صياد ماشين را از پاركينگ درآورد.دنده را خلاص كرد. مهدي گفت:«من در را ميبندم» به طرف در پاركينگ خانه رفت. چند متر آن طرفتر رفتگري نارنجي پوش جاروي دسته بلندش را به زمين مي كشيد و نرمهاي خاك بلند ميكرد. مهدي در را بست. سر كوچه موتور سواري را ديد كه سيگار ميكشيد و منتظر است. فكري شد آن شخص كيست اين وقت صبح سيگار دود ميكند؟ رفتگر به طرف ماشين آمد. مهدي سوار ماشين شد و در را بست. صياد گفت:«برويم!» مهدي گفت: «خودم ميتوانم بروم، ديرتان ميشود» |