شهادت آیت الله بهاء الدین محمدی عراقی(ره)

شهید با فضیلت حضرت آیت الله حاج شیخ بهاءالدین محمدی عراقی (ره) در هفتم ماه سفر سال 1307 هجری شمسی ، در سالروز ولادت امام موسی کاظم علیه السلام به دنیا آمد.مولودی مبارک که پدر ارجمندش حاج آقا بزرگ او را بهاءالدین نام نهاد.

شیخ شهید تحصیلات خود را در زادگاهش کنگاور و در محضر پدر و عموی پارسایش آغاز نمود تا چندی بعد با عزیمت به قم توفیق تلمذ در محضر اساتید فرهیخته ی حوزه ی علمیه ی آن شهر مقدس را هم رفیق راه خود بیند.اساتید بزرگی مانند:

- حضرت آیت الله العظمی آقای بروجردی(ره)

- حضرت آیت الله العظمی امام خمینی (ره)

- حضرت آیت الله العظمی آقای اراکی(ره)

- حضرت آیت الله العظمی آقای محقق داماد(ره) و ...

شهید عراقی در همین ایام تأهل اختیار کرد که ثمره میمون آن پسران و دختران شایسته ای است از جمله حضرت حجت الاسلام و المسلمین محمود محمدی عراقی می باشند.

اقامت حاج آقا بهاء در شهر مقدس قم تا سال 1347به درازا انجامید و در این سال به دلیل نیاز شدید شهر و استان کرمانشاه به وجود ایشان به حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی (که به فرمان حضرت آیت الله العظمی بروجردی از سال 1330 ساکن کرمانشاه شده بودند) پیوست و با اقامه ی نماز و سخنرانی در مسجد اعتمادی این شهر و نیز تدریس در مدرسه ی آیت الله بروجردی بیش از پیش به اسلام و مسلمین خدمت نمود.

آن شهید سعید علاوه بر خدمات فوق الذکر نقش برجسته ای را در رهبری مبارزات مردم شریف کرمانشاه علیه رژیم منحوس پهلوی ایفا نمود چنان که می بینیم ساواک پس از قیام خونین 11 مهر 1357 مردم کرمانشاه ضمن دستگیری حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی ، شهید حاج آقا بهاء را نیز بازداشت می نماید.

با پیروزی انقلاب اسلامی و علیرغم توسعه دامنه ی فعالیتهای شهید ، امامت جماعت ایشان در مسجد اعتمادی کرمانشاه ادامه یافت تا آن که سرانجام در بیستم تیرماه 1360 در حالی که ایشان به دور دوم انتخابات مجلس در حوزه ی کرمانشاه راه یافته بود هدف ترور منافقین کوردل قرار گرفت و به فیض عظمای شهادت نائل آمد.

پیکر مطهر آن شهید سرافراز اسلام پس از مشایعت از سوی مردم قدر شناس شهرهای کرمانشاه و کنگاور در میان حزن و اندوه مردم در بهشت فاطمه ی زادگاهش به خاک سپرده شد.

 

 

Aghabaha1

 

خاطره شهادت حاج آقا بهاء از زبان برادر محمد علی دریابار محافظ ایشان

منافقین خلق با توجه به شناختی که نسبت به حاج آقا بهاء داشتند و اینکه ایشان یقیناً در شهر و استان و حتی کشور می تواند مؤثر باشد و با توجه به ورود ایشان در جمع سایر کاندیداها به مرحله دوم، تصمیم گرفتند در یک اقدام ناجوانمردانه بخاطر تمام خوبیهایی که ایشان داشت و می توانست داشته باشد، او را ترور نمایند و در واقع به جنگ بین نور و ظلمت ادامه دهند. در ایامی که این اتفاق افتاد، یعنی در روزهای 17 و 18 مرداد ماه 1360 حاج آقا بزرگ با خانواده به کرمانشاه آمده بودند تا جائی که بیاد دارم یکی از کارهایشان مراجعه به دکتر بود چون یکی دو روز قبل از حادثه ترور با حاج آقا بزرگ و حاج آق بهاء به خیابان رفته بودیم و حاج آقا بزرگ احتمالاً پیش پزشک رفته بود و بعلت این که تأخیر زیاد شد حاج آقا بهاء مرا فرستاد تا علت تأخیرش را جویا شوم. نهایتاً حاج آقا بزرگ آمد و به مسجد رفتیم همچون گذشته و دفعات قبل مردم از حضور حاج آقا بزرگ خوشحال و مسرور بودند. ساعات و دقایق داشت به لحظه موعود نزدیک می شد. روز بیستم مرداد ماه رسید به همراه حاج آقا بزرگ و حاج آقا بهاء و همراهی شمس الدین و شهاب الدین و نجم الدین به رانندگی شهید علیرضا یوسف پور برای اقامه نماز مغرب و عشاء به مسجد آمدیم. شمس الدین بعضی وقتها با دوچرخه خودش به مسجد می آمد. راه زیادی نبود و چون از دو برادر دیگرش بزرگتر بود و مسئولیت آنها را عموماً به عهده داشت، این اجازه را به او داده بودند که به تنهایی با دوچرخه به مسجد بیاید. حاج آقا بهاء تجدید وضو کرده و بهمراه پدر بزرگوارشان وارد مسجد و شبستان شدند و مثل همیشه حاج آقا بزرگ را جلو فرستادند و همه به امامت ایشان نماز را بپا داشتیم. عجیب بود شهاب الدین و نجم الدین برخلاف و برعکس دیگر روزها و شبهای گذشته آرامتر به نظر می رسیدند. نماز مغرب به پایان رسید. تعقیبات نماز مغرب را یکی از متدینین مسن مسجد با صدا و تن خاصی که مربوط به خودش بود خواند و پیرمرد دیگری بلند شد و اذان نماز عشاء را با صدای بلند شروع به خواندن کرد و به همگی نمازگزاران اعلام نمود که آماده نماز عشاء باشند. نماز عشاء را اول در دو رکعت اولش به حاج آقا بزرگ اقتدا نموده و بعد مثل همیشه حاج آقا بهاء کمی جلوتر رفت و دو رکعت نماز عشاء را بخاطر درک نماز جماعت به امامت حاج آقا بهاء اقامه کردیم. نماز عشاء به پایان رسید. بعد از تعقیبات نماز عشاء حاج آقا بهاء شروع به برنامه هفتگی خود نمود. نمی دانم احکام، حدیث، تفسیر و یا چیز دیگری که آن شب برنامه آن بود را گفت و کار تبلیغی ایشان به اتمام رسید. شاید آخرین منبر حاج آقا بهاء بود نه ایشان و نه هیچکدام از ماها از این موضوع اطلاع نداشتیم. مسجد آرام آرام خلوت می شد یادم می آید احتمالاً حاج حمید الوندی بود داخل مسجد آمد و به بنده و شهید یوسف پور گفت ظاهراً شهربانی نیروی کمکی به خاطر ورود حاج آقا بهاء به مرحله دوم انتخابات به اطراف مجلس فرستاده است چون تعدادی از مؤمنین ضارب را در ظهر و عصر و مغرب مشاهده کرده بودند، ولی احتمال نمی دادند که این ضارب حاج آقا بهاء و عضو سازمان منافقین خلق است. در ایام انتخابات استانداری کرمانشاه یکدستگاه خودرو برای جابجائی حاج آقا بهاء تحویل شهید یوسف پور داده بودند. نماز نافله عشاء حاج آقا بهاء شروع شد عادت داشت که حتماً سوره واقعه را در نافله بخواند. قبل از شروع به نماز نافله به حاج رضای زنگنه تلفن زد. ایشان در آن زمان مسئول کمیته انقلاب اسلامی بودند. یادم هست به ایشان گفت تکلیف دو محافظ ما چی می شود؟ بحث حقوق و خرجهایی که خودشان می کنند چه می شود؟ حاج رضای زنگنه جوابی به حاج آقا دادند که مضمون آن این بود که طول می کشد و نیاز به زمان دارد. حاج آقا بهاء از این جواب خوشحال نشد و رو به ما کرد (شاید این آخرین صحبتهای ایشان بود) و فرمود: ول کنید، بیایید در نافله عشا یکبار سوره واقعه را بخوانید تا در بهشت برای شما قصر و کاخی ساخته شود و درواقع از خدا بخواهید که اجر و مزدتان را بدهد. (البته ما حرفی نزده بودیم چون عشق به ایشان به میلیاردی می ارزید) نظر خود ایشان بود و تصمیم خودشان بود که با کمیته چنین بحثی را داشته باشد و نه صحبت ما و خواسته ما.

 

 

Aghabaha

 

علی الظاهر همه از مسجد بیرون آمدند. فقط ما بودیم که داشتیم شبستان و حیاط مسجد را ترک می کردیم. نمی دانم با مرحوم مشهدی رضا خادم مسجد، حاج آقا بهاء چه گفت. شهید یوسف پور از میوه فروشی جنب مسجد مقداری خیار خرید و آنها را در مسجد شست و یادم هست به هر کدام از ماها تعارف کرد. رضا داخل ماشین شد و چون سیستم خودرو دو در بود، من، حاج آقا بهاء و شهاب الدین و نجم الدین در قسمت عقب نشستیم. دقیقاً شهاب الدین و نجم الدین بین بنده و حاج آقا بهاء آرام و بدون هیچ حرکتی نشستند. شمس الدین سوار دوچرخه اش شد و پشت سر ماشین آرام آرام حرکت می کرد و به سمت خانه می رفتیم. ماشین کوچه را طی کرد به سر خیابان خیام رسید و چراغ ماشین روشن بود و قسمت روبرو را روشن کرده بود. شهید یوسف پور بخاطر اینکه نکند ماشین از بالای خیابان بیاید نور بالا زد که ماشینهای در حال تردد متوجه بشوند ایشان از فرعی به اصلی می آید در همین لحظه بود که متوجه یک آدم در سمت دیگر خیابان شدم. قدی کوتاه داشت و صورتی پر از ریش داشت و یک مشخصه ویژه ای که داشت قسمت شانه های او عرض کمتری داشت که نسبت به قسمت پائین اندامش کاملاً معلوم بود که شانه هایش عرض کمتری دارد. ماشین از کوچه وارد خیابان خیام شد و به سمت راست تمایل پیدا کرد و دقیقاً در مسیر خیابان خیام به سمت چهارراه حسین آباد قرار گرفت. سمت راست ماشین را مشاهده کردم در آن سمتی که حاج آقا بهاء پشت سر حاج آقا بزرگ نشسته بود، همان خبیث که لباسهای شهربانی را با درجه استواری پوشیده بود، مسلسل یوزی را هجومی در گردن انداخته بود و در پناه تاریکی پیاده رو و زیر درخت سر کوچه مسجد خود را تقریباً پنهان کرده بود نفر سوم که در سمت دیگر خیابان پنهان شده بود را ندیدم شاید تمام این لحظات در ثانیه هایی اتفاق افتاد دیدم همان که اول در نور بالای ماشین مشخص شده بود، با کلت 45 شهید یوسف پور را هدف گرفت و رضا در همان لحظه به آرزوی دیرینه اش رسید و عملاً خودرو دیگر قادر به حرکت نبود. ما هم در قسمت عقب خودرو پشت سر شهید یوسف پور نشسته بودیم بلافاصله دیدم کسی که لباس شهربانی پوشیده بود با رگبار مسلسل یوزی حاج آقا بهاء را هدف قرار داد. تیرهایی که از لوله بیرون می آمد و برق لوله را دقیقاً می دیدیم. نمی شد تعداد گلوله ها را شمرد و تیر به شیشه و بعد به صورت نازنین حاج آقا بهاء اصابت می کرد و تعدادی هم از بالای سر، دو پسر ایشان شهاب الدین و نجم الدین عبور می کرد. در آن لحظه هیچ صدا و حرکتی از این دو بچه مشاهده نکردم. انگار خداوند تبارک و تعالی پرده ای بر روی چشم آنها کشیده بود و دستی محافظ، آنها را از آن آشوب داخل خودرو در امان قرار داده بود. در عین حالی که شهید رضا یوسف پور از یک زاویه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و در زاویه دیگری حاج آقا در همان لحظه مورد رگبار گلوله های مسلسل یوزی واقع شد، در زاویه دیگری که دقیقاً یک مثلث درست کرده بودند که از هر سه ضلعش ضاربی ماشین را به گلوله می بست، دیدم که تعدادی تیر به شانه و کتف و ریه بنده اصابت کرد و هر سه با هم در سه زاویه مورد اصابت تیر و گلوله قرار گرفتیم. از تیرهایی که به سمت حاج آقا بهاء شلیک می شد یک تیر به پای حاج آقا بزرگ اصابت کرد و ایشان از ناحیه پا مجروح شدند. کل این اتفاقات شاید 10 الی 15 ثانیه طول کشید و یک مرتبه بعد از فرار آنها سکوت سنگینی بر فضای ماشین و محله نشست و حاج آقا بزرگ در آن لحظه دقیقاً بیاد دارم که مشغول ذکر بود و اذکار ایشان قوت قلبی برایمان ایجاد کرده بود. باز هم هیچ حرکت و صدایی از بچه ها بگوش نمی رسید. از شمس الدین هم بی اطلاع بودم نمی دانم آن لحظه جلوتر از ما بود یا پشت سر ماشین، صورت حاج آقا بهاء را نگاه کردم، عمامه اش از سرش به عقب پشت خودرو افتاده بود، تمام صورتش جای اصابت گلوله بود و خون از صورتش جاری بود با صدای رگبار تعدادی از مردم محل و بچه های مسجد رسیدند، ضاربین از سه مسیر فرار کردند، پیاده، با موتور و احتمالاً با خودرو، به سختی بچه ها کمک کردند من از داخل خودرو بیرون آمدم رضا را به پشت و عقب صندلی ماشین کشاندیم ولی شواهد نشان میداد که امیدی به زنده بودن شهید رضا یوسف پور و شهید حاج آقا بهاء نیست. من هم که تیر به کتف و ریه و شانه ام خورده بود و بدنم گرم بود، احساس دردی نمی کردم پشت ماشین نشستم یادم نیست شهاب و نجم الدین در آن لحظه چه شدند بهمراه حاج آقا بزرگ و بدنهای بی رمق حاج آقا بهاء و رضا راهی بیمارستان شدیم کمی که جلوتر رفتیم، درد و سوزش محل گلوله ها بدنم را به درد آورد و در خود احساس بی حسی می کردم. یک آمبولانس که متعلق به درمانگاه منزه بود را دیدم با چراغ او را وادار به ایستادن کردم راننده ساده ای بود ترسیده بود و بعد هم می ترسید ما را سوار کند خبر مانند برق در محله و شهر پیچید. در همان موقع که با راننده بحث می کردیم یک تعدادی از بچه ها آمدند یادم هست شهید سید جمال الدین حائری زاده خود را رساند و از من پرسید چه شد، واقعه را تعریف کردم، آنها کمک کردند و حاج آقا بهاء و رضا را داخل ماشین گذاشتند. من و حاج آقا بزرگ هم داخل آمبولانس رفتیم از نوع آمبولانسهای مینی بوسی بود و در قسمت عقب آن فضای خالی زیادی بود حاج آقا بزرگ از من سؤال فرمودند که حاج آقا بهاء در چه حالی است دلم نمی آمد واقعیت را بگویم. یادم هست عرض کردم تیر خورده اند و باید به بیمارستان برویم، انشاءالله که خوب می شوند، بعد از مدتی به بیمارستان دویست تخت خوابی رسیدیم در بیمارستان خیلی از بچه ها رسیده بودند. جاویدالاثر رمضان رحیمی و شهید هوشنگ خسروزاد و خیلی از بچه ها آمده بودند سردار حاج بهرام نوروزی که آن زمان در کمیته و سپاه مسئول امور اطلاعاتی و عملیات بر روی منافقین را انجام می دادند از راه رسیدند به من گفتند چه شده؟ من هم واقعه اتفاق افتاده را تعریف کردم و مشخصات آن دو را که دیده بودم گفتم و دقیقاً ایشان بعد از شنیدن از بیمارستان خارج شدند. حاج آقا بزرگ و بنده را آماده اتاق عمل کردند. بدن بیجان حاج آقا بهاء را به سمت سردخانه بیمارستان برده بودند و بدن رضا را هم روی برانکاردی که انگشتان شصت دست و انگشتان شصت پای او را بسته بودند. قد و قامت رضا خیلی بلند بود و داشتند رضا را هم به سردخانه می بردند. یکمرتبه متوجه مادر رضا شدم و دیدم در کنار یکی از دائی های رضا در بیمارستان ایستاده و آن دائی رضا قسمتهایی از صورت و گوشش آسیب دیده و مادر رضا برای برادرش اظهار ناراحتی می کرد. شهید رضا یوسف پور پدر نداشت و بهمراه مادر و دایی هایش با هم زندگی می کردند. من در آن لحظه که داشتم به اتاق عمل می رفتم متوجه نمی شدم که چرا مادر و دایی رضا آنجا هستند و چطور آنها به این زودی مطلع شدند و عجیب تر این که مادرش با توجه به علاقه زیاد و شدیدی که به رضا داشت به دنبال رضا نیست در همین حین بود که مادر رضا متوجه من شد و دیدم که یکی از کارکنان بیمارستان بدن بیجان رضا را به سردخانه می برد. هیچ وقت این صحنه را فراموش نمی کنم. مادر رضا مرا تماشا می کرد و من مادر رضا را تماشا می کردم. هیچکدام قدرت سؤال از دیگری را نداشتیم. من هم نمی توانستم به آن نفری که رضا را انتقال می داد بگویم به آن سمت نرو و یا مسیرت را عوض کن. مادر رضا دید که جسدی روی برانکارد دارد جابجا می شود و مرا با دقت دید که دارم به اتاق عمل می روم. متوجه جسد شد دید که فرزندش علیرضا است. با مشاهده بدن رضا روی برانکارد مادرش قالب تهی کرد و بیهوش بر زمین افتاد. اصلاً توقعی نداشت در آنجا فرزندش را در چنین حالتی ملاقات نماید. بعداً فهمیدم همزمان با ترور ما سر کوچه مسجد، به در منزل شهید علیرضا یوسف پور رفته بودند و یک بمب دستی را از کوچه به داخل حیاط آنها انداخته بودند که زن دایی رضا به شهادت رسیده بودند و هر کسی هم که در کنار او بودند مجروح شده است و آنها بخاطر انتقال آن شهیده و مجروحین به بیمارستان آمده بودند.

بعد از این که چند ساعت گذشت و از اتاق عمل بیرون آمدم و در بخش 6 بیمارستان بستری شدم. دیدم حاج آقا بهرام نوروزی از راه رسید و یک نفر را با خودش آورده بود و او را به من نشان داد همان خبیثی بود که لباس شهربانی پوشیده بود و عجیب بود که حاج بهرام نوروزی با این سرعت یکی از آنها را گرفته بود وقتی خیالش از بابت تایید من راحت شد رفت و در روزهای بعد نفر دوم که عرض کردم شانه اش عرضش کم بود را نیز گرفت ظاهراً هشت روز در بیمارستان بودم خیلی برایم سخت گذشت یادم هست که یک روز لباسهایم را گرفتم و یواشکی از بیمارستان فرار کردم و اولین جایی که رفتم زندان دیزل آباد بود چون می خواستم از نزدیک آن خبیثها را ببینم. یکی از آنها اهل تهران و یکی اهل مشهد بود و نفر سوم که اهل کرمانشاه بود دستگیر نشد و فرار کرد. آن دو نفر در زندان بودند و من با یکی از آنها شروع به صحبت کردم وضع جسمانی مناسبی نداشتم. هنوز زخمهایم بهبود پیدا نکرده بود. از او سؤال کردم خانه تیمی آنها کجا بوده؟ او آدرسی را در خیابان خیام کوچه خرداد به من داد. صاحبخانه را می شناختم او از فعالیت آنها کاملاً بی اطلاع بود و بعد سؤال کردم چگونه ما را تعقیب و مراقبت می کردند اطلاعات زیادی داشت و داد و بعد علت شهادت حاج آقا بهاء را پرسیدم و او اشاره کرد که حاج آقا بهاء بخاطر ارتباط خوب با مردم و جوانان و برنامه ریزی دقیق و منظم در مسجد برای مردم و جوانان، اثردار بودن کلام و نفس ایشان، مؤثر بودن در مجلس در صورت حضور، علم، تقوا، معنویت و در یک جمله خوب بودن حاج آقا بهاء) علت شهادتش بود .

«والسلام علیه یوم ولد و یوم استشهد و یوم یبعث حیا»


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31