در تابستان 1335 در خانوادهای مذهبی در یکی از روستاهای شهرستان الیگودرز چشم به جهان گشود. شش ساله بود که به همراه خانوادهاش مجبور به ترک زادگاه و عزیمت به تهران گردید. در تهران به سبب محرومیتهای مالی از همان کودکی به کار پرداخت.
اوج گیری مجدد نهضت شکوهمند مردم مسلمان ایران تحت رهبری امام خمینی در وی شور و شوقی دیگر آفرید و او که از کودکی با درد استضعاف آشنا شده بود و به اسلام نیز عشقی خاص داشت با جان و دل به انقلاب پیوست و در راه تحقق اهداف مقدس آن از هیچ کوششی دریغ نکرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و صدور فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی به بسیج مستضعفین پیوست و با آموختن فنون نظامی آماده مبارزه با آمریکا و در هم شکستن دسایس مزدوران داخلی استکبار جهانی گردید. روزها در مغازهاش به کار میپرداخت و شبها را به پاسداری میگذراند و با وجود حجم زیاد این فعالیت احساس خستگی نمیکرد.
از کودکی آموخته بود که جز در برابر خالقش سر تعظیم فرود نیاورد و با تکیه بر نیروی خدادادیش مشکلات را کنار زند و با چنین روحیهای بود که به مصاف خصم اسلام میرفت و آماده بود تا جان خود را در راه آرمانهای والایش فدا نماید و به سهم خود در راه تحقق وعده الهی مبنی بر حاکمیت مستضعفان بر زمین بکوشد.
شب پنجم اردیبهشت را شهید میرحسینی به پاسداری گذراند و صبح روز ششم اردیبهشت 1361 به قصد عزیمت به منزل به طرف اتومبیلش که در خیابان سمنگان پارک شده بود رفت. در این بین سه نفر از تروریستهای منافق که جهت ترور امت حزبالله قصد سرقت اتومبیلی را داشتند با استفاده از خلوت بودن خیابان به او نزدیک میشوند و نخست در پوشش ماموران انتظامی او را پیاده میکنند. شهید پس از مدت کوتاهی پی به ماهیت پلید سارقین میبرد و باشجاعتی وصفناپذیر در برابر تروریستها که سر تا پا مسلح بودند مقاومت میکند. یکی از تروریستها بهمنظور ترساندن او چند گلوله در مقابل پایش شلیک میکند لیکن شهید که از بذل جان دریغ نداشت کماکان به اعتراض و مقاومت ادامه میدهد. تروریستها سپس به ران شهید میزنند و او بر خاک میافتد لیکن کماکان به مقاومت ادامه میدهد و در حالیکه روی زمین میخزید بهسوی تروریستها هجوم میبرد. عاقبت این جانیان با شلیک گلولهای به پهلوی او فریاد حقطلبیاش را خاموش میسازند و وحشتزده به بیغولههای فساد تیمیشان پناه میبرند.