چپی ها زود می بریدند(2)

Salek

آقای سالک ! شما چندبار دستگیر و زندانی شدید و چقدر با چپی ها سر و کار داشتید ؟ نگاه آنها به مبارزه چگونه بود ؟

سالک : من 7 ، 8 بار دستگیر شدم . یک بار شاه قرار بود به شیراز بیاید ، قرعه فال به نام من خورد که در یکی از مساجد شیراز سخنرانی کنم . دانشجوهای دانشگاه شیراز هماهنگ کرده بودند و ما رفتیم . در مسیرمان در آباده برای ناهار از اتوبوس پیاده شدیم . رفیق ما دانشجوی دانشگاه اصفهان بود و با ماژیک روی دیوار توالت شعار مرگ بر شاه نوشت . آنجا حلقه سوم حفاظتی برای ورود شاه و پر از ساواکی بود و ما را دستگیر کردند . مدتی در ساواک آباده شیراز بودیم و بعد با تعدادی مامور ، ما را بردند شیراز . وارد به اصطلاح کمیته ضد خرابکاری ، زندان شهربانی و ساواک شدیم و 10 ، 12 روزی آنجا و چند ماهی در سلول انفرادی در یک زیر زمین بودیم . تقریبا دو سه ماهی اصلا رنگ آفتاب را ندیدیم . بعد ما را بردند به زندان انفرادی عادل آباد ، در بند زندانیان عادی تا روحیه مان را خرد کنند .بعد ما را آوردند به بند 4 زندان عادل آباد که عمومی بود . در این زندان حدود 150 نفر بودند ، شاید 35 ، 36 نفر از بچه مسلمانها بودند . آقای طاهری ، امام جمعه سابق شیراز هم در آنجا بودند ، وقتی که بیرون آمدند ، من جای ایشان رفتم . آقای طغای هم بودند .

آن زندان مجموعه ای از نمایندگان گروههای اپوزیسیون را در خود جای داده بود که البته اغلب هم گروههای چپ بودند ، مثلا حزب توده بود و چهره هایی مانند کیامنش ، سروان حجری ، سروان عموئی بود که 23 سال زندانی کشیده بود . از گروه توفان ، باقری بود ، از گروه فلسطینی ، دکتر طباطبائی بود ، از چریک های فدائی خلق ، فرج سرکوهی بود . از مجاهدین خلق هم که آن سال مارکسیست شده بودند و به اصطلاح جزء مارکسیست های اسلامی بودند : مسعود اسماعیل خانیان ، عبدالعلی بازرگان بودند . یک گروه مارکسیستی هم از برو بچه های بندرعباس بودند که اسمشان سیاوش یا چیزی شبیه به این بود و مانند یک تیم بودند . از نهضت آزادی هم مهندس عزت الله سحابی بود . قاسملو از کومله بود . تقریبا می شد گفت سران و اعضای 15 گروه اپوزیسیون شاه در انجا حضور داشتند . جای حساسی بود . البته گروههای کوچک دیگری هم بودند ، ولی عمده هایشان اینها بودند و تقریبا به لحاظ عددی ، حزب توده در راس زندان بود . کیامنش پیرمرد بود ، سروان حجری قد خیلی بلندی داشت و 23 سال زندان کشیده بود و آدم یلی بود . عموئی و دیگر توده ای ها به قول خودشان 23 سال بود که دهانشان را بسته و کسی را لو نداده بودند . در عین حال چریک های فدایی خلق و دار و دسته فرج سرکوهی خیلی زود لو می دادند .

همان که الان خارج از کشور است ؟

نمی دانم . یک جفت سبیل داشت که از سر شب تا صبح حاضر غایبشان می کرد ! پیپ می کشید و بچه مسلمانان را مارکسیست می کرد ! تمرکزش بیشتر روی همین بچه ها بود . دانشجوهایی که با ما به زندان آمده بودند ، برخی حافظ قرآن بودند ، منتها یک دوتا از این ها را هم گول زد. بالاخره زندان هم افراد پیشکسوتی داشت که برای خود اطرافیانی داشتند . البته ما هم آنجا مقاومت و حتی الامکان بچه ها را حفظ کردیم .

نکته مهمی که شما به آن اشاره کردید ، این بود که نگاه نیروهای چپ چگونه بود ؟ اینها برحسب ایدئولوژی های مختلف ، هدف های مختلفی داشتند ، ولی در یک چیز مشترک بودند و آن هم مبارزه با امپریالیسم بود ، این شاخصه حرکتشان بود ؛ اما در دل این عنوان که می رفتی ، خیلی حرفها داشتند که اینجا باید سازش کرد ، اینجا باید تند رفت و از این مسائل . بخشی از اینها طرفدار روسیه و عده ای هم مائوئیست بودند و ضد امریکائی اما جملگی علاقه داشتند که حکومت ایران مارکسیستی شود !

در مورد تفاوتهایی که اشاره کردید ذکر چند نکته را ضروری می دانم . ما با مارکسیستهای اسلامی مثل مسعود اسماعیل خانیان که توبه کرده و الان هم در اصفهان دکان شیشه فروشی دارد و مجموعه سلاح و مهمات منافقین را تامین می کرد ، بحث می کردیم . آدم بسیار زبلی بود . با او و با نبی که آدم های یلی هم بودند ، بحث می کردیم . اینها حرف اصلی شان این بود که اسلام دینی است که انسان ها را به مبارزه تشویق می کند ولی علم مبارزه را باید از مارکسیسم بگیریم . فشرده حرفشان این بود . این حرف در زندان خیلی برای ما گران تمام شد و گاهی بچه های دانشجو که آشنایی عمیق با قرآن و احکام نداشتند یکی یکی تسلیم این حرف می شدند . عبد العلی بازرگان روی فکر مجتبی رحیم زاده کار کرد و او جزء مجاهدین شد و بعدها در انفجار حرم امام رضا ( ع ) دستگیر و اعدام شد . او هم پرونده من بود . بچه نماز شب خوانی بود ، اما اینها روی او کار کردند . تیتر حرفشان این بود که اسلام ، مشوق مبارزه هست ، ولی علم مبارزه را مارکسیسم دارد . در آن زندان با اینکه قرآن در ساعت 12 شب آن هم یکی دو صفحه بدستمان می رسید ، اما از آن استفاده کردم و علاوه بر آن با مراجعه به ذهنم و آیاتی که حفظ بودم ، جزوه ای در حدود 35 ، 36 صفحه فراهم کردم با نام « علم مبارزه در قرآن » و دادم بچه هایمان در زندان خواندند . در آنجا با استناد به آیه های قرآن گفتم که مبارزه در قرآن اعم از مبارزات مخفیانه و نیمه مخفیانه و آشکار و نیمه آشکار است و هر کدام را هم دسته بندی و سپس اثبات کردم که چریک پروری و آموزش شیوه های مبارزه در قرآن هست . به این ترتیب ما اصول مبارزه مارکسیسم را رد کردیم و در مقابل این حرف که اسلام ، علم مبارزه ندارد ، ایستادیم . روی مبانی مارکسیستی هم مطالعه کرده بودیم و به شبهات آنها جواب می دادیم .

با توجه به ارتباطی که شما با بچه های مجاهدین در دوران مبارزه داشتید ، چه عاملی موجب شد تا بخش قابل توجهی از آنها در سراشیب پذیرش مارکسیست قرار بگیرند ؟

این که اینها مارکسیست اسلامی شدند ، ریشه در دوجا دارد . یکی اینکه برخی از نظریه پردازان اینها خودشان سابقه مارکسیستی داشتند . کتبها و جزوات اینها قبل از انقلاب به دست ما می رسید و می دیدیم که گرایش محسوسی به مارکسیسم دارد ، لذا اولین علت این بود که اساسا ریشه فکر انها انحرافی بود و تئوریسین هایشان کسانی بودند که تمایل به چپ داشتند و به اصطلاح خودشان علم مبارزه را هم به تدریج به آنها می آموختند ! علت بعد هم این بود که اعتقادات اسلامی اینها در حد آگاهی های خانوادگی بود ! کادربزرگشان مسلمان بوده ، پدرشان مسلمان بوده و این هم مسلمان شده ، اما محقق در مسائل اسلامی نیست ، یعنی اینها هیچکدام در معارف دینی ، صاحب اندیشه و تفکر عمیق نبودند و آشنایی آنها با قرآن و نهج البلاغه فوق العاده سطحی بود.

آنها از یک طرف نمی خواستند اسلام را از دست بدهند ، چون بچه مسلمان بودند ، از ان طرف هم اشباع نمی شدند که اسلام هم مکتب مبارزه است و لذا یک آمیزه ای را از این دو ساختند ! علاوه بر این دو عامل ، مارکسیستها و منافقین عمدتا طاقت شکنجه های ساواک را نداشتند . فرج سرکوهی 5 ، 6 استان جنوب کشور در اختیارش بود . جزء چریک های فدایی خلق و آدم یلی بود ، ولی هنوز 5 یا 10 تا سیلی بیشتر نخورده بود که 150 نفر از رفقایش را لو داد ! و کار به جایی رسید که ساواک معترض شد و گفت : بی انصاف ! بس است ! وقتی آمد در بند ، بچه ها او را هو کردند . هر کس که افراد را لو می داد ، در زندان بایکوت می شد . در دادگاه اول نظامی به او تنها یک سال زندان دادند که واقعا بعد از اینهمه رفتن و آمدن اسباب ابرو ریزی بود . این بود که در دادگاه بعد شروع کرد به فحش دادن به شاه و زن شاه و همان جا 15 سال زندان به او دادند که بعد سینه اش را داد جلو که ما ضد شاه هستیم ! آنها تحمل شکنجه را نداشتند .

و یا به عنوان نمونه دیگر ، یک مهندس کارخانه ارج راکه رئیسش او را لو داده بود ، از کرج گرفته و آورده بودند آنجا . تو زیر زمین ، کنار اتاق شکنجه ، مرا با زنجیر به تختی که پتو هم نداشت ، بسته بودند . هفت شبانه روز به من بیدار خوابی داده بودند و همه جوارح و استخوانهایم از کار افتاده بود . این مهندس را آوردند جلو و مرا به او نشان دادند و گفتند : ببین مهندس ! اگر حرف نزنی ، مثل این می شوی ! سر و صورت و دست و پایش را ببین ! او را بردند اتاق شکنجه و خواباندند و پنج ضربه شلاق به او زدند . من دقیقا شمردم . او وقتی که شلاق می خورد فوت می کرد . آنهایی که شیعه و مسلمان بودند ، موقع شکنجه شدن یا الله و یا زهرا می گفتند و شکنجه گرها می لرزیدند . چهارده تا شکنجه گر را روی سر من ریخته بودند ، اما با یک یا زهرای من آنها شکنجه می شدند نه من ! این بابا بعد از خوردن 5 ضربه شلاق گفت : می گویم . او را بردند بالا ، آنجا حرف بدرد بخوری نزد ، لذا او را برگردادند و دوباره خواباندند و این دفعه 7 تا شلاق به او زدند و شد 12 تا . این جوجه ژیگولها پاهایشان نازک بود . ما روی 70 تا ضربه پاهایمان می ترکید ، اینها روی 5 تا و 6 تا ! او دائما اوف اوف و فوت می کرد . کاغذ گذاشتند جلویش و گفتند بنویس . شکنجه گرها و بقیه همه رفتند بالا . من به هر زحمتی که بود تخت را کشیدم بردم جلو و با لگدی در را باز کردم و گفتم : مرد باش ! چرا اسم خدا را نمی گویی ؟ نکند مارکیشتی ؟ ما آن روزها به آنها می گفتیم مارکیشت ! سرش را تکان داد . گفتم : بگو یا لنین ! یا استالین ! بالاخره یک چیز بگو که به دادت برسند . خودم را کشیدم عقب و او هم یک چیزهای انحرافی نوشت ولی لو نداد . بعد هم باهم رفیق شدیم . او توی زندان به من ترکی یاد می داد و من هم اسلام را به او یاد می دادم ، البته نه او مسلمان شد نه من ترک ( با خنده )

نکته دیگری که اشاره به آن را لازم می دانم این است که اینها چون قدرت تحمل نداشتند ، دنبال آزادی بودند ، یعنی هرجوری بود به این در و آن در می زدند که آزاد شوند و این نقطه ضعف بزرگی بود . ساواک هم این را خوب فهمیده بود ، بعدها وقتی ما در زندان اوین بودیم ، یک روز ما را بردند به اتاقی و گفتند می خواهیم شما را آزاد کنیم . وارد اتاق که شدیم ، دیدیم دوربین مدار بسته گذاشته و 15 تا صندلی آن طرف و 15 تا این طرف چیده اند . کنفدراسیونی ها یک طرف بودند ، چریک های فدایی خلق یک طرف ، از حزب توده و بقیه گروهها هم بودند . آخوندهای این جلسه من بودم و آیت الله انواری و آقای فاکر . صندلی من کنار آقای فاکر بود . آقای انواری دیر آمدند و گوشه ای نشستند . یک مامور ساواک آمد و برایمان توضیح داد که می خواهد ما را آزاد کند و بعد یک فرم گذاشت جلوی همه ما که پر کنیم . ، یعنی با ساواک همکاری می کنیم ! به آقای فاکر گفتم : ما جانمان را گذاشتیم کف دستمان که این چیزها را امضا نکنیم . اگر امضا کنیم که خیلی افتضاح است و من امضا نمی کنم . آقای فاکر گفت : من هم همین طور . دو سه نفر هم بودند که گفتند امضا نمی کنیم . از جمله آقای آسید کاظم اکرمی ، وزیر سابق آموزش و پرورش ، حسین کوششی هم بود . شاید خانم دباغ او را بشانسند . الان کجاست ؟

 

دباغ : مریض است و خیلی وضع بدی دارد . هیچ کس به او هم نمی رسد .

سالک : یک اکبر آقایی هم بود که اهل شیراز بود . ما ها دو سه نفری توی زندان جزو کمری ها بودیم ! کمری ها کسانی بودند که از نظر شکنجه شدن وضع خیلی بدی داشتند . من بودم و اکبر آقا بود و حاجی ثانی بود . به هر حال ، کنفدراسیونی ها بچه های انجمن دانشجویان آمریکا بودند که در آن جلسه همه شان برگه را امضا کردند و با کمال احترام از در خروجی بیرون رفتند ! حزب توده ای ها هم همین طور ، چریک ها هم امضا کردند . به هر حال عده زیادی از آن جمع ، چون اعتقاد محکمی نداشتند ، دنبال آزادی می گشتند و هر کدام به شکلی همکار ساواک شدند . یکی منبع شد ، یکی کد شد ، داستانهای عجیب و غریبی دارند . متاسفانه مردم اینها را نمی دانند و نمی شناسند . من الان بعضی از این توابین آنها را در پست های کلیدی حکومت می بینم ، تنم می لرزد که اینها فردا روز چه تصمیمهایی خواهند گرفت ! من در گزینش کل کشور بودم و 20 ، 30 پرونده را در آوردم که در زمان آقای خاتمی ، اینها از کانال گزینش عبور کرده و استخدام نظام شده بودند . داستان اینها مفصل است که از دادگاه انقلاب استعلام کردیم و سابقه همه شان را در آوردیم .

به هر حال متاسفانه خیلی از بچه مذهبی ها در دام چپ ها افتادند . مثلا پسری به اسم آخوندی بود که پدرش کتابفروشی داشت و خودش در دانشگاه اصفهان درس می خواند . موقعی که کوچک بود ، در خانه ما بود و مادرم بسیار به او محبت می کرد ، لباسهایش را می شست ، غذا برایش می پخت . چریک اسلامی بود . توی زندان اوین ما را از بند 1 بردند بند 2 و من او را در آنجا دیدم و بغلش کردم . آدم زبل و مبارزی بود که به او حبس ابد داده بودند . بعد یک مرتبه شانه مرا گرفت و گفت : « من دیگر آن آخوندی نیستم . » گفتم : چی شدی ؟ گفت مارکسیست شده ام . اسلام بی اسلام ! گمان کردم دارد شوخی می کند ، ولی گفت نه دارم جدی می گویم . او را در همان حال رها کردم به طرف دیوار و از اتاق رفتم بیرون ! و یا رضا تواب که اول بچه نابی بود و بعدها هم اعدام شد . آخوندی را زمان شاه اعدام کردند و رضا تواب را بعد از انقلاب . بچه مذهبی هایی که اینجور می لغزیدند ، احساسات بر عقولشان حاکم بود و منافقین اینها را با چهارتا کتاب ، قهرمان می کردند . اینجور بچه ها محتوا نداشتند و لذا با دو تا شبهه می رفتند . این خطر امروز هم هست . بچه هیئتی ها ی ما ، احساساتشان بالاست و با یک خطای جزئی می لغزند و این یک خطر جدی برای ماست ! هجوم فرهنگی آنروز به یک شکل بود و امروز با شیوه دیگری است .

اما کسانی که قرص بودند ، روحانیت ما بودند ، بچه های عمیقا مذهبی بودند . از خواهرها هم بگویم که البته خانم دباغ تشریف دارند و ایشان باید در این باره صحبت کنند و ما به وجود این بزرگوار و تحملی که به هنگام شکنجه ها داشتند ، افتخار می کنیم . خانمهایی که با ما زندان بودند ، بدترین شکنجه ها را تحمل می کردند و خدا شاهد است که لب باز نمی کردند و ایستادگی می کردند . علت اصلی این مقاومت ، آشنایی عمیق اینها با اسلام ناب بود . ساواک ما را می زد و می گفت : چه می خواهید که اینقدر شکنجه تحمل می کنید ؟ آرمان شکنجه گر من بود که بعد از انقلاب اعدام شد ، دهقان هم همین طور که آدم بسیار خبیثی بود و فرار کرد . همه اینها به ما می گفتند چه می خواهید ؟ می گفتیم : جمهوری اسلامی می خواهیم . بعد می گفت : شاه که هست ، نماز هم که می خواند ، حرم حضرت رضا ( ع) هم که می رود ، مکه هم می رود ، قرآن هم که چاپ کرده ، دیگر چه می خواهید ؟ می گفتیم : ما این چیزها را نمی فهمیم . ما حکومتی می خواهیم که در راس آن یک مرجع تقلید باشد . در اینجا بود که یک سیلی محکم می زند که آدم دور خودش می چرخید . ما به امام می گفتیم حاج آقا روح الله . در یکی از بازجویی ها با یکی از رفقا توی دالان که برمی گشتیم گفت : اگر از تو پرسیدند مقلد کی هستی ، بگو آقای شریعتمداری . گفتم از قدیم گفته اند : النجات فی الصدق . مرا بردند در اتاق بازجویی و رئیس ساواک بروجن اصفهان که یک آدم سیاه و سه متری و بسیار کریه المنظر بود ، از من بازجویی کرد و پرسید مقلد کی هستی ؟ گفتم حاج آقا روح الله . گفت نشنیدم دوباره بگو . گفتم آقای خمینی گفت تمام است ؟ گفتم تمام است . گفت ولی رفیقت ... نگذاشتم جمله اش تمام شود و گفتم : من به رفیقم کار ندارم . من اعتقاداتی دارم و پایش هم ایستاده ام . که بعد مسئله شکنجه ها پیش آمد که شرحش مفصل است . . تنها در یک مورد چنان شلاق محکمی به سرم کوبید که بخشی از حافظه ام را از دست دادم !

می خواهم این نکته را عرض کنم که مسلمانان هم دو دسته بودند . یک دسته کسانی بودند که اعتقادات عمیق اسلامی داشتند و تا سر حد جان پای عقایدشان می ایستادند یک عده هم سطحی بودند . اما حتی نقاومت این سطحی ها هم ده ها برابر چپی ها بود !

شما به نقش گروههای مختلف و علت لغزیدن بچه هایی که سابقه اسلامی داشتند ، اشاره کردید . آیا عامل این لغزش ها فقط این بود که اسلام را علم مبارزه نمی دانستند و یا جریانات دیگری چون شبه وهابی ها هم با تفسیرهای انحرافی نزدیک به وهابیت در لغزش اینها تاثیر داشتند . گروههایی چون گروه سید مهدی هاشمی و امثالهم چه اثری داشتند ؟

سالک : حضرت آقای شجونی بهتر از من این قضایا را می دانند ایشان پیر میکده هستند . آن روزها اینگونه افکار چندان رنگی نداشت و فقط چشمها به مارکسیسم و مکاتب نو ظهور دوخته شده بود ، فقط در دانشگاه تهران ، 12 مکتب و ایسم مدرن باهم می جنگیدند . مرحوم مطهری و بهشتی رفتند توی دانشگاه و کم کم اسلام در برابر آنها تبدیل به یک قطب شد . خدا رحمتشان کند . اینها بودند که اسلام را در دانشگاه معرفی کردند . اگر شما بتوانید وهابیت را بر انحراف فکری از اسلام تطبیق بدهید شاید زیاد خلاف نرفته باشید . یعنی اینها ایدئولوژی اسلامی را با ایدئولوژی مارکسیسم مخلوط می کردند و تز و آنتی تز و سنتز را مطرح می کردند . بعد چهار تا ایراد به اسلام می گرفتند . بیشتر هم روی انقلاب کارگری کار می کردند . یعنی انقلاب از پائین و می گفتند مقام و جایگاه بالا یعنی چه ؟ حرکت مردمی پسغمبر را می خواهد چه کار ؟ انقلاب باید از پائین و توسط مردم ازبین کارگرها و دهقانان انجام بگیرد . این نگاه برای بچه هایی که سطحی نگاه می کردند مایه انحراف بود .

به عنوان مثال ، جلال آل احمد می گوید من ابتدا مهر را گذاشتم کنار . او تحت تاثیر شریعت سنگلجی ابتدا اعتقادات شبه وهابی پیدا می کند و بعد مارکسیت می شود . در سازمان مجاهدین می گویند حنیف نژاد بیشتر از همه در مسائل قرآنی ورود داشت و در تبریز پای درس حاج یوسف شعار می نشسته که تفاسیر شبه وهابی از قران داشته آگاهان تاثیر پذیری حنیف نژاد از حاج یوسف شعار را که نوعی تفکرات شبه وهابی هم داشت ، در لغزش های بعدی سازمان موثر می دانند . آیا بعضی از بچه مسلمانها لغزششان به این شکل اتفاق نیفتاد ؟

سالک : اگر منظور شما حرکت گام به گام به سوی اباحه گری است ، مصادیق آن فراوان است . من یک نمونه را عرض می کنم . در زندان اوین که بودیم ، طلبه ای داشتیم به اسم جلال گنجه ای که الان آیت الله منافقین است !

شجونی : این آدم یک بار هم در زندان کلاه مرا برداشت !

سالک : ایشان در زندان اوین با من هم هم سلول بود . قبل از انقلاب هم در اصفهان منبرهای تندی می رفت . در زندان اوین آقای دکتر شیبانی بود ، آقای فاکر بود ، آقای سید کاظم اکرمی بود ، حسین کوششی بود ، آقای طارمی بود ، احمد توکلی بود ، خیلی ها بودند ، اما آقای گنجه ای فتواهایی می داد که مارکسیست ها دوست می داشتند . یک بار غذا را دادند که مارکسیست ها تقسیم کنند . ما می دیدیم که با عرض معذرت از حضار ، مارکسیست ها می روند توالت و ایستاده ادرار می کنندو با دستهای نشسته می آیند غذا را به ما تحویل می دهند ! دستشان را هم می کردند داخل دیگ ! ما 15 روز اعتصاب کردیم . تخم مرغ به ما می دادند ، زخیره می کردیم ، بعد هم عمدا جلوی روی اینها زیر شیر آب می کشیدیم و بعد می خوردیم . آقای گمجه ای شروع کرد به فتوا دادن به نفع آنها و بین دکتر شیبانی و گنجه ای دعوای مفصلی شد . ساواک عصرها ساعت 5 تلویزیون را روشن می کرد و این عایده ، خواننده معروف ، می خواند !

شجونی : هایده منظورتان است ؟

سالک : شما از من واردتر هستید . این خانم می خواند . آیت الله شیخ جلال گنجه ای ! می رفت می نشست پای تلویزیون . وقتی به او اعتراض می کردیم ، می گفت : من روحانی باید عمق فساد را بدانم تا بتوانم با آن مبارزه کنم .

البته آیت الله را مجازاً می گوئید :

شجونی : آیت الله منافقین شد دیگر !

دباغ : دارد آیت اللهی می کند ! فتوا داده که خانم ها می توانند دستش را ببوسند !

سرکار خانم دباغ ! هرچند شما برای عموم مردم ، بویژه پژوهندگان تاریخ انقلاب چهره شناخته شده ای هستید ؛ با این همه در آغاز بفرمائید چند بار دستگیر شدید و در زندان چقدر با چپی ها دمخور شدید ؟ و در تعامل با تقابل با دستگاه چه ویژگی هایی از اینها دیدید ؟ در کجا اهل مقاومت بودند و در کجا نبودند ؟

دباغ : دستگیری من در دو مرحله بود بار اول در دو ماه و گمانم 15 روز در زندان بودم و بعد به دلیل شدت عفونت بدنم و همچنین بخاطر اینکه اینها چیزی از من دستگیرشان نشده بود ، آزادم کردند . واقعیت این است که من خودم هم نمی دانستم در ارتباط با کدام گروه دستگیر شدم . چون هم با بچه های دانشگاه علم و صنعت کار می کردم ، هم با بچه های دانشگاه صنعتی شریف و هم با روحانیت مبارز و آقای منتظری از هر نظر حمایت می کرد و ما را برای سخنرانی به شهرهای مختلف می فرستاد .

کدام منتظری ؟

دباغ : آیت الله منتظری

از آنجا که شما با شهید محمد منتظری همفکری زیادی داشتید ، این سوال پیش آمد ، می فرمودید .

دباغ : بله با محمد زیاد همکاری داشتیم . البته محمد را به هیچ وجه نمی شود با پدرش مقایسه کرد من همیشه این را گفته ام و حتی در سخنرانی هایم در جاهای بسیار حساس هم اشاره کرده ام که به رغم اینکه پدرش محمد را دیوانه خواند ! و او هیچ عکس العملی نشان نداد ، ولی حقیقتا خیلی برای انقلاب زحمت کشید . در هر حال برای یک دوره معالجه در بیمارستان آریا که بیشتر بچه ها نهضت آزادی در آن کار می کردند ، بستری شدم و جراحی مرا یکی از پزشکان نهضت آزادی انجام داد . بعد از 4 ، 5 ماه دوباره دستگیر شدم و دو ماه و چهار پنج روزی در کمیته مشترک بودم و بعد ما را فرستادند زندان قصر . در کمیته مشترک چیز زیادی از اینها دستگیرم نشد ، چون در زندانهای سه چهار نفره بودیم و اواخر هم که من و دخترم تنها بودیم . اما بعد ما را به بند زنان بزهکار منتقل کردند . در آنجا بعضی از دوستان شروع کردند روی فکر آنها کار کردن و حتی یکی از آنها که به صدیقه سوتی معروف بود و همه زنهای قاچقچی و دزد از او تبعیت می کردند . بعد از مدتی طوری تحت تاثیر قرار گرفت که در روز 17 دی که روز کشف حجاب بود آمد توی حیاط زندان و شروع کرد به فحش دادن به اشرف که او تریاک آورده و مواد مخدر پخش کرده و خودش دارد کیف می کند و بقیه را در زندان گرفتار کرده ! او را گرفتند و به تیر پرچه وسط حیاط بستند و بسیار اذیتش کردند ، اما او دست

بر نداشت !

در هر حال این جریانات به لطف خدا به نجات او منتهی شد و به نماز و روزه و حجاب روی آورد . این طرف ، تعدادی بچه های ستاره سرخی بودند ف یک عده مائوئیست و یک عده هم مارکسیست لنینیست بودند و سرکرده همه شان ویدا خاجوی بود که الان در پاریس است و دارد علیه جمهوری اسلامی مقاله می نویسد و ما هم از طریق جمعیت زنان جمهوری اسلامی به او جواب دادیم . او آدم بسیار بسیار خطرناکی برای بچه های جوان بود . زن بسیار فاسدی بود . به شدت همجنس باز بود و متاسفانه بچه مسلمان هایی را که به زندان می آوردند با زبان چرب و نرم و همان انحرافاتی که داشت به دام می انداخت و من هم متاسفانه بدنم طوری نبود که بتوانم خیلی با این بچه ها همراه بشوم . دائما روی تخت افتاده بودم و قدرت حرکت نداشتم . یک وقت به خودم آمدم و دیدم بچه مسلمان ها دارند یکی یکی از مسیر اصلی منحرف می شوند .این قضیه ای که تعریف می کنم مربوط به سال 51 و دوره تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین است . این بچه ها از در که می آمدند ، بدون اینکه بدانند چه خبر است ، یک عده شان را سیمین نهاوندی می برد و یک عده را ویدا خاجوی ! ساعتها در حیاط راه می رفتند و مغز بچه ها را شستشو می دادند . من هم از آن بالا ، پشت پنجره نگاه می کردم و خون دل می خوردم و فقط دعا می کردم که : پروردگارا ! من که قدرت حرکت ندارم ، التفاتی و کمکی کن . بالاخره به این نتیجه رسیدیم که هیچ چاره ای ندارم جز اینکه حرکتی را انجام بدهم .

یکی از خانم های مدرسه رفاه به نام خانم منظر خیّر را گرفته و آورده بودند . من ایشان را صدا زدم و گفتم : شما که بچه مسلمانها را می شناسید اینها همه بچه های رفاه هستند که دارند آنها را می آورند . کاری باید کرد . گفت از ما کاری بر نمی آید . به هر حال در بحث با خانم خیر به این نتیجه رسیدیم که دوتایی و با کمک زری میهن دوست که متاسفانه طفلک در تصادف از بین رفت ، کارهایی را انجام بدهیم . بچه مسلمانهای دیگر خیلی همراهی نمی کردند . قرار شد موقعی که بچه مسلمانها می آیند ، این دو نفر آنها را جلب کنند و بکشند به طرف من و من هم تلاش کنم مطالبی را به آنها منتقل کنم و از شر ویدا و سیمین نجاتشان بدهیم .

یک روزی آمدند و گفتند که چپی ها گفته اند می خواهیم شهردار انتخاب کنیم و اینها دارند از دیشب دور بچه ها می گردند که به فلانی رای بدهید . من به دوستان خودمان گفتم اینها حتما برنامه ای دارند که می خواهند شهردار انتخاب کنند . حواستان جمع باشد ببینید چه کار می خواهند بکنند ف چون خودم نمی توانستم راه بروم و وارد جمع آنها بشوم که ببینم چه کار می خواهند بکنند . خباثت اینها حتی نسبت به بیماران بند ، امر حیرت آوری بود . در هر حال اینها رای گیری و یکی از بچه های خودشان را شهردار کردند و قرار گذاشتند در روزهای ملاقات ، بعد از آمدن خانواده ها و انجام ملاقات ها ، مسئول بانک بیاید داخل بند ! ما نمی دانستیم این آدم برای چه می خواست بیاید . ما 26 ، 27 نفر بودیم . من سینه خیز رفتم جلو که ببینم می خواهد چه کار کند . او گفت : هر کس هر قدر پول دارد بدهد که برایش حساب باز کنیم . چپی ها گفتند : نه نه اینطوری طفرقه ایجاد می شود . ما یک زندگی کمونی داریم ف احتیاجی نیست که همه حساب داشته باشند . ما به اسم شهردار حساب باز می کنیم و هر کس پولی دارد بگذارد به حساب شهردار ! ما دیدیم که همه بچه ها دارند می گویند عیب ندارد ، عیب ندارد و نمی شود ما یک نفر بگوئیم عیب دارد ! خلاصه همه پولهایشان را ریختند به این حساب . یک ماه بعد گفتیم باید شهردار عوض شود ، گفتند نه نمی شود . شما تعدادتان کم است . شهردار باید از خودمان باشد . گفتیم پس باید مانده حساب بانک را به ما بدهید . گفتند حالا که در مانده حساب چیزی نداریم ، چون برای آن فرد شیر خریدیم و برای این یکی پنیر خریدیم و فلانی معده درد داشته قرص خریدیم و پولی وجود ندارد . گفتم : من آمار را گرفته ام . اینقدر پول به حساب ریخته شده . پس این پولها کجه رفته ؟ وقتی ویدا دید که من آمار دارم و ما می خواهیم مسئول بانک بیاید حساب پس بدهد ، گفت : دو سه نفری که در حال آزاد شدن بودند ، وضع خرابی داشتند و ما اجازه دادیم که مسئول بانک پول ها را به این بندگان خدا که آزاد می شدند و پولی نداشتند که خود را معالجه کنند بدهد . در حالی که در خود زندان ، خانم های زندانی که شکنجه شده بودند ، گرفتار انواع رنج ها و بیماری ها بودند و یکی از آنها همین خانم خیر بود که داشت از معده درد می مرد ، او را به بهداری برده بودند و در آنجا گفته بودند که باید حداقل سه پاکت شیر بخورد . یک وقت متوجه شدیم که فقط پولها نبوده که رفته ، بلکه این خانم به عنوان شهردار به انبار رفته و تمام لباس های به درد بخور بچه ها را هم جمع کرده و در روزهای ملاقات به بیرون از زندان فرستاده ! یعنی سوای آنچه که از پول های بچه ها که در بانک گذاشته بودند ، استفاده می کردند و غذای مخصوص برای خودشان تهیه می کردند و غذای زندان را نمی خوردند ، این گونه رذالت ها را هم انجام می دادند . بین چپی ها خانمی بود که حدود 40 ، 43 سال داشت . وقتی او را به زندان آوردند ، تمام ناخن هایش را کشیده و بسیار زیاد شکنجه اش کرده بودند .

ظاهرا ناخن های خود شما را هم کشیده بودند .

دباغ : فقط یکی ، ولی سوزن زیر ناخن هایم فرو کردند که تاب ناخن هایم مال آن دوره است ! این بنده خدا شاید 7 ، 8 روز بود که پیش ما بود که باز بلندگو صدایش زد . اسمش صدیقه بود ، اما فامیلش یادم نیست . اهل اصفهان هم بود . همین که صدایش زدند ، یک مرتبه زد زیر گریه . گفتم تو که اینهمه تحمل کردی ، چرا گریه می کنی ؟ گفت : اگر این همان پرونده ای باشد که در ذهن من است ، کار تمام است . گفتم تو که تا به حال گفتی همه چیز ، کار طبیعت است و تصادف و از این حرف ها ، الان که در این وضعیت بحرانی و خطرناک قرار گرفته ای ، بیا و به کسی که قدرتش بالاتر از همه قدرت هاست و یاور و مددرسان است ، اسمش را هر چه می گذاری ، توی دل خودت و بی آنکه به کسی بگویی ، بگو که تو را کمک کند و اگر کرد قول بده که به سمت او بر می گردی ، خندید و رفت هفت هشت روز گذشت و بچه ها گفتند صدیقه را آوردند و دارد در رختکن لباسهایش را عوض می کند . وقتی از در وارد شد همه به طرفش دویدند . او همه را کنار زد و به سمت من آمد و خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به های های کریه کردن و گفت : آن کسی را که گفتی ، دیدمش ( با بغض ) بعد که صحبت کردیم ، گفت نمی دانم ، به آن پرونده به چه شکل و چه جوری رسیدگی شد که من گرفتار نشدم .

خاطرم هست که عید بود و دو جلو کتاب پرتوی از قرآن آقای طالقانی را به زندان آوردند . اسم می نوشتند و می دادند و به من گفتند : می خواهی ؟ گفتم : نه من قبلا خوانده ام . صدیقه آمد و گفت : تو را به خدا اسم بنویس ، بگیر بده من می خوانم . شبها می آمد روی تخت ما طبقه سوم می خوابید و می خواند . خانم خیر طبقه دوم بود و من طبقه اول . او از لبه تخت کنار دیوار ، طوری که بقیه او را نبینند و مسخره اش نکنند ، قرآن را هم می خواند و از من اشکالاتش را می پرسید . روزهای آخری که آمدند او را به اوین ببرند ، آمد پیش من . ماه مبارک رمضان بود و ما روزه بودیم . در تمام طول ماه رمضان ، سحر و افطار می آمد و گوشه ای می نشست و در تمام مدتی که ما دعا می خواندیم ، گریه می کرد و بعد بلند می شد و می رفت . آن روز که داشت می رفت گفت : آن کسی را که گفتی دیگر رها نمی کنم ، چون بیشتر از همه قبلی ها به دادم رسید . ولی چپی ها دست از سرش بر نداشتند و بر اساس آنچه که بعدها از یکی از خواهرها شنیدم ، او را بردند اوین . او می گفت چپی ها پدر صدیقه را در آوردند ، چون حاضر نبود با آنها همکاری کند . اینها جنایتهایی بود که من در زندان از اینها دیدم . ولی چون مدت زیادی آنجا نبودم ، اطلاعات بیشتری ندارم .

 

چپی ها زود می بریدند(1)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31