداریه، پدرش و مهسا از من انتظار دارن، پا به پای پدرش وارد تجارت بشم. به عنوان نماینده او برم خارج و کالا و اجناس خارجی وارد کنم. منم که تو این وادیا نیسم. تو نامهاش گفته چرا جای ترکیه و ژاپن و دبی از جبهه سر در آوردی؟ باورش نمیشه که اومدم اینجا من جواب نامه شو مفصل نوشتم که ناراحت نباشه، اگر آخر ترم درسم رو تموم کنم به این چیزا هم میرسم. فعلا اومدم اینجا یه کنج خلوت گیر بیارم و بیشتر به خود و آیندم فکر کنم. بعد هم براش نوشتم واسه یه زندگی بهتر لازم بود، خودمو بیشتر آماده کنم. به یک محاسبه نفسانی و روحی نیاز داشتم. میخواستم مهر دلمو براش بازی کنم و هر چی تو دلم بود بنویسم اینکه یک عشق واقعی منو به اینجا کشوند و ...
گفتم: دائیت چه جور آدمیه؟
دایی یه حاجی بازاریه، البته از اون قدیمیاش که برا خودشون حساب و کتاب دارن برای دین و مذهب و مملکت و مرام خودش خیلی ارزش قائل و اینارو فدای هیچی نمیکنه، مرتب از پشت جبهه نقدی و غیر نقدی به جبههها کمک میکنه و خودشم دو سه رفته جبهه، از اون بازاریاس که اگر پاش برسه به قول سعدی، درویشی رو به توانگری ترجیح می ده اما داداش مهسا، تو آمریکا درس میخونه مرتب واسه مهسا و مادرش پیام میدهد، از اون پیام های شیطانی، مادر مهسا همش دلش پیش پسرشه آرزو داره به زودی بره اون لنگه دنیا، ازاون زنای سانتیمانتال بالا شهریه که موقع بیرون رفتن از خونه، هفت قلم آرایش میکنه، دائیمم حریفش نمیشه، چی بگم، خب، شایدم زن ذلیله مادره آرزوش اینه که همراه دختر و دادمادش بره آمریکا. دل خوشی از انقلاب نداره میدونم که عشقش زندگی آمریکائیه. به قول خودش میخواد از عرض زندگیش خوب استفاده کنه حالا فهمیدی من تو چه جبههای غیر از این جبهه دارم میجنگم هر روز باید با اینا سر و کله بزنم، الانم اومدم جبهه تا بتونم یه جوری میون مهسا و مادرش با دائیم پل بزنم نمی دونم میشه یا نه، اما راه دیگهای هم به نظرم نمیرسه.
به شوخی گفتم: نسیم، تو جغرافیا خوندی، خوب فکر کن ببین تو این منطقه چه جور میخوای پلی به این محکمی بزنی، اصلا پل زدن تو این منطقه امکان پذیره؟ گیرم رود خونشم پیدا کردی.
- نمیدونم، فقط حس میکنم میتونم موفق بشم، یه کسی تو دلم داد میزنه اگر خدا رو راضی کنی، بقیهش با خداس راستش ته دل مهسا با منه، حالا شاید با اومدنم به جبهه کمی به خودش بیاد و از مادرش دس بکشه.
گفتم: شیطونو دست کم گرفتی!
- میدونم ولی دائیم موافق بود بیایم جبهه حالا دو به یک میشیم، البته اگر مهسا بی طرف باشه.
با خودم گفتم نسیم هم چه فکرهایی میکند ما برای چه به جبهه آمدیم و او برای چه؟ معلوم میشود برای هر چیزی به جبهه آمده، غیر از خدا. این بود که بدون ملاحظه به او گفتم.
اینجا جای قرار مدار عشاق نیس، اینجا باید خون داد، اینجا جای از خود گذشتگی و ایثاره شعار نمیدم، کافیه یه نگاه به جبههها بکنی، دشمن داره میآد جلو، ببین این نامسلمونا که تسلیم شیطان شدن چه به روز مملکت و جوونامون میآرن؟ غیر از اینه که پای نفس و هواپرستی تو کاره؟ اگر مردم ما هم به دشمن خودشون رو نمیدادن، اینقدر پرورو نمیشدن که حالا شهرامونو به ویرونه تبدیل کنن. اگر حالا هم جلوش در نمیاومدیم، ازاین بدترم میشد. مگه پیامبر (ص) نفرمود: هر طور باشید، بر شما حکومت میشه.
نسیم گفت: همه حرفات راسته، منتها من اول باید تکلیف دشمنای داخلی رو روشن کنم. میبینی که برای جنگ با دشمنای خارجی هم به جبهه اومدم، دیگه چه میخوای؟
گفتم: خودت بهتر میدونی، این نفس توست، اگر به کارش نکشی اون تو رو به کار میکشه! سکوتی طولانی و معنادار میانمان حاکم گردید و هر دو ترجیح دادیم به جای بحث کردن، مناظر زیبا و سر سبز اطراف جاده را تماشا کنیم.
دفترچه شعرم را باز کردم و تازهترین شعری را که سروده بودم، برای نسیم خواندم:
سادهام ادعایی ندارم
میروم رد پای ندارم
مثل کولی در این شهر غربت
دوره گردم و جایی ندارم
از کجا آمدم از چه سمتی
ابتدا، انتهایی ندارم؟
خوردهام تهمت بی نمازی
هان! مگر من خدایی ندارم؟
آی مردم نگاه شما سبز
من که جز این دعایی ندارم
نسیم بلافاصله بعد از پایان شعر رو کرد به من گفت: تو که خودت اهل دردی، چرا به من ایراد میگیری؟
خروس خان نزدیکهای باختران به رستورانی قدیمی و با معماری سنتی رسیدیم، آب وضوی خود را با نسیم خنکی که میوزید و انسان را به یاد نسائم ربوبی و الطاف و محبت الهی میانداخت خنک کردم و همراه خیل رزمندگان دیگر که از اطراف و اکناف برای مقابله با دشمن سرزمین خود آمده بودند در حاشیه جاده و بر فرشی از حصیر به نماز ایستادیم نماز جماعت که تمام شد، در میان نیروهایی که به سوی ماشینهای خود میشتافتند چهرهای آشنا به نظرم رسید. او جواد دوست و یار و همسنگر صمیمیام در اعزام قبلی به جبههها بود. از او خاطرات شیرین زیادی در ذهن داشتم. به سرعت به دنبالش دویده و فریاد زدم: جواد! جواد! با خود گفتم او را با نام صدا میزنم، اگر خودش بود، بر میگردد و الا میفهمم اشتباه کردهام. اما در نسیم صبحگاهی امواج صدایم به بی نهایت پیوست و آن چهره آشنا نیز از نظرم ناپدیده گشت. با این حال جای ناراحتی نبود، نسیم را در کنار خود داشتم و سفر به دیار حقیقت را همراه او طی میکردم.
ساعت ۹ صبح، باختران، چهرهای زنده و با طراوات داشت. شهر از جوشش جمعیت و خودروها و رفت و آمد مردم، حالتی عادی داشت و غیر از تویوتاها، ایفاها و لانکروزیها نظامی که گهگاهی با سربازان و رزمندگان سوار بر آنها در خیابانها شتابان حرکت میکردند رنگ و بوی از جنگ و جبهه به نظر نمیرسید. با این حال میدانستیم که باختران از معدود شهرهای آرام، در پشت مناطق جنگی است که شاهراه تقسیم نیروها و تجهیزات و تدارکات سپاهان ما به خطوط مقدم جبهههاست.
هنگام ورود به قرارگاه رمضان، یکبار دیگر آن چهره آشنا که در توقفگاه قبلی دیده بودم در برار دیدگانم ظاهر گردید. خودش بود، جواد، با هم مصافحه کردیم و بعد از روبوسی با خنده دستی به شانهاش زده و گفتم:
تو هم بیخ ریش ما بسته شدی بیخود فرار نکن، پایین بری بالا بیای، یار غار خودمی! با جواد ابتدا در جبهههای جنوب و اطراف شهر تسخیر شده فاو آشنا شده بودم. روحی لطیف و طبعی شاعرانه داشت. در هر موضوع و بحثی که در میگرفت. شعری، دو بیتی رباعی یا غزلی آماده داشت. کوله پشتیاش پر بود از کتابهای شعر که برایش بیش از آذوقه و کنسرو و ما یحتاج جبههها ارزش داشتند. خودش هم شعر میسرود. اما اشعار شاعران جوان معاصر را نیز با آب و تاب و لحن ادبیانه و شاعرانه برای ما میخواند.
این بار چهرهاش گل انداخته بود و سرزنده تر و بشاشتر به نظر میرسید. احساس میکردم این روشنی و نورانیت محصول حضور مکر در جبهه و حشر و نشر با سپاهان نور است. با خود گفتم نکند خدا او را طلبید باشد و شهادت روزیش گردد. وقتی نسیم را به او معرفی کردم با دیدن نسیم شعری خواند که یک لحظه فکر کردم، افکار و احساسات نسیم را از چهره او خوانده است، دستی به شانهاش زد و گفت:
باز آمدهای به خویشتن میطلبم
سیر آمدهای ز ملک تن میطلبم
با خصم به کارزار و با خود به نبرد
این است حماسهای که من میطلبم
آشنایی نسیم با جواد نوعی تغییر و دگرکونی در رفتارش پدید آورد که از آن روز به بعد کاملا محسوس بود. ما سه نفر در قرارگاه رمضان، در این مدت کوتاهی که تا تقسیم ما به واحدهای باقی مانده بود، در اوقات نماز، ناهار و شام اغلب کنار هم بودیم و با هم در خصوص موضوعات مختلف و مورد علاقه هم به بحث و مباحث میپرداختیم اما دوستیمان با جواد دولت مستعجل بود و دیری نپایید که به خاطر ماموریت مهمی که بر عهدهاش نهاد شده بود، از ما جدا شد و به عنوان نیروی ویژه واحد اطلاعات قرار گاه رمضان راهی خطوط مقدم جبهههای غرب گردید. هنگام خداحافظی با اشاره به داستان دزد مخفی در کنار صاحبخانه از مثنوی مولوی گفت: مواظب دزد شمع کش باشید. بعد ادامه داد: هر گاه خواستید بفهمید که خدا از شما راضی هست، یا نه؟ به قلب خودتان رجوع کنید، این قلب شماست که حقیقت را میگوید نه گفته دیگران. شما اگر خود را موفق دانستید، موفق هستید، حالا نظر دیگران هر چه میخواهد باشد، مهم نیست قرآن هم میفرماید: انسانها به نفس خود از هر کس هر چیز دیگری بیناتر هستند پیامبر اسلام (ص) نیز میفرمایند نظر واقعی بیانه را از قلبت بپرس، اگر چه صاحب نظران بر خلافش نظر بدهند.
و بعد جواد در جواب نسیم که مقصدش را پرسیده بود این شعر را خواند و رفت.
رجعتی تا خویش دارم، بر دو پایم پینه است
مقصد من ای برادر، کشور آیینه است
مقصد من شهر نزدیکی ست، در همسایگی ست
خصم این مقصد نه بیگانه ست خصم خانگی ست
مسئول پرسنلی قرار گاه رمضان، پس از مشورت با ما پیشنهاد کرد که ما به گردان کماندویی ۲۰۵ عمار که یک واحد ضد زرهی است بپیوندیم. ما بلافاصله پس از گرفتن معرفی نامه به مقر گردان در تنگه کنش کرمانشاه اعزام شدیم.
خوشحالی ما از این بود که باز هم، مثل چهار ماهی که من و نسیم کنار هم بودیم، در این ماموریت نیز میتوانستیم همراه و شانه به شانه هم به انجام وظایف محوله بپردازیم.
در فصل تابستان هنگام ظهر، گرمای باختران غیر قابل تحمل بود، اما صحبتهای زود و هنگام غروب نسیم خنکی که از سمت شمال غربی میوزید و شبهای تقریبا سرد امکان استراحت در فضای بیرون از چادر را دشوار میساخت. هنگام حرکت به سوی گردان عمار، سؤالات زیادی در ذهنم نسبت به نسیم وجود داشت که بی پاسخ مانده بود. اینکه آینده او چه خواهد شد؟ آیا جبههها را رها میکند و به شهر برمیگردد. همراه من تا خط مقدم خواهد آمد؟ برای خودم نیز حضور در جبههها و دوری از دانشگاه، چندان حل نشده بود. آیا من برای آمدن به جبههها کاملا با اخلاص تصمیم گرفتهام. یا اینکه به خاطر همنشینی با نسیم و لذت بردن از حضور در کنار رزمندگان به جبهه آمدهام از طرفی آیا در ادامه راه، به اهداف خود که همان کسب رضایت الهی و انجام تکلیف است، خواهم رسید، یا با دستان خالی به موطن خود باز خواهم گشت.