ناگفته‌هایی از نحوه شهادت شهیدان نمکی

Shaohada Terrorخانواده شهید نمکی از خانواده‌های مذهبی و انقلابی کردستان بودند که سه فرزند آنان به دست گرو‌هک‌های ضد انقلاب در سال 59 به شهادت رسیدند.

آنگاه که آتش فتنه‌های دشمن بر نهال نوپای انقلاب اسلامی باریدن گرفت، فرزندان این خاک، چونان سلحشورانی جان بر کف، قامت بلند رشادت خویش راست کردند و در پی آن قصیده بلند شهادت را به تاسی از مولایشان حسین (ع) سرودند.

راستی در زمزمه مستانه این لیلاپرستان کوی جنون، چه رازی نهفته است که فرشتگان نیز بدان رشک می‌برند و از نوازش این نغمه‌های عاشقی مدهوشند.

شهیدان هر یک اسطوره‌ای بودند که حماسه‌های بلند و بی‌نظیر ایثار، رهین همت آنان بود و در سرسبزترین فصل تاریخ جاودانه خواهند ماند.

حماسه شهیدان این ملک از اندیشه سبز و پرواز سرخشان بر آمده است و از این روست که ارباب معرفت بر ساحل دریای بیکران نام آنها نشسته‌اند و گوهر عرفان را از این دریای معرفت‌آفرین می‌طلبند.

شهدا به سوی بارگاه دوست پرکشیدند و در این پرواز پرچم عشق را بر قله‌ رفیع شرف به اهتزار درآوردند.

شهادت اوج عاشقی و حدیث شیفتگی انسان برای رسیدن به خلوت خاص معشوق ازلی است، آنان که این حکایت را به خون خود نوشته‌اند، عاشقانی بودند که برای وصول قرب الهی راهی جز این نمی‌دانستند و در این راه، سر از پا نمی‌شناختند.

بی‌تردید ایثار معلمان و فرهنگیان ایران اسلامی چیزی جز قصه دلدادگی و حدیث عاشقان الهی نیست، آنان آموزگاران همین مکتب بودند که درس معرفت حضرت جانان را در گوش شاگردانشان زمزمه کردند و خود نیز جانشان را بر سر همین معرفت سودا کردند.

شهدای فرهنگی و معلمان شهید کردستان نیز از شمار این قافله‌ هستند که نام و یادشان تا همیشه تاریخ بر تارک قافله‌های این دیار خواهد درخشید و در دشت‌های آلاله‌روی کردستان جاودانه خواهد ماند.

کردستان با 48 شهید همیشه شاهد، ثابت کرده است همواره رهرو راستین آئین محمد (ص) است و برای پاسداری از آن حتی از بذل جان عزیزان خود نیز دریغ نمی‌کند.

48 شهید از غافله 5 هزار و 400 شهید استان کردستان را معلمان و فرهنگیان تشکیل می‌دهند و فارس بنا به رسالت ذاتی خود در راستای معرفی این سرو قامتان سعی دارد گوشه‌ای از زندگی این عزیزان را با زبان قلم بیان کند.

شهید رحمت‌الله نمکی در 28 خردادماه سال 1334 در محله جورآباد سنندج در خانواده‌ای کاملاً مذهبی دیده به جهان گشود، تحصیلاتش را تا پایان دوره متوسط در این شهر طی کرد و پس از اخذ دیپلم در سال 1354 به عنوان سپاه‌دانش، عازم گرگان شد. این شهید بزرگوار پس از دو سال از خدمت سربازی در آن دیار به زادگاهش برگشت و به عنوان آموزگار در آموزش و پرورش شهرستان کامیاران مشغول به کار شد.

ابتدا به روستایی به نام «هوینه‌در» این شهر رفت و بعد از دو سال خدمت در این آبادی به زادگاهش سنندج بازگشت.

در این دوره همچنان در خدمت دانش‌آموزان روستایی بود و در مدارس روستاهای «درونه و فرجه» به امر تعلیم و تربیت فرزندان آن مناطق مشغول بود.

شهید نمکی حدود دو سال در آبادی «هوینه‌در» معلم بود و به خاطر محبت‌هایی که به مردم روستا می‌کرد همه اهالی او را از جان و دل دوست داشتند، یک روز برای دیدنش رفته بودیم، اهالی روستا به استقبال ما آمده بودند و از ما خواستند مهمانشان باشیم نمی‌دانستیم، مهمانی کدامشان را قبول کنیم و برای اینکه کسی دل‌آزرده نشود به مدرسه نزد رحمت‌الله رفتیم. نزدیکی‌های ظهر بود که گرسنگی بر پسرم فشار آورده بود، در آن زمان به مدارس تغذیه می‌دانند و مدرسه هم پر بود از این تنقلات پیشنهاد دادم تا آماده شدن نهار چیزی بخورد تا گرسنه نماند.

برگشت و گفت: مادر جان این سهمیه بچه‌هاست و خوردنش برای ما حرام است و هیچ وقت حاضر به این کار نیستم.

در 29 اردیبهشت 59 رحمت‌الله به همراه دو برادر دیگرش شهرام و شهریار توسط گروهک‌های ضد انقلاب دستگیر شدند و به شهادت رسیدند.

سنندج در آن سال‌ها به دلیل حضور گروهک‌های ضدانقلاب، ناامن بود و عوامل مسلح و مزدور بیگانگان، زندگی را بر مردم تلخ کرده بودند. خانواده شهید نمکی از خانواده‌های مذهبی و انقلابی بودند و در مبارزه با گروهک‌های ضد انقلاب و اهداف و برنامه‌های آنان تلاش زیادی از خود نشان می‌دادند.

فعالیت‌های انقلابی این خانواده متدین موجب کینه و عداوت گروهک‌های ضدانقلاب علیه آنان شده بود و برای اذیت و آزار آنان از هیچ کاری فروگذار نبودند.

مادر شهیدان نمکی می‌گوید: سال 59 در محله جورآباد سنندج که زندگی می‌کردیم پشت خانه ما زمین متروکه‌ای بود که گروهک‌ها آنجا را «بنکه» خود کرده بودند.

یک روز که داخل منزل نشسته بودم ناگهان صدای تیراندازی بلند شد و پشت سرش هم داد و فریاد چند نفر به هوا رفت با عجله و هراسان از اتاق بیرون آمدم و به سمت حیاط دویدم جلو در که رسیدم شوهر و دخترم را دیدم که غرق در خون جلو در افتاده بودند.

وضعشان را که دیدم با صدای بلند فریاد زدم و رحمت‌الله را صدا کردم که به دادمان برسد، وی که آمد پدر و خواهر زخمی‌اش را بلند کرد و به داخل منزل برد به سمت کوچه دویدم که ببینم چه خبر است، تعداد زیادی افراد مسلح را که دور تا دور خانه را محاصره کرده بودند را دیدم.

تنها کاری که از دستم بر می‌آمد این بود که با تمام توان سرشان داد بکشم آنها را به باد دشنام گرفتم و گفتم ای خدا بی‌خبران از جان ما چه می‌خواهید؟

یکی از میان آنها گفت: با پسرانت کار داریم به آنها بگویید بیایند تا برویم؛ مگر پسرانم چه جرمی مرتکب شده‌اند؟

چیز مهمی نیست فقط چند لحظه با آنها کار داریم و می‌رویم این را یکی از میان آن جمع که صورتش را پوشانده بود گفت، باور نکردم سریع به داخل حیاط برگشتم و دروازه را پشت سرم بستم، چند لحظه بعد همسایه‌ها ماشینی را برای بردن شوهر و دخترم به بیمارستان مهیا کردند در آن موقع من و رحمت‌الله مشغول پانسمان پای دخترم بودیم، هنوز کارمان تمام نشده بود که با صدای تیراندازی از جا پریدم.

رحمت‌الله که این وضع را دید بلند شد که ببیند چه اتفاقی افتاده است، هر چقدر التماس کردم که بیرون نرود بی‌فایده بود و قبول نکرد. خودش را به زور از دستهایم رها کرد و گفت: بگذار ببینم این خدا بی‌خبرها چه از جان ما می‌خواهند؟ ما که داخل خانه بودیم گروهک‌ها دو تا دیگر از پسرهایم شهرام و شهریار را دستگیر کرده بودند.

رحمت‌الله هم همین که پایش را گذاشت بیرون توسط گروهک‌ها دستگیر شد، من هم که جلودارشان نبودم و زورم به آنها نمی‌رسید فقط با صدای بلند فریاد می‌کشیدم و کمک می‌خواستم.

آنها بچه‌هایم را از جلو در منزل تا مقرشان بر روی زمین کشیدند و تا توانستند شکنجه دادند من هم دستم از همه جا کوتاه بود و نمی‌توانستم کاری بکنم.

در آن زمان گروهک‌ها هرکاری که دلشان می‌خواست به ضرب زور و اسلحه انجام می‌دادند.

بعد از یک ماه هم پیکر رحمت‌الله، شهرام و شهریار را تحویل‌مان دادند. بچه‌ها را پس از دستگیری شکنجه کرده بودند تا دست از طرفداری از انقلاب و عقایدشان بکشند، ولی پسرانم محکم‌تر از آن بودند که با این بادها بلرزند؛ وقتی ضدانقلاب از رسیدن به اهدافش مایوس می‌شود، آنها را بر بلندای تپه‌ای به نام کوچکه‌رش در نزدیکی‌های شهر سنندج به شهادت می‌رساند.

*خاطرات پدر شهیدان نمکی

بار اول صدای در را شنیدم، اعتنا نکردم، بار دوم بود که دیدم در را محکم می‌زنند و انگار می‌خواستند پاشنه در را از جا در بیاورند، اوضاع و احوال شهر مناسب نبود و از طرفی هم می‌دانستم گروهک‌ها دنبال خانواده‌ ما هستند.

صدای در که بلند شد با خودم گفتم باید از عوامل گروهک‌های ضد انقلاب باشند که با این شدت به جان در افتاده‌اند، حدس زدم که باید خانه را محاصره کرده باشند.

چاره‌ای نداشتم و باید در را باز می‌کردم، با احتیاط به سمت در رفتم همین که در را باز کردم فهمیدم حدسم درست بوده همین که در را باز کردم مرا به گلوله بستند؛ ران پای راستم بدجوری می‌سوخت و توان حرکت نداشتم.

وارد خانه شدند و مرا که وضعیت چندان خوبی نداشتم بلند کردند و به داخل خانه کشیدند.

جای تیر خون زیادی می‌آمد نفسم بند آمده بود، دختر کوچکم هم از ناحیه مچ پا زخمی شده بود هر کس که جلو می‌آمد زخمی‌اش می‌کردند برای انتقام آمده بودند به همین دلیل هر کس را که می‌دیدند بدون کوچک‌ترین مکثی می‌زدند.

برای انتقام آمده بودند در خانه و محله غوغایی بود ماشین برای بردن ما به بیمارستان در کوچه حاضر شده بود، هنوز ماشین راه نیفتاده بود که پسرم رحمت‌الله جلو آمد و اصرار می‌کرد که با من بیاید اجازه ندادم و گفتم تو پیش خواهر و مادرت بمان؛ قبول کرد و با این حرف که پدر انتقامت را می‌گیرم به سمت در خانه حرکت کرد.

این آخرین دیدارم با پسرم بود، بعد از 27 روز چشم انتظاری و خون دل خوردن، ضد انقلاب عاقبت جنازه رحمت‌الله و دو برادرش را به خانواده‌ام تحویل دادند الان 24 سال از آن ماجرا می‌گذرد ولی هنوز من بوی نفس رحمت‌الله را که مرا بوسید احساس می‌کنم مگر فراموشم می‌شود.

*برگرفته از نوشته‌های پدر شهید در سال 83

برادرم رحمت‌الله نسبت به خانواده‌اش خیلی احساس مسئولیت می‌کرد و همیشه خوبی ما را می‌خواست نسبت به درس خواندن ما بسیار حساس بود و اگر مشکلی داشتیم به ما رسیدگی می‌کرد، هر بار از مدرسه تعطیل می‌شدم، می‌دیدم گوشه‌ای منتظر ایستاده است همیشه به خاطر راحتی خانواده به خودش سختی می‌داد، هرچه می‌گفتم خودت را اذیت نکن خودم از مدرسه برمی‌گردم قانع نمی‌شد و می‌گفت: اینها وظیفه است چرا که برای خواهرم هر کاری بکنم باز هم کم است.

در کارهایش نظم عجیبی داشت مخصوصاً در وقت نماز خیلی مقید بود و همین نظم که در فرایض دینی داشت به سایر کارهایش نظم داده بود.

آن روز که گروهک‌های ضد انقلاب به خانه ما ریختند یکی از سخت‌ترین روزهای زندگی من و خانواده‌ام بود از یک طرف پدرم زخمی شده بود و از سوی دیگر برادران زخمی‌ام را با زور اسلحه و سخت‌ترین شکنجه‌ها برده بودند.

نزدیک به یک ماه از بردن برادرانم گذشته بود پدرم هم وضعیت خوبی نداشت از درمانش در بیمارستان توحید سنندج ناامید شده بودند از این رو او را به بیمارستانی در تهران انتقال دادند.

یک روز در حیاط مشغول لباس شستن بودم که در خانه را زدند چند نفر غریبه بودند و به من گفتند که همراه ما بیا تا برادرانت را تحویل دهیم ترسیدم، مادرم در آن موقع در مراسم ترحیم پدر بزرگم بود نخواستم نگرانش کنم به سمت مسجد رفتم و از چند نفر از ریش سفیدان محله خواستم من را همراهی‌ کنند نخواستم ریسک کنم.

خلاصه با چند نفر از همسایه‌ها به آدرسی که گروهک‌ها دم در خانه به ما داده بودند رفتیم حتی فکر کردن به آن برایم سخت است، اشک از چشمانش سرازیر شد نتوانستم جلوی خود را بگیرم.

برای چند لحظه سکوت در بینمان حاکم شد، اشک‌هایم را پاک کردم. آنچه که امروز بیان می‌کنم تا‌کنون حتی به مادرم هم نگفته‌ام چون می‌ترسیدم تاب تحملش را نداشته باشد.

به روزهای گذشته‌ برگشتم همان روزی که برای دیدن برادرانم به بالای تپه کوچکه‌رش سنندج رفته بودم.

از برادرانم خبری نبود چشمانم ملتمسانه به هر سمت سرک می‌کشید، اما به جای قامت رعنای برادران رشیدم که هنوز سن و سالی نداشتند تنها دو جنازه را دیدم؛ برادرانم را با رگبار گلوله آویزان شده به سیم‌خاردارها به شهادت رسانده بودند.

خبری از شهریار نبود به امید اینکه شاید زنده باشد در حالی که با صدای بلند گریه می‌کردم به هر جا سرک کشیدم اما جز ناامیدی چیزی به دست نیاوردم تا اینکه یکی از همین گروهک‌ها که زجه زدنم را می‌دید دلش برایم سوخت و به سمتم نیم‌خیز شد تپه‌ای خاک را که معلوم بود به تازگی درست شده نشانم داد و گفت شهریار آنجاست.

نمی‌دانستم این درد سنگین را چگونه تحمل کنم و یا با چه زبانی به مادر بیچاره‌ام بگویم، علت دفن شدن برادرم را که پرسیدم کسی جوابم را نمی‌داد، از یکی خواستم علت خاک شدن برادرم را بگوید با ترس و تردید از اینکه فرمانده‌‌اش نفهمد، گفت سر برادرت را بریده بودند و به همین دلیل از ما خواستند خاکش کنیم تحمل شنیدن این سخن برای خواهری که آن طرف‌تر دو برادر جوان و نوجوانش را پرپر دیده بود واقعاً سخت بود.

سنگینی آن فضای سخت بر قلب و جانم سنگینی می‌کرد نمی‌دانم چه وقت از هوش رفتم ولی با صدای همسایگانی که به همراهم آمده بودند به هوش آمدم و بی‌هیچ رمقی مسیر رسیدن به خانه را طی کردم.

مادرم که با خبر شد شیون‌کنان مجلس ختم پدرش را رها کرد و به خانه بازگشته بود تا در عزای فرزندانش سوگواری کند.

پدر بر روی تخت بیمارستان بود باید برای دیدنش مسافت کردستان تا تهران را می‌پیمودیم به همین دلیل فاصله ملاقات‌هایمان گاهی طولانی می‌شد، جرأت گفتن خبر شهادت سه برادرم را به پدرم که خودش هم حال و روز خوبی نداشت، نداشتم از احوال برادرانم که می‌پرسید می‌گفتیم هنوز بی‌خبریم ...

بعد از مدت‌ها پدر را به خانه برگرداندیم و پدرمان سال‌های زیادی را به خاطر زمین‌گیر شدن در بستر بیماری به خاطر دوری پسرانش اشک ریخت و در یکم بهمن‌ماه سال 87 در سن 80 سالگی دار فانی را وداع تا بعد از 28 سال فراق در کنار ارواح مطهر سه فرزند شهیدش آرام گیرد.

سال‌ها از آن خاطرات تلخ می‌گذرد، پدرم و مادرم هم در همه این سال‌ها بی‌خبر از بسیاری از شکنجه‌هایی که بر سر فرزندانش قبل از شهید شدن آمده بود، اشک ریختند.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31