تصویری از کشتارگاه منافقین-۲

منبع: روزنامه جمهوری اسلامی ۹ اسفند ۱۳۷۱

خورشید صبح ۵شنبه ۶مرداد۱۳۶۷ در اسلام آباد در حالیکه لبخند پیروزی به رزمندگان اسلام برلب داشت از پشت ارتفاعات (چهار زبر) نمایان شد. بچه ها سخت در تلاش بودند خواب منافقین و منافقات را که از شب سه شنبه دل خود را به تحلیل صدام و سازمان سیا خوش کرده بودند، آشفته تر کنند و کار را یکسره نمایند. در ۴۸ ساعتی که از ورود منافقین و منافقات به منطقه اسلام آباد گذشته بود خیلی چیز دستگیرشان شده بود، اما با اصرار سرکرده خود که در بغداد آب خنک می خورد و از زیر کولر تهیه شده با دلارهای نفتی ارتجاع عرب فرمان می داد ناچار بودند مثل همیشه کورکورانه عمل کنند.

شب پنجشنبه، فرزندان انقلابی امام یعنی همین بچه هی بسیجی، بلای بزرگی بر سر منافقین و منافقات آورده بودند ولی هنز کار تمام نشده بود. لازم بود قدم های نهایی هم برداشته شود.

بچه ها از سه طرف عرصه را بر بوزینه هایی که صدام فکر می کند فقط برای معرکه گیری مناسب هستند، تنگ کردند. محورهای اسلام آباد- باختران، اسلام آباد- ایلام و محور پاطاق به کرند. آنچه در محدوده این چند محور قرار داشت، همان قتلگاه منافقین و منافقات بود. انصافاً بچه ها با شجاعت و صلابت جنگیدند. بسیجی ها، سپاهی ها، عشایر، خلبان های نیروی هوایی ارتش و هوانیروز حماسه آفریدند و به کمک همدیگر کاری کردند که تا غروب لبخند از لبهای خورشید جدا نشد و هنگامی که خورشید می خواست خداحافظی کند و برای بیدارکردن اربابان غربی منافقین و منافقات به ان طرف زمین نور بپاشد توانست با قهقهه به نگهبان ساختمان مرکزی سازمان جاسوسی آمریکا C. I. A بگوید که رئیس خود را بیدار کند و به او بگوید که این بار هم مزدورانش شکست خورده اند.

حالا دیگر اسلام آباد، نفس راحتی می کشید و کوه های اطراف کرند به این همه حماقت عروسکهای صدام پوزخند می زند. رضا، بسیجی دلاوری که از صبح همواره دقت می کرد فشنگهایش هیچ کدام جز به قلب سیاه دشمن به هیچ چیز دیگر نشانه نروند، بر روی یک تانک برزیلی که پیدا بود کیلومتر شمارش فقط از خانقین تا دشت حسن آباد کار کرده بود، ایستاد و یک دستش را مشت کرد و در دست دیگرش تفنگش را بالا گرفت و گفت: مرگ بر منافق!

در قیافه او و همرزم های دیگرش که وانت های تویوتا و ریوهای غنیمتی را تسخیر کرده بودند دقیقاً همان کسانی را می دیدم که خداوند وعده عذاب منافقین و منافقات به دست آنها را داده است. وقتی خوشحالی این بچه ها را دیدم خیلی غبطه خوردم: خدایا به اینها چه سعادتی داده ای که اینگونه توانسته اند با نابود کردن منافقین و منافقات دین تو را یاری کنند، این در واقع دست تو است که از استین این بچه ها بیرون آمده خوشا به حال این بچه ها که دست تو شده اند.

در کنار لاشه جند تن از منافقین و منافقات به یک بسیجی میگویم: نگذاشتید به تهران بروند؛ بسیجی میخندد و میگوید: آنها را به جهنم فرستادیم. او ادامه میدهد: از بیسیم شنیدم که یکی از اینها فریاد میزد و میگفت (رجوی) که به این آسانی ما را به کشتن داده چه توجیهی برای این کار غلط خود دارد؟

علی، از بچه های گردان (روح الله) است که سوار بر یک وانت تویوتا به همراه بچه های دیگر از خط مقدم میآید. او را به آغوش میکشم و میگویم: سلام، فرزند روح الله! او در جواب لبخند رضایتبخشی میزند و میگوید: خدا به امام طول عمر بدهد، امیدوارم خدا از ما قبول کند.

چند قدم آن طرفتر فرمانده گردان قمر بنی هاشم را میبینم که پیروزمندانه لبخند میزند و همراه بچه های گردان به طرف ما میآید. به استقبال میرویم و او را به آغوش میگیریم.

لحظه فراموش نشدنی و زیبایی بود. احساس میکردم به دریای شهامت متصل شده ام. آخر او و بچه های گردان بودند که در تنگه چهار زبر، عرصه را بر نفاق (تنگ) کردند.