شهید آیتالله سیدعبدالحسیـن دستغیب ۲۰آذر۱۳۶۰ هنگامی به همراه چند تـن از یارانش عازم نماز جمعه بود، توسط یکی از اعضاء گروهک منافقین مورد سوء قصد قرار گرفت و به همراه ۱۱تن دیگر به فیض عظیم شهادت نائل شد.
عامل ترور ایشان دختری ۱۹ساله به نام «گوهر ادبآواز» از اعضاء گروهک منافقین بود که با بستن چند کیلو مواد منفجره(TNT) خود را به شکل خانمی باردار درآورده بود و وقتی به بهانه سوال پرسیدن از شهید دستغیب قصد داشت نقشه شومش را اجرایی کند، محافظین مانع جلو رفتن وی شده بودند؛ اما او با اصرار به اینکه نامهای دارم که شخصا باید به آقا برسانم، خود را به آیتالله دستغیب رسانده بود و با منفجر کردن مواد منفجرهای که به شکم خود بسته بود، شهید دستغیب و یازده تن از همراهان وی را به شهادت رساند. شدت انفجار به حدی بود که بسیاری از پیکرها قابل شناسایی نبودند. دیوارها و کف کوچه و در منازل غرق خون بودند و هر تکه از اجساد مطهر شهدا گوشهای افتاده بود.
آنچه در ادامه میخوانید بخشی از مصاحبه با همسر شهید دستغیب (فاطمه حقنگهدار) است:
«مادرم از کودکی مرا با خود به مسجد جمعه میبرد و در آنجا با شخصیت شهید دستغیب آشنا شدم. مادربزرگم هم خیلی به ایشان ارادت داشت و با خانواده ایشان رفت و آمد خانوادگی هم داشتند. بعد از گرفتن دیپلم در تربیت معلم درس خواندم و بعد هم به عنوان معلم به مرودشت اعزام شدم. در آنجا در کلاس اول دبستان درس میدادم و بعد از دو سال به شیراز منتقل شدم و در راهنمایی و دبیرستان عربی، قرآن و تعلیمات دینی تدریس میکردم. پس از سه سال تدریس در شیراز ابتدا پدرم و پس از سه سال مادرم فوت کردند. برادرم که به سربازی رفت، من خیلی تنها شدم و به همین دلیل به خانه داییام که دیوار به دیوار منزل شهید دستغیب بود، رفتم. در اواخر سال 59 میخواستم به حج بروم که به خاطر جنگ سفرمان لغو شد و از آن به بعد به خوابگاهها میرفتم و به جنگزدهها خدمت میکردم. من و زن داییام از نظر روحی خیلی با هم مأنوس بودیم. یک روز که از خوابگاه برگشته بودم زن دایی گفت: «چند خانم میخواهند به منزل ما بیایند». پرسیدم: «برای چه کاری؟» ایشان پاسخ داد: «باید صبر کنی تا بیایند و خودت بفهمی.» خلاصه آنقدر اصرار کردم تا زندایی گفت میخواهند از منزل آیتالله دستغیب برای خواستگاری تو بیایند. واقعاً خوشحال شدم. نماز عشا را که خواندم، آمدند. پنج سال از فوت همسر آقا گذشته بود و بچهها با اینکه خیلی خوب از پدرشان مراقبت میکردند؛ اما معتقد بودند آقا به کسی نیاز دارد که همیشه در کنارش باشد تا زندگیشان نظم بگیرد، مخصوصاً که ایشان بیماری قند هم داشت. درباره افراد مختلفی هم با آقا صحبت کرده؛ اما ایشان رضایت نداده بودند، تا اینکه وقتی نام دایی مرا میشنوند، رضایت میدهند خانوادهشان با من صحبت کنند. در پاسخ آنها گفتم: «حرفی ندارم، فقط میخواهم به شغل معلمی خودم ادامه بدهم». صدیقهخانم دختر ایشان که خیلی شوخ هستند گفتند:«شما قبول کن، باقی درست میشود.» قرار شد داییام به مسجد بروند و استخاره کنند. ایشان رفتند و برگشتند و گفتند استخاره خوب آمده است. از حالا به بعد تصمیم با خود توست. من رفتم و قبولی خود را به دخترهای شهید دستغیب اعلام کردم و چون آقا نمیتوانست از منزل بیرون بیایند، قرار شد من بروم و با ایشان حرف بزنم. رفتم و در حضور بچههای ایشان، پسر بزرگشان آیتالله سید محمدهاشم استخاره گرفتند و خوب آمد. همگی صلوات فرستادند و آقا پرسیدند: «آیا شرطی از جانب ایشان هست؟» پاسخ دادم: «فقط میخواهم به تدریس ادامه بدهم. در مورد مهریه هم یک جلد کلامالله مجید کافی است. آقا فرمودند فاطمه زهرا(س) هم مهریه داشتند، شما هم باید داشته باشید». گفتم: «هر چه را که خودتان صلاح میدانید». فرمودند: «50 هزار تومان».
بعد مراسم ازدواج خیلی ساده برگزار شد. آقا سید محمدهاشم از طرف من وکیل شدند و آقا هم از طرف خودشان و خطبه عقد را جاری کردند.
زندگی با ایشان پر از مشکلات و مسائل مختلف بود؛ چرا که ایشان بسیار پر مشغله بود. ده پاسدار داشت که باید هر روز برایشان غذا تهیه میشد. رفت و آمد به خانه ایشان بسیار زیاد بود، چون وی مرجع همه امور انقلاب بود. گاهی هم شهید بهشتی، شهید باهنر، شهید رجایی و دیگران نزد آقا میآمدند. وقتی قرار شد به حج بروم، نوه ایشان آقا سید محمدتقی که بعداً با ایشان به شهادت رسید، گفت من پیش آقا میمانم شما بروید. همیشه همراه آقا بود و لحظهای ایشان را تنها نمیگذاشت. حج یک ماه طول کشید. آن سال ماه مبارک رمضان به تابستان خورده و هوا فوقالعاده گرم بود. گاهی هم آب و برق قطع میشد که کار دشوارتر هم میشد. آقا یک ماه تمام روزه گرفت. خودشان هم باورش نمیشد با آن شدت کار، بیماری و گرمای هوا بتوانند تمام ماه را روزه بگیرد. ایشان به من خرجی میداد و آن پول را در کیفم میگذاشتم و میدیدم هر چه خرج میکنم تمام نمیشود. پول، حرف و زندگی ایشان سرشار از برکت بود.
از جمله ویژگیهای ایشان نظم بود. هر شب ساعت ده استراحت میکرد و دو ساعت قبل از اذان صبح برای اقامه نماز شب بیدار میشد. همیشه بعد از نماز همراه با شهید عبداللهی و چند نفر دیگر پیاده تا دروازه قرآن میرفتند و تازه آفتاب سر زده بود که برمیگشتند و صبحانه مختصری میخوردند. اگر کسی برای دیدن ایشان میآمد که هیچ، والا مشغول نوشتن میشد. نزدیک ظهر هم وضو میگرفت و برای ادای نماز ظهر به مسجد میرفت. سه چهار ماه که کار کردم، آقا گفت باید در خانه بمانی، چون بیم آن را داشت منافقین به من آسیبی برسانند.
جمعه قبل از شهادت ایشان بود که کسی زنگ زد و گفت که آقا در شاهچراغ سکته کرده است و ایشان را به بیمارستان بردهاند. با عجله به بچههای آقا زنگ زدم و پرسیدم: «از پدرتان خبر دارید؟» جواب دادند: «بله، حالشان خوب است. چطور مگر؟» حرفی نزدم. آقا که از نماز جمعه برگشت، پرسید: «چرا این طرف و آن طرف زنگ زدی؟» قضیه را برایشان تعریف کردم. ایشان گفت: «شهادت که بالاترین مقام است.»
گمانم جمعه آخر ماه محرم بود. آقا به مسجد جامع رفت و دعای کمیل بسیار جالبی خواند و برگشت. تلویزیون آن شب دعای کمیل ایشان را گذاشت و آقا از اول تا آخر دعا گریه کرد. نیمه شب که میخواست برای نماز شب بیدار شود، سراسیمه از خواب پرید و دیدم حالش خیلی منقلب است. یک لیوان آب برایش آوردم تا کمی آرام گرفت. بعد گفت چیزی را به اشاره به تو میگویم و بس. آن وقت دستش را به سینهاش زد و به آسمان اشاره کرد. واقعاً گیج بودم و نمیدانستم معنی این کارشان چه بود.
موقعی که وضو میگرفت، تماشایش میکردم. آن روز گفت: «دیگر تنها شدی!» دلم فرو ریخت. مثل همیشه قطرهشان را آماده کردم و روی میز گذاشتم که بخورد. آن روز گفت دیگر قطره برای من اثر ندارد. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. نمیدانم چرا یک مرتبه به دلم برات شد این آخرین وداع است. دلشوره داشتم. میخواستم برای ناهار کلمپلو درست کنم. شهید آقا سید محمدتقی آمده بود و تماشا میکرد. انگار در چشمهایش میخواندم حادثهای در شرف وقوع است. از مکه برای خانم آقا سید محمدتقی چادر آورده بودم. گفت: «خانمم را میآورم که چادر را برایش بدوزید». گفتم: «قدمتان سر چشم». غذا را که آماده کردم راه افتادم تا به محل نماز جمعه بروم. جلوی در خانه زنی داد و فریاد راه انداخته بود که چند بچه یتیم دارم و کمک کنید. داییام و آقا سید هاشم چند قدمی پشت سر آقا رفتند که ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد و تمام شیشههای خانهها ریختند. داییام میگفت قبل از اینکه به منزل ما بیاید، در کوچه زن حاملهای را میبیند، ولی متوجه نمیشود زیر لباسش مواد منفجره پنهان کرده است. او به هوای اینکه میخواهد به آقا نامه بدهد، جلو میرود و ضامن نارنجکی را که به خود بسته بود میکشد و آقا را همراه عده زیادی شهید و زخمی میکند.
همه زندگیام با آن یک سالی که با ایشان زندگی کردم برابری نمیکند. ایشان حیات واقعی را به من برگرداند. پس از شهادت آقا خیلی بیتاب بودم. چهلم ایشان گذشته بود که خوابشان را دیدم که گفت: «اگر از تو شفاعت کنم، آرام میگیری؟» گفتم: «بله و از فردا صبح آرامش عجیبی پیدا کردم.» پس از چهلم آقا سید هاشم به من گفتند: سر کارت برگرد و به تدریس ادامه بده تا آرام بگیری. من هم رفتم. مدیر مدرسه از اداره خواست مدیریت مدرسه را به من واگذار کنند. از آن زمان مدیر مدرسه هستم و دلم به وعده شفاعت آقا خوش است. شهید دستغیب بسیار روی ولایت فقیه تأکید داشت و میگفت: «ولیفقیه حکم پدر خانواده را دارد که اگر نباشد، آن خانواده در هم میریزد. بنابراین همه باید سعی کنیم این ستون اصلی خیمه را حفظ کنیم تا انقلاب در امان بماند.»
ازجمله افرادی که همراه ایشان به شهادت رسیدند شهید محمدرضا عبداللهی که رئیس دفتر آقا بود. شهید جباری، شهید رفیعی، شهید جوانمردی، شهید منشی، شهید سادات، شهید حبیبزاده و آقا سید محمدتقی که نوه آقا بودند نیز با ایشان شهید شدند.
یادم هست شهید جباری همیشه روی پشتبام منزل پاسداری میداد. یک وقتی به آقا گفتم: «این بنده خدا نباید مرخصی برود؟» نوزده سال هم بیشتر نداشت؛ اما هیچ چیزی جز مراقبت از آقا برایش مهم نبود. شهید عبداللهی هم با اینکه زن و بچههای زیادی داشت؛ ولی آقا را رها نمیکرد، طوری که خانمش گاهی گلایه میکرد که ما اصلاً او را نمیبینیم. آقا سید محمدتقی هم که همیشه یک قدم جلوتر از آقا حرکت میکرد و مراقب بود. شهید حبیبزاده هم پیرمرد محترمی از خانواده فقیری بود که همیشه آقا را همراهی میکرد.»
برگرفته از مشرق