« راز قتلگاه،پدیده خودکشی در سازمان مجاهدین »

بسم الله الرحمن الرحیم

Sad

سهیل خطار،داوود احمدی،کامران بیات ،میر فرهاد حسینیان ،آلان محمدی ،حجت عزیزی ، نسرین احمدی و... اینها و دهها نفر دیگر ، کسانی هستند که در سرنوشتی سیاه وتلخ در بیابانهای عراق ، بر اثر فشارهای روانی ، خودکشی کرده و یا خود کشانده شدند.

یکی از این افراد، " سهیل خطار " است.در یک هم زمانی ناگوار ، هنگامی که خانواده اش در جستجوی او به بیابانهای عراق می رسند ،یک قبر را تحویل آنها می دهند که پیکر فرزند آنها را در آغوش گرفته است .به آنها می گویند که فرزندشان در یک نبرد بزرگ کشته شده است و نقطه ی پایانی بر امید و چشم انتظاریشان می گذارند.

برگی دیگر از جنایتهای سازمان مجاهدین ،قتل و یا تحریک و وادار نمودن به خودکشی نیروهایی است که به هر دلیل ، مایل به ادامه همکاری با این گروه نبوده اند .

گرد آوری نام و نشان این افراد،علاوه بر این که چهره ی کریه این گروه را نشان می دهد ، راهنمایی است برای پدران و مادرانی که هم چنان چشم براه فرزندان خود هستند.

سایت هابیلیان در این راستا ، مصاحبه ای با " غلامحسین صادقی " از اعضای سابق سازمان مجاهدین انجام داده است.صادقی ، خود شاهد ِ خود کشی " سهیل خطار " و برخوردهای منافقانه ای که سران این گروه با خانواده اش داشته اند ، بوده است .

 

آقای صادقی ، با نگاهی به پدیده خودکشی در سازمان مجاهدین و بررسی علل آن ، مشاهدات خودتان را در باره چگونگی مرگ سهیل خطار و اظهارات سران سازمان در این رابطه را بیان کنید:

من از سال 68 که وارد سازمان شدم، مواردی از خودکشی دیده یا شنیده بودم. البته سازمان سعی می کرد موارد خودکشی را علنی نکند و مخفی نگه دارد. نمی گذاشت که نیروها، به خصوص نیروهای پائین بفهمند. چون تأثیر منفی رویشان می گذاشت.اگر موردی هم بود، می گفتند که شهید شده یا در درگیری کشته شده یا مریضی داشته، سکته کرده، اینطوری وانمود می کردند. یا حتی طرف خودکشی کرده بود و دفنش کرده بودند بعد از چند سال مطرح می کردند که فلان نفر خودکشی کرده است. مثلاً ناگهان می دیدیم که یک نفر غیبش زده است، می گفتند رفته مأموریت یا رفته خارج. نمی شد هم سوال کرد که کجا رفته است، ولی بعد از چند سال متوجه می شدیم که طرف خودکشی کرده است.

"داوود احمدی" در سال 69، او مسئول تعمیرگاه بود، یک شب رفت تعمیرگاه و خودش را دار زد،صبح مسئولش رفته بود تا تعمیرگاه را باز کند، دیده بود که داوود احمدی از سقف آویزان است. به فرمانده لشکر اطلاع داد که چنین اتفاقی افتاده است. آنها نمی گذاشتند هیچ کس نزدیک تعمیرگاه شود. سریع آمدند او را با آمبولانس بردند و دیگر هیچ کس هم از موضوع خبردار نشد.کسی که تحت مسئول داوود احمدی بود، رفیق من بود، همان فردایش آمد و برای من چگونگی خودکشی داوود احمدی را تعریف کرد. من باورم نمی شد که چنین فردی با چنین سابقه ای خودکشی کند، ولی این را سال 80 از زبان مسعود رجوی شنیدم که داوود احمدی خودش را دار زده و خودکشی کرده است. داوود احمدی سابقه اش در سازمان زیاد بود. خانواده اش به اصطلاح خانواده شهید بودند و مادرش آنجا بود. بعد از این داستان مادرش از سازمان جدا شد و رفت به خارج و سر همین موضوع پسرش افتاد به ضدیت با سازمان. این یک موردش بود.

موارد دیگری هم بود سر موضوع خودکشی یا خود سوزی!

علت اینها هم همه یک چیز بیشتر نبود، آن هم فشار روحی در سازمان بود. طرف درخواست خروج می کرد و می خواست برود. آنها نمی گذاشتند و طرف دست به خودکشی می زد. حالا یا خودکشی اش موفق بود یا ناموفق. مواردی بود از خودسوزی یا قرص و داروکه سریع جلویش را می گرفتند.اما بعضاً مواردی بود که اینقدر فشار روی طرف بالا بود که طرف سکته می کرد.

میر فرهاد حسینیان. او از نفراتی بود که سابقه اش خیلی بالا بود. از کسانی بود که رفته بود فلسطین آموزش دیده بود. من خودم از نفرات قدیمی شنیده بودم که او در فلسطین آموزش دیده بود. یعنی اینقدر سابقه اش زیاد بود. او آنقدر فشار رویش بود که در سال 76 سکته کرد. بالاخره هر کس هر جایی یک مدت زیادی مثلاً بیست سال باشد، بالاخره یک درجه ای چیزی به او می دهند. ولی او را به عنوان یک رزمنده معمولی حسابش می کردند. می گفتند توان ندارد و مسئولیت به او نمی دادند. خب هر کس باشد، فشار رویش است. هیچ مریضی هم نداشت که بگویی مریضی داشت و بعلت مریضی سکته کرد. یک روز صبح از توی آسایشگاه آمد بیرون و جلوی در آسایشگاه سکته کرد و فوت کرد. همه این را می دانستند که او به دلیل فشار روحی سکته کرده است. ما هم می گفتیم که خوش به حالش و خوب شد که فوت کرد. چون که خیلی فشار رویش بود.

یا یک مورد دیگر بود به نام حجت عزیزی. او سال 79 بود یا 80 که اینها رفته بودند گشت. نفر آتش ماشین گشت بود. او هم در حین گشت سلاح را گذاشته بود زیر چانه اش و خودکشی کرده بود. راننده وفرمانده جلو بودند. کلاش را گذاشته بود زیر چانه اش و شلیک کرده بود که در جا کشته شده بود. اینها می گفتند که بله! این هم شلیک ناخواسته بوده است. ما می گفتیم آخر چطور می شود که شلیک ناخواسته در ماشین درست گلوله زیر چانه اش بخورد، این را جرئت نمی کردیم بیان کنیم و مطرح کنیم. ولی در محفل های خودمان درباره این موضوع صحبت می کردیم که این شلیک ناخواسته نبوده بلکه خودزنی کرده بود!

دیگر از موارد خودکشی ها یک دختر شانزده هفده ساله بود به اسم "لادن"، در سال 79 یعنی با حجت عزیزی یکی دو هفته فاصله داشتند، اول لادن خودزنی کرد، بعد هم حجت عزیزی. اینها (لادن و یک زن دیگر) نگهبان بودند در برج ضلع شرقی قرارگاه و با همدیگر نگهبانی می دادند، یکی از این زنها می گوید که من می روم پائین یک کاری انجام دهم بر می گردم. او می رود پائین و ناگهان صدای شلیک می شنود. می رود بالا و می بیند که لادن خودزنی کرده . اینها باز هم گفتند که شلیک ناخواسته بوده است. گفتیم درست است که طرف شانزده هفده ساله بوده، ولی شلیک ناخواسته معمولا به دست یا پا می خورد به سر نمی خورد که در جا کشته شود. لادن هم در جا کشته شده بود. در این موارد خودزنی ها سازمان می آمد سریع سرپوش می گذاشت که شلیک ناخواسته بوده است. آنهایی که علنی می شد و همه می فهمیدند، شلیک ناخواسته محسوب می کرد. ولی واقعیتش این بود که طرف زیر فشار بود، یعنی وقتی خیلی زیر فشار باشد، دست به چنین کاری می زند. آنهایی هم که علنی نبود، سازمان می گفت که رفته مأموریت یا هیچ حرفی ازش نمی زدند. ولی بعدها لو می رفت. مثلاً یک نفر بود به نام "نسرین احمدی" او را خود سازمان کشت. به دلیل اعتراضاتی که کرده بود. حتی جنازه اش را هم نیاوردند در قطعه مروارید دفن کنند. جنازه اش را بردند توی قرارگاه بدیع که قبرستانی مال مردم عراق بود، او را بردند آنجا دفن کردند و روی سنگ قبرش نوشتند هوادار سازمان که در رمادیه فوت کرده است. بعد که ما از سازمان جدا شدیم، نفراتی که نسرین احمدی را می شناختند، می گفتند که نسرین احمدی را خود سازمان کشت، بعد روی سنگ قبرش هم نوشت هوادار سازمان. حال آنکه طرف به اصطلاح خودش مجاهد بوده و فقط چون اعتراض کرده او را کشته بودند.

یا موارد دیگری بود در نیروهای جدید. چون اینها را گول می زدند و می آوردند در عراق، طرف با هزار امید می آمد به عراق. بعد می آمد می دید که فضا اینطوری است و اینقدر بسته است و مثلاً طرف می خواهد به اروپا برود و یا ازدواج کند( قول هایی که به آنها داده بودند) ولی نمی گذارند، درخواست خروج می داد. وقتی که جواب منفی می شنید از درخواست خروجش، دست به خودکشی یا خودسوزی می زد.در پذیرش خیلی موارد بود که خودسوزی یا خودکشی می کردند که عمدتاً جلویشان را می گرفتند. اینها هیچ موقع علنی نمی شد. وقتی که توی سازمان بودیم، هیچ کس جرئت بیان این چیزها را نداشت که چه اتفاقی افتاده. ولی وقتی از سازمان جدا شدیم چنین فشاری رویمان نبود. همه با دست باز صحبتهایشان را می کردند. مثلاً می گفتند که توی پذیرش در فلان روز فلان نفر خودکشی کرد. یک نفر بود توی نشست زده بودند توی سرش و همانجا فوت کرده بود. یک نشستی برایش گذاشته بودند که به آن می گفتند نشست دیگ !

همان نفرات نشست ،ریخته بودند روی سرش و کتکش زده بودند که او مرده بود. اول فکر می کردند که طرف خودش را به موش مردگی زده است ولی بعد که چک کردند، دیدند نه! واقعاً فوت کرده است.

مورد دیگری بود که من در لحظه خودکشی بالای سرش بودم و پانصد ششصد متر با او فاصله داشتم، ولی وقتی آمدم نزدیکش دیگر کار از کار گذشته بود. کسی بود به نام "سهیل خطار" که اسم مستعارش ساشا بود. او در یگان ما بود و در یک دسته بودیم. سال 81 دو روز قبل از جنگ، اینها را وارد یگانهای رزمی کردند. تا قبل از جنگ آمریکا و عراق، اینها در یگان پذیرش بودند، یعنی حتی سلاح در دستشان نبود. دو روز قبل از اینکه جنگ شروع شود، اینها را آوردند در یگانها به عنوان نیروهای جدید تقسیم کردند. طرف هم نه جنگی دیده بود و نه آموزش و خیلی برایش سخت بود. جنگ تمام شد و ما هنوز در مواضع دفاعی بودیم. یک روز فرمانده دسته مان و فرمانده یگانمان به ما گفت بروید یک چادر نصب کنیم. من این دو سه نفر دیگر را می خواستم جمع کنم ببرم. سهیل نشسته بود کنار یک تانک داشت با سلاحش بازی می کرد. گفتیم بلند شویم برویم که یکی از دوستانم گفت من می خواهم یک گزارش بنویسم. میخواستند بروند نشست. ما هم صبر کردیم که اینها گزارششان را بنویسند و بعد برویم. حرکت کردیم و رفتیم دیدیم که سهیل نیامد، بعد من یک نفر را فرستادم و گفتم که برو سهیل را صدا کن که بیاید. رفت صدایش کرد، برگشت گفت که سهیل دارد گزارش می نویسد. از او پانصد ششصد متر فاصله گرفتیم و ایستاده بودیم یک جایی که کارمان را شروع کنیم، ناگهان صدای شلیک شنیدم. صدای شلیک از سمت تانک من می آمد - من خودم راننده تانک بودم - بعد از دو سه دقیقه دیدم چند نفراز فرماندهان دارند به دو می روند سمت تانک . ما کار را شروع نکرده تعطیل کردیم و آمدیم پیش سهیل و به دلیل ناهموار بودن مسیر تا اینکه برسیم، یک خرده طول کشید. وقتی رسیدیم، دیدیم که سهیل را گذاشتند سوار یک ماشین که ببرندش.گفتیم چه شده؟ گفتند سهیل شلیک ناخواسته کرده. بعد ما رفتیم صحنه را دیدیم و نفری که جنازه را جمع کرده بود گفت تیر خورده زیر چانه سهیل. گفتم آخر چطور می شود شلیک ناخواسته تیر بخورد به زیر چانه اش. فهمیدیم که او خود زنی کرده است. یکی ازدوستانش، نیروی جدیدی هم که پیش ما بود می گفت که سهیل خودزنی کرده است. ولی فرماندهان اینطور وانمود می کردند که خودزنی نیست، بلکه شلیک ناخواسته است. ولی کسی که کمی علم نظامی داشته باشد می داند که شلیک ناخواسته یا به دست می خورد و یا به پا و به زیر چانه نمی خورد. او سلاح را گذاشته بود زیر چانه اش و شلیک کرده بود و در عرض دو سه دقیقه اول تمام کرده بود. آنجا سریع جمع و جورش کردند و .... فرستادنش قرارگاه اشرف.

بعد از جنگ پدر و مادر سهیل و یکی دیگر از اقوامش آمدند آنجا و به آنها گفته بودند که سهیل قهرمانانه جنگید و شهید شد. ما در محفل های خودمان می گفتیم بابا سهیل که خودزنی کرد، چطور می گویند کشته شده است. خلاصه به خانواده اش اینطور وانمود کردند که سهیل جنگیده و کشته شده ، حال آنکه سهیل خودزنی کرده بود. آن هم به دلیل فشارهایی که به او وارد شده بود که می خواست از سازمان جدا شود و نمی گذاشتند. قبل از جنگ و بعد از جنگ هم دیده بود ناچار و بلا تکلیف مانده بود تا آنجا که خودزنی کرد و بعد از این داستان بود که نیروهای پذیرشی را جمع کردند و بردند قرارگاه. دیگر نمی خواستند هیچ سلاحی دست اینها بدهند.

 

سهیل خطار چطور و از کجا به سازمان وصل شده بود؟

اینها یک پروژه ای داشتند به نام پروژه جذب نیرو. گفتند به هر قیمتی که شده باید نیرو جذب کنید. سال 78 بود این بحث در یک نشست عمومی که خود مسعود رجوی گذاشته بود و مسئول این کار هم بهشته شادرو (با اسم مستعارش تهمینه) رجوی گفت به هر قیمتی که شده باید نیرو جذب کنید. به هر طریق ممکن. کسانی بودند که می آمدند ترکیه کار پیدا کنند، سازمان هم در ترکیه نفر فعال نداشت ولی هوادار داشت. به این هوادارها پول می داد و می گفت که شما برای من نیرو جذب کنید. اینها می رفتند در ترمینال ها و فرودگاه ها و ... می ایستادند و همین که می دیدند ایرانی ها می آیند، می رفتند با ایشان صحبت می کردند، مثلاً می گفتند آمدی ترکیه چکار؟ می گفت آمدم کار کنم. بعد یک رابطه اولیه می زدند و با هم دوست می شدند و شماره تلفن می دادند که مثلاً به من زنگ بزن ما برایتان کار درست می کنیم. آنها هم از خدا می خواستند که کاری باشد که انجام بدهند و حقوق خوبی هم دریافت کنند. دو سه جلسه با ایشان صحبت می کردند و می گفتند که در عراق کار هست. شما چقدر پول دارید؟ می گفت مثلاً اینقدر. به او می گفتند ، همینقدر پول کافی است، ما شما را می فرستیم عراق. آنجا کار هست. طرف هم از خدا می خواست. اصلاً نمی دانست عراق داستان چیست. سازمان را نمی شناختند، می آوردنشان عراق و در قرارگاه اشرف، می گفتند اینجا کار هست. طرف اولش نمی فهمید. بعد از یک هفته متوجه می شد که در چه دامی افتاده، می آمد در خواست خروج می داد. می گفت من نمی خواهم اینجا بمانم. می گفتند تو الان اسمت در سازمان هست، اگر بخواهی بروی، چون اطلاعات داری، باید دو سال بروی توی زندان، بعد از دو سال هم ما شما را تحویل مقامات عراقی می دهیم که آنها شما را تعیین تکلیف کنند و به ایران برگردانند، طرف هم می ترسید. می گفت من با این سختی آمدم ترکیه از ترکیه آمدم عراق. حالا دوباره برگردم به ایران؟

سهیل هم همینطور بود. آمده بود کار کند ،که گولش زده و به عراق آورده بودند. از این موارد کار خیلی زیاد بود. عمده نیروهای پذیرشی سال 79 و 80 به این طرف همه داستانشان همینطور بود. به بهانه کار،ازترکیه اینها را گول می زدند و به عراق می آوردند.

زمانی که به خانواده خطار گفتند که پسرتان کشته شده،عکس العلمشان چه بود،آیا باور کردند؟

سازمان به آنها گفت که پسرتان جنگیده و کشته شده است. آنها هم نمی دانستند. ما هم جرئت نمیکردیم این را برویم به خانواده اش بگوییم. اگر می گفتیم خانواده اعتراض می کردند و بعد سازمان می گفت چه کسی این را به شما گفته و آنها هم می گفتند که مثلاً فلان نفرتان گفته، و برای ما دردسر درست می شد. به همین دلیل ما جرئت نمی کردیم. از طرفی هم خود سازمان وقتی چنین مواردی و چنین فاکتهایی بود، آن خانواده را هیچ موقع تنها نمی گذاشت. یعنی همیشه یک کادر با سابقه کنار این نفر بود که کسی با او حرفی نزند و کسی اطلاعاتی به او ندهد. ما هم که جرئت نمی کردیم که این موضوع را با خانواده در میان بگذاریم. اگر هم به ایشان می گفتیم، طرف چون یک آدم عادی بود، فردا می رفت ما را لو می داد و می گفت فلان نفر چنین حرفی به من زده است. خانواده شاکی بود که بچه اش کشته شده ولی وقتی کمی با ایشان صحبت می کردند که بله بچه شما شهید شده و... طرف خام می شد و هیچی نمی گفت و قضیه تمام می شد.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31