در ۳۰ خرداد ۶۰ چه گذشت؟

منبع: سایت سیاست روز
۳۰ خرداد ۱۳۶۰. چند روزی بود که تهران درگیر بسیاری تحولات بحرانی بود. طی ماه‌های اخیر، همه‌گروه‌هایی که به ظاهر با هم دشمنی داشتند، مثل مجاهدین خلق، چریک‌های فدایی، جبهه‌ ملی، نهضت آزادی و حزب رنجبران، همه و همه زیر یک آرمان واحد جمع شده بودند. دیگر برای مجاهدین، این‌که رنجبران مائوئیست هستند یا جبهه‌ ملی و لیبرال‌ها چه اعتقادات و روشی دارند، مطرح نبود. در ماه‌های اخیر، بنی‌صدر که در ماه‌های اول پیروزی انقلاب، ظاهراً یکی از منتقدین و مخالفین سرسخت احزاب و گروه‌های مخالف نظام، از جمله مجاهدین و مارکسیست‌ها بود، در حرکتی تاکتیکی، با همه‌ آن‌ها متحد شده بود و به خیال خود قصد بهره‌برداری از همه‌ آن‌ها برای رسیدن به اهداف خود را داشت؛ درحالی که احزاب ضد انقلاب نیز همین تفکر را داشتند که از موقعیت و جایگاه ریاست جمهوری برای رسیدن به اهدافشان بهره‌برداری کنند. برکناری بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا، هم برای ما دل‌گرم کننده بود و هم برای هواداران او افزاینده بر سرعت و شدت عمل برای رسیدن به اهدافشان. در میان گروه‌های طرفدار بنی‌صدر، مجاهدین از همه سینه چاک‌تر و وحشی‌تر بودند. آن‌ها چنان داعیه‌دار دفاع از رئیس جمهوری منتخب و محبوب بودند، که انگار بنی‌صدر را رجوی به این مقام رسانده است. اصلاً انگار نه انگار تا همین یک سال پیش، بنی‌صدر از مخالفین و منتقدین سرسخت آن‌ها بود و در سخنرانی‌ها و مقالاتش، به آن‌ها می‌تازید. البته این مسأله برای ما که پی به ماهیت منافق‌صفتانه گروه‌ها و افراد سیاسی برده بودیم، چیز عجیبی نبود. به سادگی می‌شد انحراف بنی‌صدر را درک کرد. کافی بود نظرات و تفکرات او را در کنار نگاه و نظریات امام خمینی (ره) بگذاریم تا متوجه کجی راه و انحراف مسیرش شویم. یکی از اولین کجی‌ها هم عدم عمل به حرف‌هایش بود و این درست خلاف مسیر امام بود که بر اجرای عملی اعتقاداتش پایبند بود و به سادگی از اعتقاداتش عقب‌نشینی نمی‌کرد. گروه‌هایی مثل رنجبران و دیگر احزاب مارکسیستی، حال و توان مقابله‌ رو دررو با مردم و چه بسا درگیری مسلحانه را نداشتند. حتی احزاب بی‌دینی مثل چریک‌های فدایی که جزو اولین گروه‌هایی بودند که به بهانه‌ واهی استقلال خلق کُرد، در کردستان علیه نظام جمهوری اسلامی اسلحه به دست گرفتند، جنگیدند و فجایع بی‌شماری به بار آوردند، جرأت اسلحه دست گرفتن رودرروی مردم را نداشتند. بهترین گروه برای ‌این کار، سازمان مجاهدین خلق بود که رنگ و ادعای مذهبی داشت. در روزهای اواسط خرداد ماه، مجاهدین به بهانه‌های گوناگون، به اصطلاح مادران و خواهران قربانیان و کشتگانشان را در خیابان‌ها راه می‌انداختند. پیرزن‌هایی که اصلاً به سختی راه می‌رفتند و یا دختران جوانی که در بینشان تعدادی چادری هم دیده می‌شد، درحالی که پوسترهای رجوی و بنی‌صدر را در دست داشتند، در خیابان‌ها تظاهرات می‌کردند و شعارهای تندی علیه نظام می‌دادند. نوک تیز حمله‌ آنان، به طرف حزب جمهوری اسلامی و شخص آیت‌الله بهشتی بود. تهران حالت بحرانی به خود گرفته و هر لحظه منتظر انفجاری عظیم بود. در این روز‌ها، «جبهه‌ ملی ‌ایران» - ظاهراً به رهبری دکتر «کریم سنجابی» - به بهانه‌ مخالفت با «لایحه‌ قصاص» و در اصل برای اعلام حمایت از بنی‌صدر، اعلامیه‌ای صادر کردند. امام خمینی در پیامی ‌فوری اعلام کردند: - جبهه‌ ملی محکوم به ارتداد است. این پیام خیال همه‌ ما را در برخورد با ملی‌گرا‌ها راحت کرد. قرار بود ساعت ۳ بعد از ظهر روز دوشنبه ۲۵ خرداد ماه، هواداران جبهه‌ ملی در میدان فردوسی تجمع کنند. از ظهر جمعیت عظیمی از بچه حزب‌اللهی‌ها، میدان فردوسی و چهارراه مصدق را قُرُق کردند؛ ولی از جبهه ملی‌ها خبری نشد. در گوشه و کنار میدان فردوسی، دو سه نفری به بهانه بحث، صدایشان را بلند می‌کردند تا جماعت را دور خود جمع کنند که با حضور بچه‌های ما، از هم پاشیده می‌شدند. در ضلع شمال غربی میدان فردوسی، تعدادی زن و مرد که سنشان بین ۲۰ تا ۳۰ سال بود، و وضع ظاهری، لباس‌های شیک و تنگشان اصلاً به آدم‌های سیاسی نمی‌خورد، و زنان هم غالباً همراه آرایش غلیظ، لباس‌های جلف و زننده‌ای پوشیده بودند، جمع شدند. دو سه تا شعار که اصلاً نفهمیدیم چی گفتند، سر دادند. سریع به آن سمت دویدیم که دختر و پسر‌ها که همگی سوسول و «تی تیش مامانی» بودند، با لباس‌های تنگی که اصلاً نمی‌توانستد داخل آن تکان بخورند، و کفش‌های پاشنه بلند زنانه، شروع کردند به فرار. از صبح روز شنبه ۳۰ خرداد، اخبار ضد و نقیضی از تحرک منافقین به گوش می‌رسید. بچه‌های بسیج در چهارراه سی‌متری نارمک و جاهای دیگر مستقر شده بودند تا از درگیری‌های احتمالی جلوگیری کنند. ظهر رفتم دم خانه‌ سعید که نبود. خواستم برگردم خانه که منصرف شدم و رفتم دم خانه‌ علی جلالی. علی خانه بود. همین که آمد دم در، گفت: - حمیدمون می‌گفت منافقا بدجوری ریختن توی خیابونا و امکان داره کودتا کنن... حرف عجیبی بود. کودتا! با اوضاع و احوالی که دو سه ماه اخیر به وجود آمده بود، هیچ بعید نبود منافقین و بنی‌صدر به اتفاق هم، علیه امام کودتا کنند؛ ولی امام که یک نفر نبود، مردم را چه می‌خواستند بکنند؟ علی، موتور هوندا ۱۲۵ حمیدشان را آورد، سوار شدیم و رفتیم طرف دانشگاه که مرکز همه‌ حوادث بود. خیابان انقلاب نرسیده به پیچ شمیران، بدجوری شلوغ و ترافیک بود. حتی موتور سوار‌ها هم نمی‌توانستند به راحتی عبور کنند. علی پیچید توی خیابان سمیه، از آن‌جا رفتیم طرف خیابان مبارزان (شهید مفتح فعلی) و نرسیده به چهارراه، از کوچه‌ سمت راست انداختیم رفتیم توی خیابان طالقانی. وسط خیابان به علی گفتم: - می‌گم یه سر بریم دم مرکز امداد مجاهدین... هر چی باشه اون جا مرکز اصلی شلوغی‌هاشونه... به خیابان طالقانی که رسیدیم، جا خوردیم. وسط خیابان، دو سه دستگاه وانت و ماشین در آتش می‌سوختند. تعداد زیادی منبع فلزی شوفاژ - که خیابان طالقانی بورس آن‌ها بود - از مغازهٔ مردم بیرون کشیده و وسط خیابان ریخته بودند تا از تردد خودرو‌ها جلوگیری کنند. داخل خیابان طالقانی، از بهار تا چهارراه مصدق (ولی عصر فعلی) که ساختمان مرکزی مجاهدین بود، همین اوضاع و احوال بود. سر تقاطع طالقانی و بهار، متوجه‌ تعداد زیادی دختر با تیپ ظاهری مجاهدین شدیم که روسری به سر و فریاد زنان، علیه امام شعار می‌دادند. کمی ‌که نزدیک‌تر شدیم، فهمیدیم نیروهای میلیشیای مجاهدین هستند که هر چه از دهانشان درمی‌آمد به امام خطاب می‌کردند. در همین حال متوجه‌ تعدادی پسر جوان شدیم که داخل پیاده‌رو و لب خیابان ایستاده بودند. همه‌ آن‌ها مسلسل‌های یوزی در دست داشتند و مراقب اطراف بودند. به علی گفتم: - مثل اینکه اینا بچه‌های سپاه هستن... بریم بهشون بگیم این دخترا کی هستن که دارن به امام فحش می‌دن... همین که به آن‌ها نزدیک شدیم، چشممان به بازوبند سفید آن‌ها که آرم مجاهدین خلق بر آن بود، افتاد. رنگم پرید. باور نمی‌کردم منافقین، این‌گونه راحت با اسلحه در خیابان مانور بدهند. صدای شلیک گلوله از خیابان‌های اطراف به گوش می‌رسید. نگاه تند یکی از منافقین اسلحه به دست، مرا به شک انداخت. یک آن متوجه‌ عکس امام که روی طلق موتور چسبانده بودیم، شدم. سریع زدم به شانه‌ علی و گفتم: - اصلاً متوجه‌ این عکس امام روی موتور شدی که همین جوری داری می‌ری وسط منافقا... علی سریع سر موتور را کج کرد و برگشتیم طرف میدان فردوسی. میدان فردوسی افتضاح شده بود. لاستیک‌های آتش گرفته در اطراف پراکنده بود. مجاهدین با تیغ موکت‌بُر به جان مردم افتاده و تعدادی از آن‌ها را کشته بودند. تا غروب اوضاع تهران شکل جنگی و بحرانی به خود گرفته بود. صدای آژیر آمبولانس، رگبار گلوله‌های تند و مختلف که از اسلحه‌های گوناگون شلیک می‌شد و بوی لاستیک ماشین‌های سوخته، فضا را فراگرفته بود. با حضور به موقع مردم در خیابان‌های اصلی از جمله طالقانی و بهار، حرکت مسلحانه‌ منافقین که قصد داشتند تهران را به ‌اشغال خود دربیاورند، خنثی شد. شب با بچه‌ها به گشت رفتیم. تک و توک صدای رگبار مسلسل که باقی مانده‌های منافقین در حمله به پایگاه‌های سپاه و بسیج شلیک می‌کردند، به گوش می‌رسید.