شهید محمد گرجی طرقبهای 2شهریور1313 در روستای طرقبه از توابع مشهد متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. او درسش را تا کلاس پنجم ابتدایی خواند و بعد از آن به همراه پدر به کشاورزی مشغول شد. بزرگتر که شد، در کارگاه قالیبافی شروع به کار کرد. با ازدواج برگ جدیدی در زندگیش گشاده شد و زمان انقلاب در راهپیماییها شرکت میکرد. با آغاز جنگ عزم رفتن به جبهه کرد و 45 روز از رفتنش نمیگذشت که در ارتفاعات کردستان توسط گروهک کومله، در 20فروردین1363 به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با دختر شهید محمد گرجی طرقبهای:
«پدر و مادرم نسبت فامیلی نداشتند. مراسم ازدواجشان به سبک سنتی برگذار شد. پدرم در قالیبافی مشغول به کار بود که آنها یکسال سال بعد از ازدواج، برای کار پدرم به مشهد آمدند. زمان انقلاب پدر در راهپیماییها و تظاهراتهای علیه رژیم پهلوی شرکت میکرد.
او در مشهد مغازه میوهفروشی راه انداخت و خدا را شکر درآمد خوبی هم داشت. پدرم مرد مهربانی بود و به همه محبت میکرد. از لحاظ عاطفی هوای ما دخترها را بیشتر داشت و پسرها را همیشه به همراه خودش به مغازه میبرد. پدرم هیچوقت ما را کتک نزد؛ ولی ابهتی داشت که ما دست از پا خطا نمیکردیم. در مسائل دینی سختگیری نمیکرد؛ چون مادرم خیلی حواسش بود که ما این مسائل را بهدرستی رعایت کنیم.با فامیل رفتوآمد زیادی داشت و هر پنجشنبه و جمعه به طرقبه میرفتیم و به همه سر میزدیم.
داوطلبانه و از طرف بسیج به جبهه رفت و همان بار شهید شد.
برادرم خیلی به جبهه میرفت، یکبار پدرم به احمد گفت: »مادرت را راضی کن من هم به جبهه بروم!« آن موقع باید رضایت همسر را برای رفتن به جبهه میگرفتند.
برادرم سعی کرد پدر را منصرف کند. گفت: »من نمیتوانم.» پدرم فرم ثبت نام احمد را گرفت و چون مادرم سوادی نداشت، برگه را انگشت زد. زمانی که مادرم پرسید: «این برگه چست؟» پدرم گفت: «میخواهم فقط یکبار اجازه دهی من هم به جبهه بروم.» مادرم با اینکه ته دلش مخالف بود، رضایت داد؛ اما الان همیشه این حسرت را در دل دارد که ای کاش آن برگه را انگشت نمیزدم و او شهید نمیشد!
پدرم در تقویم شخصی خودش، ابتدای سال 1363 را نوشته بود «سال اخلاص» همان سال به شهادت رسید.
راننده تدارکات بود و در مسیر جاده در کمین کومله قرار گرفت. تیر به سرش اصابت کرد. او را به بیمارستان منتقل کردند؛ اما بعد از یک هفته به شهادت رسید.
پدرم اواخر اسفند برای مادرم نامه نوشته بود: «همسر عزیزم! برای بچهها لباس نو تهیه کن.»
به فکر همه چیز بود. آن روز خبر شهادت پدرم را به داییام که همسایه ما بود دادند. دایی به خانه ما آمد و حالش اصلا خوب نبود. لباس مشکی پوشیده بود و به برادرم گفت: «پدرت مجروح شده است.» برادرم کمکم متوجه شد و
مادرم هم از رفتوآمدها و رفتارهای اطرافیان متوجه شد. هیچ وقت فراموش نمیکنم لحظهای که مادرم برسرش میزد و گریه میکرد. هنوز چند ماهی از شهادت پدرم نمیگذشت که برادرم مفقودالاثر شد و سال1373 پلاکش را برایمان آوردند.
به سران گروهکهای تروریستی میگویم شما کوردل هستید و تا ابد کوردل خواهید ماند.»
بیشتر بخوانید:
زندگی شهید هاشمینژاد به روایت مقام معظم رهبری
روایت شهادت کوچکترین شهید حادثه تروریستی اهواز