اصغر نعمتی در سال 1324 در تهران و در خانوادهای مومن و متقی متولد شد. او تحصیلاتش را تا مقطع متوسطه ادامه داد؛ اما به دلیل مشکلات اقتصادی ترجیح داد سر کار برود و به خانوادهاش کمک کند.
اصغر جوانی رشید و آراسته به صفات و اخلاق اسلامی بود. او به خانوادهاش، مخصوصا به پدر و مادرش بسیار احترام میگذاشت . وی به نماز و قرآن بسیار اهمیت میداد و همیشه در هیئتهای مذهبی شرکت میکرد.
اصغر با اوجگیری نهضت امام خمینی(ره) به مردم پیوست و به تکثیر و توزیع اعلامیههای امام روی آورد. او در مدت اقامت امام یک بار به پاریس رفت و پس از آوردن اعلامیه از امام و پخش آن، توسط مزدوران رژیم پهلوی شناسایی و دستگیر شد و مدتی را در زندان گذراند. پس از رهایی از زندان در ادامه فعالیتهای انقلابی مصممتر شد.
اصغر با پیروزی انقلاب اسلامی خود را وقف فعالیت در کمیته انقلاب کرد و پس از مدتی و در پی شهادت شهید مطهری، داوطلبانه محافظ شهید دکتر مفتح شد و سرانجام در صبح 27 آذر 58 در دانشکده الهیات دانشگاه تهران به همراه شهید مفتح و شهید جواد بهمنی دیگر محافظ دکتر مفتح، توسط عناصر گروهک فرقان ترور شد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید بخشی است از مصاحبه با پدر شهید اصغر نعمتی:
من دو دختر و دو پسر داشتم که یکیشان در راه خدا شهید شد. اصغر در کودکی همیشه همراه من به هیئتهای مذهبی و مسجد میآمد و بسیار به مباحث دینی علاقه داشت. به دبیرستان که میرفت احساس میکردم نسبت به مسائل سیاسی علاقه و توجه دارد. بعد هم که جریان تبعید حضرت امام پیش آمد اعلامیههای ایشان را میگرفت و همراه با دوستانش پخش میکرد.
هنگامی که حضرت امام به پاریس رفتند. پسرم همراه با گروهی از همفکرانش در آنجا به حضور امام مشرف شدند و اعلامیههای ایشان را آورند. بعد هم که در اینجا به هنگام حکومت نظامی، موقعی که مشغول اعلامیه پخش کردن بود در خیابان ری بازداشت شد. من رفتم به سراغش، بلکه بتوانم آزادش کنم. افسری که آنجا نشسته بود از من پرسید: «چه کارهاش هستی؟» گفتم: «من پدرش هستم.» پرسید: «آمدی چه کار؟» گفتم: «آمدهام احوالپرسی! خب معلوم است. آمدهام او را ببرم.» بعد باهم بحثمان شد و من عصبانی شدم، بعد هم در بازداشتگاه را محکم کوبیدم و آمدم بیرون.
اولین بار که اصغر با شهید مفتح آشنا شد در نماز عیدفطر قیطریه بود. همراه پسرخالههایش در آن شرکت کرد و بعد هم که آن راهپیمایی عظیم انجام شد و همه آنها شیفته آقای دکتر شدند. همین باعث شد به مسجد قبا بروند و به ایشان برای کارهایی مثل تکبیر و پخش اعلامیه کمک میکردند و از جمله فدائیان آقا بودند و به خانه ایشان هم میرفتند. بعد از اینکه آیتالله مطهری به شهادت رسید اصغر و پسرخالههایش تصمیم گرفتند داوطلبانه از آیتالله مفتح محافظت کنند و با تمام مخالفتهایی که ایشان داشتند بالاخره بچهها محافظت از ایشان را به عهده گرفتند.
این بچه ها حقیقتا فدایی دکتر بودند. پسرم همیشه میگفت که به آقای دکتر میگوییم آقا شما برای خرید تشریف نبرید. هر کاری دارید بدهید ما انجام می دهیم. می گویم آقای دکتر من که با دل و جان و به میل خودم رانندگیتان را میکنم. بگذارید خریدتان را هم انجام بدهم؛ ولی ایشان دوست ندارند کسی کارهایشان را انجام بدهد. دائما نگران بود که نکند بلایی سر آقای دکتر بیاید.
روز شهادت دکتر برای پسر دومم، عباس، کاری پیش آمد. او سرباز نیروی هوایی بود و خدمت میکرد. آن روز عباس نتوانست برود و شهید جواد بهمنی رفت و طبعا او هم به شهادت رسید.
تروریستهای فرقان در مسجد اعظم فعالیت میکردند و همه این بچهها را خوب میشناختند و با آنها و با مسجد قبا ارتباط داشتند. چند بار هم به محافظان آقای دکتر گفته بودند از دکتر محافظت نکنید؛ اما بچهها مطمئن بودند که باید از دکتر مراقبت شود.
اصغر به قدری جوانمرد و مهربان بود که همه به او اعتماد می کردند. یادم هست موقعی که از پاریس برگشت دیدم یک چمدان بزرگ پر از سوغاتی آورده. پرسیدم قصه این چیست؟ گفت که یک نفر آنجا گفت این را ببر بده به مادرم، من هم گفتم به روی چشم. طوری بود که همه به او اعتماد میکردند. اصغر در کنار مهربانیش سرحال و بانشاط هم بود. در رشته پرورش اندام کار میکرد و یک بار هم مقام دوم مسابقات کشوری را آورد که هنوز مدال و تقدیرنامهاش را دارم. بسیار جوان ورزیده، مردم دوست و دلسوزی بود. شاید بخاطر همین ویژگیها و اخلاصش بود که لایق شهادت شد.