مشاهدات یک شاهد عینی از وقایع ۳۰ خرداد ۱۳۶۰

منبع: سایت ایران دیدبان

روز ۳۰ خرداد هم مثل روزهای دیگر که در تظاهرات مردمی حضور داشتم، حدود بعد از ظهر پس از تظاهرات پراکنده هر روز از خیابان طالقانی به سمت ولی عصر می رفتم. به محض آنکه به خیابان ولی عصر رسیدم و خواستم به سمت خیابان انقلاب بروم با موج انبوهی از جمعیت دختر و پسر جوان (بیشتر دختر) مواجه شدم که از پائین به سمت چهارراه طالقانی می آمدند و با حالتی فوق العاده بر افروخته و عصبی شعار " مرگ بر بهشتی" می دادند. کنار جمعیت و درست مقابل من پسران جوانی بودند که همراه با جمعیت حرکت می کردند و چاقوهای بزرگی شبیه قمه به کمر بسته بودند و آن طور که یادم هست چند نفری از آنها از گوشه و کنار نخاله های ساختمانی یا قلوه های سنگ جمع و یا با هم رد و بدل می کردند.

جمعیت نسبتاً محدود ما، مدتی قبل از آن متفرق شده بود و در نتیجه من مانده بودم و این جمعیت انبوه. به هر حال سعی کردم با جثه کوچکی که داشتم به آرامی از کنار جمعیت رد شوم و بالاخره موفق شدم راهم را به یکی از خیابانهای منشعب از خیابان ولی عصر کج کنم تا از انبوه جمعیت فرار کرده باشم. حالت ترس و بی پناهی عجیبی به من دست داده بود. شاید جند بار رفتم و آمدم و ایستادم تا این که فردی را از نیم رخ دیدم که اعلامیه ای جلو صورتش گرفته بود و وانمود می کرد که در حال خواندن است. کمی که دقت کردم، او را شناختم. مردی بود که طی روزهای قبل در رهبری تظاهرات ما نقش داشت. غروب روز ۱۴ اسفند هم در حالی که پس از حمله گفتاری و فیزیکی بنی صدر و گاردش، به بچه ها حالت مظلومیت شدیدی دست داده بود، وی در جمع و جور کردن نقش مؤثری داشت. مردی عاطفی و مهربان و جا افتاده ای بود. رفتم جلو و در حالی که بغض در گلو داشتم به او سلام کردم. او هم مرا شناخت و گفت:" چیزی نگو و به کنار من بیا." به هر حال هر دو از آن فضا خارج شدیم و بعد راهمان را از یکدیگر جدا کردیم.

اعلامیه ای که در دست وی بود همان اعلامیه شماره ۲۵ سیاسی ــ نظامی مجاهدین خلق بود. مدتی در همان اطراف قدم زدم و پس از دقایقی به سمت خیابان انقلاب، حد فاصل حافظ و فردوسی رفتم. بالاخره اواخر روز معادله به نفع نیروهای حزب الهی برگشته بود. خیابان وضعیت شبه جنگی به خود گرفته بود. به شکل پراکنده صدای تیر به گوش می رسید. از طرف غرب خیابان انقلاب چند حزب الهی به حالت دو به سمت میدان فردوسی می دویدند. یکی از آنها آهن پاره ای را در دست گرفته بود. به طرف او رفتم و گفتم:" این چه کاری است که می کنی؟ می گویند حزب الهی ها چماقدارند." با حالت عصبانی پاسخ داد:" مگر نمی بینی که چه وضعیتی است؟"( یا چه می کنند؟) پاسخ او هم نشانگر این بود که ذهنیت عمومی بچه های حزب الهی با چماقداری فاصله داشت و هم آنکه بچه ها در آن روز در وضعیت تدافعی بودند. نزدیک میدان فردوسی که رسیدم، از دور در ضلع شمال شرقی میدان، هواداران را دیدم که در مقابل تیر اندازی هوایی پراکنده نمی شدند و به حالت مقاومت عقب و جلو می رفتند و شعار می دادند " وای به روزی که مسلح شویم." یک صحنه دیگر از آن روز که در خاطرم ماند، خیابان سمیه است که نیروهای رجوی ماشین مملو از کتاب جهاد سازندگی را در آتش سوزانده بودند. ماشین و کتاب ها به صورت رقت انگیزی هر دو در حال سوختن بود و مردم عادی به حالت همدلی دور ماشین جمع شده بودند و برخی در حال خاموش کردن آتش بودند. در همان روز از نزدیکان و مردم بسیار شنیده می شد که بصورت حزب الهی ها فلفل پاشیده اند و بسیاری از آنها - بخصوص پاسدارها- را با تیغ موکت بری زده اند. از آن ماه ها سر و صورت خونین و زخمی بچه های حزب الهی در خاطرم مانده است.