«اولین روزهای سال 1358 جلوی دانشگاه قرق گروههای سیاسی کمونیستی، التقاطی یا مثلا مسلمان از تودهای و فدائی گرفته تا مجاهدین خلق بود که همه در یک چیز مشترک بودند و آن حمله به دولت موقت مهندس مهدی بازرگان بود.
بعدازظهرها که میرفتم جلوی دانشگاه، دیدن پیادهرو که پر بود از جوانهایی که با هم در حال بحث سیاسی بودند، برایم خیلی جالب آمد. همهجور آدم بودند. از دخترهای کاملا بیحجاب گرفته، تا زن و مردهای قدیمی که هنگام بحث، برای جوانها قابل احترام و پیشکسوت محسوب میشدند. در کنار جوی پهن آب هم چند نفری میز فلزی سبک و جمع و جوری گذاشته و نشریه یا کتاب میفروختند.»
اینها اولین سطور از کتاب «چادر وحدت» است. خاطرات حمید داوودآبادی از وقایع اولین روزهای انقلاب اسلامی در خیابان انقلاب تهران. روبروی دانشگاه تهران. اگر نگوییم مهمترین ولی یکی از مهمترین خیابانهای تهران که آبستن حوادث بسیاری در طول تاریخ معاصر به ویژه در ایام انقلاب اسلامی بوده است. گرچه داوودآبادی آن روزها تنها 12 سال داشته اما آن گونه که خودش در مقدمه کتاب میگوید روحیه کنجکاو او و علاقهمندیاش به تاریخ و جریانهای سیاسی سبب شده بود که در همان سنین در متن حوادث سیاسی قرار بگیرد و مهمتر از آن در بحرانهای سیاسی نقشآفرینی کند.
چادر وحدت، چادری بود که گروهی از بچههای حزباللهی آن زمان روبروی دانشگاه تهران برپا کرده بودند تا در کانون بحثها و گفتمانهای سیاسی سالهای اول انقلاب باشند. کتب و نشریاتِ در حمایت از نظام اسلامی را بفروشند و در یک کلام محل تجمع نیروهای حزباللهی باشند.
داوودآبادی شرح مشاهدات و خاطرات خود را از حوادث سالهای 58 تا 60 را در این کتاب به نگارش در آورده است. از آنچه در اینسالها بر کشور گذشته است. از غائله کردستان تا تسخیر لانه جاسوسی آمریکا، از فوت آیتالله طالقانی تا غائله 14 اسفند بنیصدر و منافقین در دانشگاه تهران.
داوودآبادی درخصوص غائله 14 اسفند میگوید:
«از چند روز قبل اعلام شده بود بهمناسبت سالروز تولد دکتر محمد مصدق، قرار است روز پنجشنبه 14 اسفند، بنیصدر در دانشگاه تهران سخنرانی کند. از شانس خوب بنیصدر، با وجود اینکه زمستان بود و هوا هم سرد، ولی از برف و باران خبری نبود.
صبح با محمدزادهِ ناظم مدرسهمان هماهنگ کردم و همراه وحید، از مدرسه جیم شدیم و رفتیم دم دانشگاه. بچههای چادر، در جنبوجوش بودند. همه بچهها جمع شده بودند. تعدادی هم که ظاهرا بچههای جنوب شهر بودند ولی به چشم من ناشناس میآمدند و برای اولین بار میدیدمشان، دوروبر چادر میپلکیدند و گاه به داخل میآمدند.
از ظهر به بعد، تحرک هواداران بنیصدر شروع شد. نیروهای حزب رنجبران، در حالی که نشریه رنجبر را میفروختند، برخی تیترهای آن را در حمایت از بنیصدر فریاد میزدند. مجاهدین هم به همین صورت آزادانه نشریه میفروختند و علیه آیتالله بهشتی و در حمایت از بنیصدر، شعار میدادند و تیتر میخواندند. اکثر احزاب و گروههای ضدانقلاب، با فضای باز و امنی که به مناسبت سخنرانی بنیصدر فراهم شده بود، به فعالیت تبلیغی خود و پخش پوستر و اعلامیه میپرداختند... با حضور بنیصدر در جایگاه، زنی جلو رفت و به او گل داد؛ بنیصدر هم با او دست داد که سوت و کف هوادارانش و شعار ناچیز و کم صدای ما را به همراه داشت.»
داوودآبادی در ادامه تیپ آدمهایی که آن روز حضور داشتند را این گونه توصیف میکند:
«همه جور آدمی یافت میشد. از دختران جلف و بیحجاب حزب رنجبران که به بهانه فروش یک نسخه نشریه با پسر جوان مشتری خود دست میدادند و کلی لاس میزدند، تا دختران روسری کیپ بر سر کرده مجاهد و از آن بدتر، دخترانی با چادر مشکی که آنقدر حجابشان کامل بود که فقط چشمانشان پیدا بود.»
درگیریها نیز اینگونه توصیف شده است:
«اواسط سخنرانی بنیصدر، نیروهای مجاهدین که با تیپ و قیافههای تابلوشان وظیفه تامین امنیت و شناسایی نیروهای مخالف را بر عهده داشتند، چندتایی از بچههای سپاه را دستگیر کردند؛ مدارک شناسایی آنان را به بنیصدر دادند که او هم با افتخار تمام از فتح عظیمی که کرده کارتهای شناسایی آنها را در دست گرفت و به قول خودش به افشاگری پرداخت که مثلا سپاه امروز اینجا آمده است تا علیه رئیسجمهوری منتخب مردم توطئه کند.»
داوودآبادی پایان این بخش از کتابش را اینگونه توصیف میکند:
«صبح روز شنبه 16 اسفند، روزنامه جمهوری اسلامی تصاویری از واقعه دانشگاه چاپ کرد که عکسی از وحید که سرش بر اثر اصابت سنگ شکسته بود، همراه دوتا دیگر از بچههای مجروح چاپ شده بود. همان روز، مجاهدین و هواداران بنیصدر، در برنامهای از پیش تعیین شده، مقابل دادگستری تهران تجمع کردند و خواستار برخورد با بهشتی و طرفدارانش شدند.»
داوود آبادی به خوبی توانسته است از پس بیان جزئیات و حوادث ریز و درشت سه سال اول انقلاب برآید. کتابی که در 646 صفحه نگاشته شده و انتشارات یازهرا(سلامالله علیها) آن را منتشر کرده است.