هفت و سیزده دقیقه (6)

نگاه كردم و پرسيدم : ازدواج ايدئولوژيك يعني چي ؟ هدايت كه ته مانده خنده بر لبش بود گفت : گفتم كه باهوشي . گفتم : خودم مي دونم ،‌خب جواب سؤال من چي شد ؟ هدايت با همان لحن دلال ورشكسته ، ادامه داد : در حال حاضر مبارزه بيش از هر چيزي اهميت داره ، اين دستور سازمانه !‌پرسيدم : و هدف ، وسيله رو توجيه مي كنه ؟‌

Tanhaiy

تو فعلن كاري لازم نيس انجام بدي ، چون تازه واردي ، وقتي رسيديم اول نرمش مي كنيم ، بعد مي زنيم به كوه و هوا كه روشن شد صبحونه مي خوريم و سرود مي خوانيم .

ميني بوس به جاده خاكي پيچيد ، نسرين ادامه داد : يه ساعتي كوهپيمايي داريم ، بعد هم مي آييم پايين يه ناهار مختصر مي خوريم و بزرگترا شروع مي كنن به بحث هاي تئوريك و سياسي ،‌عصر هم بر مي گرديم خونه .

جاده ناهموار بود ، دسته صندلي را چنگ زدم ، اما باز هم به تندي بالا و پايين مي شدم و به چپ و راست تكان مي خوردم ، نسرين خنده اش گرفته بود .

_ به چي مي خندي ؟‌

همچنان كه مي خنديد با دست به من و خودش اشاره كرد و گفت : تو رو هم مثل من از كلاس انداخته بودن بيرون .

با لحني جدي گفتم : نه ، من خودم از كلاس رفتم بيرون .

خنده اش بريد ، ساكت شد ، راهروي مدرسه خلوت بود ،‌ هر دو پشت در دفتر مدرسه ايستاده بوديم تا خانم غريب ، مدير مدرسه تكليف مان را مشخص كند ، تا آن روز نسرين را نمي شناختم . زياد مي ديدمش ، شلوغ بود و پر سر و صدا ، ولي براي من مهم نبود .

از لاي در خانم غريب را مي ديدم كه با تلفن صحبت مي كرد ،‌ بر خلاف بيشتر معلم ها هميشه چادر سياه مي پوشيد ، نسرين رو به من كرد و پرسيد: كلاس سومي ديگه ؟

سر تكان دادم ، نسرين دوباره پرسيد : شعبه سه ؟

گفتم : نه سه ي چهار .

نسرين ادامه داد : من سه ي يكم .

دختر با نمكي بود ، سبزه رو ، كمي چاق كه صورتي گرد و بچه گانه داشت با چشم هايي درشت و قهوه اي .

نسرين دوباره پرسيد : واسه چي شوت شدي بيرون ؟‌

شانه بالا انداختم و گفتم : چه مي دونم ، به خانم كشتكار گفتم خيلي بي سواده .

نسرين دستم را گرفت و پرسيد : چرا بهش گفتي بي سواده ؟

_ چون سواد نداره !

نسرين تند حرفم را بريد و گفت : ولي معلم خوبيه ، روشنفكره ، تازه از من روزنامه مي گيره ، كاشكي مدير مي شد .

ابرو در هم كشيدم و گفتم : ديگه بدتر ! يه مدير بي سواد به چه دردي مي خوره ؟‌ توي كلاس آبروش رفت ، يه درصد گيري ساده رو هم بلد نيس !‌

نسرين چيزي نگفت ، پرسيدم : تو چي ؟ چكار كردي ؟

نسرين با غرور جواب داد : زنگ تفريح روي تخته شعار نوشتم ، بچه هاي جاسوس گزارش دادن ، مي دوني چي نوشتم ؟

سرش را جلو آورد و در گوشم گفت : نوشتم مرگ بر ديكتاتور مذهبي .

_ شما دو تا بياين .

خانم غريب برگشت و رفت پشت ميزش نشست . من و نسرين روبرويش ايستاديم .

_ دهقاني ؟

نسرين خودش را جمع و جور كرد و گفت : بله خانم !

خانم غريب بدون آن كه نگاهش كند گفت : با اداره پدرت تماس گرفتم ، ولي گفتن ....

نسرين حرف خانم مدير را قطع كرد و گفت :‌ پدرم ديگه اونجا كار نمي كنه .

خانم غريب مكثي كرد ، نگاهي به بيرون انداخت ، حياط خلوت بود و چند نفر گوشه اي واليبال بازي مي كردند . خانم غريب به نسرين گفت : مي خواستم اخراجت كنم ، ولي چون خانم كياني وساطت كرده ، قرار شد يه هفته نياي مدرسه ، تو هم همين طور عاطفي ! هر دوتون يه هفته نياين مدرسه ، شايد عقل بياد توي كله تون . فعلن گزارش هم براتون رد نمي كنم ، اينم به خاطر خانم كيانيه . حالا وسايل تون رو بردارين و برين خونه .

نسرين زير گوشم گفت : داريم مي رسيم .

هوا گرگ و ميش بود و ميني بوس از ميان كوچه هاي باريك و خالي روستا مي گذشت . پيشاني ام را به شيشه چسبانده بودم ، روستا در غباري آبي و خاكستري فرو رفته بود ، پرسيدم : اينجا ديگه كجاس ؟‌

نسرين شانه اي بالا انداخت و گفت : درست نمي دونم ، هدايت مي گفت مي ريم اطراف خفر ، گمونم منظورش همين جاست .

ميني بوس ايستاد ، همه پياده شديم ، راننده روي يكي از صندلي ها دراز كشيد ، همه از دامنه كوه مشرف به روستا بالا رفتيم . كمي بعد به اشاره هدايت ايستاديم ، دو نفر بوته خاري را آتش زدند ، به دستور هدايت همه سرود خواندند ، غير از من كه آن را بلد نبودم . به تخته سنگي كه تا نيمه در خاك فرو رفته بود تكيه زدم .

قفس را بسوزان / رها كن پرندگان را / بشارت دهندگان را / كه خورشيد آزادي /

نغمه شادي / تا ابد بماند .

كناري ايستادم ، با نوك كفش روي خاك خط كشيدم ، آذر با صداي بلند مرا صدا زد و گفت : پندار ، يه انتقاد شديد به تو وارده .

نگاهش كردم ، آذر با همان لحن خشك و جدي ادامه داد : نبايد خودت رو كنار بكشي ، بيا با ما باش .

با نوك كفشم خط ديگري روي خاك كشيدم و گفتم : من اينارو بلد نيستم ، در ضمن همه تون دارين فالش رو مي خونين .

آذر با دست به من اشاره كرد و گفت : مهم نيس بيا !‌

آنگاه سرود ديگري خوانده شد :‌

و چون انسان ، انسان است / نيازمند است به غذا ، چاره چيست ؟ / وعده ها سيرش نمي سازد / پس چپ دو سه ... آري چپ دو سه .../ بپيوند به پايگاه ات رفيق /

به صفوف متحد كارگران / كه تو خود نيز كارگري .

پس از نرمش دسته جمعي از دامنه كوه بالا رفتيم ، هدايت به هر كدام از ما يك پاكت آب ميوه و يك بسته كوچك بيسكويت داد .

_ تا ظهر فقط همينو داري .

بي اعتنا به راهم ادامه دادم و زير لب گفتم : بدون اينا هم مي تونم برم بالا .

هدايت از كنارم گذشت ، انگار حرفم را شنيده بود ، زير چشمي نگاهش كردم ، لبخندي بر لب داشت ، مردي مشكي پوش كنارم آمد و پرسيد : اسمت چيه ؟

تند جوابش دادم : من اسم ندارم .

جا خورد ، قيافه اش ديدني بود ، لب هايش را كج كرد و گفت : اوه ، چه خشن !

رو برگرداند و برگشت به طرف پسرها ، همه از دامنه كوه بالا مي رفتند . آذر و هدايت جلوتر از همه بودند ، هنوز ظهر نشده بود كه تصميم گرفتيم برگرديم پايين . سياوش اصول مبارزه با ليبراليسم از مائوتسه یونگ را خواند و بقيه تكرار كردند . همه به جز من .

هنگام پايين رفتن پايم لغزيد ، جيغ زدم و به زمين افتادم ، ‌دستي به طرفم دراز شد ،‌ هدايت بود .

_ پاشو !‌

بي آن كه دستش را بگيرم ، بلند شدم . هدايت دلسوزانه گفت : خواهش مي كنم ، بيشتر مواظب باش !‌

شلوارم را تكاندم و گفتم :‌ كفشم مناسب نيس .

پوزخندي زد و گفت : توي انتخاب بيشتر دقت كن .

به راه افتاديم ، حالا هدايت كنارم بود ، سعي كردم به روي خودم نياورم .

هدايت پرسيد : چطور جذب گروه شدين ؟

گفتم : نسرين كمك كرد .

هدايت كمي فكر كرد و پرسيد : منظورت نسيمه ؟

از خجالت سرخ شدم ، هدايت دوباره پرسيد : رده تشكيلاتي شما مشخص شده ؟

گفتم : گفتن سمپات هستم ، گمونم يه جيزي در حد سياهي لشكره !‌

هدايت با لحن جدي گفت : اين طور نيست ، سازمان بدون سمپات يه گروه كوچك و ايزوله اس ، بدون پايگاه مردمي هيچه !‌

هر دو سكوت كرديم . سرم پايين بود و تخته سنگ ها رو مي ديدم . نمي خواستم دوباره زمين بخورم .

هدايت دوباره پرسيد : تا حالا به مبارزه فكر كردي ؟‌

همان طور كه سرم زير بود و به سنگ و كلوخ هاي پيش پايم نگاه مي كردم ، پرسيدم : مبارزه با كي و براي چي ؟

ايستادم ، يك دسته گل وحشي بين تخته سنگ ها قد كشيده بود ،‌خم شدم و گلبرگ هايش را نوازش كردم . برگ هاي گوشت آلود و كشيده اي داشت ، با گل هاي صورتي و زرد . بوي خوشي نداشت ولي قشنگ بود ، خيلي قشنگ ، بيش از حد قشنگ !

گل را نشان دادم و پرسيدم :‌ قشنگه نه ؟

سر تكان داد و گفت : آره قشنگه ! شنيدين چي گفتم ؟

نگاهش كردم و گفتم :‌ داشتين از مبارزه و چه مي دونم آزادي حرف مي زدين .

گل را به صورتم كشيدم و ادامه دادم : به نظرم شعار قشنگيه !

هدايت خودش را نزديك كرد و گفت : مي تونه واقعيت پيدا كنه !‌

كنار كشيدم و پرسيدم :‌ حقيقت چي ؟ اونم پيدا مي كنه ؟‌

ايستادم ، از آن بالا روستا مانند جزيره اي سبز در ميان اقيانوسي خاكي و بنفش بود . هدايت كنارم ايستاد . آذر جلوتر از همه بود . آذر ايستاد و به ما اشاره كرد تا حركت كنيم . هدايت چيزي نگفت .

بي اختيار گفتم : خيلي وقتا دلم مي خواد مي تونستم تك و تنها توي يه جزيره زندگي كنم .

هدايت گفت : روسو ، مي گه انسان يه موجود اجتماعيه و بايد تابع خرد جمعي باشه .

نگاهش كردم و پرسيدم : كدوم خرد جمعي ؟‌ انسان يه موجود حريص و خودخواهه ، توي اين دنياي تباه شده خرد جمعي كجاس ؟ حقيقت كجاس ؟

هدايت دست هايش را از هر دو طرف باز كرد و گفت : مبارزه ما براي آزاديه و چه حقيقتي بالاتر از آزادي ؟‌

دوباره تند گفتم :‌ انسانيت ، آزادي بدون انسانيت هيچي نيس !

آذر كه پيشاپيش همه حركت مي كرد ، ايستاد . هدايت من و من كنان گفت : خب ... بله ... ولي ... منظورم اين نبود .

با بي حوصلگي پرسيدم : منظورتون چيه ؟‌

هدايت لبخندي زد و گفت : شما ذاتن مبارزين ، باهوشين ، قاطعيت دارين !‌

لبخندي زدم و گفتم :‌ دست پخت خوبي هم دارم ، مخصوصن پيتزا و لازانيا رو عالي درست مي كنم !‌

هدايت سري تكان داد و گفت : خواهش مي كنم كمي جدي باشين. به نظرم شما مي تونين يه مبارز سياسي كامل باشين ، ‌نظرتون چيه ؟‌

آذر از دور داد زد : هدايت ! هدايت !

هدايت دست ها را دور دهانش گذاشت و داد زد : الان مي آم !‌

برگشت و پرسيد : نظرتون چيه ؟

نگاهش كردم ، ايستادم ، اون پايين روستا رو مي ديدم ،‌ قشنگ بود ! خيلي قشنگ !‌

هدايت دوباره پرسيد : خب نگفتين ؟‌ نظرتون چيه ؟

بي آن كه چشم از روستا بردارم ، پرسيدم : نظرم در مورد چي چيه ؟ ‌حرف هاي شما يا عقيده خودم ؟‌

هدايت مثل دلال هاي اتومبيل دسته دوم به هنگام فروش اتومبيل هاي قراضه ، با لحني آرام و حق به جانب گفت : مي تونين زندگي چريكي رو تجربه كنين ، يه زندگي تيمي .

راه افتادم و كنارش گذشتم ، بازم پرسيد : چرا چيزي نمي گين ؟‌

هنوز پشت سرم بود كه پرسيدم : شنيده بودم ارتقاي رده در سازمان سخته ، ولي شما خيلي ساده دارين از من دعوت مي كنيم وارد بخش اصلي تشكيلات بشم ، اين منطقي نيست ، هست ؟

هدايت لاله گوشش را خاراند و گفت : اطلاعات خيلي خوبي دارين ، سلسله مراتب سازمان رو كامل مي شناسين .

لبخند زدم و گفتم : ديروز يه چيزي شنيدم ، مي خواهم برام توضيح بدين .

دوباره به گلي كه در دستم بود ، نگاه كردم و پرسيدم : ازدواج ايدئولوژيك يعني چي ؟

هدايت كه ته مانده خنده بر لبش بود گفت : گفتم كه باهوشي .

گفتم : خودم مي دونم ،‌خب جواب سؤال من چي شد ؟

هدايت با همان لحن دلال ورشكسته ، ادامه داد : در حال حاضر مبارزه بيش از هر چيزي اهميت داره ، اين دستور سازمانه !‌

پرسيدم : و هدف ، وسيله رو توجيه مي كنه ؟‌

هدايت چيزي نگفت ، صدايم را بالا بردم و پرسيدم : روابط رومانتيك در بستر ايدئولوژيك ، توضيح از اين واضح تر ؟‌

هدايت تند و عصبي به اطراف نگاهي انداخت و همان طور كه سرش پايين بود ، گفت : شما بدبين و عصبي هستين ، البته سوء‌ تفاهم نشه .

گل را بوييدم ، بوي علف مي داد ، گفتم : مي شه درك كرد .

هدايت كه سر به زير كنارم قدم مي زد ، پرسيد : چرا وارد فاز سياسي نظامي نمي شين ؟‌

گفتم : ‌چون نه به خونه تيمي اعتقاد دارم و نه به مبارزه مسلحانه !‌

هدايت باز ادامه داد : فكرش رو بكنين ، يه زندگي مخفي براي آزادي .

دوباره ايستادم ، هدايت هم ايستاد ، گفتم : و روابط خاص براي اهداف انقلابي !؟

هوا گرم بود ، هدايت دستي به صورت عرق كشيده اش كشيد و چيزي نگفت . شوري عرق را در چشمم احساس كردم ، هوا داغ شده بود ، پرسيدم : راستي شما طلاق ايدئولوژيك هم دارين ؟ و ماه عسل ايدئولوژيك مثلن ؟

آذر از دور دست تكان داد و داد زد : هي !‌ هدايت ! هي بيا !

گفتم : يكي با شما كار داره .

برگشت و داد زد :‌ الان مي آم .

رو به من كرد و گفت : بايد توضيح بدم .

گرما كلافه ام كرده بود ، به هدايت گفتم : بذارين اول من توضيح بدم ، شما يه چيز كم دارين .

لبخندي زد و پرسيد : چي ؟‌

دستي به پيشاني عرق كرده ام كشيدم و گفتم :‌ ادب و نزاكت ، ببخشيد دو تا شد !

لبخندي از روي لبانش محو شد و با لحني رسمي گفت : توهين شما رو نديده مي گيرم .

آذر به طرفمان مي آمد ، هدايت رو به من ايستاده بود و متوجه نزديك شدن آذر نبود . هدايت با لحن كينه توزانه اي گفت :‌ ديگه دارين تند مي رين ، اين طرز برخورد شما رو از سازمان طرد مي كنه .

پرسيدم : يه تهديد دوستانه ؟

هدايت مكثي كرد و گفت : شايد يه هشدار ساده و صميمي .

سر تكان دادم ، به چشمان بي قرار و كوچكش خيره شدم و گفتم : حالا يه هشدار غير دوستانه ، ‌تنهام بذارين .

آذر دست بر شانه هدايت گذاشت : چرا نمي آي ؟ يه ساعته دارم صدات مي زنم .

هدايت دستپاچه برگشت و پرسيد : چي شده ؟

آذر آهي كشيد و گفت : يه ساعته دارم داد مي زنم ، بيا ديگه مي خوام يه چيزي بهت بگم .

هدايت ببخشيدي گفت و با آذر رفت . گل وحشي توي دستم له شده بود . انداختمش دور ، وقتي رسيديم پايين ، راننده هنوز خواب بود . ناهار رو زير سايه درخت خورديم ، چند بچه قد و نيم قد ما را دوره كرده بودند ، يكي از پسرها غذاش رو به بچه ها داد .

_ چرا غذا تو نمي خوري ؟

_ اشتها ندارم .

نسرين خنديد و گفت : همه از گشنگي غش و ضعف رفتن ،‌ بعد تو اشتها نداري ؟

يكي از پسر بچه ها چهار زانو نشسته بود و خيره خيره غذا خوردن آنها را نگاه مي كرد . به نسرين گفتم : غذامو مي دي به اون بچه ها ؟

نسرين لقمه در دهانش بود ، به تندي لقمه را قورت داد و پرسيد : نگران اونايي ؟ بابا غذاتو بخور ! هر چي اضافه بياد نصيب اونا مي شه .

ظرف غذا رو به طرفش گرفتم و گفتم : خب اينم اضافه اومده .

با دلخوري پرسيد : خودت چرا نمي دي ؟

گفتم :‌ نمي تونم ، ناراحتم مي كنه .

بعد از خوردن غذا قرار شد همه نيم ساعتي استراحت كنند ... مامان ، دلم مي خواست تمام ده را مي گشتم ولي تنهايي نمي شد . مي ترسيدم ،‌ هر از گاهي يكي دو تا روستايي از ميدان خاكي ده رد مي شدند ، جوري نگاه مان مي كردند كه مي ترسيدم . يك حس غريبه گي در چشم هاشان برق مي زد .

كمي كه گذشت اسد ، سياوش ، سمير و هدايت ، يواش يواش شروع كردند به بحث و جدل سياسي . اولش معمولي بود ، ولي بعد صداهاشان بالا رفت . صورت هايشان گر گرفت ، رگ گردن شان ورم كرد و بريده بريده حرف مي زدند ،‌ حرف كه نه ،‌ داد مي زدند .

اسد گفت : عاقلانه نيس !‌

هدايت داد زد : چي عاقلانه اس ! سازش ؟

اسد هم ايستاد ، حالا رو در رو شده بودند ، هدايت زير درخت ايستاده بود ، اسد در آفتاب . هدايت عصباني شده بود ،‌ اسد پرسيد : چرا سازش ؟ از مواضع خودمون دفاع مي كنيم .

هدايت باز هم فرياد كشيد . ساختمان كوچه نوبهار رو از ما گرفتن ، حالا هم كه مي خوان دفتر سازمان رو ببندن ، نمي فهمي ؟ دارن ما رو حذف مي كنن .

اسد پرسيد : تو از چي مي ترسي ؟

هدايت دست هايش را از هر دو طرف باز كرد و فرياد زد : ترس ؟ ميليشيا افتخار ملته ، ما فدا مي شيم تا مردم آزاد باشن .

اسد گفت : بايد پايگاه هاي مردمي رو تقويت كنيم .

هدايت با دست به اسد اشاره كرد و داد زد : تو چي مي دوني آقا ؟‌ ها ؟ تو چي مي دوني اسد ؟ كدوم مردم ؟ مردمي كه شعور سياسي ندارن ، چه حمايتي از من و تو مي كنن ؟

بچه هاي روستايي بر و بر نگاه شان مي كردند ، يكي دوتاشان پقي زدند زير خنده . اسد گفت : اين حماقته .

هدايت حرف اسد را قطع كرد و گفت : تو نمي فهمي ، نمي دوني مبارزه يعني چه ؟ تو ...

آذر بلند شد و كنار هدايت ايستاد ،‌ اسد با ناراحتي ادامه داد : من چي ؟ من ؟ سازمان وارد يه بازي خطرناك شده ، من مي گم ...

آذر داد زد : تو كي هستي كه به تئوري سازمان انتقاد مي كني ؟‌ مطمئنم تا حالا يه بار هم كتاباي تبيين جهان رو كامل نخوندي .

اسد فرياد زد : مشكل سازمان اشتباهات استراتژيكه ، مشكل اصلي تئوري هاي سطحي و عجولانه اس .

هدايت داد زد : مبارزه هنوز تموم نشده .

نسرين هاج و واج نگاه شان مي كرد ، اسد گفت : مسئله شكل مبارزه اس ، بايد پايگاه مردمي رو تقويت كنيم وگرنه ما ...

هدايت مشت خود را در هوا تكان داد و فرياد زد : ما مي جنگيم !‌

آذر و سياوش به تقليد از هدايت با مشت هاي گره كرده فرياد كشيدند : ما مي جنگيم !

نسرين هم جيغ زد : ما مي جنگيم !

سمير كه هنوز لقمه اي در دهانش بود ، با ترديد به بقيه نگاه كرد و بعد دستش را در هوا تكان داد و با دهان پر چيزي گفت كه هيچ كس نفهميد . اسد همه را نگاه كرد ، چند لحظه اي ساكت ماند و بعد گفت : فقط يه حركت نظامي كافيه تا ...

هدايت داد زد : تا جايي كه مي شه دشمناي مردم رو از بين مي بريم .

اسد ادامه داد : از بين مي ريم ، چيزي از سازمان باقي نمي مونه .

هدايت با صدايي بلند قهقهه زد و گفت : تو چي مي دوني اسد ؟ ها ؟ نكنه باورت شده يه مبارز كار كشته اي ؟

آذر داد زد : مي ترسي ، مگه نه ؟

آذر خشمگين و عصبي اسد را نگاه مي كرد ، اسد گفت : اين جوري پايگاه مردمي رو از دست مي ديم .

هدايت گفت : تو سازشكاري ، اگه نخوام بگم خائن !‌

اسد رفت ، هدايت كه به درخت تكيه زده بود ، داد زد : تو واسه چي بين بچه ها اختلاف ايجاد مي كني ؟ ها ؟ جواب بده !

آذر دست به شانه هدايت گذاشت و زير گوشش نجوا كرد :‌ ولش كن ، بذار بره گم بشه .

هدايت به آرامي گفت : داره ذهن بچه ها رو خراب مي كنه .

بعد رو به بقيه كرد و ادامه داد : ديدين ؟ ضعف مبارزاتي رو ديدين ؟ يكيش هم همينه ديگه ، ممكنه بعضي نيروها اكتيو تحت شرايطي مثلن زندان اين آكتيو بشن ، اين قبيل نيروها براي گروه مشكل ايجاد مي كنن ، حتي ممكنه تبديل به عنصر نفوذي و نامطلوب بشن .

من هم بلند شدم و رفتم ، هدايت پرسيد : كجا پندار ؟

گفتم : مي رم دنبالش .

هدايت گفت : بمون اينجا !‌

پرسيدم : خواهش بود يا دستور ؟

هدايت كمي مكث كرد و گفت : هيچ كدوم ، اسمش رو بذار يه پيشنهاد دلسوزانه .

چيزي نگفتم و رفتم ، روستا خلوت بود ، اصلن نمي دانم آنجا روستا بود يا چند باغ به هم چسبيده ؟ كمي بعد از چند كوچه كاه گلي كه گذشتم ديدمش ، وسط كوچه زير درخت گردو نشسته بود كنار نهر آب .

سلام كردم ، چيزي نگفت ، سرش را پايين انداخته بود و به چيزي توجه نداشت ، چشم دوخته بود به خزه هاي داخل نهر كه انگار گيسوي سبز رنگ زني در دست آب تكان مي خورد. كنارش روي زمين نشستم . زير چشمي نگاهش مي كردم ، چشم بستم و نفسي عميق كشيدم . بوي خاك ، سبزه ، احشام و نهر روستا را به يكباره احساس كردم . اسد اما ساكت بود و حرفي نمي زد .

گفتم : بچه كه بودم هر شب مادرم برام قصه مي گفت ، ولي نه از اون قصه هاي معمولي. نه از هنتل و گرتل خبري بود ،‌ نه از زيگفريد يا حتي سه بچه خوك . قصه هاي مادرم يه جور ديگه بود ، قصه امير ارسلان ، ماه پيشوني ، شيرين و فرهاد و حكايت ملك مسعود و قلعه هزار دروازه .

حالا داشت با تعجب نگاهم مي كرد ، خنده ام گرفت ، اسد هم لبخند زد . ميان صداي شر شر نهر ادامه دادم : هميشه فكر مي كردم ايران يه افسانه اس ، يه سرزمين خيالي كه هيچ وقت نمي بينمش .

مشتي خاك برداشتم و نشانش دادم ، خاك از بين انگشت هايم پايين مي ريخت ، زير چشمي نگاهش كردم و گفتم : ولي حالا اينجاست ، ببين ايناهاش !‌

اسد با تعجب نگاهم كرد و پرسيد :‌ ايراني نيستي ؟

لبخند زدم ، به خزه ها خيره شدم و گفتم : پدر و مادرم ايراني ان ، ولي من ...

آه كشيدم و ادامه دادم : دلم براي اولدن بورگ تنگ شده .

هنوز با تعجب نگاهم مي كرد ، ادامه دادم :‌ اولدن بورگ زادگاهم ، اونجا بيشتر روزاش باروني بود .

اسد پرسيد : اين شهري كه مي گي كجاس ؟

_ شمال آلمان ، يه منطقه بزرگه ، اونجا روستايي ها بيشتر دامدارن ، به خصوص پرورش اسب، اولدن بورگ به اسب هاش افتخار مي كنه. وقتي مي خواستيم برگرديم ايران خيلي ها مخالف بودن ، ولي مادرم مي خواست برگرده ، وقتي برگشتيم ايران انقلاب شده بود ،‌ بعدش هم جنگ شد ، خسته ام ، مي خوام برگردم .

_ پدرت چي ؟ موافق بود ؟

_ اون باعث همه اين بدبختي هاس ، حالا با يكه مو بور احمق زندگي مي كنه .

_ اونجا چي كار مي كردي ؟

_ درس مي خوندم ، رشته موسيقي ، بتهوون ، باخ ،‌ موتسارت . داشتم خودمو آماده مي كردم ، قرار بود اجرا داشته باشم ، توي آمفي تئاتر دانشكده . پيانو كنسرتو شماره پنج جي ماژور . ديروز از ديتر همكلاسي ام نامه داشتم ، نوشته بود اسم گروه موسيقي دانشكده رو انتخاب كرده ، قرار بود منم با اونا باشم ، ولي حالا چي ؟ تنها دل خوشي ام شده چند تا نوار كاست ، كه شب و روزم رو پر مي كنه ، باخ ، شوپن ، كورساكف و موتسارت ، موتسارت نابغه بود !

اسد گفت : ويوالدي رو بيشتر دوست دارم .

جا خوردم ، رو به اسد كردم ، پرسيدم : مي شناسي ؟ شوخي مي كني ، آره ؟ مي شناسيش ؟

چيزي نگفت اما لبخند زدم ، خنديدم ، اسد هم خنديد ، ريز و زير لب ، آه كشيدم و پرسيدم : مسخره اس نه ؟

رو به من كرد و گفت : چي مسخره اس ؟

گفتم : وسط يه روستاي دور افتاده ، ميون جنگ و خفقان و بگير و ببند سياسي ، ما داريم از اولدن بورگ و موتسارت و شوپن و ويوالدي حرف مي زنيم ، اين يعني چي ؟

لبخند زد و گفت : يعني زندگي .

به آسمان آبي و چند لكه ابري كه بين زمين و آسمان معلق بودند نگاهي انداختم و گفتم : زندگي ،‌ هوم م م ، مي دوني هنوز مي تونم اونجا رو حس كنم ، بوي علفزار بارون خورده ، بوي ترش جنگ كاج . بعضي وقتا توي راه مدرسه سنجاب مي ديدم ، حتي يه بار يه گوزن ديدم ، باورت مي شه ؟

روزاي شنبه ، روستايي ها مي اومدن توي ميدون اصلي شهر ، اونجا يه بازارچه بود ، غذاهاي محلي درست مي كردن ، ميگوي بخارپز و سوپ با سوسيس و سس قارچ ، دلم براي اولدن بورگ تنگ شده !‌

بغض كردم و چيزي نگفتم ، اسد آهي كشيد و به نقطه اي خيره شد . شر شر جويبار آرامش بخش بود ، سرم زير بود و داشتم سنگ ريزه ها را تماشا مي كردم كه صداي اسد را شنيدم : بچه كه بوديم توي ده ، يه معلم تبعيدي داشتيم ، خودش مي گفت به من بگين رفيق .

گفتم : آدم جالبي بوده ؟

اسد سر تكان داد و گفت : توي منطقه مون فقط همين يه مدرسه بود ، جهان شيرخان پشت باغش يه اتاق بزرگ ساخته بود ، نمي دونم چرا ؟ دو سه هفته بعد از مرگش سر و كله رفيق پيداش شد ، مي گفتن فراريه ، ولي بعد كه رستم خان گزارش داد ، فهميدن تبعيديه ، مي گفتن افسر بوده .

چند بچه قد و نيم قد از كنارمان گذشتند . يكي شان به عمد سنگ بزرگي داخل نهر انداخت ، آب به اطراف پاشيد ، من و اسد خيس شديم ، خيس و گل آلود . بچه ها پا گذاشتن به فرار ، من و اسد به هم نگاه كرديم ، لبخند زدم ، سر تكان داد ، خنديدم ، اسد هم خنده اش گرفت ، پرسيدم : سخت گير بود ؟‌

لبخند زد و گفت : نه بيشتر برامون قصه مي گفت ، ماهي سياه كوچولو ، پسرك لبو فروش ، كچل كفتر باز و قصه هاي الدوز . مخصوصن الدوز و كلاغ ها ، دلم براي ننه كلاغه مي سوخت ، آرزو مي كردم ياشار بتونه الدوز رو از دست نامادري اش نجات بده .

سنگ ريزه اي برداشت و به داخل جويبار انداخت . به من نگاه كرد و سر تكان داد . سنگ ريزه اي برداشتم و پرسيدم : خب ؟‌ بعد چي شد ؟

اسد ادامه داد : يه مدت پيشمون موند ،‌ همونجا مي خوابيد ، توي همون كلاس . باغ جهان شير آخر آبادي بود ، ولي من و رحمان بعضي شبا براش غذا مي برديم . باباي رحمان از رفيق بدش مي اومد ، نه اين كه ساز مي زد ، محض همون رحمت چشم ديدنش رو نداشت .

با تعجب پرسيدم : ساز مي زد ؟

سر تكان داد و گفت : يه ساز فلزي بود ، شبيه شيپور !

كمي فكر كردم و گفتم : شايد هورن بوده !

اسد گفت : نمي دونم شبا صداش قاطي شر شر رودخونه از آخر آبادي مي اومد .

گفتم : ازش نپرسيدي اسم سازش چي بود ؟‌

اسد سنگ ديگري را برداشت و داخل نهر انداخت ، كمي كمث كرد و گفت : جواب نمي داد ، مي گفت اسم نداره .

پرسيدم : خب بعد ؟ لابد موسيقي يادتون داد ، آره ؟‌

اسد به انتهاي كوچه خيره شد و گفت : قرار بود يادمون بده ، ولي يه روز غروب دو تا از دوستاش اومدن اونجا ، با هم حرف زدن ، ما داخل كلاس بوديم .

اونا بيرون قدم زدن ، رفيق ايستاد و با فرياد گفت : من اينجا مي مونم و بعد به كلاس اشاره كرد . اونا رفتن ولي اخلاق رفيق عوض شد . ديگه نمي خنديد و برامون قصه تعريف نمي كرد ، هيچ كدوممون نفهميديم قضيه چي بود ؟‌هيشكي نفهميد ، هيشكي !‌

پرسيدم : چي شده بود مگه ؟

با صدايي گرفته و خش دار گفت : نمي دونم چش بود ؟ يه روز صبح ديدم رفته ، بعدها شنيدم جسدش رو توي روخونه قره قاج پيدا كردن ، مسخره اس نه ؟

پرسيدم : چي مسخره اس ؟

زير لب گفت : زندگي !

كمي كه گذشت ، اسد پرسيد : يه چيزي بپرسم ناراحت نمي شي ؟

گفتم : نمي دونم ، حالا بگو !

اسد گفت : چرا مثل بقيه نيستي ؟

با لحني قاطع و جدي گفتم : چون با بقيه فرق دارم !

با تعجب نگاهم كرد ، نگاهش كردم ، خنديد ، خنده ام گرفت ، هر دو حسابي خنديديم ، اسد پرسيد : جدي مي گي ؟

چيزي نگفتم ، اسد آهي كشيد و گفت : مي تونم يه سؤال بي ربط ديگه بپرسم ؟

باز هم سكوت كردم و چيزي نگفتم ، اسد ادامه داد : البته مي توني جواب ندي .

گفتم : بپرس ، دانايي قدرت است ! اين شعار كالج اولدن بورگه .

اسد من و من كنان پرسيد : اسمت چيه ؟ منظورم اينه كه ... ببين ... اسم واقعي .

از دستپاچگي اش خنده ام گرفت ، اسد هم لبخند زد ، نگاهش كردم ، سرش را زير انداخت . گفتم : مريم ، مريم عاطفي !

زير لب گفت : قشنگه !

گفتم : ممنون ، ولي ... چرا اينو پرسيدي ؟

چيزي نگفت ، هيچي . ديگه بايد تمومش كنم ، الانه كه خاموشي بزنن . دو هفته ديگه تولدمه ، اين تنها روزيه كه تو با من مهربون مي شي ، مامان اگه نياي ملاقات ،‌ همين يك سيصد و شصت و پنجم رو هم از دست مي دم ، بيا ديدنم .

 

هفت و سیزده دقیقه (5)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31