سی خرداد،مبداء تاریخ جنایت(۴)
منبع:
هابیلیان
فقدان دولت مقتدر - عدم استقرار جامعه مدنی
گفت و گو با سعید حجاریان
چشم انداز ایران شماره ۳۱ اردیبهشت و خرداد ۱۳۸۴
دستخط رجوی را جایی در اسناد وزارت اطلاعات دیدهام که تحلیلی داشت برای جابرزاده، ابریشمچی و موسی خیابانی. جلسهای داشت به اسم تابلو. قبلاً در کاغذ نوشته بود و بعد برای اینها روی تابلو تحلیل کرده بود. این جلسه هفتگی بود برای پیشبرد اهداف سازمان. این موردی که من دیدم شاید آخرین جلسات پیش از سیخرداد بود. رجوی آنجا تحلیل میکند که ببینید رأی سازمان چقدر است؟ و نتیجهگیری کرده بود که با میزان رأیی که سازمان در انتخابات گذشته داشته است میتواند کار نظام را در همین تهران تمام کند. مثل خود انقلاب که در تهران تمام شد. اگر روستاها و شهرستانها را رها کنیم، کار در همین تهران باید تمام شود. روی آن تابلو با آمار و محاسبات ریاضی از میزان رأی خودش و رأی دیگر اعضا و هواداران سازمان به این نتیجه رسیده بود.
زندان در زندان در زندان( زمینههای سی خرداد ۶۰)
گفت و گو با دکتر محمدمحمّدی گرگانی(درباره شهید کچویی)
چشم انداز ایران شماره ۳۱ اردیبهشت و خرداد ۱۳۸۴
کچوئی کسی بود که تمام جزوههای مجاهدین را بعد از ریزنویسی روی کاغذ سیگار در پشت جلد قرآن و مفاتیح به شکل ظریفی جاسازی میکرد. ما قرآن و مفاتیح را به بیرون میفرستادیم و ساواک توجه نمیکرد که چرا مفاتیح و قرآن از زندان بیرون میرود. جلد مفاتیح و قرآن پر از تجربیاتی میشد که به بیرون انتقال مییافت و کچوئی اینها را صحافی میکرد. با چه هزینههای امنیتی اینها را به خانواده می داد تا به بیرون ببرند. سال ۵۵، منوچهری بازجوی ساواک مرا در زندان اوین خواست و گفت: "فلانی ببین ـ خیلی عذر میخواهم ـ خر خودتان هستید، خیال کردید ما نمیدانیم در جلد کتاب قرآنتان چیست؟ خیال میکنید ما نمیدانیم که داخل کتابهایی که نویسندهاش مهدی تاجر (بازرگان) است چیست؟" اینها دیگر آن موقع لو رفته بود. میخواهم عرض کنم کچوئی یک بچه با ایمان مذهبی با اعتقادی بود. معلوم است چقدر برای او ناگوار بود که این همه زحمت کشیده، حالا میبیند نهتنها به لحاظ اعتقادی او را نفی میکنند بلکه خودش را هم بایکوت و مسخره میکنند. از آن طرف هم ببینیم؛ بچههای سازمان نگاه میکردند که علیه آنها از زندان عدهای گزارش میدهند. بدیهی بود که اینها از عصبانیت منفجر میشدند. میگفت تو این قدر احساس مردانگیای که باید داشته باشی نداری، من آمدهام در زندان اسیر ساواکم، تو علیه من گزارش می دهی؟
یادم هست مرحوم کچوئی میخواست مسئول دیگ بشود. یک راهرو را در نظر بگیرید که ۱۵۰ نفر آدم در اتاقهای مختلف آن زندگی میکنند. در آهنی را میبستند و بعد ناهار میآوردند. غذا داخل یک دیگ بزرگ بود آن را در ابتدای سالن میگذاشتند. بعد داد میزدند که مسئول غذا بیاید غذا را تحویل بگیرد. یکی باید میرفت این دیگ را میگرفت، ملاقه را هم میگرفت و در ظرف زندانیها غذا میریخت. کچوئی گفت: "من حاضرم که مسئول دیگ بشوم." من و مسعود رجوی رفتیم با دو تا از بچههای چریکهای فدایی صحبت کنیم که قرار است کچوئی مسئول دیگ بشود. حرف بچههای فدائی این بود که شما میخواهید یک نفر راست را بگذارید مسئول دیگ و این خودش موجب میشود که اینها برای خودشان موقعیت پیدا کنند. ما روی این قضیه بحثمان شد. حرف من این بود که آنها هم باید از خود دفاع بکنند. من به مسعود رجوی گفتم: "امثال محمد کچوئی، رجایی، بهزاد نبوی، سرحدیزاده و نوروزی سالهاست زندانی کشیدهاند، چرا ما الان نباید بگذاریم او مسئول دیگ هم بشود." آخر به اینجا رسیدند که ما نمیگذاریم. قدرت هم دست اکثریت قریب به اتفاق ما و بچههای فدایی بود. یعنی حکومت دست اینها بود. خیلی هم اختلاف و بحث بود. با موسی خیابانی خیلی بحث شد که این کارها درست نیست. محمد کچویی و رجایی فهمیدند. رجایی آمد و گفت: "ما حتی مسئول دیگ هم نمیتوانیم باشیم؟" آن بچهها شوخیای درست کرده بودند به نام گروه ملاقه. آنها میگفتند که این بچههای مذهبی غیرسازمان چون معتقدند که مارکسیستها نجساند، با مارکسیستها برخورد تحقیرآمیز میکنند. میخواهند ظرف آش و ملاقه دست خودشان باشد که دست نجس آنها به غذا نخورد. این موجب میشود که آنها هم حساس بشوند و احساس کنند که در زندان گروهی آنها را نجس میدانند. محمد کچویی هم میگفت: "من نمیتوانم باور کنم که اینها مارکسیستاند. اینها همانهایی هستند که تمام جریان شما را از بین بردهاند. من چطور قبول کنم نجس نیستند." بعد هم بیانیه نجس ـ پاکی مطرح شد که میگفت اینها نجساند. پس شما در دو جناح میبینید که هر دو از سر اعتقاد خودشان به حرفی معتقدند. آن هم در فضای بسته داخل زندان که توسط ساواک هم به اختلافها دامن زده میشود. خدا بیامرزد عزیز یوسفی را که به من میگفت: "مذهبی مرا مثل سگ نجس میداند، در حالی که ۲۵ سال است دارم زندان را تحمل میکنم. شما باید جواب دهید چرا؟ تو مرا بهعنوان انسانی که مبارزم نجس میدانی ولی آن حسینی جلاد که مرا شکنجه میکند را نجس نمیدانی. آن ثابتی که میآید دستور شکنجه میدهد را نجس نمیدانی. لیوانش را آب نمیکشی، ولی میخواهی لیوان مرا آب بکشی." شما فکر کن چه فضای سختی است. من مسئول تشکیلاتی رجایی، یعنی رابط او بودم. رجایی به من گفت: "محمد جان من میخواهم مسئول سماور بشوم." سماور یک استوانه بزرگ بود که آب جوش و چای در آن میریختند. نگهبان سماور را میآورد پشت در میگذاشت، بعد بچهها میرفتند و آن را داخل راهرو میگذاشتند و میگفتند چای حاضر است. بچهها میرفتند با لیوان خودشان چای میگرفتند. وقتی هم تمام میشد آن را میشستند و پشت در میگذاشتند. بحث شد که چرا باید رجایی مسئول سماور و چای بشود. باز این موجب درگیری شد که رجایی هنوز معتقد به نجسی مارکسیستهاست و این تضاد را دامن میزند و اختلافات را بدتر میکند. از این طرف هم بچهها میگفتند ما جواب مارکسیستها را چه بدهیم. ما با آنها در یک کمون استراتژیک وحدت داریم. دارند اعدام و شکنجه میشوند، مردانگی نشان میدهند. تعداد آنها خیلی بیشتر است. ما اگر آنها را نادیده بگیریم اهانت به آنهاست. کسی که مسئول چای میشود علناً علیه مارکسیستها فریاد میزند که آنها نجساند. من یادم نمیرود که رفتیم پایین با مهدی سامع که از چریکهای فدایی بود صحبت کردیم. حرف این بود که اینها هم انساناند، در این جامعه مبارزه کردهاند و زحمت کشیدهاند. ما باید طوری این قضیه را حل کنیم که اینها هم در زندان احساس آرامش کنند و زندان خودشان را بگذرانند. به هر حال آنها میگفتند که رفتار اینها عملاً توهین به ماست. شما فکر کنید کسی که مارکسیستها را نجس میداند، میخواهد در فضای یک راهرو با اینها زندگی کند. مسائل عجیبی پیش میآمد. تا آنجا که این افراد دمپایی خودشان را علامت میگذاشتند. شما فکر کنید در یک اتاق ۳۰ نفر میخوابیدند، این دمپاییاش را علامت میگذاشت و میرفت دستشویی و میآمد، فرد غیر مذهبیای بود که متوجه نبود یا تحویل نمیگرفت یا این را اهانت به خودش میدانست، میرفت دمپایی او را لگد میکرد. این از آن گوشه میدید که دمپاییاش را لگد کرد، پس دمپاییاش حالا نجس شده، باید برود این دمپاییاش را در حمام بشوید و دوباره برگردد. دمپایی را علامت میگذاشتند کنار دیوار تکیه میدادند. گاه پیش میآمد یک نخ را میبستند که روی آن لباس آویزان کنند. مارکسیستها هم برخورد اینها را اهانت به خودشان میدانستند و میگفتند شما مرا که شکنجه میشوم، مبارزه کردهام، زیر اعدام میروم را مثل یک سگ نجس میدانید. در این شرایط چه دید و روحیهای میتوانست مانع دامن زدن به این تضادها بشود؟! این است که آدم برای سرزنش کردن افراد تحمل میکند، میگوید حوصله کنیم و بپذیریم، نه این که قبول کنیم طور دیگری باید نگاه کرد. همینجا بایکوتها شروع شد. کینهها و نفرتها شکل گرفت. این به آن میگفت تو به من میگویی نجس، آن به این میگفت تو من مذهبی را بایکوت کردهای.
سی خرداد ۶۰؛ از شیفتگی تا واکنش
گفتوگو با حجتالاسلام عبدالمجید معادیخواه(۳۰)
چشم اندازایران-شماره۳۰ دی ماه۱۳۸۳
حدود سالهای ۴۷ـ۴۶ من تحتتأثیر جنبش به تهران آمدم. سعی بر این بود که جلساتی مذهبی را که جوانها در آن مشارکت دارند تبدیل به هستههای مقاومت کنیم. با این عنوان نبود ولی هدف همین بود. تا مدتی فقط پنجشنبهها و جمعهها را از قم به تهران میآمدم و برمیگشتم. بعدها که دیدم نمیتوان به همه کارها در یک شبانهروز رسید بهکلی به تهران آمدم. در همان یک شبانهروز گاهی من در ۱۰ جلسه شرکت میکردم. یکی از این جلسات در محل امامزاده یحیی بهنام "مکتبالمهدی" برگزار میشد. گفتنی است که عنصر پرجوش و خروش آن جلسه مرحوم کچویی بود.
۳۰ خرداد ۶۰ خطای استراتژیک
گفتوگو با دکتر حبیبالله پیمان
چشم اندازایران-شماره۲۹آذر۱۳۸۳
به نظر میرسید که خط استراتژیک و راهحل نهایی مجاهدین خلق این بود که اگر با روشهای متعارف سیاسی ـ مثلاً انتخابات ـ نتوانند به قدرت دست یابند، ناگزیر برای دستیابی به آن دست به اسلحه ببرند. فکر میکنم در آن مقطع آنان احتمال اینکه از راههای دموکراتیک پیروز شوند را ضعیف میدیدند، از اینرو امکان وقوع برخورد مسلحانه را منتفی نمیدانستند. نمیخواهم بگویم که کسب قدرت از راههای سیاسی را منتفی میدانستند، آنان فعالیتهای دموکراتیک و سیاسی گستردهای انجام دادند تا بتوانند با حمایت افکارعمومی سهم خود را از حاکمیت بهدست بیاورند ولی به نظر میرسد ضمن حرکت با همین رویکرد سیاسی این راه را هم باز گذاشتند که اگر از این راه نتوانند به آنچه حق خود میپنداشتند برسند و طرف مقابل مانع شود، ناگزیر دست به اسلحه ببرند.
سازمان بهتدریج مطمئن شده بود که میتواند با نیروهایی که در اختیار دارد، با میلیشیا و قدرت تشکیلاتی، روحانیت را که بهزعم سازمان، به لحاظ تشکیلاتی و قدرت عمل ضعیف مینمود، حذف کند و اصطلاحاً کار نظام را دوماهه تمام کند. بنابراین به نظر میرسد سازمان در محاسبات استراتژیک خود، برخورد مسلحانه را لحاظ کرده بود و هدف، تنها دفاع از موجودیت خود نبود. یک قرینه دیگر در تأیید این نظر اینکه وقتی آقای خمینی در سال ۵۸ با رهبران سازمان ملاقات کردند و به آنها گفتند "بروید در مدارس، دانشگاهها و کارخانهها فعالیت بکنید." معنای آن این بود که اولاً مشی مسلحانه را کنار بگذارید، ثانیاً نخواهید که همین الان قدرت را بگیرید. ثالثاً بهجای اینکه تمام حواستان به گرفتن قدرت و حکومت باشد، بروید در جامعه فعالیت کنید. به عبارت دیگر شما هم حق موجودیت، حضور، مشارکت و فعالیت سیاسی و اجتماعی دارید.
مجاهدین داشتن سلاح و امکان استفاده از آن را گهگاه و آشکارا به رخ میکشیدند. مثلاً در قضیه ناپدیدشدن فرزندان آقای طالقانی اعلام کردند که ما نیرو و سلاحمان را در اختیار شما میگذاریم. این بهمعنای یک لشکرکشی بود و پیامی برای طرف مقابل
سازمان دچار توهم شد. این که چرا این توهم در سازمان دامن زده شد و پا گرفت، باید ریشهیابی شود
فکر میکنم اصلیترین علل آن اولاً ایدئولوژیک و سپس درک ذهنی و اسطورهای از شرایط تاریخی ایران و بالاخره بخشی هم به شخصیت رهبری سازمان ربط پیدا میکند
آقای بنیصدر فکر میکرد که به دموکراسی و آزادی اعتقاد دارد، آقای رجوی فکر میکرد که به جامعه بیطبقه توحیدی اعتقاد دارد و همین کفایت میکند. اما در شرایط حساس دیدند که از آن
۵/۱۰ میلیون رأی هیچ خبری نیست.