زندگینامه
در سحرگاه نیمه شعبان - این عید خجسته مسلمانان جهان- و هنگامی که بانگ اذان مسلمانان را به سوی خدا دعوت می کرد نوید روز بزرگی را می داد . روزی که امام زمانمان حجت ودلیل خدا پا به عرصه وجود نهاد خداوند کودکی به ما هدیه نمود و ما به شکرانه این روز مبارک نامش را مهدی وحجت خواندیم . خداوندش او را از بدو تولد مسلمان به دنیا آورد .
دوران کودکی را بسرعت پشت سر نهاد .
با وجودی که راه رفتن وایستادن را تازه یاد گرفته بود به تقلید کنار پدر خود هنگام نماز بسوی خدا می ایستاد وبا زبان بی زبانی با خدای خود راز و نیاز میکرد در سن شش سالگی نامش را در دبستان نوشتیم وپس از آن به مدرسه رفت وتا کلاس نهم بیشتر درس نخواند. بعد از آن با تمامی توان برای پیروزی انقلاب کوشید . مدتی را در کمیته مستقر در کلانتری یازده به خدمت مشغول شد . روزی به من گفت من میخواهم به جبهه جنگ وکنار دیگر برادران خودم بروم . او بعد از انجام کارهایش روانه جبهه جنگ شد .
چندی از او خبری نداشتیم تا روزی بمن در کوچ خبر دادند که پسرت مهدی آمده شتابان به خانه رفتم وخواستم او را در آغوش بگیرم دیدم کمی خود را کنار کشید بی اختیار چشمم بدست چپش افتاد ، بسته بود نمی دانستم گریه کنم یا بخندم با فریاد گفتم مهدی دستت چی شده ، ماجرا را تعریف کرد وسپس گفت چیزی نیست مادر بزودی دستم خوب میشود من چند روز مرخصی آمدم ، باید برگردم بچه ها منتظر من هستند . نمی دانید با چه شوقی از جبهه وهمرزمانش تعریف میکرد . همیشه میگفت مادر : پیروزی از آن ما است بعد از اینکه دستش کمی بهبودی یافت به کمیته مستقر در کلانتری مرکز رفت و آنجا را برای خدمت به انقلاب انتخاب نمود و سرانجام مورد هدف گلوله های منافقین در تهران قرار گرفت وبه لقاء الله پیوست .
یادش گرامی وراهش مستدام باد