کینه منافقین از پدرم تاحدی بود که بر دیوار می‌نوشتند «مرگ بر آستانه‌پرست»

78760kaj

مدارا با همسر

هنگامی که من و علی‌محمد ازدواج کردیم، من سن زیادی نداشتم و چیز زیادی از خانه‌داری نمی‌دانستم. مادربزرگم گاهی به او می‌گفت: «طاهره را بزن! شاید شاید درست زندگی کردن را یاد بگیرد.»

می‌گفت: «من به طاهره نگاه می‌کنم، رحمم می‌آید. چطور او را بزنم؟ ان‌شاءالله خودش یاد می‌گیر.»

خانه فامیل‌هایمان به خانه‌ ما نزدیک بود و من گاهی که آنجا می‌رفتم، ناهار یا شامم را نیز همانجا می‌خوردم؛ به همین دلیل بارها شده بود که من ناهار و شام درست نمی‌کردم و علی‌محمد وقتی به خانه می‌آمد، می‌گفتم غذا درست نکردم. بلند می‌شد و خودش آب جوش درست می‌کرد، نمک در آن می‌ریخت، نان در آب جوش و نمک ریز می‌کرد و می‌گفت: «طاهره! بیا تو هم یک لقمه بخور.» می‌گفتم: «چطور این چیزها را می‌خوری؟ من حالم بد می‌شود.»

الان حسرت می‌خورم که چرا هیچ‌وقت از آن غذا نخوردم!

به نقل از همسر شهید علی‌محمد یزدانی

کینه منافقین

پدرم جلسات خصوصی در سپاه داشت. به یاد دارم از سپاه دنبالش می‌آمدند. این برنامه‌ها و فعالیت‌های پدر، روز به روز خاری در چشم منافقین می‌شد؛ تا حدی که روی دیوار دبیرستان و هنرستان می‌نوشتند "مرگ بر آستانه‌پرست"

بچه‌ها در مدرسه به پدر می‌گفتند: «حاج‌آقا! ببینید چه می‌نویسند.» پدر می‌گفت: «اشکالی ندارد. اصلا عکس‌العمل نشان ندید. هر چه خدا بخواهد، همان می‌شود.»

فرزند شهید آستانه‌پرست

اصرار بر رفتن

سال 1372 بود که گفت: «می‌خواهم به سربازی بروم.» ما مخالفت می‌کردیم تا اینکه یک روز آمد و گفت: «مادر یا شما یا آقاجان باید این برگه را امضا کنید؛ وگرنه بی‌خبر می‌روم.» به پدرش گفتم الان که جنگ نیست، هنوز یک‌سال به زمان سربازی رفتنش مانده است. به هر حال نامه را برایش امضا کردیم و روز بعد خودش را معرفی کرد.

مادر شهید علی بخشی


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31