آنهایی که توانایی خروج از تهران را داشتند رفته بودند ، کسانی که مانده بودند با شهری نیمه تعطیل مواجه بودند . مدارس تعطیل بود ، دولت داشت با تمام قوا در تمامی مدارس پناهگاه می ساخت تا سر پناهی برای مردم باشد .
اوایل برای همه تعجب آور بود ، معمولاً عراق در ساعات شب حمله هوایی می کرد ، اولین بار که صدای آژیر قرمز را در روز شنیدم تعجب کردم ، عراق هیچ وقت جرأت حمله در روز را نداشت ، صدای ضد هوایی هم در کار نبود .
عادت مان شده بود ، وقتی آن صدای متناوب و گوش خراش آژیر قرمز پخش می شد ، ضد هوایی ها کار می کرد و آسمان تهران نورانی می شد ، تیرهای روشنی که از زمین به آسمان می رفت و بمب ها و راکت هایی که از آسمان به زمین می آمد ، اما این بار فرق کرده بود .
وسط ظهر ، در هوایی روشن ، نه خبری از ضد هوایی بود ، نه هواپیما ، خوب یادم هست اولین بار که تعداد خط های سفید آسمان تهران را شمردم ، شش تا بود . برادرم می گفت : " 7 تاست ، تو خوب نشمردی ."
مدتی نگذشت که فهمیدم این خط های سفید (موشک ها) را صدام یزید کافر برایمان فرستاده ، نمی دانم نترسی آن روزهای ما از سر ناآگاهی بود یا تکیه بر آرامشی که از شمالی ترین نقطه تهران بر سراسر شهر سرازیر می شد .
صلابت و استواری آن پیر خمین معنای مرگ را برای ما عوض کرده بود . کسی از مردن حرف نمی زد ، همه حرف ها از شهادت بود و با کارهای رژیم بعث عراق و منافقین همدستش در داخل شهرها " شربت شهادت " در شهرها هم فراوان شده بود .
خانه ما آن روزها محله ای دور از مرکز شهر بود ، با تعداد کمی خانوار . این باعث می شد که عراق چه در بمباران و چه در موشک باران کمتر به آن توجه کند ، با وجودی که یک منبع بزرگ ذخیره نفت در پای کوههای البرز در بالای سر ما قرار داشت ، اما هیچ جذابیتی برای عراق و منافقین ایجاد نمی کرد .
آنها به دنبال مناطق شلوغ بودند ، مناطقی که مردم عادی زیادی در آنجا ساکن بودند . نه تأسیسات استراتژیک .
باز هم صدای آژیر بلند شد ، روی پشت بام پنج موشک را شمردم . یکی از آنها بیشتر از بقیه به سمت غرب متمایل بود ، وقتی موشک رد می شد خط سفید باریکی از خود به جای می گذاشت . موشک به ما خیلی نزدیک شد ، پایین آمد و در میان خانه ها ناپدید شد .
شب در بسیج مسجد شنیدم که موشک نزدیک مدرسه ما در ابتدای بلوار فردوسی ، به یک خانه مسکونی اصابت کرده ، همه ناراحت بودند . ظاهراً در آن خانه جشن تولد کودکی برقرار بود . آن انفجار تعداد زیادی شهید داشت .
آن شب کسانی که رادیو منافقین را گوش کردند شاید شبیه چنین پیامی را شنیده باشند : " پیام از سازمان به کامران 139 ، با همکاری شما عملیات با موفقیت انجام شد ، گزارشات خود را از محل حادثه و تعداد مزدوران کشته شده ارسال کنید ."
این روزها مزدوران تاریخ مصرف گذشته آمریکا و صدام در پادگان اشرف به مظلوم نمایی مشغولند و برای کشته شدن چند نفر فریادشان به هوا رفته ، فراموش شان شده ، دستشان از خون فرزندان کوچک و بزرگ این خاک آغشته به خون است . این حق قانونی و ملی دولت و ملت ایران است که آنها را به عنوان جنایتکاران جنگی محاکمه و اعدام کنند .
خاطره آن روز که بعد از چند ماه برای امتحانات به مدرسه رفته بودم هرگز از یادم نمی رود ، کنار مدرسه حجله ای بود با دو عکس از بچه های مدرسه ، همکلاسی هایی که در انفجار همان موشکی که ما از دور با چشم مان دنبالش کردیم ، چشم شان به روی دنیا بسته شد .
خاطره دنبال کردن آن موشکی که چند ثانیه بعد دوستان مان را به شهادت رساند ، هنوز بعد از بیست و سه سال از یادم نرفته ، نمی دانم منافقینی که آدرس آن محل را داده بودند ، در حالی که تا کیلومترها دروتر نه پادگانی وجود داشت و نه تأسیساتی که عراق بخواهد آن را بزند .
آن شب و شب های بعد و تا به امروز چگونه شب را به صبح می رسانند ؟ آیا کابوس آن کودکان و نوجوانان را نمی بینند ؟