هفت و سيزده دقيقه(2)

Tanhaiy

بازجو دوباره پرسيد : از چه وقت در استهبان مستقر شدين ؟

اسد دستي به صورتش كشيد و گفت : دو هفته قبل از عمليات ، منزلي در محله انارستان كرايه كرديم .

بازجو شيشه عينك را با دستمالي پاك كرد و گفت : از برنامه عملياتي بگو .

اسد جواب داد : خب ، تحليل اين بود كه با گسترش موج ترور نظام فلج مي شه ، همون شب وقت برگشتن هدايت يه جزوه به من داد و گفت : قبل از برگشتن به فسا باهات تماس مي گيرم .

بازجو پرسيد : اون جزوه اي كه به شما داد چي توش بود ؟‌

اسد پوزخندي زد و گفت : يه مشت تمرين بدن سازي ... مسخره اس !‌ نه ؟!

_ نه ، آمادگي جسماني براي فاز نظامي .

بازجو سر تكان داد و پرسيد : بعد چي شد ؟‌

_ هدايت مي گفت : اين تمرينات بايد روزي يه ساعت انجام بشه ، بدون وقفه ، چند مرتبه هم رفتيم كوه .

_ چند مرتبه ؟

_ دقيق نمي دونم ، چهار يا پنج بار ... اونجا بيشتر بحث ايدئولوژيك بود . بسته شدن فضاي مبارزه سياسي و لزوم عكس العمل سازمان . آخرين مرتبه اي كه رفتيم كوه هدايت يه كتاب به ما داد . كتاب كه نه ،‌يك جزوه كامل در مورد شناخت و طرز كار با اسلحه يوزي .

هدايت گفت : اينو خوب بخونين ، هفته ديگه عملي تمرين مي كنيم ، البته اينجا نه ، خودم خبرتون مي كنم .

از بيرون صداي اذان به گوش مي رسيد ، اسد سرش را روي ميز گذاشت . گيج بود و گنگ . تصاويري از گذشته و حال در ذهنش نقش مي بست و محو مي شد . حالا انگار در همان اتاق زير شيرواني خانه تيمي نشسته بود كه صدايي شنيد . صدا از طبقه پايين بود . انگار چيزي به روز اجراي حكم نمانده بود .

كسي در زد ، با همان ريتم خاص كه رمز آشنايي بود ، تق ... تق ... تق ... تق ... اسد كتاب را بست و منتظر ماند . كمي بعد در به آرامي باز شد . صداي سمير بود ، اسد از اتاق بيرون رفت ، يكي دو پله را پايين رفت و آنها را ديد ، هدايت با ناراحتي رو به سمير كرد و پرسيد : دير نكردي ؟‌

سمير كفش ها را كند ، شال گردن را از دور دهانش باز كرد ، كت مندرس را گوشه اي انداخت ، به هدايت نگاهي كرد ، اما جوابي نداد . سرش را بالا گرفت ، نفس عميق كشيد ، چشم بست و هوا را استنشاق كرد . لحظه اي بعد رو به هدايت كرد و گفت : يه كسي اينجاس ، مگه نه ؟

هدايت چيزي نگفت ، سمير ادامه داد :‌ عطر زنانه ! قرار نبود كسي به تيم اضاه شه ، كي اين جاس ؟

آذر از اتاقك زير پله بيرون آمد ، سمير رو به هدايت كرد و پرسيد : ايي ديگه اينجا چيكار مي كنه ؟

هدايت لبخند زد و گفت : شيوه كارمون يادت رفته ؟ نگفتم روزاي آخر پاك كننده مي آد ؟‌

آذر پوزخندي زد و گفت : چطوري سمير ؟ شنيدم مي خواي بري ؟

سمير وسط راهرو ايستاده بود ، بوي تند عطر ارزان قيمت آذر بي قرارش كرده بود . هدايت زير لب خنديد ، دست بر شانه سمير گذاشت و گفت : آره سمير بعد از عمليات مي ره اروپا ، مگه نه سمير ؟‌

سمير راه افتاد ، از كنار آذر نگذشته بود كه هدايت پرسيد : كجا بودي ؟ دير كردي ؟

اسد آرام و بي صدا به اتاق خودش برگشت ، سمير بدون آن كه رو بر گرداند جواب داد : بايد كارو تموم مي كردم ، نه ...

هدايت دوباره تكرار كرد : كجا بودي سمير ؟

سمير ايستاد ، رو به هدايت كرد ، دسته اي اسكناس مچاله شده را بين دو انگشتش گرفت و گفت : بيا ايي پول رو بگير تا بگم .

هدايت سري تكان داد و گفت : نبايد ريسك مي كردي .

سمير سري تكان داد و گفت : ا ... اسد ... اسد كجان ؟

آذر به پله ها اشاره كرد و گفت : شازده اون بالاس ، داره كتاب مي خونه .

سمير راه افتاد ، از هدايت دور شد ، از كنار آذر گذشت و از پله ها بالا رفت ،‌ اما عطر زنانه در مشامش باقي مانده بود . هدايت از همان پايين با صداي بلند گفت : نيم ساعت ديگه جلسه داريم ،‌ خودم خبرتون مي كنم .

سمير در پله آخر ايستاد ، سر تكان داد و گفت : ها عامو باشه !‌

به طبقه دوم رسيد ، در اتاق باز بود ، همانجا در چارچوب ايستاد ، اسد روي گليمي كوچك دراز كشيده بود و كتاب مي خواند .

_ چي مي خوني اسد ؟‌

_ دوران كودكي !

اسد كتاب را زمين گذاشت و نشست ، سمير هم گوشه اي نشست . اسد پرسيد : دير كردي ... كجا بودي ؟‌

سمير جواب داد : يك كم روغن و برنج فروختم .

_ نمي گي خطرناكه ؟ نبايد خيلي به سوژه نزديك بشي .

سمير خنديد و گفت : ديگه تمامه ، ما مي شيم قهرمان ايي ملت ، باورت مي آد ؟‌ ها عامو !‌

اسد چيزي نگفت ، سمير رو به اسد كرد و پرسيد : بعد از ايي عمليات مي خواي چه كني اسد ؟‌

_ نمي دونم ! شايد برم بوشهر يا برگردم فسا ، تشكيلات اونجا رو بازسازي كنم ، دلم براي ساحل بوشهر و غروب دريا تنگ شده .

_ مو كه ديگه طاقت ايي خراب شده رو ندارم ... اينجا بوي گند مي ده ، مو عاشق اروپام .. وي ي چه حالي مي ده ؟‌ فكرش رو بكن سمير ، در برلين ... با حاله ، نه ؟

اسد لبخند زد و گفت : آره !

_ سمير ؟ ... اسد ؟ بياين پايين .

هر دو از پله ها پايين رفتند و وارد اتاق شدند . هدايت روي صندلي نشسته بود، آذر پوشه اي سبز رنگ را از روي طاقچه برداشت و ورق زد . هدايت رو به اسد و سمير كرد و گفت : براي آخرين مرتبه برنامه رو مرور مي كنيم ، اما قبل از بررسي عمليات از آذر مي خواهم تا به عنوان پاك كننده با شما صحبت كنه .

آذر رو به آنها كرد و گفت : به نام خدا و به نام خلق قهرمان ايران ، مي دونم من مي شناسين ، من اينجام تا نذارم بعد از عمليات شما رو به راحتي رديابي كنن ، بنابراين بايد بتونم مدارك و آثار حضور شما رو از بين ببرم و در عين حال با گذاشتن مدارك و آثار جعلي دژخيمان رژيم رو گمراه كنم .

نايلوني را كه حاوي مداد ، خودكار ، ته سيگار ، چند لنگه جوراب ، چند برگ مچاله شده دستمال كاغذي و مقداري خرت و پرت ديگر بود نشان داد و گفت : اينا همون مداركي هستن كه دشمن رو گمراه مي كنه ، خب ! موفقيت من يعني سلامت شما ، پس توقع من اينه كه هر چي مي گم ،‌ انجام بدين .

آذر لبخند زد و ادامه داد : يه خبر خوش هم دارم ، دوستان ما در شبكه سيرجان ديروز بعد از ظهر يكي از مهره هاي مزدور رژيم رو در ني ريز اعدام كردن ، ديروز به عنوان پاك كننده اونجا بودم و اعدام انقلابي رو به شما تبريك مي گم .

آذر پوشه را به هدايت داد ، هدايت از سر رضايت سري تكان داد و گفت : خب ! ضربات سنگين مجاهدين به پيكر فرتوت رژيم شروع شده و ما قهرمانانه از اين حكومت ديكتاتور انتقام مي گيريم ، سمير ؟‌

سمير تكاني خورد ، از پشت شيشه قطور عينك به هدايت نگاه كرد و گفت : ها هامو ؟‌

هدايت خيره و سنگين نگاهش كرد و گفت : گزارش بده !‌

سمير آب دهانش را قورت داد و گفت : به محل كار و منزل سوژه رفتم ، اونجا رو بررسي كردم ، اتاق كار سوژه حفاظت خوبي داره ، هدف قرار دادنش از راه پنجره ممكنه ، ولي تك تيرانداز لازم داريم .

هدايت گفت : كه البته تك تيرانداز نداريم .

_ ها عامو ، تنها راه اينه كه در مسير اعدامش كنيم .

هدايت ادام هداد : پس نقشه ما تغيير نكرده ، سوژه رو در مسير هدف قرار مي ديم ، سمير؟

_ ها ؟‌

_ بعد از جلسه با اسد موتورها رو چك كن و اگه مشكلي داشت به اسد گزارش بده !

_ ها ، خيالت راحت عامو .

_ اسد ؟

_ بله .

_ رهبري واحد عمليات با شماست ، جزئيات عمليات شامل نقشه محل سكونت و مسير تردد سوژه رو برات تهيه كردم ، اينا رو بخون و با سمير هماهنگ كن و بعد پوشه رو به آذر بده تا معدوم بشه .

هدايت پوشته را به اسد داد و گفت : با دقت ولي سريع بخونش !

روي پوشه با ماژيك مشكي نوشته شده بود : عمليات 30/3453 استهبان .

اسد پوشه را باز كرد ، كروكي محل سكونت سوژه ، مسير تردد ، ميزان نفرات ، اسكورت و تيم حفاظت كننده از سوژه در پوشه قرار داشت . هدايت از اتاق بيرون رفت ، اما در چارچوب در ايستاد و گفت : تمام اميد سازمان به شماست ، ما رو سرافراز كنين و انتقام شهداي سازمان رو از مزدوران رژيم بگيرين ! فردا شب شهر متشنج مي شه و شرايط براي عمليات فراهم مي شه ، شما شعله هاي خشم خلق قهرمان ايران هستين .

هدايت لبخندي زد و به همراه آذر از اتاق بيرون رفت ، اسد همان جا كه نشسته بود چشم بست و سعي كرد برنامه ترور فردا را در ذهن خود مرور كند .

_ حالا وقتشه ...

_ حالا وقتشه ...

_ حالا وقتشه ...

وانت باري وسط خيابان مشغول دور زدن بود ، اتومبيل سرعتش را كم كرد .

_ حالا وقتشه ...

_ حالا وقتشه ...

_ حالا وقتشه ...

اسلحه را در دست گرفته بود، ماشه را فشار داد، روي رگبار تنظيم شده بود،‌ انفجار گلوله ها. خرد شدن شيشه ، تركيدن گوشت و پاشيده شدن خون به شيشه هاي ترك خورده ، بوي خون و درد و باروت و بنزين ، كشيده شدن لاستيك بر آسفالت ، جيغ و هياهوي مردم .

شليك تير هوايي براي ترساندن مردم ، بوي تند و تيز گوگرد ، افتادن اتومبيل در جوي آب ، درست در چند قدمي چرخ عقب اتومبيل تق تق كنان مي چرخيد ، زوزه موتور سيكلت كه دور مي شد ، گرماي اسلحه و حسي از گيجي و هيجان .

_ پاشو !‌

اسد چشم باز كرد ، سر برداشت و به بازجو نگاه كرد .

_ از تمرين عملي تو بگو ؟‌

_ يه روز هدايت ما رو برد اطراف استهبان ، يه راهنما داشتيم ، جاي غريبي بود ! از بيرون مثل يه ياغ بود ، ولي يه باغ خشكيده ، بين دو تا كوه سنگي ، باغي كه نه درخت داشت نه كسي اونجا زندگي مي كرد ، برهوت بود اونجا ... خشك خشك ... يه آلونك هم داشت .

بازجو ايستاد ، از ميز و صندلي فاصله گرفت و گفت : سعي كن اون روز رو كامل به خاطر بياري ، مي خوام بدونم اونجايي كه مي گي كجاس ، مثلن نزديك ميمون جنگله يا اطراف كوه گچه ، من جزئيات رو مي خوام .

بازجو در اتاق قدم زد و كمي بعد پشت سر اسد ايستاد . اسد ناله كرد : خسته ام ، از ظهر تا حالا يه بند دارم حرف مي زنم ، بس كن ديگه !‌

بازجو دست بر شانه اسد گذاشت و در گوش او به آرامي گفت : شما صراحتن به محاربه اعتراف كردين ، محاربه مي دوني يعني چي ؟ يعني ترور ، شكار انسان ، بازم بگم ؟ شما با مردم در افتادين ، از نظر شما اونا دشمنن و از ديد اونا شما قاتلين ، مي بيني ؟‌

ما نمي تونيم رابطه دوستانه داشته باشيم ، حالا دوباره مي پرسم و مثل بچه آدم با جزئيات كامل جواب مي دي .... اون باغ كجاس ؟‌ شما اون روز اونجا چه كار مي كردين ؟ همه رو بنويس !‌

بازجو ميز را دور زد و سر جايش نشست ، دسته كاغذي را به اسد داد . اسد چشم بست و منتظر ماند تا گرد و غبار كم شود ، هوا گرم بود و صداي موتور سيكلت ها در پهن دشت بيابان تمامي نداشت ، اسد كه ترك موتور نشسته بود فرياد زد : كي مي رسيم ؟‌

هدايت داد زد : مي رسيم .

هدايت سوژه را شب قبل مشخص كرده بود .

_ احمد فقيهي ، مردم شيخ احمد صداش مي زنن ، يه مهره سركوبگره و خيلي خطرناك !‌ وظيفه تيم عملياتي شناسايي كامل سوژه و بعد اعدام انقلابيه ، يه نفر بايد تمام حركات اونو زير نظر بگيره . كوچكترين خطا و اشتباه ممكنه به قيمت جون خودتون و يا بقيه اعضا تموم بشه .

ما يه عامل نفوذي مي فرستيم تا سوژه رو كنترل كنه ، فرماندهي و هدايت عمليات با منه و منم اسد رو به عنوان جانشين خودم معرفي مي كنم ، فردا تمرين تيراندازي و كار با اسلحه داريم ، استراحت كنين ساعت چهار صبح راه مي افتيم ، سمير !‌

سمير تكاني خورد ، از پشت شيشه صخيم عينك به هدايت نگاه كرد و گفت : ها عامو ؟

_ موتورها را چك كن ف اگه مشكلي داشت گزارش بده ، عد مي توني بري .

_ ها !

_ اسد ؟‌

_ بله !‌

_ بيا اتاقم ، با تو كار دارم .

گرما ، خاك و زوزه موتور سيكلت ها بيشتر شده بود ، مدت ها بود كه نه آبادي به چشم خوره بود و نه حتي گله اي از بزها يا گوسفندان كه به جستجوي چراگاهي كه فرسنگ ها از آبادي دور شده باشند .

_ بله ؟

اسد به يكي از صندلي ها اشاره كرد و گفت : بشين !‌

_ ببين اسد ! سازمان مهمترين عمليات نظامي منطقه رو به تيم ما سپرده ، نمي تونم ريسك كنم ، متوجهي ؟ بايد اين مأموريت با موفقيت تموم بشه ، ممكنه من با تو اختلاف نظرهايي داشته باشم ،‌ ولي تو از اوناي ديگه باهوش تر و مصمم تري .

به هم نگاه كردند ، هدايت ادامه داد : مسئوليت اصلي رو به تو مي سپارم ، اين پرونده  سوژه س ، با دقت بخونش !‌ مأموريت شامل دو فازه . اول عمليات شناسايي و تضعيف موقعيت سوژه از طريق افشاگري و مشخص كردن چهره واقعي اش كه از چند ماه قبل شروع شده ، فاز دوم هم اعدام انقلابيه !‌

_ اونجاس .... رسيديم !‌

هدايت با يك دست فرمان را چسبيده بود و با دست ديگر به سمتي اشاره مي كرد ، پشت تپه اي كوچك ديواره سنگ چين باغي به چشم مي آمد .

هدايت پوشه اي سبز رنگ را به اسد داد و گفت : با دقت ولي سريع بخونش . روي پوشه با ماژيك مشكي نوشته شده بود :

"‌ احمد . ف .

تاريخ تولد : 1310 در استهبان

ميزان نفوذ در منطقه مورد نظر : از نفوذي كم و بيش زياد برخوردار است ، فردي است عوام فريب .

روحيه ، افكار و تمايلات سياسي : تابع كامل دستورات رژيم .

ويژگي ها : تندخود و سخت گير در برخورد با مبارزان و مخالفان رژيم و طرفدارانش .

عادات : موردي گزارش نشده .

نقاط ضعف و موارد مهم جهت بهره برداري : صراحت بيان ، تند مزاجي و عدم انعطاف پذيري  .

وضع زندگي و معيشت : طرفدارانش مي گويند وجوه شرعيه از كسي قبول نمي كند ، اما صندوق قرض الحسنه زير نظر وي فعاليت هاي مشكوك دارد .

مخالفين وي : گروه ها و سازمان هاي انقلابي كه با رژيم مخالفند و برخي متنفذين محلي و مذهبيون .

ساير اطلاعات متفرقه : سوابقي اندك و ناچيز در مبارزه سياسي دارد . "

اسد زير لب خنديد ، هدايت با تعجب پرسيد : چرا مي خندي ؟

_ پرونده اش مثل پرونده هاي ساواك تنظيم شده .

هدايت با خونسردي گفت : چاقو ممكنه دست يه لات باشه و شكم پاره كنه يا توي دست جراح باشه .

اسد پوشه را بست ، هدايت كبريت كشيد و پرونده را سوزاند . صفحات كاغذ را يكي يكي در ظرف زباله فلزي كه شعله از داخلش زبانه مي كشيد انداخت . شعله هاي زرد و نارنجي در شيشه عينكش منعكس مي شد . همان طور كه به رقص شعله ها خيره بود به اسد گفت : موفقيت عمليات تنها به يك فاكتور بستگي داره .

سر برداشت ، به اسد نگاه كرد ، هنوز شعله هاي آتش در مردمك چشمانش نشسته بود ، نفسي عميق كشيد و ادامه داد : غافلگيري ، اين تنها برگ برنده ماست . ولي قبل از اون بايد بتونيم جو مناسبي ايجاد كنيم ، دلم مي خواد وقتي طرف اعدام شد ، همه شاد بشن !‌

حالا هوا گرم تر شده بود و گرد و غبار غليظ تر كه همه از موتور سيكلت ها فاصله گرفتند ، باد ، گرد و خاك را بر سر و صورت شان مي پاشيد . جابجا بخشي هايي از ديوار سنگ چين باغ فرو ريخته بود ، هدايت به داخل سرك كشيد ، به بقيه اشاره كرد تا به انتظار بمانند ، هوا گرم بود و سايه اي نبود تا پناه شان دهد . با اشاره هدايت همه با احتياط وارد شدند ، از ميان درختان خشكيده گذشتند .

بازجو ميز را دور زد و پشت سر متهم ايستاد ، كمي خم شد و به كلماتي كه بر صفحه كاغذ نقش مي بست نگاه كرد ، كلمه ها با چرخش هاي تند خودكار شكل مي گرفت ،‌ معنا مي يافت و گاه خط مي خورد.

هفت و سيزده دقيقه(1)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31